مدارا.(1)


من یک بار دیگر به لیست غذا نگاهی می‌اندازم.
"لطفاً یک پُرس غذای روز."
"قلوه گوساله یا کتلت؟"
"غذائی که ارزونتره و ۱۸ زلوتی می‌ارزه."
"بسیار خوب."
گارسون از آنجا دور می‌شود.
در این بین زن سالادش را تمام کرده و می‌گوید: "خوب سیر شدم. آخ، چه گرسنگی وحشتناکی. غیر قابل تحمل بود. وقتی من گرسنه‌ام نمی‌دونم باید چه کار کنم. حالا اما سر حال آمده‌ام."
"خیلی خوبه."
"وقتی گرسنه نیستم خودمو خیلی سر حال احساس می‌کنم، این عادتمه."
"پس خیلی خوب شد که شما در یک واگن غذاخوری نشسته‌اید. چون بعضی وقت‌ها چنین عاداتی باعث دردسر می‌شه، به ویژه در مواقع گرسنگی."
"سالاد واقعاً عالی بود، حتی تازه هم بود. باید برای تهیه این سالاد به خودشون خیلی زحمت داده باشن."
"آها ..."
"مایلم بدونم که برای نهار چه پخته‌اند."
پس می‌خواد به خوردن ادامه بده.
زن گارسونی را که با عجله از کنار ما در حال رد شدن بود نگاه می‌دارد: "آقای گارسون، برای نهار چه غذاهائی وجود دارد؟"
"قلوه با سبزی و سیب‌زمینی، سوپ گیاه ترشک و کمپوت. یا شنیتسل ..."
قلوه‌ها چه مزه‌ای می‌دن؟"
"قلوه گوساله هستند، خانم محترم."
"من می‌خوام امتحانش کنم. و چه سبزی‌هائی همراهشه؟"
"لوبیا."
"و دیگه چی؟"
"فقط لوبیا."
"پس برام قلوه بیارید، می‌خوام امتحان کنم. اما لطفاً بدون سیب‌زمینی و اگر ممکنه با شلغم."
گارسون آنجا را ترک کرده بود، اما زن همچنان با او صحبت می‌کرد: "من باید سبزیجات بخورم، سیب‌زمینی نمی‌تونم بخورم."
"سیب‌زمینی براتون ضرر داره؟"
"ضرر که داره، اما من اصلاً سیب‌زمینی را با میل نمی‌خورم."
"حتماً به توانائیتون آسیب میرسونه."
"آره، آره."
دخترها دائم چهچهه می‌زدند. در آوایشان که به صورت ملایمی سمت من جاری می‌شد، نغمه پرندگان طنین‌انداز بود. کاملاً ناب و با یک شادی مملو ازهستی.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر