داستان‏‌های عشقی.(122)


هانس آمشتاین.(4)
من و هانس در طبقه اول و در دو اطاق مجاور هم می‌خوابیدیم که دارای پنجره‌‏هائی کوتاه بودند و آدم می‌‏توانست صبح‌‏ها با جهشی کوچک داخل باغ شود.
بعد از ظهر روزی سالومه دوباره برای ساعت‌‏ها آنجا بود؛ برتا داخل خانه مشغول بود و سالومه از این موقعیت استفاده کرده هانس را کاملاً در اختیار خود داشت و چنان جسورانه و زیبا خود را به هانس چسبانده بود که تقریباً مرا به منفجر گشتن نزدیک می‏‌ساخت، طوری که عاقبت از آنجا گریختم و مانند ابلهی او را با هانس تنها گذاشتم. هنگامی که غروب دوباره بازگشتم سالومه رفته بود، اما دوست بیچاره من چین بر پیشانی انداخته و مایل به دیدن کسی نبود و چون متوجه شد که وضع آشفته‌‏اش جلب نظر می‏‌کند سر درد را بهانه کرد.
من با خود فکر کردم، بله، سر درد، و او را به کناری کشیدم.
خیلی جدی پرسیدم، بگو ببینم چه خبر شده؟
چیزی نیست، از گرماست، و ساکت می‌‏شود.
اما من اجازه دروغگوئی به او نمی‏‌دهم و مسقیم می‌‏پرسم که آیا دختر رئیس اداره جنگل‏بانی او را فریفته خود ساخته است.
او میگوید چرند نگو، راحتم بذار! و رویش را که افتضاح و اسف‏ناک به چشم می‌‏آمد از من برمی‏‌گرداند. من هم تقریباً این وضع را می‏‌شناختم و به این خاطر برایش خیلی احساس تأسف می‌‏کردم؛ چهره‏‌اش از شکل اصلی خارج و پاره شده بود و از میان آن انسانی کاملاً دردمند و قابل ترحم و پریشان دیده می‏‌گشت. باید او را به حال خود می‌‏گذاشتم. من هم به خاطر سالومه زخمی شده و درد داشتم، و با کمال میل حاضر بودم این شیفتگی آزاردهنده با ریشه‏‌های خونینش را از روحم پاره کنم. مدتها بود که برای سالومه دیگر احترامی قائل نبودم، برایم هر خدمت‏کاری محترم‌‏تر از او به نظر می‏‌آمد، اما این هیچ کمکی به من نمی‏‌کرد، او مرا در چنگ خود داشت؛ او خیلی زیبا و هیجان‏‌انگیز بود، و رهائی امکان نداشت.
آری، حالا دوباره آسمان در حال غرش است. آن زمان هم چنین غروبی بود، گرم و رعد و برقی، و ما هر دو تنها در باغ میوه کنار هم نشسته بودیم، تقریباً بدون صحبت کردن و شراب می‏‌نوشیدیم.
بخصوص من تشنه و ناراضی بودم و گیلاس پشت گیلاس از شراب سفید می‌‏نوشیدم. هانس در بدبختی به سر می‌‏برد و پریشان و غمگین به داخل گیلاس شراب خود خیره شده بود، برگ‌‏های خشک بوته‏‌ها بوی تندی داشتند و توسط بادی گرم و شرور گاه گاهی تکان می‏‌خوردند. ساعت نه و ده شب شد، هیچ صحبتی بین ما روی نداد، ما آنجا چمباته زده و چهره‏‌ای پیر و کاملاً پریشان به خود گرفته بودیم و به کاسته شدن شراب در گیلاس‌‏های بزرگ و به تاریک شدن باغ نگاه می‌‏کردیم، بعد در سکوت از هم جدا شدیم، او از در ورودی خانه و من از راه پنجره به اتاقمان‏ رفتیم. هوا در اتاق گرم بود، من با پیراهن روی صندلی نشستم، پیپ را روشن کردم و سودازده و برانگیخته به تاریکی خیره شدم. باید مهتاب میبود، اما آسمان پر از ابر بود و در آن دورها صدای نزاع دو رعد به گوش می‌‏آمد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر