داستان‏‌های عشقی.(108)

گردباد.(3)
در گذشته این بیابان کوچک و ساکت که در پائین سرازیری تند و کوتاهش قطارها عبور می‏‌کنند محل اقامت خوبی برایم بود. علاوه بر علف‏‌های محکم و دست‏‌نخورده بوته‏‌های کوچک گل رز با خارهای ریز و چند درخت ضعیف و کوچک اقاقیا که باد آنها را کاشته بود نیز اینجا وجود داشتند و از میان برگ‏‌های نازک و شفاف‌شان خورشید می‏‌درخشید. من زمانی به عنوان رابینسون کروسو بر روی این جزیره چمنی که کنارش صخره‌‏ها‏ی سرخ‏ رنگی ایستاده بودند سکونت می‌‏کردم، این پهنه متروک متعلق به هیچکس نبود، فقط افراد شجاع و ماجراجوئی که با صعودی عمودی آن را فتح می‏‌کردند صاحبش می‏‌گشتند. در اینجا من در دوازده سالگی نامم را با اسکنه بر روی سنگ کندم و داستان کودکانه و درامی در باره رئیس شجاع قبیله سرخپوست در حال سقوطی را نوشتم.
چمن آفتاب سوخته مانند دسته‏‌ای مو رنگ‌‏پریده و سفید در سرازیری تند آویزان بود، شاخ و برگ از حرارت سرخ گشته سرو کوهی بوی تند و تلخی در هوای گرم و بی‏‌باد می‌‏داد. من در دشت بی‌‏حاصل و خشک می‌‏رفتم، برگ‌‏های لطیف اقاقیا را که در نظمی ظریف با رنج‏ زیر آفتاب سوزان آسمان بی‌کران آبی رنگ استراحت می‌‏کردند دیدم و به فکر فرو رفتم. به نظرم می‌‏آمد که وقت مغتنمی‌‏ست تا زندگی و آینده‌‏ام را پیش چشمانم گسترش دهم.
اما قادر نبودم چیز تازه‌‏ای کشف کنم. من فقط عجز عجیب و غریبی می‌‏دیدم که مرا از همه جهت تحدید می‏‌کرد، رنگ باختن و پژمردگی وحشتناک شادی‏‌های آزمون گشته و افکار عزیز گشته را می‌‏دیدم. شغلم نمی‌‏توانست جایگزین خوبی برای تمام آن سعادت کودکانه و آنچه که باید با اکراه از دست می‌‏دادم باشد، من شغلم را کم دوست می‌‏داشتم و مدت درازی هم به آن وفادار نماندم. آن شغل برایم چیزی نبود بجز مسیری به سمت جهانی که در جائی از آن باید بدون شک خرسندی تازه‌‏ا‌ی یافت می‏‌گشت. این چه نوع جهانی می‏‌توانست باشد؟
آدم می‌‏توانست جهان را ببیند و پول کسب کند، آدم دیگر قبل از به عهده گرفتن و انجام دادن کاری احتیاج به سؤال کردن از پدر و مادر خود نداشت، آدم می‏‌توانست یکشنبه‌‏ها بولینگ بازی کند و آبجو بنوشد. اما من می‏‌دیدم که تمام این کارها فرعی و بی‏‌اهمیت‌‏اند و به هیچ وجه معنای زندگی‌‏ای که انتظارم را می‏‌کشید نمی‏‌دهند. معنای واقعی زندگی جای دیگری بود، جائی عمیق‏‌تر، زیباتر، اسرارآمیزتر، جائی که باید رغبت و رضایتی عمیق مخفی باشد وگرنه قربانی دادن برای خرسندی‏‌های نوجوانی بی‏‌معنا می‏‌گردند، و من چنین احساس می‌‏کردم که این معنا ارتباطی تنگ با دخترها و عشق دارد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر