خلق را تقلیدشان بر باد داد.



انسان حقیرْ فرد شیکپوش را (شما) خطاب میکند و فرد فقیر و ژندهپوش را (تو)!
***
انسان حیوان زیرکیست، گاهی برای رسیدن به رضایتْ خود را با کسانیکه کمتر از او پول دارند مقایسه میکند و گاهی با متمولین.
او در جائیکه امکان بیشتری برای پولدار شدن نمیبیند به خود میگوید: "خدا را شکر که به اندازه همسایهام فقیر نیستم، همسایهام به قدری فقیر است که به خاطر ندادن پول آب و برق نه میتواند غذا بپزد و بخورد و نه سر و صورت و رخت و لباسش را بشوید. لااقل نان و آب من برجاست." و وقتی همسایه ثروتمندش دچار زخم معده میشود و دکتر خوردن چلوکباب را برایش ممنوع میسازد و یا ورشکست میگردد به خود میگوید: "کار خدا را میبینی! نه به من یک کیسه پول داده نه به او یک جو عقل!"
***
مقلد در وحله نخست آدم حسودی میباشد که بجای بهبود این بیماری از همه چیز تقلید میکند، او مانند شامپانزهای است که با تقلید کردن مردم را به خنده وامیدارد و مانند طوطی آنچه را میشنود مرتب تکرار میکند.
میان یک مقلد با یک شیاد تفاوتی به چشم نمیخورد و هر دو آدمهای الکی خوشی‎اند که گاهی به خودشان هم این امر مشتبه میگردد که شاید واقعاً کسی هستند و از آن بی‎خبر بوده‎اند! بنابراین هنگام صحبت کردن ناگهان (من)شان به (ما) تبدیل میگردد و خود را نه یک تن بلکه ملتی میبینند. گاهی تصور میکنند عقابی‎اند بر فراز کهکشان در پرواز و ریزترین دانه شن هم نمی‎تواند خود را از چشمان تیزشان مخفی نگاه دارد، و گاهی خود را مانند فرمانده‎ای میبینند که بر اسب سرخی نشسته و پیشاپیش لشگر خویش به دل دشمن میتازند. اما حقیقت این است که این نوع از انسان‌ها به بیماری شدیدِ ترس هم مبتلا هستند، آنها حتی از سایه خویش میترسند و از خورشید و نور به خاطر منعکس ساختن سایه بیزارند. از دیگر بیماریهای این نوع به اصطلاح انسان‌ها دو بهم زنی است. آدم حسود منشاء بسیاری از بیماری‌هاست. دوری جستن از این نوع افراد تنها راهیست که برای انسانِ خردمند باقی میماند. زیان آدم حسود هزاران بار خطرناکتر از زیان گاو و مرغ دچار بیماری واگیرداریست که آدمکش است. زیرا اگر از این گاوها و مرغ‌ها پرسیده شود که آیا بیمارندْ حتماً جوابشان آری خواهد بود، اما آدم حسود هرگز به حسود بودن خود اعتراف نمیکند، نه به خود و نه به دیگران! آدم حسود چون هرگز در آسایش به سر نمیبرد بنابراین اطراف و اطرافیانش هم از آسایش به دور میمانند. رقتانگیزترین افراد این گروه از انسان‌ها کسانی هستند که خود را هنرمند، روشنفکر، نقاش یا شاعر و نویسنده ... مینامند.
من امیدوارم روزی برسد که تمام مقلدینِ جهان این ادا و اطوارها را به کناری بگذارند یا لااقل فقط از من که بهترین شاعر و نویسندهام و نقاشیهای زیبایم چشمان خُرد و کلان را خیره میسازند و فکر روشنم بر تمام تاریکیها نور میتاباند تقلید کنند!
خواهش میکنم نگوئید که من هم یک پا مقلدم و بیماری حسادتم به آخرین درجه خود رسیده است! لطفاً این اشتباه را نکنید، من فرستاده شدهام تا چنین بیمارانی را علاج کنم.
آنطور که میگویندْ باید آدمهای مقلد انسانهای باهوشی باشند! و من امیدوارم روزی هوششان به آن حد برسد که در تمام کارهای روزانه خود فقط و فقط از من تقلید کنند و بدانند که در جهان تکم و برای کشیدن گاری محتاج به خر دیگری در کنار خود نمی‌باشم.

خبرنگار بدشانس.

قبل از آغازِ سخن باید به اطلاعتان برسانیم که متأسفانه خبرنگارِ دلیر ما در حال گزارشِ زنده یک عمل تروریستی در اثر انفجار کمربند انتحاریِ تروریستی که در نزدیک او ایستاده بود در برابر چشمان میلیونها نفر از بینندگان ما به چند قطعه تقسیم شده، به هوا پرتاب میگردد و بعد از فرود آمدن بر روی زمین به خاطر برخورد سرش با لبه جوی آب بلافاصله میمیرد.

این خبرنگارِ دلیر و بسیار کنجکاو که همیشه دلش میخواست با اشخاص مهمِ جهان مصاحبه کند فرصت را مغتنم شمرده و بعد از کلک زدن به فرشتۀ مقرب خدا با این ادعا که «خیلی وقت است خدا را میشناسد و خدا خودش بارها به او گفته هر وقت گذرش از این طرفها افتاد به او هم سری بزند» مؤفق میگردد به دیدار خدا برود و با او مصاحبه کوتاه زیر را انجام دهد:
خبرنگار: با سلام و احترام، گرچه تقریباً همه نام شما را شنیدهاند و شما را میشناسند، اما خواهش میکنم خود را برای آن دسته از بینندگانی که احتمالاً هنوز شما را به خوبی نمیشناسند معرفی کنید و بعد به ما بگوئید که آیا قبل از شما جهان وجود داشت یا اینکه شما آن را دیرتر آفریدید؟
خدا: من هم به نوبه خود به شما و بینندگان فرهیخته تلویزیون شما سلام میکنم. نام من خدا است و طبق آیه «یکی بود یکی نبود» بجز من و چند تا سیاره هیچکس نبود.
خبرنگار: حتماً تنهائی برایتان باید بسیار سخت و کسل کننده بوده باشد؟
خدا: خیر، ابداً اینطور نبود. همانطور که گفتم بجز من و چند سیاره چیز دیگری وجود نداشت که بدانم کسالت یعنی چه. تا اینکه روزی در حال یک قل دو قل بازی با سیارات اورانوس، نپتون و ونوس نمیدانم چه شد که انفجار عظیمی رخ داد و من در اثر این انفجار بیهوش گشته و به سمتی پرتاب شدم. وقتی به هوش آمدم و چشمهایم را باز کردم موجوداتی که تا آن لحظه ندیده بودم دورم حلقه زده و با تعجب به من نگاه میکردند! اول فکر کردم هنوز در عالم بیهوشی به سر میبرم، اما بعد ... خودتان میدانید و هر روزه میبینید که حالا پس از این انفجار اوضاع چه قاراشمیش شده است!
خبرنگار: بنابراین میشود چنین ادعا کرد که اولین عمل تروریستی از نوع انفجاریش را شما پی افکندهاید؟!
خدا: خب بله، از یک منظر میشود از آن ماجرای وحشتناک این برداشت را کرد. اما من قسم میخورم که در این انفجار دست نداشتهام و کاملاً بیگناهم!
خبرنگار: بله بله، این را همه مجرمین پس از دستگیر شدن ادعا میکنند.
خدا: ای بابا، شما خبرنگاران هم که مرتب به دنبال جار و جنجال و مقصر پیدا کردنید! حالا خوب است در آن زمان شیطان هنوز وجود نداشت که شما بتوانید ادعا کنید او گولم زده بوده است. همانطور که گفتم این کار کاملاً اتفاقی رخ  داد!
خبرنگار: امیدوارم از اینکه نمیتوانم حرف شما را باور کنم ناراحت نشوید، من خودم در اثر انفجار نزد شما هستم و نتایج آن را با چشمانم دیدهام، اما با کمال تعجب میبینم در این انفجار عظیمی که ادعا میکنید در حال بازی یک قل دو قل کاملاً اتفاقی و ناگهانی رخ داد به شما کوچکترین صدمهای وارد نشده است؟
در این هنگام خدا طوری بلند آه میکشد که تمام کوههای کره زمین میلرزند و دریاهایش طغیان میکنند، بعد خبرنگار در حالیکه دهانش از تعجب باز شده بود میبیند که خدا به آرامی از روی چهره نقابی را برمیدارد و صورت در اثر انفجار درب و داغان شدهاش را به او نشان میدهد و میگوید: حالا حرفم را باور میکنید؟ آیا فکر میکنید من بدون دلیل به رسولانم دستور دادم به انسانها چنین القاء کنند که خدا نادیدنیست؟ اگر مردم من را با این قیافه ببینند دیگر به اندازه دهشاهی هم ستایشم نمیکنند و فرار را بر ماندن ترجیح میدهند! این نقاب را هم پسرم در صحرای سینا برای رفع بیکاری از چوب درخت مغ برایم ساخته است! به نظر من او این کار را خوب انجام داده است، نظر شما چیست؟!
خبرنگارِ کنجکاو و بدشانس ما اما دیگر صدای خدا را نمیشنید، او با دیدن چهره خدا  از ترس سکته کرده و با دهان باز و چشمانی از حدقه خارج گشته یکبار دیگر مُرده بود.

شتر دیدی ندیدی!

بدیِ خوبی کردن گاهی چنان هولناک است که تنها یک بار انجام آن می‎تواند ثمری بدتر از هزار بار بدی کردن به بار آورد! لطفاً به داستان زیر توجه کنید:
می‎گویند مردی پس از پایان کارِ روزانه به خانه بازمیگشت، در بین راه عدهای را می‎بیند که می‎دویدند و چیزی جستجو می‎کردند. آنها از او میپرسند: "شتر دیدی؟" از قضا چند لحظه قبل از کنارِ مرد شتری رد شده و حتی به او لبخندی هم زده بود، اما چون او اطمینان داشت که اگر پاسخش مثبت باشد و راه را به آنها نشان دهد حتماً این مردم عصبانی شتر بیچاره را خواهند کشت بنابراین می‎گوید: نه!
وقتی مرد نیکوکار به نزدیک خانه میرسد همان شتر را میبیند که کنار درِ خانهاش خوابیده است. آه از نهادش برمیآید، اما دیگر خیلی دیر شده بود. مرد دستش را به سینه می‎فشرد، به زمین میافتد و جان به جان آفرین تسلیم میکند.
***
از سگِ زردی میپرسند کیستی؟ سگ میگوید: سگم!
از شغال میپرسند تو کیستی؟ شغال میگوید: من شغالم!
میپرسند: آیا برادرید؟ شغال نیشخندی میزند و سگ جواب میدهد: خیر، من خواهرشم.