داستان‌‏های عشقی.(121)


هانس آمشتاین.(3)
در عید پاک مجدداً پیش عمو بودیم، و در حالی که من او را با ماهی‏گیری مشغول نگاه داشته بودم دوستم موفق به پیشترفت سریعی نزد دختر عمو می‌‏شود. این بار سالومه غالباً پیش ما بود، سعی می‏‌کرد مرا مجنون سازد، و با تظاهر خیرخواهانه‏‌ای بازی میان هانس و برتا را با دقت تماشا می‌‏کرد. ما در جنگل گردش می‏‌کردیم، به ماهی‏گیری می‌‏رفتیم، شقایق‌‏ها را می‏‌جستیم، و سالومه در اثنای دیوانه ساختن کامل من به خودش آن دو را هم از نظر دور نمی‏‌داشت، آنها را با برتری و تمسخر برانداز می‏‌کرد و بدون نگاه داشتن حرمت برایم در باره عشق و خوشبخت کردن عروس به بهترین نحو اظهار نظر می‏‌کرد. یک بار دستش را بی‌خبر گرفتم و با عجله بوسیدم، در این وقت او نقش آدمی خشمگین را بازی کرد و می‏‌خواست آنرا تلافی کند.
من شما را برای این کار از انگشت گاز می‏‌گیرم. انگشت‌‏تان را بدید!
یکی از انگشتانم را به طرفش دراز کرده و دندان‏‌های بزرگ و یکدست‏ او را در گوشتم احساس می‌‏کنم.
آیا بیشتر فشار بدم؟
من سرم را تکان می‏‌دهم، خون از انگشتم به راه افتاده بود که او با خنده آن را ول می‏‌کند. جای زخم دندان درد بدی داشت و تا مدت‌‏ها دیده می‏‌شد.
وقتی ما دوباره در توبینگن بودیم هانس به من گفت که او و برتا به توافق رسیده‌‏اند و شاید در تابستان نامزد شوند. من در این ترم چند نامه به این و آن نوشتم و در آگوست باز هر دو در کنار میز عمو نشسته بودیم. هانس هنوز با عمو صحبت نکرده بود، اما چنین به نظر می‌‏آمد که او از موضوع بو برده است، البته ضرورتی برای نگران بودن به خاطر مشکل ایجاد کردن از طرف او وجود نداشت.
در این وقت دوباره سالومه روزی پیش ما آمد، نگاه‏‌های تیزش را به اطراف چرخاند و به این فکر لعنتی افتاد که با برتای مهربان شوخی زننده‌‏ای بکند. اما آن گونه که او برای آمشتاین بی‌‏آزار پر پر ‏زد و سعی ‏کرد او را مجبور به در کنار خود ماندن و به زور عاشق خود ساختن کند دیگر اصلاً جالب نبود. هانس مهربانانه با او صحبت می‏‌کرد و باید معجزه‏‌ای رخ می‏‌داد تا این نگاه‌‏ها و این چرب‏‌زبانی‏‌ها و ارادت‏‌ها باعث داغی او نشوند. اما او محکم ایستاد و روز یکشنبه را برای غافلگیر کردن عمو و اعلام نامزدی‌‏اش اعلام کرد و دختر عموی کوچلو و بلوندم مانند یک عروس خجالتی تا جائی که ممکن بود می‏‌درخشد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر