هانس آمشتاین.(3)
در عید پاک مجدداً پیش عمو بودیم، و در حالی که من او
را با ماهیگیری مشغول نگاه داشته بودم دوستم موفق به پیشترفت سریعی نزد دختر عمو میشود.
این بار سالومه غالباً پیش ما بود، سعی میکرد مرا مجنون سازد، و با تظاهر خیرخواهانهای
بازی میان هانس و برتا را با دقت تماشا میکرد. ما در جنگل گردش میکردیم، به ماهیگیری
میرفتیم، شقایقها را میجستیم، و سالومه در اثنای دیوانه ساختن کامل من به خودش آن
دو را هم از نظر دور نمیداشت، آنها را با برتری و تمسخر برانداز میکرد و بدون نگاه
داشتن حرمت برایم در باره عشق و خوشبخت کردن عروس به بهترین نحو اظهار نظر میکرد.
یک بار دستش را بیخبر گرفتم و با عجله بوسیدم، در این وقت او نقش آدمی خشمگین را بازی
کرد و میخواست آنرا تلافی کند.
من شما را برای این کار از انگشت گاز میگیرم. انگشتتان
را بدید!
یکی از انگشتانم را به طرفش دراز کرده و دندانهای بزرگ
و یکدست او را در گوشتم احساس میکنم.
آیا بیشتر فشار بدم؟
من سرم را تکان میدهم، خون از انگشتم به راه افتاده بود
که او با خنده آن را ول میکند. جای زخم دندان درد بدی داشت و تا مدتها دیده میشد.
وقتی ما دوباره در توبینگن بودیم هانس به من گفت که او
و برتا به توافق رسیدهاند و شاید در تابستان نامزد شوند. من در این ترم چند نامه به
این و آن نوشتم و در آگوست باز هر دو در کنار میز عمو نشسته بودیم. هانس هنوز با عمو
صحبت نکرده بود، اما چنین به نظر میآمد که او از موضوع بو برده است، البته ضرورتی
برای نگران بودن به خاطر مشکل ایجاد کردن از طرف او وجود نداشت.
در این وقت دوباره سالومه روزی پیش ما آمد، نگاههای تیزش
را به اطراف چرخاند و به این فکر لعنتی افتاد که با برتای مهربان شوخی زنندهای بکند.
اما آن گونه که او برای آمشتاین بیآزار پر پر زد و سعی کرد او را مجبور به در کنار
خود ماندن و به زور عاشق خود ساختن کند دیگر اصلاً جالب نبود. هانس مهربانانه با او
صحبت میکرد و باید معجزهای رخ میداد تا این نگاهها و این چربزبانیها و ارادتها
باعث داغی او نشوند. اما او محکم ایستاد و روز یکشنبه را برای غافلگیر کردن عمو و اعلام
نامزدیاش اعلام کرد و دختر عموی کوچلو و بلوندم مانند یک عروس خجالتی تا جائی که ممکن
بود میدرخشد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر