کودکی من.

<کِنفتی، یک رؤیای عجیب، کاش از دستم نیفتاده بودی، یادی از مادرم، کودکی من، به شرط باران و عاشقانه> را در آبان، آذر و اسفند سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

کِنفتی
در دل به خودم می‌گویم: دمت گرم، همینطوری ادامه بده تا طرف یه حالی بکنه، تا به خودش بگه بالاخره یک خارجی پیدا شد که آلمانی رو مثل خود آلمانیا صحبت می‌کنه!
من تمام کوششم را به خرج می‌دادم تا بدون اشتباه و با لهجۀ سلیس آلمانی جمله‌ها را بیان کنم.
راننده اما انگار در دنیای دیگری بود. گاهی هم که جوابی می‌داد آدم فکر می‌کرد که چیزی در ذهن‌اش با ضرب‌آهنگ تاکسی‌متر در حال عربی رقصیدن است.
نمی‌دانم چرا راننده در اواسط راه ناگهان سخت عصبانی می‌شود و بعد از انداختنِ نگاهی جانی دالری از داخل آینه به من، طوریکه خسته شدن خود را از شنیدن اراجیفم یگوش برساندْ می‌پرسد: آقا شما بچۀ سلسبیل نیستین؟

یک رؤیای عجیب
چهار زانو نشسته بودم. خوابم می‌آمد، اما دلم نمی‌خواست که چشمانم بسته شوند. در روشنائی‌ای که ماه با آن رنگِ پریده‌اش به درون اطاق تابانده بود با زحمت به مرغان عشقم که سرهایشان را بین دو بال خود فرو کرده و به خواب رفته بودند نگاه می‌کردم. کودکی هر کدام را بخاطر می‌آوردم و به این فکر می‌کردم که این پرندگان کوچک چه دل بزرگی دارند و چقدر صبرشان عظیم است. چه زیبایند و چه دوستیِ خوبی با هم دارند. چه خوب مرا می‌شناسند و بدون داشتن قلم و دفتری تمام اعمالم را در ضمیرشان ثبت کرده‌اند.
دلم نمی‌خواست که چشمانم بسته شوند، اما خواب شگردهای خودش را دارد. خواب وقتی می‌آیدْ دیگر نه مرغ عشق می‌شناسد و نه خواهشِ دل برایش مهم می‌باشد، خواب به دنبال چشمان بازِ من و تو می‌گردد، و بعد از یافتن آنهاْ مانند دودی نامرئی داخلشان می‌گردد.

فرشتۀ مرگ با لباسی فاخر به سراغم می‌آید. نه اینکه لباسش مایه تعجبم نگشته باشد، اما بیشتر از آنْ نداشتن داسِ مرگ به همراهش متعجبم ساخته بود. اگر خود را معرفی نمی‌کرد گمان می‌کردم کسی‌ست که برای گذراندن وقت و بدون هدف به راه افتاده تا شهر را تماشا کند.
بار خلوت بود. من بودم و دو تا از مرغان عشقم که بال‌های خود را به کناری گذاشته بودند و بجایش دو دست از انتهای گردنشان خارج شده بود. من کنار بار نشسته بودم و دو مرغ عشقم روبروی من بر روی صندلی‌های کوچکی که بر روی بار قرار داشتند نشسته بودند.
من جامم را بلند می‌کنم تا دوباره جام به جامِ مرغان عشقم بزنم و به سلامتی همدیگر بنوشیم که کسی دستم را در هوا از مچ می‌گیرد. با تعجب سرم را برمی‌گردانم. رنگ عجیب صورت مرد مرا از پرسیدن هر سئوالی پشیمان می‌سازد.
مرد بدون تکان دادن لب‌هایش بی‌مقدمه می‌گوید: "شما باید همراه من بیائید!"
خواستم سئوال کنم به چه جرمی، ولی ترجیح دادم بگویم: "می‌بخشید منظورتونو متوجه نشدم، ممکنه خودتونو اول معرفی کنید!"
مرد در حال در آوردن کارت ویزیت از جیب کت خود می‌گوید: "مرگ... فرشتۀ مرگ" و کارت را که عکس او را با داسی در دست نشان می‌داد به دستم می‌دهد.
از جا بلند می‌شوم، دستم را به سمت‌اش دراز می‌کنم و می‌گویم: "خوشوقتم. لازم نیست من خودم را معرفی کنم، شما حتماً من را خوب می‌شناسید" و صندلی کنارم را تعارفش می‌کنم.
با نارضابتی کنار بار می‌نشیند. می‌خواهم به رسم ادب بپرسم که چه می‌نوشد ولی او قبل از آنکه حرفی بزنم با اشارۀ دست تعارفم را رد می‌کند و می‌گوید: "در حین خدمت ابداً!" بعد ساعت بزرگِ بدون عقربه‌ای را از جیب خارج می‌کند، نگاهی به آن می اندازد و می‌گوید: "باید کمی عجله کنید!"
من سرم از شراب داغ شده بود، دلم نمی‌خواست مرغان عشقم بدون من به خانه بازگردند، بنابراین در جواب می‌گویم: "عجله کار شیطان است، شما اما فرشته‌اید! از این گذشته باید متأسفانه مأیوستان کنم، چون من بهیچوجه نمی‌توانم همراهتان جائی بیایم." بعد به دو مرغ عشقم که با کنجکاوی و تعجب به فرشتۀ مرگ نگاه می‌کردند اشاره کرده و می‌گویم: "این دو دوستِ من کمی مست‌اند و اگر هم مست نبودند باز هم نمی‌توانستند راه خانه را پیدا کنند، می‌بخشید."
در این لحظه نگاهِ فرشتۀ مرگ به دو مرغ عشقم می‌افتد، سریع از جا بلند می‌شود، بسیار مؤدبانه به آن دو سلام می‌دهد و سری به احترام خم می‌کند. بعد در چشمان من نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: "می‌بخشید، من فکر کردم که شما تنهائید. پس من با اجازه می‌روم و یک بار دیگر به سراغتان می‌آیم" و با فشردن دستانِ کوچک مرغان عشقم و گفتن: "از آشنائیتان خوشحال شدم" ناگهان غیب می‌شود.
من می‌مانم با دو مرغ عشقم که مستانه مشغول وصل کردن بال‌هایشان به خود بودند.

کاش از دستم نیفتاده بودی
"کاش از دستم نیفتاده بودی" جمله‌ای بود که مادرم وقتی از دستم واقعاً ناراحت می‌شد به من می‌گفت و نوعی از نفرین کردن برایش به شمار می‌آمد.
مادر حسن اما وقتی از دست او مستأصل می‌شد جلوی همه چنان نفرینی می‌کرد که من فکر می‌کردم این آخرین دیدار من و حسن است و او حداکثر تا چند ساعت دیگر بعد از <جز جگر زدن> از دنیا خواهد رفت.
حسن می‌گفت: "نفرین زن مانند خواب دیدنشون همیشه چپ از کار درمیاد" و با این استدلال خودش را راضی می‌ساخت. و من از اینکه لااقل مادرم مانند مادر حسن از خدا درخواستِ نفله شدنم را نمی‌کند خوشحال بودم.
جریان از این قرار است که من هم مانند خیلی از کودکان آن دوران در خانه به دنیا آمدم. ناگفته نماند که خیلی هم راحت به دنیا آمدم. نه وزن بدنم زیاد بود تا باعث درد کمرِ مادرم در دوران بارداری شده باشم و نه اندازه‌ام بلند بود تا به زهدانش فشارِ بیش از حد بیاورم. من در اوایل هشتمین ماه بارداریِ مادرم به دنیا آمدم. اندازۀ قدم در زمان تولد نزدیک به سی و پنج سانتیمتر و وزنم کمتر از سه کیلوگرم بود. مادرم گاهی که می‌خواست رضایتش را از من نشان دهد می‌گفت: "انگار نه انگار که تو رو هفت ماه و چند روز تو دلم حمل می‌کردم، اِنقدر بی‌آزار و ساکت بودی که گاهی فکر می‌کردم نکنه تو دلم مُرده باشی. گاهی هم بخودم می‌گفتم نکنه خیال برم داشته و اصلاً حامله نیستم!"
آنطور که مادرم تعریف کرد من بعد از بُریده شدن ناف و جدا شدن از بدنش حرکتی انجام نمی‌دهم. قابله چند بار به شدت تکانم می‌دهد، به باسن و پشتم محکم می‌کوبد و بعد با تأسف خبر مُرده به دنیا آمدنم را به او می‌دهد، و وقتی به درخواست مادرم مرا به دستش می‌دهد و من به دلیلِ لیز بودم مانند ماهی از دستش سُر می‌خورم و به زمین می‌افتم، او جیغی از ترس می‌کشد، من هم جیغی از درد و بعد شروع به گریه کردن می‌کنم.

یادی از مادرم
سؤلاتی را که کودکان از پدر و مادر خود می‌پرسند نباید هرگز کم اهمیت پنداشت و اگر بی‌جواب بمانند و یا جواب درست و علمی به آنها داده نشود می‌تواند عاملی گردد تا کودک برای یافتن جواب در ذهنِ جوانِ خود انواع مختلفِ فانتزی و خیال را که اغلب نیز با واقعیت در ارتباط نیستند بپروراند. مثلاً هر بار من در کودکی از مادرم می‌پرسیدم چطور به این دنیا آمده‌ام، او بدون فکر کردن به اینکه جوابش چه تأثیر مهمی می‌تواند در آیندۀ من داشته باشد جواب می‌داد که متأسفانه از دستش در رفته و من را حامله شده است!
و این جواب دلیلی شد که من تا اواسطِ جوانی بر این باور باشم که اگر زن آلت تناسلی مرد را محکم در دست خود نگاه دارد بچه‌دار نخواهد شدْ ولی به محض اینکه آلت از دستش در برود شکمش باد کرده و حامله می‌گردد!

کودکی من
باید بدنمان را طوری دوست بداریم تا که مایل به در آغوش گرفتن روحمان گردد، مانند مادری که کودک خود را در آغوش می‌گیرد تا ترس از او بگریزد و آرام گیرد.

با آنکه در نوجوانی گاهی آرزو می‌کردم کاش قدم سی/چهل سانتیمتر درازتر بود، با آنکه مایل بودم بازویم مانند بازوی دوستم اکبرْ عضله‌ای به اندازۀ طالبی می‌داشت، با آنکه از خدا طلب می‌کردم زورِ بازویِ وزنه‌برداران را نصیبم سازد و قیافه‌ام را مانند قیافۀ اصغرْ تیغ‌کشِ کوچه بالائیِ محلۀمان خوف‌انگیز به چشم آرد تا بچه‌های محل ازم حساب ببرند، اما با این حال در مجموع از قد و قواره‌ام بیزار نبودم. حتی گاهی به خودم می‌گفتم: شانس آوردی که قدت آنقدر هم بلند نیست، وگرنه لقبِ نردبام دزدها بهت می‌دادند! و آنقدر هم قد کوتاه نیستی که کوتوله صدایت کنند!
قوی هیکل نبودم، اما می‌توانستم سریع بدوم و البته این را بچه‌ها متأسفانه خوب می‌دانستند و هنگام دعوا با یکی دو مشتِ اول مجالِ فرار کردن را از من می‌گرفتند.
با آنکه بخاطر نداشتن هیکلِ پهلوانانِ باستانی در بیشتر مواقع کتک خورده‌ام با این حال هنوز هم سعی می‌کنم کمتر از هیکل خود شاکی باشم تا که روحم به بیقواره بودن آن پی نبرد.

به شرط باران
صدای ضرب گرفتن قطرات باران روی شیروانیِ خانۀ همسایه به همراه آواز مرغان عشقم که امروز مانند جیک جیک گنجشک‌ها بگوش می‌آید مرا با خود تا ایام عیدهای زمان کودکی‌ام به خطۀ شمال می‌برد.
هفتمین روز از بهار است و نمی‌دانم چرا غم بر دل آسمان نشسته و کی قصد رفتن دارد. شاید باید با آسمان همدردی کرد و بخاطر دلِ پُر ز غمش با او گریست تا دلش باز شود و باز خنده به لبانش بنشیند، شاید بعد خورشید ظاهر شود و چند صباحی با نور روشنش گرداند.
دیروز آسمان رخت آبی زیبائی بر تن داشت. گاهی باد به زیر دامنش می‌افتاد، دامن مانند کبوتری بال بال می‌زد و تکه ابری سفید نمایان می‌گشت و شروع به بازی می‌کرد، گاهی اسب می‌شد، گاهی خرگوشی با دست‌های دراز.
به عکسِ آفتاب در چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌گویم: فردا هوا دو درجه گرمتر خواهد شد و آفتاب درخشانتر.
دستش را سریع به سویم دراز می‌کند و می‌گوید: "شرط می‌بندی؟ من می‌گم فردا هوا ابری و بارونی میشه."
به انگشتان کشیدۀ دستش که بی‌حرکت در هوا مرا نشانه گرفته‌اند نگاه می‌کنم و می‌گویم: "سر چی؟"
لبخندی شاد و پیروزمندانه بر گونه‌های زیبایش می‌نشیند و می‌گوید: "یک شیشه شراب مرغوب برای جشن شروع هفتمین شب بهار."
نمی‌داند که باختن به او برایم معنا و مزۀ برنده شدن می‌دهد، در حالیکه به چشمانش که برق پیروزی در آن می‌درخشید نگاه می‌کردم می‌گویم: "باشه قبول" و دستش را در دستم می‌گیرم. دستش نرم بود و داغ.

عاشقانه
عشقِ من به تو
شاید
مثل عطش باشد به آب
شبیهِ ریشه به خاک
شاید
مانند کودکی باشد محتاجِ بغل
مانند دلی محتاجِ نفس
شاید هم
مثل آهوی چشم تو باشد
و صحرایِ خیال من.
https://www.youtube.com/embed/i9srZFMhCZU

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر