در پختگی انسان جوانتر می شود.(14)


ما سالخوردگان چه باید می‌کردیم اگر این را نمی‌داشتیم: کتابِ مصوّر خاطرات، گنجینه‌ای از تجربه‌ها! حتماً زندگی شکوه‌آمیز و فقیرانه می‌بود. اما حالا ما ثروتمندیم و نه تنها بدنی مستعمل را به سمت خط پایان و استقبال از فراموشی حمل می‌کنیم، بلکه حاملین آن گنجینه‌ایم که تا آخرین لحظۀ نفس کشیدن ما زنده و درخشان است.
)از نامه‌ای بی تاریخ(
***
آنچه که در مقابل شور و هیجان به خردمندیِ دوران پیری مریوط می‌شود قضیه خوبی‌ست، اما از آنجائیکه سالخوردگی نیز بخشی از زندگی‌ست، بنابراین همچنان به همراه خود موقعیت‌های تازه‌ای خلق می‌کند که ما در برابرشان پختگی لازم را نداریم، زیرا که آنها تازه‌اند و خِرد تازه‌ای نیز می‌طلبند. به این ترتیب آدم به تجربه کردن‌ها و حماقت‌هایش ادامه می‌دهد و از جوان‌ترها بجز یک امتیاز مثبت در صبوری برتری دیگری ندارد.
)از نامه‌ای به الزه مارتی در سال ۱۹۴۵(
***
سالخورده گشتن به طریقی که در شأن انسان است و کسب آن پختگی و سلوکی که همراه آن به دست می‌آید هنر سختی‌ست؛ روح ما اغلب یا جلوتر از جسم ما در حرکت است یا عقب‌تر از آن، و برای اصلاح این اختلاف آن لرزش درونیِ احساس زندگی، آن لرزش و اضطرابِ ریشه‌ای که همیشه و همیشه در مراحل مختلف زندگی و در بیماری‌ها به ما هجوم می‌آورند ضروری‌ست. به نظر من می‌رسد، آدم اجازه دارد در مقابل آنها کوچک باشد و خود را کوچک احساس کند، مانند کودکان که پس از یک اختلال در زندگی به وسیله گریه و عجز دوباره به تعادل دست می‌یابند.
(از نامه‌ای به ژوزف فاینهالس در سال ۱۹۳۵)
ــ ناتمام ــ

مدارا.(14)


"کاش مادرم رو تو یک مزرعه یا در یک جنگل چال می‌کردم _ هیچکس خبردار نمی‌شد قبرش کجاست. بدون پشته خاکِ روی قبر و فقط من از جاش خبر می‌داشتم. اونجا مادرم می‌تونست درخت‌های زیاد و آسمون فراخی بالا سرش داشته باشه. خیلی متأسفم که این کار رو نکردم. اما حالا کاری‌ست که شده و درد تو من نشسته. مادرم می‌تونست تو یک چنین جنگلی قرار می‌داشت. منو مسخره نکنید، می‌دونم که همه این چیزها مسخره به گوش می‌رسن."
"آرام باشید، به صحبتتون ادامه بدید."
اما لب‌های زن دوباره شروع به لرزیدن کردند و اشگ در چشمانش پُر شد. او صورت سرخ شده‌اش را به سمت پنجره می‌چرخاند، و شانه‌های پهنش تکان می‌خورد.
"آخه چیز عجیبی در درونم اتفاق افتاده. می‌دونید، من اغلب با مادرم صحبت می‌کنم، باهاش درد دل می‌کنم. شاید که این کار گناه باشه، اما من نمازم رو برای مادرم می‌خونم، طوریکه انگار آدم مقدسیه. همیشه وقت نماز حضورش رو حس می‌کنم. برای چی باید این همه مصیبت تحمل می‌کرد؟ اگر شما می‌دونستید که چه زن خوبی بود. مذهبی نبود و به کلیسا نمی‌رفت، این حقیقت داره. اما چقدر کار می‌کرد، و چقدر سعی می‌کرد به بقیه کمک کنه."
"در گورستان چندین بار از این نوع اتفاقات افتاده و در روزنامه ها هم در این باره نوشته‌اند."
"همینطوره، من هم خوندم، و باید بگم که خوندنش کمی به من کمک کرد. حالا دیگه می‌دونستم من تنها کسی نیستم که باید این کارها رو تحمل بکنه. می‌بخشید، اینجا چه شهریه؟ من باید فوری پیاده بشم. حالا بعد از این همه درد دل کردن احساس می‌کنم حالم بهتره. شما برای من یک غریبه هستید. ما اسم همدیگه رو نمی‌دونیم. و این خوبه. شما همه چیزهائی رو که تعریف کردم فراموش خواهید کرد. من از شما متشکرم که به حرف‌های من گوش کردین. نکنه از ایستگاه گذشته باشیم؟"
"چرا تشکر می‌کنید؟ خداحافظ. من برای شما کمی سعادت آرزو می‌کنم ... نه، سعادت نه ... کمی شادی و آسایش."
زن به من نگاه می‌کند. "درد و غم در من باقی می‌مونه. برای من دیگه شادی وجود نداره". او یک دستمال از کیف‌دستی‌اش خارج می‌کند. "آیا مردم می‌فهمن که گریه کردم؟"
"نه، فکر می‌کنند که شما سرما خورده‌اید."
قطار در ایستگاه <ر> توقف می‌کند.
_ پایان _

مدارا.(13)


"همه آدمخورها اینجا هستن. همینطور در این واگن. در باره آدمخورها چی باید گفت؟ من از آلمانی‌ها متنفرم، اما آنها هم چنین بلائی به سرم نیاوردن. آن زمان می‌دونستم: گشتاپو دشمنه. اما اینجا دشمن کیه؟ همه و هیچکس. اونم بعد از چنین جنگ جهانی‌ای. فحش و کتک خورده با تابوت مادرم در قبرستون ایستاده بودم و نمی‌دونستم چه باید بکنم. کسی نمی‌تونه بفهمه که چه اندازه من مأیوس بودم. می‌بخشید از اینکه من گریه می‌کنم. من می‌بایست تابوت مادرم رو از قبرستون می‌بردم. یک ماشین خدمت و کارگر در اختیارم گذاشتن. همه پول‌ها رو هم خودم پرداختم. تابوت رو توی ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. بعداً از راننده پرسیدن که تابوت رو به کجا برده است. اما من به راننده هزار زلوتی داده بودم، و به هر کدوم از کارگرها هم دویست زلوتی، و اونها هم زیپ دهنشون رو بسته نگه داشتن و چیزی لو ندادن. از این گذشته من اول گذاشتم که راننده از بیراهه برونه و وقتی نزدیک مقصد رسیده بودیم گفتم حالا می‌تونی از جاده اصلی برونی. وقت قرار دادن تابوت توی ماشین هم اذیت شدم. راننده اول نمی‌خواست حرکت کنه. اما بعد از اینکه بهش پول دادم مثل فنر از جاش پرید. عاقبت مادرم آرامشش رو به دست آورد. هیچکس نمی‌دونه اونو کجا چال کردم. هیچکس". زن با خوشحالی و غرور نگاهم می‌کرد. "محل دفنشو فقط من می‌دونم. شما یک غریبه‌اید. شما باید منو ببخشید از اینکه من همه این چیزها رو براتون تعریف کردم، اما حالا، بعد از اینکه تمام درد دلم رو براتون گفتم حالم خیلی بهتره. به یک غریبه خیلی آسون‌تر می‌شه تعریف کرد."
قطار از کنار جنگل‌های کوچک و چمنزارها و مزارعی که زیر آب قرار داشتند می‌راند. و در گودال‌ها گل‌های مارگریت و مروارید شکفته بودند.
ــ ناتمام ــ

مدارا.(12)


"کارگرهائی که بهشون پول داده بودم مشغول کار می‌شن. در همین وقت چند مرد از راه میرسن و مانع کار کردن کارگرها میشن. من پرسیدم جریان چیه. مردها گفتن که تو این قبر اجازه گذاشتنِ تابوت وجود نداره و من باید دوباره تابوت رو با خودم ببرم. بعد با پا خاک‌ها رو دوباره تو گودالی که کارگرها کنده بودن ریختن و صلیبی رو که با خود آورده بودم با هل دادن واژگون کردن. من فریادزنان گفتم: "آقای وکیل می‌بیند اینجا چی می‌گذره!" وقتی کلمه وکیل به گوش مردها رسید دستپاچه شدن، چند قدمی عقب رفتن و با همدیگه شروع به صحبت کردن. بعد من رفتم پیش مدیر قبرستون که تمام مراسم اداری رو پهلوش انجام داده بودم. در حالی که من با او مشغول حرف زدن بودم چند زن که تو قبرستون با هم پچ پچ می‌کردن داخل شدن و موجی از ناسزاهای زشت نثارم کردن. من می‌خواستم همه چیز رو براشون توضیح بدم، اما اونها به هیاهوشون ادامه داده و ریختن رو سرم. تابوت کنار قبر کنده شده قرار داشت. زن‌ها دستامو محکم گرفتن و منو مثل به صلیب کشیده شده‌ای روی زمین با خودشون به بیرونِ قبرستون کشیدن. یکی‌شون از پشت موهامو محکم می‌کشید. زن‌ها عاجزم کرده بودن. یکی از زن‌ها می‌خواست ساعتمو از مچ دستم بکشه که من خودم به زور از دستشون نجات دادم، بطری‌ایکه رو زمین بود به دست گرفتم و با اون تو کاسۀ سر یکی از زن‌ها کوبیدم. مدیر قبرستون و وکیلم خودشونو قاطی کرده ما رو از هم جدا ساختن و سعی کردن بینمون صلح برقرار کنن. بقیه مردها کناری ایستاده و نگاه می‌کردن. آنها گفتند اگه مُرده اینجا چال بشه تابوت رو دوباره از خاک درمیارن و در بیرون از قبرستون آتشش می‌زنن. من ازشون خواهش کردم که کارت شناسائیشون رو نشون بدن. نمی‌دونید وقتی تابوت مادرم رو در این وضع می‌دیدم در درونم چه خبری بود، جهان هرگز از این رنج من با خبر نمی‌شه."
"بله، حقیقتاً که غیرقابل تصور است. بربرها. و ما از متمدن ساختن انسان‌خوارها صحبت می‌کنیم."
ــ ناتمام ــ

مدارا.(11)


"اما آنها در این میان چیزهائی درک کرده‌اند. سرشان به سنگ خورده و کمی ملایم‌تر و بهتر شده‌اند."
"از من بشنوید، اصلاً نمی‌شه احساس کرد که اینها تغییری کرده باشن. من فقط دعا می‌کنم که نظام ما تا حد امکان باقی بمونه. هنوز حکومت کمی جلوشونو می‌گیره و اینها از حکومت کمی می‌ترسن. اما اگه اوضاع عوض بشه، دیگه نمی‌شه تحمل کرد. حالا هم خیلی ... همه چیز به خوبی سازماندهی شده. اینطور به نظر می‌رسه که کسی کسی رو نمی‌شناسه، اما اونها همه جا آدمای خودشونو دارن. همینطور تو قبرستون‌ها. به من اخطار کردن دنبال دعوا نباشم، وگرنه ... درست و حسابی تهدیدم کردن. من پیرم و بیماری قلبی دارم. و این امکان وجود داره که تو تاریکی سنگی به طرف سرم به پرواز بیاد. من خودم هم نمی‌دونم دیگه چه کارهای دیگه‌ای از دست‌شون برمیاد. من اصلاً چیزی نمی‌دونم. من بیشتر از زمان اشغال نظامی ترس دارم. در آن وقت می‌دونستم: گشتاپو دشمنه. ولی حالا چیزی نمی‌دونم و با این وجود می‌ترسم. و حالا در سال ۱۹۵۸ وحشتناک‌ترین فاجعه عمرم، این شکنجه رو تجربه کردم. شاید که کشیش روزی ازم معذرت بخواد، چونکه گاه گاهی چیزهائی ازش می‌بینم. اما من چه تحملی باید می‌کردم ... من بعد از این ماجرا سکته قلبی کردم و چندین هفته مثل مُرده‌ها افتاده بودم. فکر می‌کنید یکی از اقوام به دیدنم اومد؟ بیگانه‌ها از من پرستاری کردن. و حالا دیگه نمی‌خوام ریخت هیچکدومشونو ببینم. یک فنیگ هم بهشون نمیدم ... از اونجائیکه می‌دونستم کلیسا همه جا آدمای خودشو داره، وکیلم رو همراه خودم به قبرستون بردم."
گارسون نزدیک میز ما می‌شود. "شما آقای محترم، چه چیزی ...؟"
"من غذای روز به قیمت هجده زلوتی و یک قهوه داشتم."
"من هم غذای روز داشتم. همون قلوه‌های ریز. خوب بودن، اما من ازتون خواهش کردم برام سیب‌زمینی نیارید، اما با این وجود آوردید. بعد، دو تا سالاد داشتم و کوهی از نون، کره، کیک، قهوه و شیرینی خشک."
"ممنون." گارسون با کیف پولش به کنار میزهای دیگر می‌رود.
ــ ناتمام ــ

مدارا.(10)

"با گاری کرایه‌ای صلیب روی قبر رو حمل کردیم و صبح زود به مقصد رسیدیم. قبر کنده و آماده شده بود. اما چند مرد اونجا ایستاده بودن و می‌گفتن که کسی اجازه نداره در اون محل چال بشه. گاری حاویِ تابوت سر راه قبرستون قرار داشت. من گفتم: "آقای وکیل، شنیدین چی می‌گن؟" عذر می‌خوام از اینکه درهم برهم صحبت می‌کنم. شما باید منو ببخشید. اما وکیلم حقیقتاً یک انسان شایسته‌ست. درد پریشونم می‌کنه. برای من اهمیتی نداره کجا خاکم کنن، می‌تونن تو محل زباله خاک کنن. اما مادرم، عزیزترین کس منو ... مادرم در اثنای اشغال نظامی مرتب برای زندانی ها غذا می‌برد، عده زیادی آدم پیش خودش مخفی کرد، خیلی خوش قلب بود. وکیلم منصف بود. وقتی از او خواهش کردم به خاطر این موضوع به دادگاه شکایت کنه، او گفت: "به درد و رنجتون خاتمه بدید." من اون موقع نمی‌تونستم دعا کنم، نمی‌تونستم به کلیسا برم. هیچکاری نمی‌تونستم بکنم. اینو به وکیلم گفتم. اما او معتقد بود که اتفاقاً حالا وقت رفتن به کلیساست و نباید اجازه بدم چیزی باعث ناراحتیم بشه. گفت باید منتظر موند، و بهتره که در آتش نفت نریخت. زمان در هر صورت زمان متشنجیه. اینطوری متقاعدم کرد تا اینکه من شکایتم رو پس گرفتم. من برای اعتراف به کلیسا می‌رم و اونجا شروع به شکایت می‌کنم. بعضی از کشیش‌ها به من توصیه می‌کنن که ببخشم و فراموش کنم، و بعضی دیگه از من برای این کار خواهش می‌کنن. اما من وقت اعتراف در کلیسا همه چبز رو علنی می‌گم، اونها باید این چیزها رو گوش کنن. این حق منه. دلم می‌خواست زمانی برسه که کشیش‌ها مجبور به کار کردن بشن و برای مخارج زندگیشون مثل همه انسان‌ها کاری انجام بدن. و اینکه نیاز حقیقی رو بشناسن. من براشون این آرزو رو می‌کنم. کی این اتفاق میفته که روی زمین دیگه مذهبی وجود نداشته باشه؟ که انسان‌ها انسان باشن؟ یا یک مذهب یا هیچ مذهبی. اما این چه مذهبی می‌تونه باشه؟ پس بهتره که بدون مذهب باشه. قبل از اینکه مادرم بمیره به من سفارش کرد که پولشو به راهبه‌ها بدم، گفت اونا به پول احتیاج دارن. و خواهش کرد که اونا هم تو مراسم خاکسپاریش شرکت کنن. آخه راهبه‌ها برای مادرم خیلی احترام قائل بودن. اما کشیش مرافعه راه انداخت: "چی؟ این همه پول به راهبه‌ها؟ اونها به پول احتیاج ندارن. بفرما، اینا رو نگاه کنین!" و یک لباس مخصوص عبادت یا شنل کشیش‌ها رو جلوی دماغم نگه داشت و گفت: "به اینها نگاه کنین، همه پاره پوره‌اند. اینجا پول لازمه. به جای این کار به راهبه‌ها پول میدین!" و او مثل دیوونه‌ای وسط کلیسا این سو و اون سو می‌رفت و به من به خاطر پول ناسزا می‌گفت. او هنوز پیر نشده بود، حدود چهل سال سن داشت."
ــ ناتمام ــ

مدارا.(9)

"از ماه اکتبر تا حال دو بار نبش قبر و تابوت مادرم رو جابجا کردم. دوبار می‌بایست اونو از قبر خارج کنم. به چه ننگی باید گردن می‌ذاشتم. چه تحملی من کردم! چه عجز و لابه‌ای به او کردم! منِ پیرزنِ مو خاکستری جلوی کشیش زانو زدم، دستاشو بوسیدم و ازش خواهش کردم که اگه باید چنین کاری انجام بشه پس لااقل علنی انجام نده. جلوش زانو زدم و برای اینکه اقلاً اینو از من دریغ نکنه دستاشو بوسیدم، اما او روشو برگردوند و غرولند کنان گفت: "نه!". ظاهراً در این رابطه حکمی از پاپ پیوس وجود داره. با این همه، برای خاکسپاری پول خوبی پرداختم. کشیش پول رو گرفت و تو جیبش گذاشت. چرا پس اونموقع چیزی نگفت؟ هزار زلوتی به او دادم. و به قبرکن هم پول دادم. من می‌خواستم که همه چیز خوب و منظم انجام بگیره. من زانو زدم و دستشو بوسیدم و او فقط گفت: "نه!". یکی از آشناهای خوب من آقای میکوفسکی _ او روبروی کلیسای پائول یک کارگاه داره _ هم از او به این خاطر خواهش کرد، "جناب کشیش، این کار رو نکنید. اجازه بدید مرده در خاک بمونه. او مدت درازی اونجا قرار داره. اقلاً به خاطر مراعات حال دخترش اینکار رو نکنید."_"نه!". در قبرستون از آدم‌ها خواهش کردم که تابوت رو با احتیاط از خاک خارج کنن. تابوت از چوب محکمی ساخته شده بود، اما در هر حال یکسالی می‌شد که توی خاک قرار داشت. خب چوب چوبه دیگه، آهن که نیست. وقتی کنار قبر ایستادم، یک کارگر بدون ملاحظه پرید داخل قبر. فکر می‌کنم اگه روی تابوت فرود می‌آمد تمام تابوت درب و داغون می‌شد. من فریادی کشیدم و ازش خواهش کردم که خودشو کنارتر بکشه. به بقیه کارگرها هم قول پول خوبی دادم. کارگرها طناب رو از زیر تابوت رد کردن و در حال بالا کشیدن یهو تابوت از طرف سر به جلو خم شد. عاقبت به خاطر خواهش‌های من تابوتو مرتب خارج می‌کنن. سه روز قبل از این جریان تو قبرستونِ کلیسای محله یک آرامگاه خریدم. تابوت رو به اونجا بردم ... اگر می‌دونستید مادرم چه زن خوبی بود. کاملاً ساکت و بسیار مهربون. و چه خوب منو تربیت کرد. همیشه می‌گفت که همه انسان‌ها با هم برابرن و باید مردم به همدیگه کمک کنن. من اونو بیشتر از همه انسان‌ها دوست داشتم. معذرت می‌خوام، من نمی‌تونم بیشتر از این ...". او لب‌هایش را بهم می‌فشرد، بعد از لحظه‌ای آنها را باز کرده و برای به درون کشیدن هوا تقلا می‌کند و چشمانش که حالتی مصنوعی داشتند خیس و مه آلود می‌شوند.
ــ ناتمام ــ

مدارا.(8)


اگر من از این زن تقاضای چند هزار زلوتی کنم، شاید در این حالت روانی آن را به من بدهد. این همه کودک زاده می‌گردند. انسان‌ها به یک خانه احتیاج دارند. و او یک خانه، پول و یک سنگ قبر دارد. او در انتظار مرگ است. در واقع او این حق را دارد که برای خود یک سنگ قبر بخرد. بعد از مرگش شاید کسی این کار را برایش انجام نمی‌داد. من انسان‌شناس خوبی هستم. از هیکل قوی، صورت با طراوت، نوع غذا خوردن و از چشمانش چنین برداشت می‌کنم که او می‌توانست یک تمساح یا یک ساس باشد. تو یک انسان‌شناسی. چقدر او بردباری کرده است! آری، گاهی چنین است. انسان‌ها پی در پی تصادم می‌کنند، دشنام می‌دهند، هل می‌دهند، مانند سگ دو رگه‌ای به هم پارس می‌کنند. آدم فقط پوزه‌ها و آرنج دست‌ها را می‌بیند. پوزه عنترهای پیر و مست. و در باطن چیزی از هاملت و آنتیگونه دارند. خوب، اغراق بس است. گاهی هم درون فقط یک توده مدفوع است. در وسط درون کاواک مدفوع خشک قرار دارد. همینطور رنج و عذاب‌ها نیز متفاوتند ...
"می‌بخشید که من تمام این چیزها را براتون تعریف می‌کنم. اما شاید هم باعث درد گرفتن سرتون نشه."
"راحت باشید و به تعریف کردن ادامه بدید، بالاخره یک انسان می‌تواند با دیگران صحبت کند."
قطار کلبه چوبی ایستگاه راه‌آهن را پشت سر می‌گذارد و دوباره از میان مزارع و جنگل‌هائی که هنوز در خوابند می‌راند. دو دخترِ میز کناری خیلی چیزها برای گفتن داشتند. به جلو خم شده بودند، طوریکه تقریباً نوک‌های کوچک‌شان به هم برخورد می‌کرد. زن مشغول خوردن کیک می‌شود. چند لحظه کوتاه صامت می‌ماند. بعد دهانش را با دستمال پاک کرده و می‌پرسد: "شما منو آدم معمولی‌ای به حساب نمیارید، اینطوره؟"
"برعکس."
"اگر هم براتون تعریف می‌کردم که ..." زن خود را به سمت من خم کرده و نیمه آهسته می‌گوید: "من دو هفته پیش مادرم رو به خاک سپردم."
من در چشمان کوچک و بی‌فروغش نگاه می‌کنم. یک گلِ فراموشم نکنِ مصنوعی.
یکی از دخترها پیاده می‌شود. چه بدن قابل انعطافی دارد. چه جهشی. درست شبیه یک بالرین.
ــ ناتمام ــ

مدارا.(7)


"بله، هرکس صلیبی برای به دوش کشیدن همراه داشت. بعضی‌ها در اردوگاها، و بعضی دیگر در جنگل‌ها یا به عنوان کارگری در غربت ..."
"هر دو پسرای من در قیام کشته شدن. شوهرم هم دیگه زنده نیست."
"شما کاملاً تنها هستید؟"
"نه، هنوز خویشاوندانِ دوری دارم. چقدر من پول تو حلق‌شون ریختم! اما دیگه کافیه. خبر به گوش‌شون رسیده که من زمین فروخته‌ام و حالا در کمین نشستن. اما کمین کردن‌شون بی‌فایده است. باید هرکس ببینه چه کاری می‌تونه برای خودش بکنه. قوم و خویش‌ها میان پیشم و جلوم گریه و زاری و تعریف می‌کنن که چقدر وضعشون بده و یک فنیگ هم در خونه ندارن. اما فکر می‌کنید یکی می‌پرسه: "خاله، اوضاع قلبت در چه حاله؟" اصلا و ابدا. تو می‌تونی سقط بشی، مگه کسی غمگین می‌شه. من هم جواب می‌دم: "من پول ندارم. هرکس باید به فکر خودش و نگران وضع خودش باشه". حالا هم برای خودم یک سنگ قبر بسیار بزرگ و زیبا از مرمر سیاه رنگ خریدم. پنجاه هزار زلوتی قیمتش شد. امیدوارم تا موقع استفاده سالم بمونه. وقتی قوم و خویش‌ها از این قضیه خبردار شدن، برای بقیه تعریف کردن که من دیوونه شدم. خوب باشه، آزادن هرچی دلشون می‌خواد تعریف کنن. اینکه من زمین خودمو می‌فروشم و با پولش زندگی خوبی می‌گذرونم رو بهش دیوونگی می‌گن؛ ولی حالا اگه پول‌ها رو به اونا می‌دادم همه چیز بر وفق مراد بود. من یک بار سکته قلبی کردم، برای همین آدم هیچوقت نمی‌تونه بدونه که چه مدت زندگی می‌کنه. فردا می‌تونه همه چیز به آخر برسه. و یقیناً قوم و خویش‌ها سنگی بر گورت نخواهند گذاشت. کف دست سنگتراش چند صد زلوتی گذاشتم تا کارشو خوب و سریع انجام بده. و باقیمونده پول‌ها هم بنا به وصیتم به دولت می‌رسه."
"شما اصلاً خیال‌های خوش در سر ندارید."
"آنچه که به انسان‌ها مریوط می‌شه، نه، ندارم. من می‌دونم چه نظری باید در باره انسان‌ها داشت."
"اما ما هم انسانیم."
"غریبه‌ها رو راحت‌تر می‌تونم تحمل کنم. چون من شما رو نمی‌شناسم به وراجی کردن افتادم. آدم دلشو راحت‌تر برای یک غریبه باز می‌کنه. آیا به کولوشکی رسیدیم؟"
"بله، فکر می‌کنم که رسیدیم."
ــ ناتمام ــ

مدارا.(6)


پس شما می‌گید که در باغ‌ها همه چیز دیر جوانه می‌زنند؟ چه بهاری. اولین روز گرم بهاری. حتماً آزمایشات اتمی نظم جو را بهم‌ریخته است."
"چطور تونستن به دست آلمانی‌ها بمب اتُم بدن؟"
"اما کشور آلمان هنوز بمب اتُم ندارد."
"معلومه که اونا بمب اتُم دارن، صد در صد. آیا دولت‌مون نمی‌تونست در این باره پیامی بفرسته، اعتراضی کنه؟"
"دولت ما آنقدر هم که شما فکر می‌کنید قدرتمند نیست. امروز همه چیز جهان وابسته به آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی است."
"پس شما معتقدین که من بد به چشم نمیام. اما سلامتی من واقعاً نابود شده. من کنجکاوم بدونم که آیا شما می‌تونید حدس بزنید چند سالمه."
او خیلی خوب به خودش می‌رسد، حتماً حدود شصت سال سن دارد.
"شاید پنجاه و هشت سال."
"نه، من تازه پنجاه و چهار ساله شدم. بله، آقای محترم، تازه پنجاه و چهار سالم شده و مثل پیرزن‌ها دیده می‌شم. دلیلش هم دوران اسارت در اردوگاه است."
حالا در خاطراتش کنکاش خواهد کرد. همه در اردوگاه بودند، همه مردم در اردوگاه بودند. در کشور ما همه در خاطرات غوطه می‌خورند.
"من سه سال در اردوگاه بودم. احتمالاً چون من از کودکی در هوای تازه کار می‌کردم تونستم جون سالم به در ببرم. اما اونا منو از درون نابود کردن. شما خودتون می‌دونید که ما همیشه گرسنه بودیم. عده‌ای باقیمونده نون جستجو می‌کردن، من اما در زباله‌های پشت آشپزخونه به دنبال آشغال‌های سبزیجات می‌گشتم. می‌فهمید که. ویتامین. گاهی برگ کلم پیدا می‌کردم، گاهی هم برگی از یک شلغم یا یک هویج. البته همشون گندیده بودن، اما می‌شد قسمتی از اونها رو خورد. یک بار در اثنای این کار غافلگیرم کردن و بطرز وحشتناکی با مشت و لگد به جونم افتادن. نمُردنم برای خودم هم غیرقابل تصوره. بعد منو کنار یک کپه جنازه پرتاب کردن. و این باعث نجات من شد. اگه منو روی کپه جنازه ها پرت می‌کردن، می‌تونستم زیر جسد‌های بعدی خفه بشم. پس از چند روز دوباره به هوش اومدم. رفقا منو بیرون کشیده و مخفیم کردن. اما از درون کاملاً خراب و بیمارم."
ــ ناتمام ــ

مدارا.(5)


"اما بعد به خودم گفتم: دیگه کافیه! بقیه هم باید کمی کار کنن. حالا آدم‌هائی زمین می‌خرن که اصلاً از کار روی زمین اطلاعی ندارن. من یک مقدار زمین در اطراف شهر دارم. همین اواخر یک روز صبح یک تکه به ارزش ۸۰۰۰۰ زلوتی فروختم. پول رو به بانک سپردم و هر وقت احتیاج داشته باشم از حساب بانکی‌ام برداشت می‌کنم. من هنوز زمین‌های بیشتری دارم و کم کم می‌فروشم‌شون، پول‌ها رو هم به حساب بانکی‌ام واریز و بعد اونطوریکه مایلم زندگی می‌کنم. این همه سال از صبح تا دیروقت کار کردم. فکر می‌کنید که من می‌دونستم آرایش یعنی چی؟ هرگز به سلمونی نرفتم. هرگز لباس شیک نپوشیدم نکنه کثیف بشه. بله یک چنین کاریه."
یقیناً زن بخاطر دو دخترِ میز کناری‌مان قرولند می‌کند. آنها به راستی دست‌های سفید و مرتبی دارند و آرایش کرده و زیبا هستند، اگرچه لباس‌های ساده‌ای بر تن دارند. و او فقط به خاطر اینکه دخترها بتوانند صدایش را بشنوند بلند صحبت می‌کند.
"آیا می‌شه با داشتن چنین کاری به سینما و تآتر رفت؟"
"کارمندها هم دائم به کافه و تآتر نمی‌روند."
"آخ، بس کنید! مگه تگرگ، بارون و خشکسالی براشون زحمتی ایجاد می‌کنه! اینها حقوق ماهیانشون همیشه برقراره. بعد از کار اداری با لباس شیک برای نوشیدن قهوه به کافه می‌رن."
"شاید. اما شما هم دلیل چندانی برای شکایت ندارید."
"من تمام زمین‌هامو می‌فروشم، قطعه به قطعه، و همه پول‌ها رو خرج خورد و خوراک می‌کنم، و اگه چیزی باقی موند به دولت می‌بخشم."
من حتی در برابر این زن احساس تنفر هم نمی‌کنم. او برای من مانند این دستمال سفره است، مانند این خلال دندان، این فنجان. آیا تنها پیوند میان انسان‌ها رابطه شغلی و خانوادگی‌ست؟ مطمئناً برای دیدار خویشاوندان یا برای تجارت مسافرت می‌کند. او می‌گوید که می‌خواهد تمام پولش را در راه غذا و نوشابه حیف و میل کند. آیا چند سال دیگر سالم به زندگی ادامه خواهد داد؟
ــ ناتمام ــ

مدارا.(4)


"به نظر من کار شما بهتر از کار اداری است. بر روی یک صندلی چمباته زدن و پرونده‌ها را زیر و رو کردن چه خوبی‌ای دارد؟ شما از تمام خانم‌های حاضر در این واگنِ غذاخوری بهتر دیده می‌شید. بقیه رنگ پریده‌اند، مانند رختِ مرطوبِ چلانده شده، فقط یک بار به دور و بر خودتون نگاه کنید."
"من و سالم بودن؟ این ظاهر قضیه است، چون پوست من از باد و بارون مانند وحشی‌ها قرمز شده. من باید یک بار پیش کمیسیون پزشکی می‌رفتم، اونجا هم درست مانند شما بودن. اما حالا من بازنشسته‌ام."
حقوق بازنشستگی هم می‌گیرد. از چه راه‌هائی این جماعت از دولت دزدی می‌کنند! از دولت؟ آنها از همدیگر می‌دزدند. و بعد آه و ناله می‌کنند. چطور توانست این زن با کلاهبرداری خود را بازنشسته کند؟
"وقتی پیش کمیسیون بودم، همه به من خندیدن و گفتن: "شما اینجا چکار دارید؟ شما که کاملاً سالم هستید!" اما وقتی شروع به آزمایش کردن، صورات‌شون دراز و درازتر شد. کلیه‌ها بیمار، جگر و قلب بیمار. همه چیز در من بیمار است."
این جماعت با بیماری‌های خود هم فخر می‌فروشند. اگر بیماری‌هایشان آنقدر مهم هستند، پس خودشان چقدر باید با اهمیت باشند!
"من به آدم‌هائی که در جنگل یا در باغ خاک را زیر و رو می‌کنند حسادت می‌کنم. یک بار آشنائی از من پرسید که چه رشته ای را انتخاب کند _ ادبیات لهستان، حقوق یا تاریخ هنر. من به او پیشنهاد کردم باغداری تحصیل کند. او هم این کار را انجام داد. خیلی خوشحالم از اینکه توانستم به کسی توصیه عاقلانه کنم."
"افسوس، به زبون آوردنش راحته. اما کار باغبانی یک کار نمک‌نشناسانه است و درآمد زیادی نمی‌رسونه."
"اما امروزه تقریباً همه یک قطعه زمین می‌خرند."
"خوب بخرن. من از پنج صبح تا دیروقت در باغ کار می‌کنم و نمی‌تونم در این کار چیز زیبائی ببینم. اگه کسی برای تفریح کمی خاک زیر و رو کنه شاید براش جالب باشه، اما من باید دنبال کارهای بعدیش هم باشم، باید مواظب باشم که اراذل پرچین‌ها را خراب نکنن و محصول‌ها رو ندزدن، باید س‌گها و بچه‌های غریبه را فراری بدم. و پیدا کردن کارگر هم خیلی مشکله. چه دستمزدهای زیادی درخواست می‌کنن! و چون من ناراحتی قلبی دارم نمی‌تونم به تنهائی به تمام این کارها برسم."
اینکه ناراحتی قلبش از اعتیاد به شکم‌پرستی سرچشمه می‌گیرد را این زن نمی‌تواند درک کند.
ــ ناتمام ــ

خروس خنگ.


مرد پای راستش را طوری با احتیاط روی پاهای نازک و زرد رنگ خروس گذارده بود که دردی احساس نکند. خروس خانم (لقب خروس خانم را بچه‌های خانه به خاطر طبع لطیف آقا خروسه به او داده بودند) با چشم‌های متعجب و پلک‌هائی که تند تند باز و بسته می‌شدند به این بازی مسخره نگاه می‌کرد و دل تو دلش نبود. همین دیروز وقتی که بچه‌ها با او بازی می‌کردند بعد از بستن پاهایش چند پَر خوشگل از دمش را کندند. چه دردی داشت. بعد هم پَرها را همراه کمی نمک لای کتاب‌های خود گذاشتند. حالا هم که پدر خانه شوخیش گرفته و زبان او را بیرون کشیده و لای منقارهایش قرار داده است. خدا همه را عاقبت به خیر کند، نکند می‌خواهد برای بالشت زیر سرش از بدنم پَر بکند. خدا پدرش را بیامرزد که پاهایم را نبسته، کاش زودتر پایش را از روی پاهایم بردارد، درد دارد کم کم در پاهایم می‌پیچد و خود را به باسن و کمرم می‌رساند.
هنوز خروسِ قصه ما در فکر درد پای خود بود که ناگهان سرش را در دست پدر خانواده و تنش را روی زمین در حال رقصیدن برک‌دانس می‌بیند، با تعجب چند بار پلک می‌زند تا اصل ماجرا دستگیرش شود. بعد چکه‌های خون ریخته شده بر روی زمین توجه‌اش را جلب کرده و با تعقیب کردن آنها به گردن بریده خودش که هنوز در دستِ خونیِ پدرِ خانه قرار داشت می‌رسد. با لحنی خیرخواهانه به خود می‌گوید: "تقصیر خودشه، اگه چاقو دستش نمی‌گرفت زخمی هم نمی‌شد!" و با تعجب و کنجکاوی به تماشای رقصیدن تنِ بی سر ادامه می‌دهد ...
"در شرارت‌ها و جنگ‌هائی که در جهان اتفاق می‌افتند ما هم سهیم می‌باشیم. و اگر هر بار این تعلق را پس از مشاهده درک کنیم، و اگر هر بار به این دلیل شرمسار گردیم، هر بار نیز برای‌مان آشکار می‌گردد که حاکمانِ جهان شیطان نیستند، بلکه انسان‌هائی می‌باشند که شرارت را نه از روی بدجنسی بلکه بخاطر نوعی از نابینائی و بی‌تقصیری انجام می‌دهند." (هرمن هسه(

مدارا.(3)


"در این زمستان پرندگان زیادی مانند کبک‌ها در مزارع هلاک شده‌اند. گرچه از دهقانان درخواست شده بود که برف را پارو کنند، اما چه کسی به این درخواست‌ها گوش می‌کند! در باغ‌ها هم بجز خاکِ لخت چیز دیگری دیده نمی‌شود. یک چیزهائی جوانه زده بودند، اما دوباره ناپدید شدند. البته من باغ ندارم ..."
"بوته گل‌هایِ بهاری من هم شکوفه ندادند، وگرنه باید مثل هر سال دو هفته پیش شکوفه‌ها پیداشون می‌شد."
"شما صاحب یک باغ هستید؟"
"بله، در خارج از محدوده ورشو".
"حالا متوجه شدم که چرا شما چنین سالم به چشم می‌آئید، شما در هوای تازه کار می‌کنید. این کار خوشایندی‌ست، سالم و پر سود."
زن نگاه طعنه‌آمیزی به من می‌کند. "خوشایند؟ من از این کارِ خوشایند بیزارم، جونمو به لب رسونده. بهترین شغل را کارمندها دارند. هشت ساعت کار می‌کنن و بعد از کار به کافه یا تآتر می‌رن. همیشه لباس‌های خوب می‌پوشن و دستاشون همیشه تمیزه. آنها روی کولِ دولت سوار و مشغول خوش‌گذرانی هستند. به طور مرتب حقوق ماهیانه می‌گیرن و محصول خوب، محصول بد، خشکسالی یا یخبندان اصلاً نگرانشون نمی‌کنه. خوب به دست‌های من نگاه کنید. یقیناً از این که مثل چرم دیده می‌شن تعجب کردید. دلیلش اینه که من آنها را مانیکور نمی‌کنم.، و صورتم از باران و باد قرمزه ..."
"شما کمی اغراق می‌کنید ... کارمندها هم زندگی راحتی ندارند. هزار زلوتی در ماه برای گذران زندگی کافی نیست، مخصوصاً اگر دارای فامیل هم باشند."
"و من این مقدار پول رو هم نمی‌تونم از زمینم بدست بیارم. بله، من باید چیزی روش بذارم تا بتونم مالیاتمو پرداخت کنم. من هزار تا هم نصیبم نمی‌شه."
"چقدر مالیات باید بپردازید؟ من فقط از روی کنجکاوی سؤال می‌کنم."
"نمی‌دونم، از یادم رفته."
از یادش رفته. حتماً مقدار ناچیزی مالیات می‌پردازد و از این طریق دولت را هم فریب می‌دهد. او به کارمندان حسادت می‌کند، یک باغ در اطراف ورشو دارد، یک قطعه زمین سود رسان. این افراد روی پول می‌نشینند و این زن جلوی چشمان من مانند خرمنکوبِ سیلو غذا می‌خورد و ناله و زاری هم می‌کند که وضعش چقدر بد است. چه آرزوهائی ممکن است هنوز داشته باشد؟ او دست‌هایش را مانیکور نمی‌کند. این پری دریائی یقیناً به مانیکور احتیاج دارد! طبیعی‌ست که حالا نسبت به همه کس و دولت خشمگین باشد. یک چنین زنی چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد؟ چه مقدار غذا در روز نابود می‌کند؟ معنای تمام این چیزها چیست؟ یک موجود زنده که پس از تولیدِ خشم و کود سر حال می‌آید.
ــ ناتمام ــ

مدارا.(2)


من زن را زیر نظر داشتم.
سیب‌زمینی برای سلامتیش ضرر دارد. چقدر چنین مخلوقاتی به خاطر سلامتی‌شان نگرانند! آنها مانند سگ‌های وفاداری که گاز می‌گیرند از جسمِ پیر خود مواظبت می‌کنند. حتماً یک کاسب است و در معامله‌ها سر مردم را کلاه می‌گذارد. مطمئناً بسته پستی از کشورهای خارجی دریافت می‌کند و به دولت فحش می‌دهد. معلوم است که چندین ساعت به غذا خوردن ادامه خواهد داد.
"حالا راضیم. وقتی معده‌ام از غذا پُر می‌شه سر حال میام."
من لبخندی دوستانه به رویش می‌زنم، مانند آدمی که به یک حیوانِ بزرگ لبخند می‌زند. گارسون دو ظرفِ سوپ جلوی‌مان قرار می‌دهد.
به گارسون می‌گویم: "برای من لطفاً مقداری نان بیاورید".
یکی از دخترها با لبخندی بشقاب نان خود را به طرفم می‌گیرد.
"خیلی ممنون. من بعداً نان‌ها را به شما پس خواهم داد."
دختر به من نگاه می‌کند. نور ملایمی بر پوستش نشسته بود. سراسر اندامش کاملاً صاف و هموار بود، آنچنان شکم کوچکی داشت که من فکر کردم درونش را صافِ صاف اتو کرده‌اند.
زن با لبخند می‌گوید: "من نان شما را تا ته خوردم. می‌بخشید، اما من خیلی گرسنه بودم."
"اصلاً مهم نیست."
"آدم‌هائی که اینجا کار می‌کنند به خودشون زحمت زیادی می‌دن. حتی شیشه پنجره‌ها را هم تمیز کرده‌اند. اما لطفاً بدون سیب‌زمینی. نه، قهوه را لطفاً بعد از غذا بیارید."
"برای اولین بار است که خورشید گرما می‌دهد. اما در هر حال بهار دو هفته دیرتر شروع شد ..."
"چرا این پُرس غذا انقدر کوچیکه! گوشت‌ها با دو لقمه کوچک تموم می‌شن. اینطور که معلومه باید یک پُرس دیگه بخورم. می‌بینید، من به گارسون خیلی واضح می‌گم: بدون سیب زمینی. اما اصلاً گوش نمی‌دن آدم چی می‌گه! حالا خوبه که این چند تا لوبیا همراه غذا هست. حتی خوشمزه‌اند و کاملاً تازه."
"آیا خانم‌ها و آقایون یک قطعه کیک میوه میل دارند؟ شما چطور آقای محترم؟"
"نه، ممنون"
"و شما خانم محترم؟"
"چه نوع کیکی است؟"
"کیک گردو."
"یک قطعه به من بدید. و یک فنجان قهوه. در حقیقت من بخاطر قلبم اجازه قهوه نوشیدن ندارم. اما با این وجود می‌نوشم، برام فرقی نمی‌کنه."
"شما اما خیلی سالم به نظر می‌رسید."
"با این وصف خیلی مریضم. از سر تا نک پا مریضم. اوه، یک لک لک! آنجا، روی آشیانه‌اش. چه خوب که من اونو دیدم. اینطور گفته می‌شه که اگه آدم در سفر یک لک لک بر روی آشیانه‌اش ببینه، به سلامت از سفر به خونه برمی‌گرده. در حین سفر پیشآمد ناگواری براش پیش نمیاد. نه بیمار می‌شه و نه می‌میره. بسیار خوب، حالا دیگه سیر شدم. اما مقدار گوشت خیلی فقیرانه بود."
ــ ناتمام ــ

مدارا.(1)


من یک بار دیگر به لیست غذا نگاهی می‌اندازم.
"لطفاً یک پُرس غذای روز."
"قلوه گوساله یا کتلت؟"
"غذائی که ارزونتره و ۱۸ زلوتی می‌ارزه."
"بسیار خوب."
گارسون از آنجا دور می‌شود.
در این بین زن سالادش را تمام کرده و می‌گوید: "خوب سیر شدم. آخ، چه گرسنگی وحشتناکی. غیر قابل تحمل بود. وقتی من گرسنه‌ام نمی‌دونم باید چه کار کنم. حالا اما سر حال آمده‌ام."
"خیلی خوبه."
"وقتی گرسنه نیستم خودمو خیلی سر حال احساس می‌کنم، این عادتمه."
"پس خیلی خوب شد که شما در یک واگن غذاخوری نشسته‌اید. چون بعضی وقت‌ها چنین عاداتی باعث دردسر می‌شه، به ویژه در مواقع گرسنگی."
"سالاد واقعاً عالی بود، حتی تازه هم بود. باید برای تهیه این سالاد به خودشون خیلی زحمت داده باشن."
"آها ..."
"مایلم بدونم که برای نهار چه پخته‌اند."
پس می‌خواد به خوردن ادامه بده.
زن گارسونی را که با عجله از کنار ما در حال رد شدن بود نگاه می‌دارد: "آقای گارسون، برای نهار چه غذاهائی وجود دارد؟"
"قلوه با سبزی و سیب‌زمینی، سوپ گیاه ترشک و کمپوت. یا شنیتسل ..."
قلوه‌ها چه مزه‌ای می‌دن؟"
"قلوه گوساله هستند، خانم محترم."
"من می‌خوام امتحانش کنم. و چه سبزی‌هائی همراهشه؟"
"لوبیا."
"و دیگه چی؟"
"فقط لوبیا."
"پس برام قلوه بیارید، می‌خوام امتحان کنم. اما لطفاً بدون سیب‌زمینی و اگر ممکنه با شلغم."
گارسون آنجا را ترک کرده بود، اما زن همچنان با او صحبت می‌کرد: "من باید سبزیجات بخورم، سیب‌زمینی نمی‌تونم بخورم."
"سیب‌زمینی براتون ضرر داره؟"
"ضرر که داره، اما من اصلاً سیب‌زمینی را با میل نمی‌خورم."
"حتماً به توانائیتون آسیب میرسونه."
"آره، آره."
دخترها دائم چهچهه می‌زدند. در آوایشان که به صورت ملایمی سمت من جاری می‌شد، نغمه پرندگان طنین‌انداز بود. کاملاً ناب و با یک شادی مملو ازهستی.
ــ ناتمام ــ

مدارا.


Tadeosz Rozewicz
در ۴ می ۱۹۵۸در واگن غذاخوری یک قطار سریع‌السیر نشسته بودم. بر روی مزارع مقدار کمی نور خورشید نشسته بود و از میان شیشه چهره‌ام را گرم می‌ساخت. در ماه مارس و آپریل یخبندان جوانه درختان را متلاشی و در جنگل‌ها بسیاری از پرندگان را نابود ساخته بود. بوسیله رادیو از دهقانان و پیشآهنگان درخواست شده بود برف را پارو کنند و به کبک‌ها خوراک دهند. تخم افشانی زمستانی ناچیز بود، طوریکه انگار از جنگ با زمستانِ سخت به ستوه آمده است.
دو دختر پشت میز کناری من نشسته بودند. صدایشان چیزی شبیه به آواز پرندگان در خود داشت. شاید بهتر بود که فقط نغمه‌شان را استراق سمع و از خود در برابر معنای کلمه‌ها حفاظت می‌کردم؛ احتمالاً مشغول پرت‌و پلا گفتن بودند.
من لیست غذا را مطالعه می‌کردم.
یک زن مو خاکستری نزدیک میز من می‌شود.
"این صندلی رزرو شده؟"
"خیر، بفرمائید."
زن بارانی نازک شفافش را به جارختی آویزان کرده و کت خود را درمی‌آورد. او قوی‌هیکل و چهارشانه بود، شاید بالای شصت سال. صورتی بیضی‌شکل و سرخ‌فام داشت. دارای بینی کوتاه، چشمانی خاکستری یا آبی رنگ و ابروانی روشن بود. ظاهر سرشار از سلامتی این زن مملو از ناخشنودی‌ام ساخت. نگاه کُندِ چشمانش لو می‌داد که به نحو افراطی از خود راضی‌ست. هنگامیکه یک گارسون با سینی غذا از کنارمان می‌گذشت، زن گفت: "به من تخم‌مرغ و مایونز بدهید." گارسون با نان، کره و تخم‌مرغ در مایونز از او پذیرائی می‌کند. زن غذا را سریع می‌خورد. پس از لحظه‌ای یک گارسون دیگر نزدیک می‌شود. "کسی سالاد میل دارد؟"
زن سینی را تفتیش می‌کند. "این چه سالادی است؟"
"سالاد شاه‌ماهی."
"یک بشقاب سالاد به من بدید. آیا خوشمزه است؟"
"عالی‌ست."
"خوبه، پس یک بشقاب کافیه."
یکی از دخترها به طرف ما نگاه کرده و لبخندی نیشدار می‌زند. من به همسایه‌ام که حالا صورتش سرخ‌فام‌تر شده بود نگاهی می‌اندازم و با خود فکر می‌کنم: چه چیزهای قروقاطی‌ای می‌خورد!. از آن تیپ آدم‌هائی‌ست که از سن معینی شروع می‌کنند فقط به جویدن و هضم کردن. این چشمان خواب‌آلود، بی‌نور و بی‌حرکت مانند دانه - چشم خزندگان، هراس‌انگیز است. تمساح و لاک‌پشت‌ها دارای چنین چشمانی هستند. بی‌حرکت، چشمان وحشتناک عصر قدیم، چشم‌هائی که نه مسیح، نه گاندی و نه شکسپیر می‌شناختند. حالا اینجا پیش من یک چنین نمونه پیر شکمباره‌ای نشسته ...
ــ ناتمام ــ

قرائت در چند دقیقه.(25)


همچنین در زمان‌های قدیم، در زمان‌های ظاهراً بهتر نیز نیروهای حرص و آز و حماقت نقش بیشتری در تاریخِ جهان از آنچه اکثر مورخین معترفند ایفا کرده‌اند.
***
جهان از بی‌عاطفگی و پست‌فطرتی اداره‌کنندگان خویش خفه می‌گردد.
***
یک شکایت، به دلیل اثبات نشدن قانونی آن، هرگز بی‌اعتبار نمی‌گردد.
***
تمام جهان جنگ‌طلب و مسلح است و برای زندانی کردن یا به قتل رساندن رقیب خود آماده _ کافی‌ست که کسی در جائی فقط از آشتی‌پذیری، تحمل و اخوت سخن گوید، فوری تمام جبهه‌های جهان بر ضد او بسیج می‌گردند، از کاپیتالیسم آمریکائی تا استالین، از کشیش‌های پروتستانت تا کاتولیک‌ها. و این چیز تازه‌ای نیست.
***
شعر یک فضای جادوئی می‌آفریند که در آن ناموافق سازگار و غیرممکن واقعی می‌گردد. و این فضای موهوم یا بیش از حد واقعی مطابقت می‌کند با همچون زمانی؛ یعنی با زمان سرایندگی، افسانه‌گوئی، با زمانی که در تضاد با تمام زمان‌های تاریخ و تقویم می‌باشد و زمانی که برای افسانه‌ها و قصه‌های تمام خلق‌ها و تمام شاعران یکسان است ... هرچقدر هم که جادوی ناب نادر گشته باشد، اما امروز هم همچنان در هنر زندگی می‌کند.
ــ پایان ــ