پندار نیک.


آیدین با چهره‌ای خسته وارد کلاس (پرورش قدرت خلاقانه) می‌شود. روی صندلی کنارم می‌نشیند و بلافاصله آهسته می‌پرسد: روزه گرفتی؟
سریع و آهسته می‌گویم: آره، خیلی وقته.
می‌پرسد: از کی؟
می‌گویم: از سه ماه پیش.
با تعجب و ناباوری تکرار می‌کند: از سه ماه پیش؟!
می‌گویم: آره.
خمیازه‌ای می‌کشد، _ به این معنی که در تاریکیِ شب بیدار گشته و تا رسیدنِ روشنائیِ صبح تمام مراسم روزه را به جا آورده است.
ریتایِ نازک اندام و زیبارویِ مکزیکی از آن سر میز با لبخندی بر لب به من نگاه می‎کند، لبخندی بر ردِ نگاهش می‌نشانم و به سویش روانه می‎سازم، بعد جرعه‌ای از قهوه داخل فنجان می‌نوشم و همزمان به آیدین فکر می‌کنم.
از گوشه چشم می‌توانم نگاهش را که به من دوخته است ببینم و صدای خاموشش را بشنوم که به خود می‌گفت: "روزه‌اش باطل شد."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر