مصاحبه با خودم بر وزن مصاحبه با تاریخ.

<مصاحبه با خودم بر وزن مصاحبه با تاریخ> را در مرداد 1386 در بلاگفا نوشته بودم.

خبرنگار: در ابتدا از شما به خاطر قبولِ دعوت تشکر می‌کنیم. ممکنه خودتونو معرفی کنید؟
من: چرا ممکن نباشه؟ من سعید هستم.
خبرنگار: تا اینجاشو که خودمون هم می‌دونستیم، لطفاً اگه براتون اشکالی نداره نام خانوادگی‌تان را هم برامون بگید.
من: دورۀ ما زمانه‌ای‌ست که میل به مشهور و نامدار شدن در مردم جهان رو به پیشروی‌ست و هرکس مشغول به خلق اثری‌ست تا با آن نامی از خود بر جای نهد و به خیلِ دیگر مشهوران جهان یکی دیگر بیفزاید. از طرفی کوچک شدن مرتب جهان در چشم مردم که برای نشان دادن کوچکی‌اش حتی آن را به کلبه‌ای هم تشبیه می‌کنند هر انسان دیوانه‌ای را به این اندیشه وامی‌دارد که از خود بپرسد آیا با این همه نامدار و بی‌نام در این جهانِ تنگ آیا دو نام را با خود به یدک کشیدن عاقلانه می‌باشد؟ من شرط عقل می‌دانم که در این بحرانِ تنگیِ جا اگر انسان هم مانند حیوان تنها از یک نام بهره ببرد فایده‌اش بیشتر است.
خبرنگار: البته از طرفی قابل تقدیر است از اینکه شما به خاطر کوچک شدن جهان احساس مسؤلیت کرده و پیشنهاد داشتن تنها یک نام را می‌دهید، اما از طرف دیگر این پیشنهاد می‌تواند مشکل‌زا هم باشد. برای روشن شدن عرضم براتون مثالی می‌زنم؛ در نظر بگیرید من شما را در خیابانی از دور می‌بینم و نام‌تان را بلند صدا می‌زنم تا سر برگردانید و مرا ببینید، خوب تقصیر افرادِ دیگری که در این خیابان همنام شما هستند چه می‌باشد که آنها هم باید سرشان را برگردانند؟
من: بگذریم از اینکه نام فامیل من در جهان بی‌نظیر و بی‌همتاست اما اکثر نام‌های فامیلی هم مانند نام کوچک اشخاص با هم یکسان و برابرند. در ثانی هر سعیدی که سعید نمی‌شود که با صدا کردن شما سرش را  بچرخاند.
خبرنگار: گفته می‌شود شما دارای مدرک دانشگاهی نیستید و دیپلم خود را هم با دردسر گرفته‌اید آیا این شایعه‌ای‌ست که بعضی با به راه انداختن آن می‌خواهند شما را از صحنه خارج سازند؟
من: در حقیقت من در تنها صحنه‌ای که بودنم را حس می‌کنم صحنۀ زندگی‌ست و درک اینکه کسی به جز خودم و خالق هستی قادر به خروجم از این صحنه گردد برایم مشکل است. گرفتن دیپلم هم چندان دردسری نداشت و با لطفی که مدیر دبیرستانم به من داشت با دادن دو/سه تا بیست در امتحانات شفاهی قرائت فارسی، ورزش و انضباط توانستم در شهریور ماه سال 1350 با گذراندن امتحان دروس تجدید آورده با معدل 10،25 موفق به دریافت دیپلم شوم.
برای من از کودکی همانطور که زمان و رفت و برگشتش بی‌اهمیت بودْ قبول شدن و یا نشدن در دوران تحصیل از اهمیت خاصی برخوردار نبود و به همین دلیل در هر سالِ تحصیلی بیشترین تجدیدی را که هر دانش‌آموز اجازه داشت بیاورد تا مردود نشود را می‌آوردم. با آنکه به ادبیات علاقه داشتم اما رشتۀ طبیعی را با کمک و راهنمائی بزرگان تحصیل کرده و سرد و گرم چشیدۀ خانواده‌ام که معتقد بودند آیندۀ درخشان‌تری از رشتۀ ادبی دارد انتخاب کردم. فیزیک، شیمی، گیاه‌شناسی، زمین‌شناسی و حیوان‌شناسی دروس اصلی رشتۀ انتخابی‌ام گشتند و هرساله در امتحانات تجدیدیِ من جای مخصوص‌شان را داشتند. نمی‌دانم چرا پدر و مادرهای قدیم دوست داشتند که فرزندان‌شان همگی مهندس شوند یا دکتر. حوصله‌ام سر می‌رود از اینکه به آینده فکر کنم و کوشش کنم زندگیم را طوری سر و سامان دهم تا بتوانم آینده‌ای مطمئن بسازم.
با اینکه دوست داشتن فرزندی بیشتر از فرزند دیگر کاری سخت است اما من زمان حال را بیشتر از دو زمان دیگر دوست دارم. چیزهایی باعث شدند تا من بیشتر با زمان حال رابطه برقرار کنم که زیاد هم به خود زمان حال مربوط نیستند بلکه این اعمالِ دو زمان دیگر است که مهر زمان حال را بیشتر در دلم نشانده. مثلاً اگر <زمان گذشته> را در نظر بگیری که با چراغی در دست تو را در دالانی تاریک به سوی آینده‌ای مطمئن هدایت می‌کند و دائم مواظب باش پایت جایی گیر نکند می‌گوید، یا اگر <زمان آینده> را مجسم کنی که مرتب از هرچیز در حال شکوه و شکایت کردن است، بنابراین خودت پی خواهی برد که دلیل عزیز بودن زمان حال از دو زمان دیگر در نزد من از روی بی‌انصافی نیست. هیچگاه <زمان آینده> را بدون آنکه غر غر به جان <زمان گذشته> بکند دیده‌ای؟ همیشه ورد زبانش این است: "این زمانِ گذشتۀ نکبتی با آن چراغ عتیقۀ فیتیله‌ایِ بی‌نورش، بنازم به چراغ الکتریکی خودم که توسطش چنین زیبا به تمام جهان و کل زمان روشنایی می‌پاشم". طفلکی <زمان حال> همیشه در هنکام درگیری این دو زمان مانند یتیم‌ها یک گوشه می‌نشیند و زیر لبی از خود می‌پرسد: "گناه من آیا زاده گشتنم از هماغوشی اتفاقی مردیست با گوسفندی بدون آنکه رابطه عاطفی و عاشقانه بینشان بوده باشد؟" من دروغگوتر از <زمان آینده> در عمرم ندیده‌ام، با هرکه دوستی کرده یا مانند خودش یک پا شارلاتان و دروغگو بوده و یا اینکه کمی دیرتر استاد دروغگوها گشته. رمالان و آنان که آینده را از روی کف دست می‌خوانند از رفیقان صمیمی <زمان آینده> می‌باشند.
خبرنگار: برایمان لطفاً کمی هم از شغل‌تان و سرگرمی و تفریح روزانه‌تان تعریف کنید و اینکه غربت در زندگی شما چه تأثیری گذاشته.
من: اجازه بدید من از قسمت سوم سؤال شما شروع کنم. معمولاً غریب به کسی می‌گویند که در جمعیست یا در محله و شهریست که زبان رایج گفتگوی بین مردمان آنجا برایش ناآشناست و آن را نیاموخته، مانند آن تهرانی که در اردبیل است (به چه دلیلش مهم نیست) و زبان مردم آن دیار را نمی‌فهمد و احساس غریبی و غربت می‌کند. لحظه‌ای که این فرد زبان معمول آن ناحیه را بیاموزد و باب گفتگو بین او و اردبیلیان گشوده شود احساس عجیبِ غریبی کم کمَک رنگ می‌بازد و غربت هم به یک محل آشنا بدل می‌گردد، آشنایی‌ها پدید می‌آیند، ازدواج‌ها سرمی‌گیرند، زبان‌ها در هم می‌غلطند، از هم می‌نوشند و نطفۀ جهانی شدن را می‌کارند. وقتی سیاهپوست و سفیدپوستی، زردپوست و سرخپوستی با هم ازدواج می‌کنندْ فرزندانی بوجود می‌آورند که پدران رنگین‌پوست خود را به جرم داشتن پوست سیاه دیگر نمی‌سوزانند و به نام برده نمی‌فروشند و نمی‌کشند.
سرگرمی من در حال حاظر خیره شدن به نقطه‌ای سیاهرنگ به اندازۀ یک عدس بر روی دیوار اطاقم است. این روش قدرت تمرکز را در من تقویت و اعتماد به نفسم را کنترل می‌کند. از تفریحات دیگرم پیاده‌روی است. پیاده‌روی در زیر بارانِ ملایم در هوایی نه سرد و نه گرم را دوست دارم و  همیشه سعی می‌کنم در خیال و رویا هم اگر جایی و نزد کسی می‌روم حتماً پیاده برومْ مگر در مواقع اضطراری که ناچاراً  از روش تله‌پاتی هم استفاده می‌کنم.
و اما جوابی قسمت اول سؤال‌تان. برای من از جوانی پاسخ دادن به این سؤال که: "وقتی بزرگ شدی دوست داری چه کاره شوی؟" کار مشکلی بود. اگر راستش را می‌گفتی؛ مثلاً اگر می‌گفتی می‌خواهی پادشاه شوی، آنقدر دست می‌انداختنت و مسخره‌ات می‌کردند که می‌بایستی از خیر پادشاه شدن بگذری و به هیتلر شدن رضایت دهی. به همین دلیل من در ایام جوانی و نوجوانی به این که چه کاره خواهم شد و چه شغلی انتخاب خواهم کرد خود را مشغول نساختم اما در طی دوران دانشجوئی سالیان درازی در حین تحصیل و تعطیلاتِ بینِ ترمی کارهای مختلفی انجام داده‌ام، از قبیلِ کار در کارخانه، بیمارستان و تیمارستان، کافه و رستوران، فروشگاه‌های کوچک و بزرگ، نقاشی ساختمان و ..... در حال حاضر عنوان شغلیم پرستاری و مداوای معلولان ذهنی‌ست.
من معتقدم زندگی و کار کردن دو مقوله‌ای هستند که بودن و نبودنِ یکی مستلزم بودن یا نبودنِ دیگری نیست. وقتی از مرگ می‌گویی خودت خوب می‌دانی که سایۀ زندگی همین دور و برها یک جایی مخفی‌ست. یا وقتی که زندگی را شعر می‌کنی و می‌سرائیشْ مرگ با آن نیست و نابود نمی‌گردد. مرگ فناناپذیر است، با مرگ باید ساخت و زندگی کرد. زندگی گاهی چنان به مرگ می‌پیچد و کامش را از او می‌گیرد که مرگ درجا چندقلو می‌زاید.
خبرنگار: از جواب ساده و خالصانۀ شما تشکر می‌کنم و در انتها برای رفع خستگی خوانندگان طبق معمول آخرین سؤال را که طنزآمیز و خوشمزه است مطرح می‌کنم: از آنجائیکه مقوله زمان برای شما دارای اهمیت خاصی‌ست و شما بیش از پنج/شش دهه از آنرا زندگی و تجربه کرده‌اید، لطفاً به ما بفرمائید چرا مردم تخم مرغ را می‌خورند ولی از خوردن تخم آدم رویگردانند؟
من: البته این سؤال جواب‌های بی‌شماری می‌تواند داشته باشد و مرا یاد آن سؤال معروف که آیا اول مرغ بود یا تخم  مرغ انداخت! در هر صورت چون در هر دو سؤال تخم چند بار تکرار می‌شودْ بنابراین این نشانۀ اهمیت آن است. و اما جواب من به سؤال شما: دلیل خوردنِ تخم مرغ توسط حیوان و انسان جدا بودن تخم مرغ از مرغ است ولی تخم آدم لای پایش سفت و محکم چسبیده. خدا را چه دیده‌اید؛ شاید اگر تخم شما را هم از بین پایتان جدا کنندْ مردمی پیدا شوند و مانند دنبلان گاو و گوسفند آن را سرخ کرده یا پخته‌اش را بخورند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر