خروس خنگ.


مرد پای راستش را طوری با احتیاط روی پاهای نازک و زرد رنگ خروس گذارده بود که دردی احساس نکند. خروس خانم (لقب خروس خانم را بچه‌های خانه به خاطر طبع لطیف آقا خروسه به او داده بودند) با چشم‌های متعجب و پلک‌هائی که تند تند باز و بسته می‌شدند به این بازی مسخره نگاه می‌کرد و دل تو دلش نبود. همین دیروز وقتی که بچه‌ها با او بازی می‌کردند بعد از بستن پاهایش چند پَر خوشگل از دمش را کندند. چه دردی داشت. بعد هم پَرها را همراه کمی نمک لای کتاب‌های خود گذاشتند. حالا هم که پدر خانه شوخیش گرفته و زبان او را بیرون کشیده و لای منقارهایش قرار داده است. خدا همه را عاقبت به خیر کند، نکند می‌خواهد برای بالشت زیر سرش از بدنم پَر بکند. خدا پدرش را بیامرزد که پاهایم را نبسته، کاش زودتر پایش را از روی پاهایم بردارد، درد دارد کم کم در پاهایم می‌پیچد و خود را به باسن و کمرم می‌رساند.
هنوز خروسِ قصه ما در فکر درد پای خود بود که ناگهان سرش را در دست پدر خانواده و تنش را روی زمین در حال رقصیدن برک‌دانس می‌بیند، با تعجب چند بار پلک می‌زند تا اصل ماجرا دستگیرش شود. بعد چکه‌های خون ریخته شده بر روی زمین توجه‌اش را جلب کرده و با تعقیب کردن آنها به گردن بریده خودش که هنوز در دستِ خونیِ پدرِ خانه قرار داشت می‌رسد. با لحنی خیرخواهانه به خود می‌گوید: "تقصیر خودشه، اگه چاقو دستش نمی‌گرفت زخمی هم نمی‌شد!" و با تعجب و کنجکاوی به تماشای رقصیدن تنِ بی سر ادامه می‌دهد ...
"در شرارت‌ها و جنگ‌هائی که در جهان اتفاق می‌افتند ما هم سهیم می‌باشیم. و اگر هر بار این تعلق را پس از مشاهده درک کنیم، و اگر هر بار به این دلیل شرمسار گردیم، هر بار نیز برای‌مان آشکار می‌گردد که حاکمانِ جهان شیطان نیستند، بلکه انسان‌هائی می‌باشند که شرارت را نه از روی بدجنسی بلکه بخاطر نوعی از نابینائی و بی‌تقصیری انجام می‌دهند." (هرمن هسه(

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر