هانس آمشتاین.(4)
من و هانس در طبقه اول و در دو اطاق مجاور هم میخوابیدیم که دارای
پنجرههائی کوتاه بودند و آدم میتوانست
صبحها با جهشی کوچک داخل باغ شود.
بعد از ظهر روزی سالومه دوباره برای ساعتها آنجا بود؛
برتا داخل خانه مشغول بود و سالومه از این موقعیت استفاده کرده هانس را کاملاً در اختیار
خود داشت و چنان جسورانه و زیبا خود را به هانس چسبانده بود که تقریباً مرا به منفجر
گشتن نزدیک میساخت، طوری که عاقبت از آنجا گریختم و مانند ابلهی او را با هانس تنها
گذاشتم. هنگامی که غروب دوباره بازگشتم سالومه رفته بود، اما دوست بیچاره من چین بر
پیشانی انداخته و مایل به دیدن کسی نبود و چون متوجه شد که وضع آشفتهاش جلب نظر میکند
سر درد را بهانه کرد.
من با خود فکر کردم، بله، سر درد، و او را به کناری کشیدم.
خیلی جدی پرسیدم، بگو ببینم چه خبر شده؟
چیزی نیست، از گرماست، و ساکت میشود.
اما من اجازه دروغگوئی به او نمیدهم و مسقیم میپرسم
که آیا دختر رئیس اداره جنگلبانی او را فریفته خود ساخته است.
او میگوید
چرند نگو، راحتم بذار! و رویش را که افتضاح و اسفناک به چشم میآمد از من برمیگرداند.
من هم تقریباً این وضع را میشناختم و به این خاطر برایش خیلی احساس تأسف میکردم؛
چهرهاش از شکل اصلی خارج و پاره شده بود و از میان آن انسانی کاملاً دردمند و قابل
ترحم و پریشان دیده میگشت. باید او را به حال خود میگذاشتم. من هم به خاطر سالومه زخمی
شده و درد داشتم، و با کمال میل حاضر بودم این شیفتگی آزاردهنده با ریشههای خونینش
را از روحم پاره کنم. مدتها
بود که برای سالومه دیگر احترامی قائل نبودم، برایم هر خدمتکاری محترمتر از او به
نظر میآمد، اما این هیچ کمکی به من نمیکرد، او مرا در چنگ خود داشت؛ او خیلی زیبا
و هیجانانگیز بود، و رهائی امکان نداشت.
آری، حالا دوباره آسمان در حال غرش است. آن زمان هم چنین
غروبی بود، گرم و رعد و برقی، و ما هر دو تنها در باغ میوه کنار هم نشسته بودیم، تقریباً
بدون صحبت کردن و شراب مینوشیدیم.
بخصوص من تشنه و ناراضی بودم و گیلاس پشت گیلاس از شراب
سفید مینوشیدم. هانس در بدبختی به سر میبرد و پریشان و غمگین به داخل گیلاس شراب
خود خیره شده بود، برگهای خشک بوتهها بوی تندی داشتند و توسط بادی گرم و شرور گاه
گاهی تکان میخوردند. ساعت نه و ده شب شد، هیچ صحبتی بین ما روی نداد، ما آنجا چمباته
زده و چهرهای پیر و کاملاً پریشان به خود گرفته بودیم و به کاسته شدن شراب در گیلاسهای
بزرگ و به تاریک شدن باغ نگاه میکردیم، بعد در سکوت از هم جدا شدیم، او از در ورودی
خانه و من از راه پنجره به اتاقمان رفتیم. هوا در اتاق گرم بود، من با پیراهن روی صندلی
نشستم، پیپ را روشن کردم و سودازده و برانگیخته به تاریکی خیره شدم. باید مهتاب میبود، اما آسمان پر از ابر بود و در
آن دورها صدای نزاع دو رعد به گوش میآمد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر