
دلم میخواست چشمهای خود را
میبستم،
لحظهای به تو میاندیشیدم
و با بازکردنشان
شاعری از خطۀ شیراز میگشتم.
برایت صبح به صبح غزلی در لیوان
میریختم
شبها وقت خواب
بالشت را پُر شعر میکردم
و دلت را با دست
تاب میدادم.
آنقدر تاب میدادم تا سرت گیج رود
و تو بعد
سر بر بالشِ پُر شعر نهاده
پلک بر پلک دهی و خوابآلوده
بخوانی: یک گل ..... دو گل
و همان لحظه که خواب قصد ربودن
دارد
کسی از پشت پرده آرام بپرسد:
میخشیدا، منظورتون یقول دوقول بود؟
و تو لبخندزنان،
خواب را در آغوش گرفته و سخت
میبوسیدی.
ولی من در خواب تو بیدار مانده
و برایت تا صبح شعر و غزل
میخواندم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر