داستان‌‏های عشقی.(98)


نامزدی.(9)
روز بعد پائولا او را به این خاطر که جای ایستادن مصنوعی بالا برده‏‌اش کاملاً متکبرانه به چشم می‌‏آید و او را مضحک جلوه می‏‌دهد سرزنش کرد. آندریاس قول می‏‌دهد که به خاطر قامت کوتاه خود دیگر خجالت نکشد، ولی قصد دارد فردا در اولین یکشنبه عید پاک برای آنکه به آن همکاری که چارپایه را تهیه کرده است توهین نشود از چارپایه کوچک برای آخرین بار استفاده کند. پائولا این ریسک را نکرد به آندریاس بگوید آیا مگر نمی‌‏بیند که چارپایه را فقط برای دست انداختن او به آنجا آورده‌‏اند. پائولا به خاطر حماقت او همانقدر عصبانی بود که به خاطر سادگی او تحت تأثیر قرار داشت.
در اولین یکشنبه عید پاک در گروه کُر کلیسا همه چیز یک درجه تشریفاتیتر از دو روز پیش بود. یک موزیک سخت اجرا می‏‌گردد و اون‏گلت شجانه توازن خود را بر روی چارپایه‌‏‏اش حفظ می‏‌کرد. در اواخر آواز او با وحشت متوجه می‌‏گردد که چارپایه کوچک در زیر تخت کفش‏‌هایش تلو تلو می‏‌خورد و شروع به شل شدن کرده است. او بجز آنکه آرام بایستد و تا حد امکان از سقوط خود از بالای تراس اجتناب کند نمی‌‏توانست کار دیگری انجام دهد. در اواخر آواز او با وحشت متوجه می‌‏گردد که چارپایه کوچک در زیر تخت کفش‏‌هایش تلو تلو می‌‏خورد و شروع به شل شدن کرده است. او بجز آنکه آرام بایستد و تا حد امکان از سقوط خود از بالای تراس اجتناب کند نمی‏‌توانست کار دیگری انجام دهد. او موفق به این کار می‏‌گردد و به جای یک رسوائی و مصیبت چیزی رخ نمی‏‌دهد بجز آنکه از صدای زیر مردانه‏‌اش در اثر سر و صدای آهسته شکستن چارپایه کاسته می‏‌گردد و او با چهره‌‏ای از ترس پوشیده شده رو به پائین فرو می‌‏رود و از دید محو می‏‌گردد. رهبر ارکستر، صحن کلیسا، بالکن‏‌ها و پشت‌‏گردن زیبای مارگرت مو بور یکی پس از دیگری از جلوی چشمان آندریاس گم می‏‌شوند، اما او سالم به زمین فرود می‌‏آید و در کلیسا بجز برادران آوازخوان که پوزخند می‏‌زدند فقط یک تعداد پسر محصل که جلو نشسته بودند متوجه این حادثه گشتند. از بالای سر تحقیر گشته‌‏اش صدای شاد تشویق کردن گروه کُر به گوش می‌‏آمد.
هنگامی که مردم کلیسا را ترک می‏‌کنند، اعضای گروه کُر برای گفتگوی کوتاهی بر روی تریبون کنار هم می‌‏مانند، زیرا فردا، در اولین دوشنبه عید پاک قرار بر این بود که اعضای کُر کلیسا مانند هر سال به گردش خارج از شهر بروند. آندریاس اون‏گلت از ابتدا از این سفر انتظار بزرگی داشت. او حالا حتی جرئت پیدا کرده بود از دوشیزه دیرلام بپرسد که آیا او هم فردا به این سفر خواهد آمد، و این سؤال را بدون به هیجان آمدن زیاد ادا کرد.
دختر جوان با آرامش می‌گوید: "بله، البته که من هم خواهم آمد" و بعد ادامه می‏‌دهد "راستی، آیا قبلاً دردتان آمد؟" و چون خنده‏‌ای که از آن جلوگیری می‏‌کرد در حال منفجر گشتن بودْ بدون شنیدن پاسخ از آنجا دور می‏‌گردد. در این لحظه پائولا با نگاهی شفیقانه و جدی که آشفتگی اون‏گلت را افزایش می‏‌داد به او نگاه می‏‌کرد. شجاعت فرّار شعله‌‏ور شده‏‏‌اش در حال دگرگون گشتن بود، و اگر او با مادرش در باره این سفر صحبت نکرده بود و او از وی درخواست رفتن به این سفر را نمی‏‌کرد، حالا او می‌‏توانست از خیر گردشِ خارج از شهر، از انجمن و از تمام امیدهایش بگذرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر