گفته میشود که گفتهاند: "هركس يك نفر را بدون جرمي بكشد، مانند اين است
كه همه مردم را كشته است."
گرچه علم نتوانسته تا کنون بطور یقین ثابت کند که خدا وجود ندارد، اما این به
هیچ وجه دلیلی بر وجود خدا نمیتواند باشد.
اگر آن خدائی که جهانِ به این عظمت را پدید آورده و قادر گشته تا به امروز حفظش
نماید و اجازه ندهد نابود گردد، بنابراین میبایست همچنین قادر باشد که از مرگ انسانیت
نیز جلوگیری به عمل آورد تا انسان و حیوان و گیاه از زندگی لذت ببرند. اما در این روزها میتوان با چشم غیر مسلح؛ چه از نوع چشم نزدیکبین یا دوربین و یا آستیگمات و
حتی با چپ چشمی هم به راحتی مشاهده کرد که چنین نمیباشد و انسان در اوج سختی به سر میبرد
و نه تنها از زندگی لذت نمیبرد، بلکه در حال حاضر نمیتواند با خیال راحت هوا تنفس
کند. و با این حال خداباوران هنوز هم معتقدند که خدا قادر مطلق جهان است!
اگر خدائی وجود داشته باشد نباید از نشان دادن خود به انسان در هراس باشد، و
به چه دلیل باید تا حال خود را طبق روایات فقط به چند انسان که شمارشان از انگشتان
دو دست کمتر است نشان داده باشد؟ و چرا حتی ملائکش هم از این روش عجیب او استفاده کرده و آنها
هم خود را فقط به تعداد اندکی از انسانها نشان دادهاند؟
اگر خدائی وجود داشت لااقل باید طوری عمل میکرد که تمام انسانها بتوانند پزشکِ خود باشند و محتاج دکتر و دوا و درمان نشوند.
اگر خدا وجود داشت لااقل باید آدرس دقیق بهشت و جهنمی را که رسولانش از آن دم
میزنند به انسان میداد تا که مردمِ حیرانِ جهان آدرس بهشت را از این و آن نپرسند
و سرگردان نشوند .....
یکی از تفاوتهای مهم بین خداباوری و انکار خدا یا به عبارتی میان دین و علم
در این است که مردم بخاطر اعتقاد به علم در بابِ ردِ خدا از طرف دینداران هنوز هم به قتل
میرسند، اما مردم دیندار هرگز توسط عالمین به دار کشیده نگشتهاند.
خیلی دلم میخواست میتوانستم آسمان و زمین را به هم بدوزم، اما نه سوزن مناسبی
برای این کار دارم و نه نخ به اندازه کافی.
چند روزیست که هفتادمین سالِ زندگیام را پشت سر گذارده و بدون آنکه توانسته
باشم خود را ذرهای به حقیقت نزدیک سازم وارد هفتاد و یکمین سال از عمرم شدهام. شاید
حقیقت چیزیست که به سختی خود را نمایان میسازد، و شاید هم فقط زمانی خود را نشان این
و آن میدهد که کار از کار گذشته باشد.
شاید هم حقیقت دوندۀ ماهری باشد و آگاه از اینکه من دیگر به گردِ پایش هم نخواهم رسید.
من نمیدانم که چرا میگویند حقیقت همیشه پشت ابر نمیماند؟ آیا مگر خانۀ حقیقت
در پشت ابرهاست و برای ملاقات کردنش باید سوار هواپیما گشت؟
مزۀ حقیقت احتمالاً باید ترش باشد، زیرا وقتی کسی غیرمنتظره با حقیقت
مواجه میشود تقریباً همیشه ترش میکند.
آری، وارد هفتاد و یکمین سال از زندگیم شدهام و هنوز هم نمیدانم حقیقت چیست
و کجا میزید. و نمیدانم چرا اصلاً باید در پی حقیقت بدوم، آن هم در زمانی که برای
دویدن نفس کم میآورم.
من اطمینان کامل دارم که با آوردن دوچرخهام به درون اتاق و ساختن وسیلهای
از چوب برای بالا نگهداشتنِ چرخ عقبش از زمینْ اساسیترین و عقلانیترین تصمیم
را با شروع هفتادمین سال زندگیام گرفتهام. تصمیم راسخ گرفتهام که قبل از ورود به
هفتاد و دومین سال زندگی برای تقویت عضلات پا و ریهام آنقدر در اتاق بر روی دوچرخه
پا بزنم تا برای به دنبال حقیقت دویدن نفس کم نیاورده و برای یک بار هم که شده در این
مسابقه از او پیشی گیرم.