مدارا.(10)

"با گاری کرایه‌ای صلیب روی قبر رو حمل کردیم و صبح زود به مقصد رسیدیم. قبر کنده و آماده شده بود. اما چند مرد اونجا ایستاده بودن و می‌گفتن که کسی اجازه نداره در اون محل چال بشه. گاری حاویِ تابوت سر راه قبرستون قرار داشت. من گفتم: "آقای وکیل، شنیدین چی می‌گن؟" عذر می‌خوام از اینکه درهم برهم صحبت می‌کنم. شما باید منو ببخشید. اما وکیلم حقیقتاً یک انسان شایسته‌ست. درد پریشونم می‌کنه. برای من اهمیتی نداره کجا خاکم کنن، می‌تونن تو محل زباله خاک کنن. اما مادرم، عزیزترین کس منو ... مادرم در اثنای اشغال نظامی مرتب برای زندانی ها غذا می‌برد، عده زیادی آدم پیش خودش مخفی کرد، خیلی خوش قلب بود. وکیلم منصف بود. وقتی از او خواهش کردم به خاطر این موضوع به دادگاه شکایت کنه، او گفت: "به درد و رنجتون خاتمه بدید." من اون موقع نمی‌تونستم دعا کنم، نمی‌تونستم به کلیسا برم. هیچکاری نمی‌تونستم بکنم. اینو به وکیلم گفتم. اما او معتقد بود که اتفاقاً حالا وقت رفتن به کلیساست و نباید اجازه بدم چیزی باعث ناراحتیم بشه. گفت باید منتظر موند، و بهتره که در آتش نفت نریخت. زمان در هر صورت زمان متشنجیه. اینطوری متقاعدم کرد تا اینکه من شکایتم رو پس گرفتم. من برای اعتراف به کلیسا می‌رم و اونجا شروع به شکایت می‌کنم. بعضی از کشیش‌ها به من توصیه می‌کنن که ببخشم و فراموش کنم، و بعضی دیگه از من برای این کار خواهش می‌کنن. اما من وقت اعتراف در کلیسا همه چبز رو علنی می‌گم، اونها باید این چیزها رو گوش کنن. این حق منه. دلم می‌خواست زمانی برسه که کشیش‌ها مجبور به کار کردن بشن و برای مخارج زندگیشون مثل همه انسان‌ها کاری انجام بدن. و اینکه نیاز حقیقی رو بشناسن. من براشون این آرزو رو می‌کنم. کی این اتفاق میفته که روی زمین دیگه مذهبی وجود نداشته باشه؟ که انسان‌ها انسان باشن؟ یا یک مذهب یا هیچ مذهبی. اما این چه مذهبی می‌تونه باشه؟ پس بهتره که بدون مذهب باشه. قبل از اینکه مادرم بمیره به من سفارش کرد که پولشو به راهبه‌ها بدم، گفت اونا به پول احتیاج دارن. و خواهش کرد که اونا هم تو مراسم خاکسپاریش شرکت کنن. آخه راهبه‌ها برای مادرم خیلی احترام قائل بودن. اما کشیش مرافعه راه انداخت: "چی؟ این همه پول به راهبه‌ها؟ اونها به پول احتیاج ندارن. بفرما، اینا رو نگاه کنین!" و یک لباس مخصوص عبادت یا شنل کشیش‌ها رو جلوی دماغم نگه داشت و گفت: "به اینها نگاه کنین، همه پاره پوره‌اند. اینجا پول لازمه. به جای این کار به راهبه‌ها پول میدین!" و او مثل دیوونه‌ای وسط کلیسا این سو و اون سو می‌رفت و به من به خاطر پول ناسزا می‌گفت. او هنوز پیر نشده بود، حدود چهل سال سن داشت."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر