مدارا.(13)


"همه آدمخورها اینجا هستن. همینطور در این واگن. در باره آدمخورها چی باید گفت؟ من از آلمانی‌ها متنفرم، اما آنها هم چنین بلائی به سرم نیاوردن. آن زمان می‌دونستم: گشتاپو دشمنه. اما اینجا دشمن کیه؟ همه و هیچکس. اونم بعد از چنین جنگ جهانی‌ای. فحش و کتک خورده با تابوت مادرم در قبرستون ایستاده بودم و نمی‌دونستم چه باید بکنم. کسی نمی‌تونه بفهمه که چه اندازه من مأیوس بودم. می‌بخشید از اینکه من گریه می‌کنم. من می‌بایست تابوت مادرم رو از قبرستون می‌بردم. یک ماشین خدمت و کارگر در اختیارم گذاشتن. همه پول‌ها رو هم خودم پرداختم. تابوت رو توی ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. بعداً از راننده پرسیدن که تابوت رو به کجا برده است. اما من به راننده هزار زلوتی داده بودم، و به هر کدوم از کارگرها هم دویست زلوتی، و اونها هم زیپ دهنشون رو بسته نگه داشتن و چیزی لو ندادن. از این گذشته من اول گذاشتم که راننده از بیراهه برونه و وقتی نزدیک مقصد رسیده بودیم گفتم حالا می‌تونی از جاده اصلی برونی. وقت قرار دادن تابوت توی ماشین هم اذیت شدم. راننده اول نمی‌خواست حرکت کنه. اما بعد از اینکه بهش پول دادم مثل فنر از جاش پرید. عاقبت مادرم آرامشش رو به دست آورد. هیچکس نمی‌دونه اونو کجا چال کردم. هیچکس". زن با خوشحالی و غرور نگاهم می‌کرد. "محل دفنشو فقط من می‌دونم. شما یک غریبه‌اید. شما باید منو ببخشید از اینکه من همه این چیزها رو براتون تعریف کردم، اما حالا، بعد از اینکه تمام درد دلم رو براتون گفتم حالم خیلی بهتره. به یک غریبه خیلی آسون‌تر می‌شه تعریف کرد."
قطار از کنار جنگل‌های کوچک و چمنزارها و مزارعی که زیر آب قرار داشتند می‌راند. و در گودال‌ها گل‌های مارگریت و مروارید شکفته بودند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر