مدارا.(11)


"اما آنها در این میان چیزهائی درک کرده‌اند. سرشان به سنگ خورده و کمی ملایم‌تر و بهتر شده‌اند."
"از من بشنوید، اصلاً نمی‌شه احساس کرد که اینها تغییری کرده باشن. من فقط دعا می‌کنم که نظام ما تا حد امکان باقی بمونه. هنوز حکومت کمی جلوشونو می‌گیره و اینها از حکومت کمی می‌ترسن. اما اگه اوضاع عوض بشه، دیگه نمی‌شه تحمل کرد. حالا هم خیلی ... همه چیز به خوبی سازماندهی شده. اینطور به نظر می‌رسه که کسی کسی رو نمی‌شناسه، اما اونها همه جا آدمای خودشونو دارن. همینطور تو قبرستون‌ها. به من اخطار کردن دنبال دعوا نباشم، وگرنه ... درست و حسابی تهدیدم کردن. من پیرم و بیماری قلبی دارم. و این امکان وجود داره که تو تاریکی سنگی به طرف سرم به پرواز بیاد. من خودم هم نمی‌دونم دیگه چه کارهای دیگه‌ای از دست‌شون برمیاد. من اصلاً چیزی نمی‌دونم. من بیشتر از زمان اشغال نظامی ترس دارم. در آن وقت می‌دونستم: گشتاپو دشمنه. ولی حالا چیزی نمی‌دونم و با این وجود می‌ترسم. و حالا در سال ۱۹۵۸ وحشتناک‌ترین فاجعه عمرم، این شکنجه رو تجربه کردم. شاید که کشیش روزی ازم معذرت بخواد، چونکه گاه گاهی چیزهائی ازش می‌بینم. اما من چه تحملی باید می‌کردم ... من بعد از این ماجرا سکته قلبی کردم و چندین هفته مثل مُرده‌ها افتاده بودم. فکر می‌کنید یکی از اقوام به دیدنم اومد؟ بیگانه‌ها از من پرستاری کردن. و حالا دیگه نمی‌خوام ریخت هیچکدومشونو ببینم. یک فنیگ هم بهشون نمیدم ... از اونجائیکه می‌دونستم کلیسا همه جا آدمای خودشو داره، وکیلم رو همراه خودم به قبرستون بردم."
گارسون نزدیک میز ما می‌شود. "شما آقای محترم، چه چیزی ...؟"
"من غذای روز به قیمت هجده زلوتی و یک قهوه داشتم."
"من هم غذای روز داشتم. همون قلوه‌های ریز. خوب بودن، اما من ازتون خواهش کردم برام سیب‌زمینی نیارید، اما با این وجود آوردید. بعد، دو تا سالاد داشتم و کوهی از نون، کره، کیک، قهوه و شیرینی خشک."
"ممنون." گارسون با کیف پولش به کنار میزهای دیگر می‌رود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر