من در حال ویرایش <قصۀ روح مادرم>
بالاخره مرحلۀ دوم ویرایش را که
با نوشتههای خودم شروع کرده بودم به پایان رساندم. و همانطور که تصمیم داشتم
برگزیدهای از آنها را دوباره به چاپ میرسانم.
<قصۀ روح مادرم> را در بهمن سال 1384 در بلاگفا نوشته بودم.
قصۀ روح
مادرم.
امروز قـرار است پسرم به اتـفاق
دایی و زن داییش که من برای اولین بار زیارتش میکردم برای نهار
بیایند خانۀ من. از کلۀ سحر در این فکرم که برای نهار
چه تهیه کنم؟ چای شیرین و قهوه که برای این قوم ناهار به شمار نمیآید ...
برای تهیۀ کوکو سیبزمینی
تعدادی سیبزمینیِ پوست کنده را در دیگِ آبجوش میریزم تا کم کم پخته شوند.
از آنجاییکه از کوکو سبزی هم
خاطرۀ خوشی داشتم تصمیم گرفتم با یک تیر دو نشان بزنم. بعد از
پخته شدن سیبزمینیها آنها را
با سبزیهای کوکو سبزی مخلوط میکنم و مشغول پختن <کوکو سبزیـسیبزمینی>
میشوم. در این
بین به یاد میآورم که در یخچال بادمجان هم دارم. به خود میگویم شاید
<میرزا قاسمی> غذای معروف رشیها سفره را
رنگینتر سازد.
زردچوبه، سیر، گوجه فرنگی و
تخم مرغ هم داشتم، پس مشغول آماده کردن و تهیۀ <میرزا قاسمی> میشوم. تمام مراحل پخت به اتمام میرسد و فقط تخم مرغ را باید به میرزا قاسمی
اضافه میکردم، ولی نمیدانستم
به چه نحو باید این کار را انجام داد، آیا باید
تخم مرغ را با بادمجان مخلوط میکردم و یا در گوشهای از ماهیتابه سرخش میکردم و
بعد...؟
با خود فکر کردم که برای
خوشمزهتر شدن غذا بهتر است روح مادرم را احضار کنم و از او جریان تخم مرغ را بپرسم.
چند لحظهای بیشتر از احضار
روح مادرم نگذشته بود که دیدم آقائی با ریشی بلند در مقابلم ظاهر شد.
سلام کردم و با تعحب پرسیدم: "مامان چرا
ریش در آوردی!؟"
روح غضبناک پاسخ داد:
"مامان یعنی چی؟ خجالت نمیکشی؟ فکر میکنی از این چیزها اون بالا هم
هست؟"
مشکوکانه پرسیدم: "از
کدوم چیزها؟"
روح طوریکه انگار میخواهد
بگوید خر خودتی گفت: "خودتو به کوچۀ علی چپ نزن، خوب میدونی
منظورم چیه."
ناباورانه پرسیدم: "مگه
شما مامان من نیستی؟"
روح مانند آنکه چیزی حالش را
بهم زده باشد گفت: "بَسه، خفه ... مامان من نیستی یعنی چی؟ مرتیکه فکر میکنه
یکسالشه، خوب دردِت چیه؟ چرا میخواستی خواهر ما رو از اون بالا احضار کنی؟"
در اینوقت شستم خبردار شد
که این بابا از اوّلش قبل از مرگ هم مرد بوده و ریش و پشم داشته و مادر
من نیست، بنابراین گفتم: "آقا میبخشیدا، ما انگار مادرمونو خواستیم احضار
کنیم، شما جریانتون چیه اومدید اینجا به جای مادرمون؟"
روح با عصبانیت گفت:
"پسر، مگه کلۀ خر خوردی؟ مگه نمیدونی از اونجا تا اینجا کلی راه است؟ مگه
فکر کردی راه تهران شاه عبدالعظیمه که مادرتو احضار میکنی؟ لااقل اگر تویِ ایران
بودی ما حرفی نداشتیم، ولی اینجا تو این شهر کُفر، فکرش را هم نباید بکنی! در ثانی
مگه نمیدونی مادرت تنها با آدمهای بیگناه در رفت و آمده و خودشو فقط در اطراف قم و مشهد و شهرهای زیارتیِ دیگه نشون میده و نه همه جا؟"
پرسیدم: "خوب پس شما کی
هستید؟"
روح خیلی جدی گفت:
"فضولی موقوف. خوب چی میخواستی؟"
کنجکاوانه پرسیدم: "شما
قبل از مرگ رشتی نبودید؟"
روح ابروهاشو به هم نزدیک
کرد و گفت: "رشتی اون پدرتِه. ما رو بگو آدم حسابش کردیم این همه راه را
کوبیده و اومدیم اینجا!"
من دلجویانه گفتم:
"چرا ناراحت شدید، مگه رشتی فحشه؟"
روح در حالیکه صبرش به پایان
رسیده بود گفت: "پسر، جون بکَن هزار تا کار دارم. چی میخواستی از
نَنَت؟"
گفتم: "از ننهم چیزی
نمیخواستم، فقط یک سوال از مادرم داشتم."
روح گفت: "خوب بنال
سوالت چی هست؟"
من در حالیکه اخم کرده بودم
گفتم: "شما اصلاً معلومه چطونه؟ کی شما رو اصلاً احضار کرده که اومدین اینجا
و هرچی دلتون میخواد میگید؟ یه کم احترام چیز بدی هم نیست، اِهِه؛ فکر میکنید
اینجا قهوهخونهست که اینطوری با من صحبت میکنید؟"
روح خشمگین گفت: "جَفنگ نگو که اگه
عصبانی بشم یه دونه محکم میزنم تو سرت که هم خودت و هم روحت هر دو برین زیر زمین
و گم و گور بشید."
پیش خودم گفتم: "دیوانه
الان میزنه مارو میکشه و روحمون هم به جای اینکه مثل بادبادک بره به آسمون، میشه
مثل یک سنگِ چند خرواری و به زیرِ زمین سقوط میکنه! و حالا بیا و درستش کن!"
تسلیموار گفتم: "چیز
مهمی نیست، فقط میخواستم بدونم این چند تا تخم مرغ رو چه جوری میکنن تو میرزا
قاسمی؟"
روح صورتش سرخ شد، قدمی جلو
گذاشت و گفت: "دیگه داری عصبانیم میکنی. دیگه داری چرند و پرند میگی. ندیدی
اونکه چرند و پَرند گفت به چه روزی افتاد؟ تو هم داری چرند میگی."
من وحشتزده گفتم: "آقای
روح، من که چیزی نگفتم، چرا زود ناراحت میشید؟"
روح خشمگینتر گفت:
"مردیکه تو میخوای چند تا تخم مرغ را بکُنی تو میرزا قاسمی؟ مرد به اون
نیکی، با نماز، با ایمان. خجالت بکش، خوبه که تو اینجا تخم غاز و یا بوقلمون
نداری. حقا که اون بالا میدونستن تو چه ناجنسی هستی و تصمیم گرفتن مادرتو نفرستن
اینجا."
من دستپاچه شدم و گفتم:
"آقای روح، یه کم به خودتون مسلط بشید. من نخواستم به کسی تجاوز جنسی
کنم! چرا از وقتی که مُردید زبونِ آدمی فراموشتون شده؟ بابا تو این غذای لامصب که
اسمش میرزا قاسمی است باید تخم مرغ هم زده بشه و نه توی آقای قاسمی! من اصلاً آقای
قاسمی رو نمیشناسم!"
روح ناگهان زد زیره خنده و
گفت: "مرد حسابی، پس چرا زودتر نمیگی که میخوای توی غذا تخم مرغ بزنی؟ غذاش
رشتیه؟"
من نفس راحتی کشیدم و گفتم:
"بله، با اجازۀ شما!"
روح در حالیکه نقش لبخند
هنوز بر چهرهاش نشسته بود گفت: "خوب دیگه پررو بازی در نیار، کمی صبر کن ...
از روح در برلین به روح در رشت ... از روح در برلین به روح در رشت ... لطفاً
جواب!" و بعد از چند ثانیه گفت: "میگن هر جور میلت هست بکن توش و
ناگهان به همان سرعتی که ظاهر شده بود ناپدید میشود."
من محتاطانه زمزمه میکنم:
"بیا اینم از روح آقا با اون ریش و پشمش، انگار اینجا خونۀ خالهست و یا شهر
هرته که هرکی هر جوری خواست تخم مرغ بزنه تو میرزا قاسمی!"
خلاصه غذا رو یه جورایی
درستش کردم و ساعت دوازده و سی دقیقه مهمانان رسیدند.
بعد از سلام و احوالپرسی و
ماچ و بوسه و تعارفات رایجْ گفتم غذا آماده است بیارم که بزنیم به بدن؟
پیام نگاه مشکوکی به من کرد
و گفت: "بیام کمک؟"
من پاسخ دادم: "تو ترتیب سفره رو بده
من غذا رو از آشپزخونه میارم."
پیام سفره رو که قبلاٌ ملافه
بود رو زمین پهن کرد و من هم غذاها رو روش چیدم.
پیام تا چشمش به کوکو و
میرزا قاسمی و سالاد و متخلفات دیگه افتاد بلافاصله پرسید: "سعید (کش) داری؟"
اما چون آهسته و زیر لبی گفت
بنابراین نفهمیدم منظورش چیست و متوجه هم نشدم که مثلاً میخواهد یواشکی چیزی بگوید که
بقیه متوجه نشوند.
من و زن دایی پیام روبروی هم
و پیام و داییش هم روبروی یکدیگر دور سفره نشسته بودیم. پرسیدم: "چی میگی؟"
او آهسته تکرار کرد: "(کش) داری؟"
من به خودم گفتم: "ای داد ای
فریاد، این بچه چون زبون فارسیش مثل زبون انگلیسی پدربزرگش میمونهْ داره به جای
استفاده از کلمۀ کمربند از لغت (کِش) استفاده میکنه و میخواد یواشکی به من
ندا بده که کمربند و زیپ شلوارم بازه."
یکهو عرق سردی روی پیشانیم
نشست، بعد گرمای شدیدی دوید به تمام صحن صورتم و حس کردم رنگ صورتم شبیهِ رنگ قرمز
چراغ خطر سر چهارراهمون سرخِ سرخ شده است. از خجالت میخواستم ظرف برنج و میرزاقاسمی و
کوکو و سالاد و چیزهای دیگر را که رویِ سفره جلوی دستم بود بردارم و بریزم آنجائیکه
عریان است تا پوششی به آن بدهم.
اما فکر کردم بهتر است اول نگاه بکنم ببینم هدف دقیقاً کجاست که نشانهگیری به خطا نرود. دزدکی نگاهم را به
منطقۀ سوقالجیشی متوجه میکنم، اما میبینم همه چیز روبراه است. نه زیپی باز و
نه چیزی هویدا بود.
اما در واقع پیام آهسته میپرسید که
آیا من (کَش) دارم؟ (کَش) هم به زبان انگلیسی پول نقد معنی میدهد. و من فکر کرده
بودم که دارد از همان (کِش) یا به روایتی بند تنبان خودمان صحبت میکند.
تازه متوجه گشتم که این بچه فکر کرده چون دو نوع غذا
درست کردهامْ بنابراین ممکن است که دیگر پول نقدی برایم باقی نمانده باشد و به انگلیسی از من پرسیده تا مثلاً دایی و زن داییش متوجۀ جریان نشوند!
من هم به زبان مرغی پاسخ دادم: "نه، پول نقد ندارم ولی اوراق بهادار در بانکهای سوئیس و آمریکا و چند کشور دیگه
دارم، اگه لازم داری بگیرم برات نقد کنم؟"
پیام با خندۀ مخصوصش گفت: "لوس نکن خودتو، داری یا نه؟"
من با شجاعت گفتم: "نه."
پیام فوری پرسید: "میخوای؟"
گفتم: "فعلاً نه، تا بعد خدا
چی بخواد."
ای دل آن دم که خراب از می
گلگون باشی
بی
زر و گنج به صد حشمت قارون
باشی
در
مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم
دارم که به جاه از همه افزون باشی
حافظ
از فقر مکن ناله که گر شعر اینست
هیچ
خوشدل نپسندد که تو محزون باشی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر