لطیفه‌های دارالمجانینی.

<لطیفه‌های دارالمجانینی> را در تیر 1385 و <خسرو و زنش> را در شهریور 1386 در بلاگفا نوشته بودم.

خسرو و زنش
قسمتی از فصل اول داستان کوتاهی که هرگز نوشته نشد.

چایِ داخل استکان بقدری داغ بود که هیچ دستکش چرمی‌ای هم نمی‌توانست جلوی حرارتش را بگیرد و در دست نگاه داشتن آن شجاعت می‌خواست و پوستی کلفت!
می‌دانستم پوست کلفتم، هرچند که به جثه‌ام نمی‌آ‌ید! من در حال تحقیق از خودم بودم تا دریابم که آیا فرد شجاعی هستم یا نه؟ اگر نه، چرا و به چه دلیل! و اگر جواب آری‌ست، تا چه حد دلیرم؟ آنقدر که قادر باشم در جنگی شرکت کرده و با اسلحه به سوی انسانی شلیک کنم، که در این وقت درِ اتاق با اصابتِ جسمِ سختی به آن با شدت باز می‌شود، چند بار با سرعت به دیوار و وسیله‌ای که باعث بوجود آمدن این سر و صدای گوشخراش شده بود برخورد می‌کند و نزدیک دیوار از حرکت می‌ایستد.
مردی نشسته بر ویلچر با تمام قوا تلاش می‌کرد با نیروی دو دست و بازویش داخل اتاق شود. مرد که به سختی قادر به نگاهداری سر بر روی گردنش بود و به چپ و راست و سینه‌اش خم می‌گشتْ به زنی چادری که سعی می‌کرد ویلچر را به داخل اتاق هل دهد فریاد می‌زد: "مگه زبون انسان حالیت نمی‌شه!؟ مگه در روز صد دفعه بهت نمی‌گم که لازم نیست هولم بدی؟ زنیکۀ چشم دریده!"
قاضی دادگاه که از ورودِ پُر سر و صدا و ناگهانیِ این دو به اتاقش متعجب و عصبانی شده بودْ نیمخیز می‌شود، دستش را به سمت درِ اتاق دراز می‌کند و با تندی می‌گوید: "بفرمائید بیرون! می‌بینید که مشغولم، بفرمائید بیرون، وقتی نوبتتون شد صداتون می‌کنند!"
مرد پای چپش از زانو قطع بود، از کنار ابرویِ چپ به سمتِ راستِ پیشانی تا بالای گوش راستش جای زخمی تازه عمل شده پیدا بود و حالتی ترسناک به چهره‌اش می‌داد. به احتمال زیاد عدمِ کنترل سرش به خاطر زخم طولانی و عمیقی بود که بر پیشانیش حک بود. و یا شاید هم به علت خطائی که جراح در هنگام عمل مرتکب شده بود!؟
زن در حالیکه با دست راست چادر خود را کمی از جلوی بینی‌اش تا دهان و چانه‌اش باز می‌کرد تا سخنانش بهتر به گوش برسد می‌گوید: "حاجی آقا من بدون حکم طلاقم از این اتاق بیرون نمی‌رم! مگه اینکه نعش منو از این اتاق بیرون ببرین، من دیگه یک ثانیه هم حاضر نیستم با ایشون زندگی کنم." و با گرفتن محکم دستۀ ویلچر به مرد که سعی در خارج شدن از اتاق را داشت اجازه حرکت و مانور با ویلچر را نمی‌داد و این مرد را بیشتر ذله و عصبانی کرده بودْ طوریکه  فریاد می‌زد: "مگه کری؟ حاجی آقا فرمودند بریم بیرون، دستۀ ویلچر رو وِل کن والا جلوی آقایون آبروتو می‌برم، وقیحِ چشم دریده." و در حالیکه به نظر می‌آمد شعلۀ خشمش کمی فروکش کرده باشد با زحمت گردنش را به طرف قاضی می‌چرخاند تا شاید بتواند با قیافۀ ترسناکش دل قاضی را به دست آورد و می‌گوید: "می‌بینی حاجی آقای خدا ندیده، می‌بینی شانسو؟ علی شهید شد، احمد شهید شد ... مگه من چه چیزیم کمتر از برادرا و رفقای همسنگرِ شهید شده‌ام است که اونا الان هر کدوم با بی‌گناهان و حوریانِ بهشتی در خلوتند و منِ شهیدِ زنده باید بعد از پنج سال جنگیدن با دشمن و ده سال اسارت گیرِ این عزرائیل و قوم گناهکارش بیفتم؟ حاجی تو بهش بگو! تو بهش بگو دست از این جلف بازی‌ها برداره و جلوی اون چشمای حرومزاده‌شو با جادر بپوشونه!"
قاضی که توقع شنیدنِ "حاجی آقای خدا ندیده" را از مرد نداشت و یا شاید هم چنین حرفی را برای اولین بار از کسی در بارۀ خودش شنیده بود خشمگین می‌شود و با چهره‌ای افروحته فریاد می‌زند: "این چرندیات چیه که می‌گید! خانمْ آقا رو کمی آروم کنید و خودتون هم بشنید رو صندلی و آروم و شمرده بعد از معرفی کامل اسم و رسمتون توضیح بدید که منظور از آمدنتون به اینجا چیه؟!" بعد نگاهی به من می‌کند، لبخندی اجباری می‌زند، سعی در مهربان جلوه دادن چهره‌اش می‌کند و به منشیِ جوانی که به نظر می‌آمد تازه ریشش سبز شده است دستور سفارش چای می‌دهد. منشی بعد از گفتن <چَشم حاجی آقا> گوشی تلفن را بر داشته و پنج استکان چای سفارش می‌دهد. سه استکان برای خودش و من و قاضی دادگاهِ خانواده که من مهمانش بودم و دو استکان چای برای خسرو و زنش.
زن که از چشمانش اشک سرازیر بود آهسته به مرد می‌گفت: "ببین خسرو تو دیگه آبرو برام باقی نذاشتی، از همسایه‌ها گرفته تا فامیل و آشناهای من؛ پیش همه بی‌آبروم کردی. جلوی هرکس و ناکسی هرچی از دهنت در اومد به من گفتی، دیگه از دست بی‌احترامی و زشتگوئی‌های تو و سرکوفت مردم خسته شدم، می‌فهمی، خسته شدم."
و من در حالیکه استکان چای انگشتان دستم را می‌سوزاند به این فکر می‌کردم که آیا به اندازۀ کافی شجاعت دارم یا نه.
***
گفته‌ها و شنیده‌های یکی دو روزۀ اخیرم:
*الف.
"اژدری ساختن به حق خدا آخر اژدراست! به این درازی!"
مرد با باز کردن دو دستش از هم یک چیز خیالیِ هفتاد و پنج سانتی را در هوا مجسم می‌کند.
و من با شنیدن "به این درازی" تصور می‌کردم که او حتماً برای به تجسم درآوردن آن یک ساختمانِ بلند را نشان خواهد داد و خواهد گفت: "دو برابر این ساختمان."
مرد در حالیکه خودش هم کمی با تعجب به قد و قوارۀ اژدرِ ساختِ ذهنش به دقت نگاه می‌کرد ادامه می‌دهد: "آخه تمام اژدرهای موجود در دنیا بیست و پنج میل دریائی سرعت دارن که تقریباً می‌شه پنجاه کیلومتر در ثانیه..."
شخصی که روبرویش نشسته است حرف او را تصحیح می‌کند: "منظورت پنجاه متره؟"
"بله، بله، همون که شما می‌فرمائید ... بله، به قول آقا پنجاه متر در ثانیه است. امّا این اژدرایی که ساختن رعشه به جان آمریکائی‌ها و کشتی‌هایشان در خلیج انداخته! از ترس چهار چنگولی روی آب میخکوب ماندن، نه قدرت حرکت به پیش دارن و نه به پَس!!

ب.
آنان که خربره را با پوست و با خیار می‌خورند
زیر پایشان پوستِ موز بگذاری لیز هم می‌خورند
گهی مته بر خشخاش نهند و گَه تریاق بر چپق
گهی این کنند و آن گویند گه مرغ کنند خود را گه شتر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*بخش (الفِ) <گفته‌ها و شنیده‌های یکی دو روزۀ اخیرم> را می‌توان با لهجۀ شیرین شمالی هم خواند.

لطیفه‌های دارالمجانینی
دیوانه‌ای در اتاقش در تیمارستان نشسته بود و با خود فکر می‌کرد که اگر سیل بیاید تکلیفش چیست؟! و جوابی نمی‌یافت. از قضایِ روزگار سیلی ویرانگر جاری گشت. دیری نپائید که سیل به تیمارستان رسید و به اتاقِ دیوانه راه یافت. دیوانه که بر روی تخت نشسته بود با دیدن سیل ناگهان چشمانش می‌درخشند، فریادی از شادی می‌کشد و می‌گوید: "یافتم، یافتم. به هنگام جاری شدن سیل اگر نشسته‌ای باید برخیزی“ و بر روی تخت می‌ایستد.
اما خوشحالی دیوانه چند ثانیه‌ای بیشتر طول نمی‌کشد، زیرا افزوده شدنِ سریع آب و بالا آمدنش در اتاق او را باز به فکر فرو برده بود. سیل تمامِ فضای اتاق را پُر کرده بود که دیوانه در حال دست و پا زدن در زیر آب به خود می‌گوید: "یافتم؛ اگر آبِ جاری تبدیل به سیل شود و از سر بگذردْ دیگر نه از دست عاقل کاری برآید و نه از دست هیچ دیوانه‌ای."
دیوانۀ قصۀ ما از اینکه برای سؤالی چنین حیاتی دقیقترین جواب علمی/عملی را یافته است خنده‌ای دیوانه‌وار و پیروزمندانه می‌کند، آب به دهانش داخل می‌گردد و در اثر خفگی می‌میرد.
***
از دیوانه‌ای می‌پرسند چرا همۀ دیوانه‌ها خود را عاقل و دیگران را  دیوانه می‌پندارند؟
دیوانه جواب می‌دهد: "به خاطر عدالت و برابری! و چون هیچ عاقلی خود را دیوانه نمی‌پنداردْ بنابراین دیوانگان هم این حق را برای خود قائلند که خود را دیوانه ندانند."
و در پاسخ به اینکه پس چرا دیگران را دیوانه می‌نامند جواب می‌دهد: "چونکه در هنگام اتهام زدن و دعوا نقل و نبات تقسیم نمی‌کنند."
***
روانپزشکِ دارالمجانین به مایک که پرستارها دست و پایش را بر روی تخت بسته بودند می‌گوید: "اگر حقیقتش را بگوئی که چرا با رادیویِ به آن بزرگی و سنگینی به سر جورج کوبیدی شاید آمپول آرامبخشی به تو تزریق کرده و اجازه دهم که دست و پایت را باز کنند." مایک با قیافه‌ای حق به جانب شرح ماجرا را چنین می‌دهد: "وقتی بعد از خوردن شامْ قرص‌ها و شربتمونو به ما دادنْ جورج از من خواست که سهم داروهامو بِدم بهش تا اعصاب داغونش آرومتر بشه و بتونه بخوابه. چون جورج هم‌اطاقی و دوست خوبِ منه بنابراین داروهامو دادم بهش.
وقتی جورج به خواب رفت خیلی خوشحال شدم، اما وقتی خُرخُر کردنِ بلندش مزاحم خوابیدنم شدْ از کاری که کرده بودم پشیمون شدم و برای پس گرفتن داروهام چند بار تکونش دادم تا بیدار بشه، ولی چون جورج برای پس ندادن داروها خودشو به خواب زده بودْ منم ناچار شدم رادیو رو بکوبونم به سرش تا لااقل تأثیر داروهام از سرش بپره و بی‌حساب شیم."

کودکی من.

<کِنفتی، یک رؤیای عجیب، کاش از دستم نیفتاده بودی، یادی از مادرم، کودکی من، به شرط باران و عاشقانه> را در آبان، آذر و اسفند سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

کِنفتی
در دل به خودم می‌گویم: دمت گرم، همینطوری ادامه بده تا طرف یه حالی بکنه، تا به خودش بگه بالاخره یک خارجی پیدا شد که آلمانی رو مثل خود آلمانیا صحبت می‌کنه!
من تمام کوششم را به خرج می‌دادم تا بدون اشتباه و با لهجۀ سلیس آلمانی جمله‌ها را بیان کنم.
راننده اما انگار در دنیای دیگری بود. گاهی هم که جوابی می‌داد آدم فکر می‌کرد که چیزی در ذهن‌اش با ضرب‌آهنگ تاکسی‌متر در حال عربی رقصیدن است.
نمی‌دانم چرا راننده در اواسط راه ناگهان سخت عصبانی می‌شود و بعد از انداختنِ نگاهی جانی دالری از داخل آینه به من، طوریکه خسته شدن خود را از شنیدن اراجیفم یگوش برساندْ می‌پرسد: آقا شما بچۀ سلسبیل نیستین؟

یک رؤیای عجیب
چهار زانو نشسته بودم. خوابم می‌آمد، اما دلم نمی‌خواست که چشمانم بسته شوند. در روشنائی‌ای که ماه با آن رنگِ پریده‌اش به درون اطاق تابانده بود با زحمت به مرغان عشقم که سرهایشان را بین دو بال خود فرو کرده و به خواب رفته بودند نگاه می‌کردم. کودکی هر کدام را بخاطر می‌آوردم و به این فکر می‌کردم که این پرندگان کوچک چه دل بزرگی دارند و چقدر صبرشان عظیم است. چه زیبایند و چه دوستیِ خوبی با هم دارند. چه خوب مرا می‌شناسند و بدون داشتن قلم و دفتری تمام اعمالم را در ضمیرشان ثبت کرده‌اند.
دلم نمی‌خواست که چشمانم بسته شوند، اما خواب شگردهای خودش را دارد. خواب وقتی می‌آیدْ دیگر نه مرغ عشق می‌شناسد و نه خواهشِ دل برایش مهم می‌باشد، خواب به دنبال چشمان بازِ من و تو می‌گردد، و بعد از یافتن آنهاْ مانند دودی نامرئی داخلشان می‌گردد.

فرشتۀ مرگ با لباسی فاخر به سراغم می‌آید. نه اینکه لباسش مایه تعجبم نگشته باشد، اما بیشتر از آنْ نداشتن داسِ مرگ به همراهش متعجبم ساخته بود. اگر خود را معرفی نمی‌کرد گمان می‌کردم کسی‌ست که برای گذراندن وقت و بدون هدف به راه افتاده تا شهر را تماشا کند.
بار خلوت بود. من بودم و دو تا از مرغان عشقم که بال‌های خود را به کناری گذاشته بودند و بجایش دو دست از انتهای گردنشان خارج شده بود. من کنار بار نشسته بودم و دو مرغ عشقم روبروی من بر روی صندلی‌های کوچکی که بر روی بار قرار داشتند نشسته بودند.
من جامم را بلند می‌کنم تا دوباره جام به جامِ مرغان عشقم بزنم و به سلامتی همدیگر بنوشیم که کسی دستم را در هوا از مچ می‌گیرد. با تعجب سرم را برمی‌گردانم. رنگ عجیب صورت مرد مرا از پرسیدن هر سئوالی پشیمان می‌سازد.
مرد بدون تکان دادن لب‌هایش بی‌مقدمه می‌گوید: "شما باید همراه من بیائید!"
خواستم سئوال کنم به چه جرمی، ولی ترجیح دادم بگویم: "می‌بخشید منظورتونو متوجه نشدم، ممکنه خودتونو اول معرفی کنید!"
مرد در حال در آوردن کارت ویزیت از جیب کت خود می‌گوید: "مرگ... فرشتۀ مرگ" و کارت را که عکس او را با داسی در دست نشان می‌داد به دستم می‌دهد.
از جا بلند می‌شوم، دستم را به سمت‌اش دراز می‌کنم و می‌گویم: "خوشوقتم. لازم نیست من خودم را معرفی کنم، شما حتماً من را خوب می‌شناسید" و صندلی کنارم را تعارفش می‌کنم.
با نارضابتی کنار بار می‌نشیند. می‌خواهم به رسم ادب بپرسم که چه می‌نوشد ولی او قبل از آنکه حرفی بزنم با اشارۀ دست تعارفم را رد می‌کند و می‌گوید: "در حین خدمت ابداً!" بعد ساعت بزرگِ بدون عقربه‌ای را از جیب خارج می‌کند، نگاهی به آن می اندازد و می‌گوید: "باید کمی عجله کنید!"
من سرم از شراب داغ شده بود، دلم نمی‌خواست مرغان عشقم بدون من به خانه بازگردند، بنابراین در جواب می‌گویم: "عجله کار شیطان است، شما اما فرشته‌اید! از این گذشته باید متأسفانه مأیوستان کنم، چون من بهیچوجه نمی‌توانم همراهتان جائی بیایم." بعد به دو مرغ عشقم که با کنجکاوی و تعجب به فرشتۀ مرگ نگاه می‌کردند اشاره کرده و می‌گویم: "این دو دوستِ من کمی مست‌اند و اگر هم مست نبودند باز هم نمی‌توانستند راه خانه را پیدا کنند، می‌بخشید."
در این لحظه نگاهِ فرشتۀ مرگ به دو مرغ عشقم می‌افتد، سریع از جا بلند می‌شود، بسیار مؤدبانه به آن دو سلام می‌دهد و سری به احترام خم می‌کند. بعد در چشمان من نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: "می‌بخشید، من فکر کردم که شما تنهائید. پس من با اجازه می‌روم و یک بار دیگر به سراغتان می‌آیم" و با فشردن دستانِ کوچک مرغان عشقم و گفتن: "از آشنائیتان خوشحال شدم" ناگهان غیب می‌شود.
من می‌مانم با دو مرغ عشقم که مستانه مشغول وصل کردن بال‌هایشان به خود بودند.

کاش از دستم نیفتاده بودی
"کاش از دستم نیفتاده بودی" جمله‌ای بود که مادرم وقتی از دستم واقعاً ناراحت می‌شد به من می‌گفت و نوعی از نفرین کردن برایش به شمار می‌آمد.
مادر حسن اما وقتی از دست او مستأصل می‌شد جلوی همه چنان نفرینی می‌کرد که من فکر می‌کردم این آخرین دیدار من و حسن است و او حداکثر تا چند ساعت دیگر بعد از <جز جگر زدن> از دنیا خواهد رفت.
حسن می‌گفت: "نفرین زن مانند خواب دیدنشون همیشه چپ از کار درمیاد" و با این استدلال خودش را راضی می‌ساخت. و من از اینکه لااقل مادرم مانند مادر حسن از خدا درخواستِ نفله شدنم را نمی‌کند خوشحال بودم.
جریان از این قرار است که من هم مانند خیلی از کودکان آن دوران در خانه به دنیا آمدم. ناگفته نماند که خیلی هم راحت به دنیا آمدم. نه وزن بدنم زیاد بود تا باعث درد کمرِ مادرم در دوران بارداری شده باشم و نه اندازه‌ام بلند بود تا به زهدانش فشارِ بیش از حد بیاورم. من در اوایل هشتمین ماه بارداریِ مادرم به دنیا آمدم. اندازۀ قدم در زمان تولد نزدیک به سی و پنج سانتیمتر و وزنم کمتر از سه کیلوگرم بود. مادرم گاهی که می‌خواست رضایتش را از من نشان دهد می‌گفت: "انگار نه انگار که تو رو هفت ماه و چند روز تو دلم حمل می‌کردم، اِنقدر بی‌آزار و ساکت بودی که گاهی فکر می‌کردم نکنه تو دلم مُرده باشی. گاهی هم بخودم می‌گفتم نکنه خیال برم داشته و اصلاً حامله نیستم!"
آنطور که مادرم تعریف کرد من بعد از بُریده شدن ناف و جدا شدن از بدنش حرکتی انجام نمی‌دهم. قابله چند بار به شدت تکانم می‌دهد، به باسن و پشتم محکم می‌کوبد و بعد با تأسف خبر مُرده به دنیا آمدنم را به او می‌دهد، و وقتی به درخواست مادرم مرا به دستش می‌دهد و من به دلیلِ لیز بودم مانند ماهی از دستش سُر می‌خورم و به زمین می‌افتم، او جیغی از ترس می‌کشد، من هم جیغی از درد و بعد شروع به گریه کردن می‌کنم.

یادی از مادرم
سؤلاتی را که کودکان از پدر و مادر خود می‌پرسند نباید هرگز کم اهمیت پنداشت و اگر بی‌جواب بمانند و یا جواب درست و علمی به آنها داده نشود می‌تواند عاملی گردد تا کودک برای یافتن جواب در ذهنِ جوانِ خود انواع مختلفِ فانتزی و خیال را که اغلب نیز با واقعیت در ارتباط نیستند بپروراند. مثلاً هر بار من در کودکی از مادرم می‌پرسیدم چطور به این دنیا آمده‌ام، او بدون فکر کردن به اینکه جوابش چه تأثیر مهمی می‌تواند در آیندۀ من داشته باشد جواب می‌داد که متأسفانه از دستش در رفته و من را حامله شده است!
و این جواب دلیلی شد که من تا اواسطِ جوانی بر این باور باشم که اگر زن آلت تناسلی مرد را محکم در دست خود نگاه دارد بچه‌دار نخواهد شدْ ولی به محض اینکه آلت از دستش در برود شکمش باد کرده و حامله می‌گردد!

کودکی من
باید بدنمان را طوری دوست بداریم تا که مایل به در آغوش گرفتن روحمان گردد، مانند مادری که کودک خود را در آغوش می‌گیرد تا ترس از او بگریزد و آرام گیرد.

با آنکه در نوجوانی گاهی آرزو می‌کردم کاش قدم سی/چهل سانتیمتر درازتر بود، با آنکه مایل بودم بازویم مانند بازوی دوستم اکبرْ عضله‌ای به اندازۀ طالبی می‌داشت، با آنکه از خدا طلب می‌کردم زورِ بازویِ وزنه‌برداران را نصیبم سازد و قیافه‌ام را مانند قیافۀ اصغرْ تیغ‌کشِ کوچه بالائیِ محلۀمان خوف‌انگیز به چشم آرد تا بچه‌های محل ازم حساب ببرند، اما با این حال در مجموع از قد و قواره‌ام بیزار نبودم. حتی گاهی به خودم می‌گفتم: شانس آوردی که قدت آنقدر هم بلند نیست، وگرنه لقبِ نردبام دزدها بهت می‌دادند! و آنقدر هم قد کوتاه نیستی که کوتوله صدایت کنند!
قوی هیکل نبودم، اما می‌توانستم سریع بدوم و البته این را بچه‌ها متأسفانه خوب می‌دانستند و هنگام دعوا با یکی دو مشتِ اول مجالِ فرار کردن را از من می‌گرفتند.
با آنکه بخاطر نداشتن هیکلِ پهلوانانِ باستانی در بیشتر مواقع کتک خورده‌ام با این حال هنوز هم سعی می‌کنم کمتر از هیکل خود شاکی باشم تا که روحم به بیقواره بودن آن پی نبرد.

به شرط باران
صدای ضرب گرفتن قطرات باران روی شیروانیِ خانۀ همسایه به همراه آواز مرغان عشقم که امروز مانند جیک جیک گنجشک‌ها بگوش می‌آید مرا با خود تا ایام عیدهای زمان کودکی‌ام به خطۀ شمال می‌برد.
هفتمین روز از بهار است و نمی‌دانم چرا غم بر دل آسمان نشسته و کی قصد رفتن دارد. شاید باید با آسمان همدردی کرد و بخاطر دلِ پُر ز غمش با او گریست تا دلش باز شود و باز خنده به لبانش بنشیند، شاید بعد خورشید ظاهر شود و چند صباحی با نور روشنش گرداند.
دیروز آسمان رخت آبی زیبائی بر تن داشت. گاهی باد به زیر دامنش می‌افتاد، دامن مانند کبوتری بال بال می‌زد و تکه ابری سفید نمایان می‌گشت و شروع به بازی می‌کرد، گاهی اسب می‌شد، گاهی خرگوشی با دست‌های دراز.
به عکسِ آفتاب در چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌گویم: فردا هوا دو درجه گرمتر خواهد شد و آفتاب درخشانتر.
دستش را سریع به سویم دراز می‌کند و می‌گوید: "شرط می‌بندی؟ من می‌گم فردا هوا ابری و بارونی میشه."
به انگشتان کشیدۀ دستش که بی‌حرکت در هوا مرا نشانه گرفته‌اند نگاه می‌کنم و می‌گویم: "سر چی؟"
لبخندی شاد و پیروزمندانه بر گونه‌های زیبایش می‌نشیند و می‌گوید: "یک شیشه شراب مرغوب برای جشن شروع هفتمین شب بهار."
نمی‌داند که باختن به او برایم معنا و مزۀ برنده شدن می‌دهد، در حالیکه به چشمانش که برق پیروزی در آن می‌درخشید نگاه می‌کردم می‌گویم: "باشه قبول" و دستش را در دستم می‌گیرم. دستش نرم بود و داغ.

عاشقانه
عشقِ من به تو
شاید
مثل عطش باشد به آب
شبیهِ ریشه به خاک
شاید
مانند کودکی باشد محتاجِ بغل
مانند دلی محتاجِ نفس
شاید هم
مثل آهوی چشم تو باشد
و صحرایِ خیال من.
https://www.youtube.com/embed/i9srZFMhCZU

دیده‌ها و شنیده‌ها.

<دیده‌ها و شنیده‌ها> را در ماه‌های آذر، دی، بهمن و اسفند سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

مرد شرقی از روی صندلی بلند می‌شود، دستش را برای خداحافظی به جلو دراز کرده و می‌گوید: انشاءالله.
دست دراز شدۀ <مایک> لحظه‌ای مردد در هوا باقی می‌ماند، بعد رنگ پشیمانی بر چهره و چشم‌اش می‌نشیند. با سرعت دست دراز شده‌اش را عقب می‌کشد و در حال نشستن با حرکت دستِ دیگرش مرد شرقی را به نشستن می‌خواند.
<مایک> نگاه دقیقی به چهرۀ شرقیِ مرد می‌اندازد، آرام باقیماندۀ نوشابه‌اش را تا ته سر می‌کشد و خیلی جدی می‌پرسد: منظور شما را متوجه نشدم! من و شما با هم عهدی بسته‌ایم که برای درست به انجام رساندن آن و کسب نتیجۀ مطلوب باید دقتِ تام و کوشش و پایداری به خرج دهیم. منظور شما از انشاءالله چیست!؟
مرد شرقی اما نمی‌دانست چه بگوید و تنها به ترجمۀ فارسیِ "اگر خدا بخواهد" بسنده می‌کند.
***
می‌گفت: شرقی‌ها و غربی‌ها چندان اختلافی با هم ندارند و تنها اختلاف بین این دو گروه که در کوچه و خیابان هم کاملاً مشهود می‌باشد در این است: آدمِ غربی کثافت بینی را از راه سوراخ بینی با فین کردن در دستمالِ کاغذی تخلیه می‌کند و آدم شرقی اما آن را از راه حلق اول داخل دهان خود می‌کشد و بعد از مزه مزه کردنْ آن را از راه دهان به کوچه و خیابان تُف می‌کند.
***
صبر نکرد تا بهار از راه برسد، در زمستان دل به دریا زد و عقلش زکام گرفت
***
می‌گه: خیلی دوستت دارم ولی نمی‌تونم برات بمیرم.
می‌گم: چه بهتر.
می‌گه: ولی با پولی که برای کفن و دفنم کنار گذاشتی باید ببریم مسافرت.
***
این روزا سخت مشغول ورزش کردن هستم. از من قول گرفته قبل از او نمیرم تا بعد از مرگش خاکسترِ جسد سوخته‌اش را در آب دریا پخش کنم.
***
روبروی آینه ایستاده‌ام. دقیقاً نمی‌دانم چند روز می‌گذرد که من از کنارِ آینه بی نگاهی به چشمانم می‌گذرم.
امروز اما هنگام گذشتن از کنار آن ناگهان بعد از برداشتن دومین قدم ایستادم. برگشتم و بدون نگاه به چشمانم مشغول پاک کردن آینه با دستمال کاغذی خیسی گشتم.
پُرزهای سفیدِ دستمال مانند دانه‌های ریز برف در سطح آینه نشستند. مشغول شمردن آنها بودم و نمی‌دانستم به چه دلیل باید به چشمانم در آینه نگاه کنم. پنجاه و هشت پرز کوچک را شمردم که صدائی در گوشم پیچید: "از نشانه‌های پیری یکی هم تار دیدن بدون عینک می‌باشد."
مدتی فکر یافتن نشانه‌هائی از پیر شدن در خود مشغولم ساخته بود، اما موفق به یافتن نشانه‌ای که قانعم سازد پیر شده‌ام نگشته بودم.
با شنیدن صدا به چشم‌هایم نگاهی می‌اندازم. در نگاه اول مانند همیشه به نظر می‌آمدند. با جابجا کردن عینک روی بینی‌ام توانستم بهتر ببینمشان. هیچ تغییری در آنها نمی‌بینم. هنوز هم زندگی در هر دو چشمم نشسته و مانند پیرمردی به اطرافش نگاه می‌کند و گاهی هم در هیبت کودکی عینک به چشم در آینه به چشمانم که به دنبال شواهد پیر شدن می‌گردند می‌نگرد.
***
در کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده و انتظار آمدنت را می‌کشم.
هیجان زده‌ام و نگاهم تا دوردستِ خیابان به دنبال نشانی از تو می‌گردد.
اتوبوس آهسته از دور نزدیک می‌شود، ضربان قلبم شدت می‌گیرد.
برف نگاهم را تَر می‌کند و کف دستانم از عرق خیس می‌شوند.
اتوبوس می‌ایستد. خیسی چشمانم را با انگشت می‌گیرم تا پیاده شدنت را تار نبینم.
اتوبوس حرکت می‌کند، و تو از پشت شیشه برایم دست تکان می‌دهی و نگاهت بی خیسیِ برف تَر است.
***
می‌گفت: برابر بودن انسان با یکدیگر نه در کتاب‌های قانون بلکه باید در شعور هر فرد نوشته شده باشد.
و من به این فکر می‌کردم که آیا هنوز انسانی یافت می‌شود که خود را به نحوی از انحا بهتر از دیگری نداند؟ و چیزی نپرسیدم و می‌دانستم که مسلح بودن به علم و دانش هم سپری مطمئن در برابر این هجوم نمی‌تواند باشد.
می‌گفت: باید برابر بودن انسان‌ها با یکدیگر را به بسیاری از مردم که خود را کمتر از دیگران می‌پندارند باوراند و به انبوه دیگری از مردم که خود را بهتر، مهمتر و ترهای دیگر می‌پندارد هم زشتی اینکار را مدام گوشزد کرد.
و من بخود می‌گفتم چه خوب که انسان‌ها در برابر قانون برابرند و اگر هیئت منصفه، قاضی و دادستان هم فک و فامیل آدم باشند حتی می‌توان از بقیه برابرتر بود.
می‌خواست باز هم بگوید که حرفش را قطع کردم و گفتم: منظور اصلی شما را متوجه نشدم، ممکنه لپِ مطلب خود را در یک جمله خلاصه کنید.
گفت: حک شدن این مطلب در شعور که انسان‌ها با هم برابرند به آهستگی انجام می‌گردد و احتیاج به زمان درازی دارد. باید برابر دانستن انسان‌ها را از دوران کودکی با چشم دید و با گوش در بارۀ آن شنید و این اتفاق در بعضی از جوامع گاهی ناشدنی به نظر می‌آید.
و من به دیده‌ها و شنیده‌هایم در کودکی فکر می‌کردم و به خود امید می‌دادم که هر کاری، هر قدر هم که ناشدنی به نظر آید باز هم شدنی‌ست و به خود می‌گفتم کودکان دو نسل دیگرْ حتماً زندگی را طور دیگر خواهند دید.
***
یکی از نشانه‌های هنرمند بودن کنترل کردن فکر است. متوقف ساختن فکر و به تصویر کشیدن آن و نگاه کردن دقیق به عکسْ به هنرمند توانائی بررسی کامل آن فکر را می‌دهد.
***
می‌خواستم به اصطلاح خودشیرینی کرده باشم، گفتم: عده‌ای ابله‌اند و برای اینکه بدانند در نبودشان زن آنها به چه کاری مشغول است کارگاه خصوصی استخدام می‌کنند. و دولتمردان هم دستگاه جاسوسی بر پا می‌سازند، تلفن‌ها را کنترل می‌کنند، اس ام اس و ایمیل‌ها را می‌خوانند، در اطاق خواب و ماشین دستگاه شنود کار می‌گذارند؛ اما من به تمام اینها احتیاجم نیست، من با فکر کردن به تو می‌دانم که قصد رفتن به کجا را داری و چرا!
چشم و ابرویش را چنان در هم می‌کشد که علامت سئوال و تعجب در چهره‌اش به رقص می‌آیند و می‌گوید: "ننه‌ت قربونت بره ایشاءالله!"
کمی ناراحت می‌شوم و به خودم می‌گویم: "کاش زبان فارسی را یادش نمی‌دادم" که صدای مادرم در گوشم می‌پیچد: "خوب، بیچاره شاید ندونه که مُردم و نمی‌تونم دیگه قربونت برم."
***
میگفت: نیمساعت بیشتر برف نباریده بود که دیدم درخت کاج انگار به اندازۀ نیم قرن پیرتر شده. روی تمام برگهای سوزنی شکلش گردِ سفیدِ گذر عمر نشسته بود.
***
میگفت: انسان میتواند مخلوق شریری باشد و آنکه بر چهره و چشمش نقش پلیدی نمایان باشد یکی از درندهخوترین انواع حیوانات است.
***
میگفت: اگر در روزی چنین ناآرام فراموش نکنی که بهار در راه است، یقیناً بهار زودتر فرا خواهد رسید.
***
می‌گفت: دلشوره فلجم کرده بود. باید تصمیم خودمو می‌گرفتم. بالاخره دیروز وقتی از خواب بیدار شدم به خودم گفتم: "بادا باد! دیگه بسه، یا اینوری یا اونوری!" و چشممو بستم و دلمو زدم به دریا.
لحظه کوتاهی گذشت، دریا چشماشو از خواب باز کرد، خمیازه‌ای کشید، نگاهی به من و دلم انداخت، خمیازه دیگه‌ای کشید، بعد چشماشو بست و دوباره به خواب رفت.
***
می‌گفت: می‌بینی در صحنۀ سیاست چقدر دلقک زیاد شده؟!
***
می‌گفت: خوشا به حال آن ملتی که تک تکشان شاعرند! و بعد مثل دیوانه‌ای قاه قاه می‌خندید!
***
می‌پرسه: چه هدیه‌ای برای تولدت می‌خوای؟
غافلگیر شده بودم، به تنها چیزی که تو اون لحظه فکر نمی‌کردم روز تولدم بود. محض خالی نبودن عریضه می‌گم: چند گونی بزرگ پُر از علفِ درجه یک. دلم می‌خواد یک تشک و بالشتِ ساخته شده از علف داشته باشم. شنیدم کمر درد و سر دردِ مزمن به این وسیله از بین میرن!
***
می‌گه: در روز تولدت چه آرزوئی داری؟
می‌گم: خنده و شادی برای مردمِ ایران.
می‌گه: اَی نژادپرست!
***
می‌پرسه: حالا که عمرت رسید به شصت سال چه حسی داری؟
می‌گم: حس می‌کنم زمان خیلی سریع‌تر از اونیکه من تصور می‌کردم می‌چرخه! من هنوز به سی سالگیِ خودم هم نرسیدم!
***
از سیاستمدارانی که نه می‌خندند، نه می‌رقصند و نه شادیِ کودکی شادشان می‌سازد باید ترسید. که می‌داند، شاید که اینان همان دیکتاتورهای دور بعد باشند.
***
از جراحان زیبائی شکم و بینی که دارای بینی و شکمی بزرگ می‌باشند باید وحشت کرد، این دسته همان بیل‌زنان بی‌بیل‌اند که دماغ و شکم ما را کون خود می‌بینند. (دسته بیل)
***
به اقتصاددانانی که محتاج نان صبح‌شان هستند و عصرها تعریف می‌کنند که صبحانۀ مفصلی خورده‌اند نباید اعتماد کرد و به هیچ وجه پول قرض داد. این دسته دانشِ اقتصادی‌شان همیشه گرو هشت‌شان است و بی‌درآمدند و تو پولت را اگر عیسی مسیح هم باشی دیگر نمی‌توانی زنده سازی. (ورشکسته)
***
یک مثقال رو برابر است با ۴۶۰۸ گرم سنگ پای قزوین.
هفتاد و پنج گرم پیاز برابر است با یک سیر.
یک مثقال چرس برابر است با ۲۴ نخود تریاک.
یک سیر برابر است با ۷۵ گرم آدم گرسنه. (اقتصاددان میلیونر و استاد دانشگاه در قاهره)
*** 
همانگونه که سبزی باید به دهان خانم و آقا بزه خوش آید، شعر، قصه، نقاشی و هر چیز دیگر از این دست هم اگر تنها به دهان خالق‌اش خوش بیاید کافی‌ست.
***
مربی رقص از شاگردش می‌پرسد: پس چرا انقدر قاراشمیش می‌رقصی؟
شاگرد جواب می‌دهد: چون هرکس برامون سارشو کوک کرد ما هم شروع کردیم براش به رقصیدن!
***
می‌ترسید بخاطر آدم‌کُشی مجازاتش کنند، مگس‌کُش خرید و با آن از صبح تا عصر مگس و مورچه می‌کشت.
***
در حال خوابیدن می‌گم: "اصلاً من راضی به این نیستم وقتی بدن و روحت مایل به معاشقه با من نیستند تو از رویِ فداکاری با من عشق‌بازی کنی."
وشگون محکمی از بازوم می‌گیره و می‌گه: "نمی‌تونستی اینو اول بگی!؟"
***
بیش از پنج دقیقه وقت نداشتم. باید هر طور شده خود را به پاریس می‌رساندم. به مردی که پشت باجه نشسته بود نزدیک می‌شوم و آهسته طوریکه فقط او بشنود می‌گویم: "هرچند سال‌های درازی کوشش کردم تا شکیبائی را در خود تقویت کنم، اما باید بدانید که اگر صبرم به پایان برسد می‌توانم خیلی راحت مثلِ نوشیدنِ آب حتی آدم هم بکشم." این را گفتم و در انتظار عکس‌العملی از او نگاهم را به نگاهش دوختم.
انگار نقشم را خوب بازی کرده بودم، نمی‌دانم چه چیز در چشم و صورتم کشف کرده بود که بدون پلک زدن به من خیره نگاه می‌کرد و بی آنکه چیزی بگوید با دو انگشتِ اشاره و شصتِ دست‌هایش با دو گوشش مدام بازی می‌کرد.
سعی می‌کنم از فرصتِ کمی که برایم باقی مانده بود استفاده کنم و به تأثیر نقشی که برایش بازی کرده بودم شدت بیشتری بخشم و ادامه می‌دهم: "حالا هرکس که می‌خواهد باشدْ باشد، برایم اصلاً فرقی نمی‌کند."
نوع نگاه و به فکر فرو رفتن‌اش مطمئنم ساخت که کارم را خوب انجام داده‌ام و تیری که پرتاب کرده‌ام درست به هدف نشسته است.
مرد هنوز مشغول وَر رفتن با گوش‌های خود بود که ناگهان لبخندی می‌زند و بعد مؤدبانه می‌گوید: "می‌بخشید... سمعکم درست کار نمی‌کرد، ممکنه حرفتونو تکرار کنید؟"
وقت تنگ بود، بنابراین خیلی سریع به خودم می‌گویم: "وقتی ندانی که آیا مخاطب‌ات خوب می‌شنوَد یا سمعکی به گوش دارد که تنطیم نشده است، آنموقع تو در اشتباه تشخیص دادنِ وضعیت کاملاً بی‌تقصیری." و بعد کلمه به کلمه آنچه را گفته بودم سریع تکرار می‌کنم. می‌دانستم آنچه باید گفته شود را گفته‌ام و در انتظار عکس‌العمل او می‌مانم.
لحظۀ بسیار کوتاهی می‌گذرد و او می‌گوید: "خوب که چی؟"
اجازه نمی‌دهم که دستپاچگی دست و پاچه‌ام را در اختیار خود گیرد و مرا به شلنگ‌تخته‌ انداختن وادارد. خیلی خونسرد مانند قاتل‌های حرفه‌ایِ فیلم‌های جنائی می‌گویم: "یعنی اینکه تا وقت نگذشته زودتر یک بلیط به مقصد پاریس برام صادر کنید، دو دقیقۀ دیگه هواپیما پرواز می‌کنه."
خونسردانه با انگشت به اطلاعیه‌ای که در کنار دستش روی میز قرار داشت اشاره می‌کند و می‌گوید: "امروز بخاطر اعتصاب خلبانانْ هیچ هواپیمائی به سمت پاریس پرواز نمی‌کند، ولی شما می‌تونید با قطار به پاریس تشریف ببرید."
نمی‌دانم چرا بجای عصبانی شدن از این مردِ سمعک به گوش و خلبانانی که دست به اعتصاب زده‌اند از دست وودی آلن عصبانی بودم.

بچه زرنگ.

<بچه زرنگ> را در فروردین سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.

توجه!                   توجه!
ایرانیان عزیز توجه فرمائید! طبق اطلاعی که یک ساعت پیش به دفتر مرکز تحقیقات ما رسیده قرار است به زودی در تهران زلزله‌ای به وقوع بپیوندد. از آنجا که پیشگیری از وقوع حادثه از قدیم هم مُد بوده استْ بنابراین اینجانب برای به تأخیر نیفتادن کمک‌رسانی به هموطنانی که قرار است در آن زلزله زیر آوار بمانندْ شماره حساب زیر را به اطلاع شما ایرانیان سوگوار می‌رسانم.
"۰۰۷ جون من نیا ؟؟ زلزلۀ ۱۰ ریشتری"
امید که عجالتاً با کمک بی‌دریغ خود روح کسانی را که در این فاجعه طبیعی کشته خواهند گشت شاد گردانید و با این کار در امان ماندن خود را در زمان به وقوع پیوستن این حادثه بیمه سازید.
قبلاً از همکاریتان سپاسگزارم.
<بچه زرنگ>، مسؤل مالی هیئت بین‌المللی کمک‌رسانی به زلزله‌زدگان جهان.

در ضمن با کمال افتخار به اطلاع شما عزیزان می‌رسانم که بلافاصله بعد از آمدن زلزله به کمک‌های بالاتر از ده دلاریِ شما خیرین طبق قرعه‌کشی یک بلیط رفت و برگشت به پاریس و اقامت یک هفته‌ای در هتل هیلتون اعطاء خواهد گردید.
...................
کلۀ سحر با تلفن کردن خواب رو از چشمام می‌پرونه، گوشی رو برمی‌دارم، بعد از سلام فوری می‌گه: <بچه زرنگ> رو ساعت دو صبحِ امروز خوندم، می‌خواستم همون لحظه بهت تلفن کنم و ازت بپرسم که آیا خبر حقیقیه یا تخیلی، ولی گفتم شاید زود باشه و تو خواب باشی. می‌دونم الانم خیلی زوده، اما دیگه نتونستم صبر کنم. بگو ببینم، حقیقیه یا تخیلی؟
<عشق وطن> نامی‌ست که من به او داده‌ام. نام اصلیش اکبر است.
اکبر مدام از علاقه خود به وطن می‌گوید و اینکه دلتنگ وطن است. من اما در این مدت که او را می‌شناسم دستگیرم نشده که عاشق چه چیز وطن است.
من برای اینکه به گفتگو سریع پایان دهم می‌گویم: به حقیقت پیوستن این موضوع دست خداست و تنها کاری که از دست ما برمیاد اینه که ازش خواهش کنیم این کار رو نکنه.
طوریکه انگار لشگرِ دشمن قصد حمله به کشور را دارد می‌گوید: به جون تو نباشه به جون خودم اگه بخواد دست به این کار بزنه همین فردا بلیط تهیه می‌کنم می‌رم ایران و در زلزله‌خیزترین ناحیۀ تهرون وامیستم ببینم کی جیگرشو داره زلزله راه بندازه.

ناگفته نماند که <عشق وطن> هم یکی از افراد بسیار فعالِ جمع‌آوری کمک‌های نقدی برای زلزله‌زدگانِ بم در خارج از کشور می‌باشد.

ریشه‌یابی.

<ریشه‌یابی> را در اسفند سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

گفت: آیا هرگز سعی کرده‌ای ریشۀ مسخره کردن دیگران را در خود بیابی؟
گفتم: من در عمرم کسی را مسخره نکرده‌ام. مسخره کردن دیگران به این معنی‌ست که من خود را بهتر، فهیم‌تر، زیباتر، پاک‌تر... از دیگران می‌دانم و این یعنی که من برای خود یک پا فاشیستِ فرد اعلاء هستم. نه... نه، من هرگز این اجازه را به خودم نداده‌ام کسی را مسخره کنم.
قهقه‌ای زد و گفت: داری مسخره‌ام می‌کنی!؟
***
برای بهتر شناختنِ خود کارآگاه خصوصی استخدام کرد تا پندار، کردار و گفتار پدر و مادرش را زیر نظر گیرد و به او گزارش دهد.
***
چنین وانمود می‌کرد که خواستار برقراری تمدن و تکامل آن در جوامع بشری‌ست، ولی بیشتر وقتش صرف این می‌شد که راه‌هائی پیدا کند تا از زیر بارِ مالیات دادن به دولت شانه خالی کند.
***
خدا زمان را برای قوم لوط به آخر می‌رساند و چون رحیم است بنابراین فرشته‌ای را مأمور می‌کند تا عده‌ای از مردان لوط را که مرتکب گناه کمتری گشته و لااقل با همسران خود عمل لواطانه انجام نداده‌اند شناسائی کرده تا مثل بقیه به جهنم نروند.
فرشته به مردانِ اهل لوط می‌گوید: کسانیکه با زنان‌شان لواط نکرده‌اند انگشت خود را بلند کنند.
تمام مردانِ لوط انگشت خود را بلند می‌کنند و با دستِ دیگر گردنِ آلتِ تناسلی خود را محکم در دست می‌فشرند تا نتواند شهادت دهد.
***
می‌پرسه: "از چه نوع باسنی خوشت میاد؟"
می‌گم: "مدل آفریقائی، اما از نوع ظریفش."
می‌گه: "خاک بر سرت با اون سلیقه‌ت. اگه اینطوره چرا با من دوست شدی؟" و قهر می‌کنه می‌ره.
بی‌منطق‌تر از این دختر تو عمرم ندیدم. دیوونه فکر می‌کنه بخاطر باسنش باهاش دوست شدم. 
***
می‌پرسه چی گفت؟
می‌گم: می‌گه بچه گوزو به دائبش می‌ره.
می‌گه: گوزیدن بچه چه ربطی به برادرِ پدرش داره؟!
می‌گم: عمو نه بابا، آخه بچه گوزو چه ربطی می‌تونه به عمو داشته باشه! ما برای عمو و دائیمون مثل شما خساست به خرج نمی‌دیم جفتشونو Onkel صدا کنیم! ما به برادرِ مادرمون می‌گیم دائی، به برادرِ پدرمون می‌گیم عمو. بچه گوزو هم به برادرِ مادرش می‌ره و نه برادرِ پدرش.
تعجب می‌کنه و می‌گه: بفرما، اینم یک نشونه دیگه از قاطی بودنتون!
می‌گم: قاطی بودن یعنی چی! مگه نشنیدی که مردم می‌گن: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها؟
می‌گه: نه.
می‌گم: خلاصه ما حرف بی‌ربط نمی‌زنیم! مگه دائی شقیقه‌ست که ما بیخودی به گوز ربطش بدیم؟ مردمی که خدا اول اونا رو خلق کرده که بی‌ربط حرف نمی‌زنن.
تعجب‌اش رنگ تمسخر می‌گیره و می‌گه: نکنه شیلر شهسواری و گوته خراسانی بوده و ما نمی‌دونستیم!؟
می‌گم: حالا اونو اغراق فرض می‌گیری بگیر، ولی اینکه پایه‌گذار دموکراسی پادشاهِ ایرانزمین کوروش کبیر بوده هم اغراقه؟
می‌گه: هی اطرافیان به من می‌گفتن که تو قاطی داری باورم نمی‌شد. کم کم داره معنی "تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها" دستگیرم می‌شه.

اصلاً دلم نمی‌خواست تو اون لحظه در این مورد بحث کنم، اونم به زبون آلمانی، مخصوصاً که خودم هم نمی‌دونستم گوزیدن بچه اصلاً چه ربطی به دائی بیچاره داره و نقش عمو در این وسط چیه.
***
شاعری ریاضیدان شده بود و می‌گفت: "متمدن شدن برابر است با مدنیت بخشیدن به باورها و عرف و آئین‌های باستانیمان" و شب چهارشنبه‌سوری به جای آتش زدن بوته و کثیف کردن محیط زندگی خودْ تعدادی لامپِ سرخ رنگ روشن می‌کرد و از رویش بدون وحشت و با خیال راحت می‌پرید.
***
شاعری پاک خُل شده بود، شب‌های چهارشنبه‌سوری شعرهای نوشته شدۀ سال قبل را روی هم تلنبار می‌کرد، آنها را آتش می‌زد، بعد می‌نشست و آن صحنه را نقاشی می‌کرد.
***
شاعری عاشق شده بود و می‌خواند: چهارشنبه‌سوری چه سود گر گذر از میان آتش کردم، معشوقه که ندید، به فالگوش حکایت کردم.
***
در حال فکر کردن بودم. می‌خواستم عزمم رو جزم کنم و بهش بگم که کارشو خیلی بیشتر از من دوست داره وگرنه در این سومین روز زیبای بهاری به جای رفتن سر کار مثل همۀ آدم‌های عاشق میامد وَرِ دلم می‌نشست، دل می‌داد و قلوه تحویل می‌گرفت، نه اینکه شب عیدی به جای به جا آوردن مراسمِ مرسومْ تمام فکر و ذکرش به دورِ فردا و کارهائی که باید انجام بده بچرخه و عیش ما رو کور کنه، که ناگهان مادرم جلوم ظاهر می‌شه و می‌گه: "خوب پسر، منم که اینو مرتب به پدرت می‌گفتم، یادت رفته مگه؟"
داشتم به حرفش فکر می‌کردم تا منظورشو درک کنم که روح خواهرِ تازه به آن جهان سفر کرده‌ام هم داخل اتاق می‌شه و درست حرف مادر رو بدون جا انداختن یک نقطه تکرار می‌کنه!
در تعجب بودم که چرا روح خواهر و مادرم در یک زمان ظاهر شدن و بدون چاق سلامتی و تبریک عیدْ هر دو مو به مو یک مطلب رو می‌گن! که ناگهان روح پدرم هم ظاهر می‌شه، دستمو می‌گیره و به گوشۀ اتاق می‌بره، بعد آهسته می‌گه: "پسر نکنه این حرفو تو هم بزنی، مگه خدای نکرده زن شدی!؟"
باید با سه روح همزمان در یک اتاق به سر ببری تا دستگیرت بشه که کار چندان راحتی نیست.
عصبانی فریاد می‌زنم: "زن نیستی یعنی چی آقاجون؟ گفتن این حرف مگه چه اشکالی می‌تونه داشته باشه!؟"
با دلجوئی می‌گه: "چرا ناراحت می‌شی پسر؟ منظورم این بود که مگه تو خدای نکرده خونه‌داری که می‌خوای همچین حرفی رو بزنی؟"
می‌گم: "آره خونه‌دارم."
می‌گه: خوب باش مگه چه عیبی داره. ولی یادت نره که مرد خونه‌دار با زن خونه‌دار زمین تا آسمون فرق داره."
می‌گم: "چه فرقی داره؟ هر کاریکه خانم خونه‌دار می‌کنه مردِ خونه‌دار هم می‌کنه. تنها کاری که نمی‌تونه مرد خونه‌دار بکنه حامله شدنه."
می‌گه: "خواهش می‌کنم خجالت نکش! بفرما، دلت خواست حامله هم بشو! ما رو بگو کوبیدیم اومدیم پیش چه کسی! خوب برو پسر، برو هر غلطی دلت می‌خواد بگو." بعد رو به مادر و خواهرم می‌گه: چیه هنوز اینجائید، مثل کنگر خورده‌ها لنگر انداختین؟ خوب مطلبتون رو هم که گفتید، بلند شید برین دنبال کارتون دیگه. انگار اومدن مهمونی!؟"

خیلی سخته آدم مردد باشه و ندونه که باید به حرف روح پدرش گوش کنه و یا اینکه اجازه بده تا از یک گوش داخل و از اون یکی خارج شه!

زن ذلیل.

<شعری که دو حرف ماقبلش را باد با خود برد> را در تیر سال 1385 و <زن ذلیل و خوش خیال> را در فروردین سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.

زن ذلیل
بعد از هر پس‌گردنی خوردنْ بجای احساس درد بلافاصله تمام پس‌گردنی خوردن‌هایِ در کوچه و خانه و مدرسه جلوی چشمم رژه می‌روند و غمگینم می‌سازند.
چهل سالم بود که دل به دریا زدم و روزی با دوست روانشناسم این مطلب را در میان گذاشتم. او کوشش فراوانی کرد تا با آوردن مَثل و برهان و توضیحات علمی مرا راغب سازد که حسِ غمگین شدن پس از پسگردنی خوردن را به حسِ خشمگین شدن مبدل سازم تا لازم نباشد که از درون خودم را بخورم، ولی موفق نشد که نشد.

سرم پائین بود و مشغول خواندن کتاب بودم که آرام زد پس گردنِ خم شده‌ام.
سرم را بالا می‌گیرم، اول دستانش را می‌بینم که انگار پی به اشتباهی برده و با فرو بردن انگشتان در یکدیگر و تکان دادن دست طلب بخشش می‌کردند.
آستین چینداری بازویش را در نزدیکیِ شانه تنگ در آغوش گرفته و ردِ نارنجیِ کمرنگِ زیبائی بر روی پوست سفیدش انداخته بود.
گردن دراز و خوشتراش‌اش را مانند دختری شیطان و بازیگوش به جلو خم کرده و با چشمانی خندان به من می‌نگریست.
کتاب را می‌بندم تا از جا بلند شوم که مانند همیشه پا به فرار می‌گذارد و با خنده می‌گوید: شوخی کردم، می‌خواستم بگم سالاد حاضره، با نون می‌خوری یا بی نون؟
نمی‌دانم چرا پس‌گردنی‌های این دختر شیطان و زیبا نه تنها غمگینم نمی‌سازد بلکه شور و هیجانِ عشق و جوانی را در روح و جانم به جریان می‌اندازد.
***
بعضی را بوی اسکناس نشئه می‌سازد مرا مزۀ نوشته‌هایم.

خوش خیال
_ بیا خوشگله، بیا در گوشم بگو که امروز دلت چی می‌خواد. بیا خوشگل خودم، بپر بیا.
مگس از نوعِ دوستی و دعوت مرد خوشش آمده بود و تعجب می‌کرد که چرا طوطی آنقدر ناز می‌کند و نمی‌پرد روی شانه‌های مرد مهربان بنشیند. لحظه‌ای فکر می‌کند، بعد با کمک پاهای خود بال‌ها و بدن‌اش را با وسواس تمیز کرده و برق می‌اندازد، با آب دهان انگشتانِ دستش را خیس می‌کند و به چشمانش می‌کشد، نگاهی به خودش در شیشۀ پنجره می‌اندازد و با خشنودی به سوی شانۀ مرد پرواز می‌کند. اما هنوز نیم متری با شانۀ مرد فاصله داشت که صدای شدیدِ برخورد دو کفِ دست مانند رعد در گوش‌اش می‌پیچد و ناگهان در پیش چشمانش تونلی دراز که در انتهای آن نوری سو سو می‌زد پدیدار می‌شود. و بعد فریاد وحشتزدۀ طوطی را که آهسته و آهسته‌تر می‌گردید می‌شنود: "قاتل ... قاتل ... قاتل ..."

شعری که دو حرف ماقبلش را باد با خود برد
باد می‌آید.
دشت دست ز جان می‌شوید.
خاک از خواب می‌پرد.
گَرد پا به پا می‌کند.
باد خاک به پا می‌کند.
باد گَرد به چشم می‌پاشد.
باد می‌آید.
گَرد از راه می‌رسد.
خاک گریه‌اش می‌گیرد.
ابر پدیدار می‌گردد.
گَرد غلطی می‌زند.
خاک از جای برمی‌خیزد.
ابر چشمش می‌سوزد.
رعد خنده‌اش می‌گیرد.
طوفان از راه می‌رسد.
باد خود را گِرد می‌کند.
زند‌گی می‌چرخد.
مرگ غصه‌اش می‌گیرد.
ابر می‌گرید.
رعد می‌غرد.
برق از چشم می‌پرد.
ترس مرا می‌گیرد.
مرگ دست مرا می‌خواند.