اورشلیم.

دو نوع نور در اتاق کوچک و تاریکِ زیرشیروانی با هم در نبرد بودند: نورِ شمعِ از پیه ساخته شده که تا ته سوخته بود، و نور صبح که از میانِ پردۀ سبز رنگ به داخل نفوذ میکرد. در اینجاْ مانندِ آخرین سوختنِ نامنظمِ شعلۀ یک شمعِ در حال مرگ بود و در آنجاْ مانندِ نفسِ تازۀ یک نوزاد. یک روحِ در حال عزیمت و یک روح که از خواب بیدار میگشت.
نور کمرنگِ ناآرامِ شمعْ بر روی صفحات زرد گشتۀ کتابِ بزرگی که گشوده بر روی میز قرار داشتْ بازی میکرد، در حالیکه نور خفیفِ سرخ رنگِ روزِ جوانْ بر پیشانی رنگپریدۀ مردِ جوان میتابید که در صندلی راحتیِ فقیرانهاش عمیقاً به فکر فرو رفته بود.
اندام باریک مرد در یک خرقۀ نخنخی شده پیچیده شده بود، از زیر کلاه کوچک مخملی موی سیاه فرفری بیرون زده و افسرده بر صورتی افتاده بود که بهار جوانی هرگز در آن شکوفا نگشته بود، یک صورت، که در آن رنج، رویگردانی و مطالعهْ خطوطِ تیز خود را بر جا گذاشته بودند، صورتی که در آن فقط چشمهای بزرگ میدرخشیدند، چشمان سیاهی که آسمان را جستجو میکردند، چشمانی که روی خود را از زندگی به یک جهان دیگر برگردانده بودند، به آن گوشۀ عزلتی که در آن هر رنگ میپژمرد، هر صدائی میمیرد، دست خلاء را لمس میکند و فقط فکر مسلط است؛ برجسته، تنها و نامحدود.
او فقیر و بیمار بود، این گالِب جِکاریمِ رنگ پریده، کسی که شبها را در مقابل کتابهایش تا صبح بیدار میماند، و با این وجود سعادتمند بود. او مادر نداشت و لبهایش هرگز دهانِ سرخ یک زن را لمس نکرده بود، اما او یک معشوق یافته بود، زیباتر از تمام زنان روی زمین، و زیباتر تزئین گشته از همسرانِ تمام سلاطین. هیچ چیز مالِ خودش نبود، حتی تلمود، این کتاب مقدس و تنها منبع شادی او، اما وقتی او خود را در صفحاتِ زرد گشتۀ کتاب غرق میساخت، و در این هنگام طوری بود که انگار بالهایش رشد و او را به بالا حمل میکردند، بالا، مرتب بالاتر، تا اینکه عاقبت او در دریائی از نور شنا میکرد، در ژرفایِ زیر او دودِ غلیظ و شلوغی شهرها بود، درههای تنگ و تاریک، زمین گسترده که خیش از میانش میگذرد، بیابان مرطوبِ اقیانوس با کشتیهای بادبانی.
در این لحظه او همه چیز را فراوش میکرد، فقرش را، تنهائیش را، این اشتیاق سوزان برای عشق در قلبش را، این اشکال رؤیائی شادی را که در شبهای ساکت او را در آغوش میگرفتند، او دردها و تبِ خزندهای که عذابش میداد را از یاد می‌برد، او فقط یک چیز را فراموش نمیکرد.
وقتی خورشید از میان پردۀ سبز نفوذ می‌کرد و دیوار فقیرانه طلاکاری می‎گشت، در این هنگام طوری بود که انگار دستی نامرئی با حروفِ شعلهور، بر روی این دیوار کلمات شاعر بزرگ یهودی را مینویسد، که روزی اسپانیا زاده بود، مصرع یهودا هلوی را: اورشلیم، هرگز فراموشت نخواهم کرد!
و وقتی ماه اتاق کوچک را با نور پاکِ خود پُر میساخت، سپس در این هنگام یک انگشتِ نقرهای ظاهر میگشت و همان کلمات را بر روی شاهتیرها جادو میکرد، و وقتی او در نور کم شب در گورستان مینشست و رؤیا میدید، در این وقت صدای ارواح در نوکِ درختان سرو زمزمه میکرد: "اورشلیم، هرگز فراموشت نخواهم کرد!"
یک دلتنگی سوزان و ضعیف کننده او را تسخیر کرده بود، یک دلتنگی برای دیدن سرزمینِ پدرانش که او هرگز ندیده بود و فقط از توصیف کتاب مقدس آن را میشناخت. این دلتنگی عاقبت قویتر از او بود، از وطنش، از خانوادهاش، و این دلتنگی حتی ضعف و فقرش را بر او غالب میساخت.
او از عشق خواهرش زندگی میکرد، که به او یک اتاق کوچک و غذا داده بود، او هیچکس را نداشت که به او خرج این سفر بزرگ را بدهد، اما او با این حال تصمیم گرفته بود در این شب عازم شود، و هنگامیکه روزِ جوانْ مناطق وسیع را با نور طلائیش میپوشاند، کلاه را بر سرش میگذارد، چوبدستیاش را برمیدارد و بدون خداحافظی میرود، به جهانِ غریبه، به جهانِ خصمانۀ دوردست، به سمت سرزمین موعود، به سمت اورشلیم!
*
گالِب از میان باغ دزدکی میرود، از میان درِ کوچک از منزل خارج میشود و سپس از میان ساقههای در نوسانِ گندم از مسیر باریک رهگذران به رفتن ادامه میدهد.
در کنار جنگل یک کلبۀ کوچک قرار داشت که در آن یهودیها زندگی میکردند. مردها زمین را کشت میکردند، و میداتجا، دختر شالمون، که مزرعه به او تعلق داشت، گاوها را در بیشه میچراند.
هنگامیکه دختر گالِب را میبیند، شلاقش را در هوا به صدا میاندازد و با چشمان سیاهش نیمه همدلانه و نیمه مسخره نگاه میکند.
دختر میگوید: "تو حق داری که یک بار از خانه خارج شوی. گونههایت بسیار رنگپریده هستند، تو بیش از حد مطالعه میکنی، گالِب، تو در میان کتابهایت هلاک میشوی."
گالِب سرش را تکان میدهد، اما توقف میکند. او میدانست که دختر خوبی او را میخواست و همچنین چیزی قلبش را بخاطر این موجودِ زیبای سالم تکان میداد.
او میگوید: "میداتجا، تو من را نمیفهمی، من را یک وظیفه مقدس به راه انداخته است."
دختر میگوید: "آه! من میدانم کمبود تو چیست. یک زن، یک زن مانند من. من قصد داشتم تو را سر عقل بیاورم."
گالِب غمگین لبخند میزند، برای دختر سری تکان میدهد و داخل جنگل میشود. هنگامیکه او دوباره از جنگلِ انبوه خارج میشود خورشید از میان ابرها بیرون آمده بود و پرتوهایش را در خوشههای گسترده درخشان بر روی توده مهِ سفید رنگ میریخت. این یک نمایش واقعاً عالی بود و در این حال این سکوتِ طبیعت، این جشن!
گالِب جِکاریم با صدای بلند با خودش صحبت میکرد: "آنجا خدا است!" و سپس دستهایش را بلند میکند و با چرخاندن صورت کمرنگش به سمت خورشید شروع میکند به دعا کردن.
*
گالِب جِکاریم پیاده میرفت، با آن شجاعت و استقامتی که یک ایدۀ بزرگ در انسان برمیانگیزد. او خورشید را تعقیب میکرد. آنجا، جائیکه خورشید در ظهر ایستاده بود، دریا قرار داشت و آن سمتِ دریا اورشلیم بود. او از میان منطقه گالیسیا و منطقه بوکوفینا عبور میکند و داخل مولداو میشود. پرتوهای داغ خورشید فرق سرش را میسوزاند، باران و تگرگ بر گردنش شلاق میزدند، رعد و برق در اطرافش سریع در حرکت بودند، تمسخر و نفرت به گوشهایش سیلی میزدند، اما هیچ چیز نمیتوانست مانع او شود. او خستگیناپذیر به رفتن ادامه میداد.
وقتی شب فرا میرسید، او برای جای خواب و مقداری غذا التماس میکرد، آنجا، جائیکه در کنار دروازهْ طومارِ کوچک با یک گفته از تلمود را میدید، همه جا زائرِ فقیرِ یهودی و درها و قلبهای باز مییافت.
اغلب همچنین در یک بوتهزار یا مخفیگاهی شب را میگذراند که شیارهایِ زمین شخمزده شده به او ارائه میداد.
او در یک دره کوچکِ کوههای کارپات به دست دزدها میافتد. او به این فکر نمیکرد که از خود دفاع کند. وقتی خود را در محاصرۀ مردان وحشی میبیند آرام میگوید: "من یک زائر هستم و به سمت اورشلیم میروم."
چه چیز در این چهره رنگپریده بود که مردانِ قاتل را منقلب ساخت؟
فرمانده گروه سارقین تکرار میکند: "به سمت اورشلیم." همه با کنجکاویای که در آن یک نوع احترام مخلوط بود به او نگاه میکردند. سپس فرمانده به او اشاره میکند که به دنبال آنها برود.
این مطرودین در یک غارِ صخرهای که در برابرش یک آتش بزرگ زبانه میکشید به او یک تخت برای خواب میدهند و از او دعوت میکنند با آنها غذا بخورد. هنگامیکه او صبح روز بعد قصد داشت به رفتن ادامه دهدْ فرمانده میگوید: "وقتی به آنجا میرسی برای ما هم دعا کن، فقط یک خدا بر بالای سر همۀ ما وجود دارد."
عاقبت دانوب، دریا. در مقابل او کویرِ نمناک قرار داشت، با درخشش نقرهایاش، با کشتیهای بادبانیاش و با ساحلهایش که خود را در فاصلۀ دور گم میساختند.
یک کاپیتانِ تُرک او را در کشتیاش میپذیرد. چون او نمیتوانست پول بپردازدْ بنابراین باید به عنوان ملوان خدمت میکرد. اما در دومین شب یک طوفان برمیخیزد. کشتی دکلهایِ بادبانش را از دست میدهد و کشتی صدمه دیده توسط یک دزدِ دریائی از طرابلس ربوده میشود.
گالِب جِکاریم توسط دزدان دریائی به عنوان غنیمتِ خوب در نظر گرفته میشود و او را در یک شهر کوچکِ کنار ساحل آسیای صغیر به بازار بردهفروشها میبرند. اینجا یک مسلمان ثروتمند او را میخرد و به باغبانی میگمارد، او را، کسی را که هرگز به گلِ دیگری توجه نمیکردْ بجز آن گلی که از آیاتِ کتاب مقدس یا در میان افسانههای تلمود شکوفا میگشتند.
*
باغ جنگلی کوچکِ پُر از درخت سرو و گل و پُر از رایحه بود و شسته شده توسط امواج آبی رنگ دریا. هر بار، وقتی گالِب جِکاریم از میان درختان پرتقال و لیمو آینه درخشانِ دریا را میدید که بر رویش یک کشتی بادبانی شناور بودْ آه میکشید: "اورشلیم، هرگز فراموشت نخواهم کرد!" وقتی ماه، الهۀ دوستداشتنی محافظِ نوزادان در آسمان آبی رنگ بالا میآمد و پلهائی نقرهای تا آن سمت دریا میساختْ اشگهای داغ از گونههای فرو افتادهاش جاری میگشتند.
گالِب پس از غروب آفتاب بیش از یک بار با زنی برخورد کرده بود که با یک شنلِ کلاهدار و پیچیده شده در یک چادرِ سفید شبیه به یک شبح در میان شاخ و برگ قدم میزد. چشمان سیاهرنگِ زن هر بار بر برده استراحت میکرد، او خود را در برابرش به زمین میانداخت و سرش را به زمین میچسباند.
در یک شبِ روشن مهتابی، هنگامیکه او در کنار ساحل نشسته بود و دعا میخواند، زنِ تُرک ناگهان دست سفید کوچک را بر روی شانهاش قرار میدهد و زمزمه میکند: "ساکت! سریع به سؤالم جواب بده. تو ناخشنود هستی. آیا یک زن داری، یک نامزد در وطنت که دوستش داری؟"
گالِب جِکاریم سرش را تکان میدهد.
"پس چرا گریه میکنی؟"
گالِب پاسخ میدهد: "هنگامیکه دزدها اسیرم کردند در راه زیارت به اورشلیم بودم، احساس میکنم که فرشتۀ مرگ به من نزدیک است، و من قبل از آنکه زمینِ مقدس را نبوسیده و در سرزمین وعده داده شدهْ خدا را فریاد نکشیده باشمْ نمی‌توانم بمیرم."
زنِ ترک با تعجب او را نگاه میکرد، سپس آهسته چادرش را کنار میزند و دگمههای پیراهن طلادوزی شده را باز میکند.
زن میپرسد: "آیا من زیبا نیستم؟"
گالِب پاسخ میدهد: "بله، تو زیبائی."
"پس قلبت را به من هدیه کن، زیرا من تو را دوست دارم."
زن دستهای از حلقههای طلا پوشیده شده خود را به دورش میاندازد و او را میبوسد.
گالِب میلرزد و زمزمه میکند: "زندگیام را از من بخواه، اما قلبم را نه. قلبم آنجاست که دیوارِ معبد به سمت آسمان بلند است و مؤمنان را به یاد یَهُوَه می‌اندازد. من اجازه ندارم تو را دوست داشته باشم."
زن تُرک سرش را غمگین پائین میاندازد، سپس ناگهان از جا برمیخیزد، صورتش را میپوشاند و با اشاره به گالِب میگوید که به دنبالش برود. در جنگل به او یک قایق نشان میدهد که یک پارو در آن قرار داشت.
زن میگوید: "اگر تو شجاع هستی، فرار کن، خود را نجات بده."
گالِب در مقابل او زانو میزند، لبش را به پای کوچک زن میفشرد، درون قابق میپرد و شروع به پارو زدن میکند.
برای مدتی طولانی زنِ تُرک در ساحل میایستد و چادرش را برای او تکان میدهد. سپس همه چیز، زن زیبا، درختها و خانۀ روستائی در نورِ کمِ نقره‌ای رنگِ ماه ناپدید میگردد، و در اطراف او چیزی جز دریا و آسمانِ درخشان نبود.
*
یک کشتی انگلیسی زائر را میپذیرد و او را در شهرِ یافا به خشکی می‎رساند.
پیادهروی دوباره در مسیرهای سنگی شروع میشود، که بر رویشان آفتاب داغ فشار میآورد، در میان خارهای کاکتوس و در میان صخرههای متروکِ لخت و غمگین به ندرت یک قریه خود را نشان میداد، و هر از گاهی یک مخزن آب وجود داشت که زائر میتوانست عطش خود را فرو نشاند.
تب در رگهایش میگداخت، نیروهایش تقلیل مییافت، اما با این وجود او به جلو میرفت. او جرأت نداشت مدتی طولانی استراحت کند، او میترسید بخوابد و دیگر از خواب بیدار نشود، اما او این جسارت را داشت که از درخشش خورشید بخاطر گرسنگی، تشنگی و خستگی تسلی درخواست کند.
او در شب صداهائی میشنید که به او دلداری میدادند، و به نظر میرسید که یک شکل سفید، یک فرشتۀ آسمانی در مقابل او در نوسان است و مسیر را نشانش میدهد.
و عاقبت، در صبح، دیوارهای شهر مقدس.
اورشلیم!
گالِب جِکاریم خود را با صورت به زمین میاندازد و زمین مقدس را میبوسد. سپس بلند میشود و با عجله به جلو میرود. او دیگر احساس خستگی، گرسنگی و تشنگی نمیکرد. گنبندهای طلائی در نور صبح میدرخشیدند. حالا در مسیر او درختان میوه بودند، جنگلی از کاکتوس، گلهای آتشینِ سرخ رنگ و یک رنگِ سبزِ تازه، اینجا یک راهرو از شقایقها، طوسکها، زنبقها و آنجا یک جنگل کوچک از گلهای خار بزرگِ رنگی. بر بالای سر او آسمانِ پاک میدرخشید و در اطرافش این هوای خوش‌عطر از گلِ رز و انگور از کنعان بود.
اورشلیم!
او نه به سمت راست نگاه میکرد و نه به سمت چپ، او با عجله به پیش میرفت.
هنوز صد قدم!
آنجا دیوار مقدس بود، یک باقیمانده از آن تراسهای بلندِ پُر قدرتی که بر رویشان روزی معبد قرار گرفته بود.
او در پای این دیوار به زمین میافتد.
او یک بار دیگر بلند میشود، تا با تکیه به سنگها، با صدای بلند دعایش را بخواند، که مانند یک آهنگِ شاد از تمام وجود طنین میانداخت، و سپس یک بار دیگر به سمت زمین سُر میخورد، تا دوباره دیگر بلند نشود.
در برابر او هادی‌اش با بالهای سفید در حال درخشیدن ایستاده بود، و از آسمان صدای آواز طنین میانداخت ...
گالِب پشتش را به دیوار مقدس تکیه میدهد، و آخرین کلمهای که از لبانش مانند یک نفس، یک آهِ مبارک خارج گشت این بود: اورشلیم!

عزرائیل.

یک شبِ یخبندانِ ماه دسامبر بود. زمستانْ کوهستانِ آپنینی را به دیوارهای درخشانِ یخی مبدل کرده و تمام درهها را از برف پُر ساخته بود. باد در میان نوکِ درختان میوزید و قندیلهای یخی را مانند هزار زنگولۀ طنیناندازْ تکان میداد. ارتشِ ستارهها آسمانِ گسترده را میپوشاند. اشکالِ سفید رنگْ مرموزانه و مانند شبح در جاده ایستاده بودند. و همه جا سکوتِ مرگ بر قرار بود.
با این وجود یک مرد از میان این منطقۀ وحشی میگذشت، از میان این شبِ پُر وحشت. پیچیده در یک لباس پشمی، با تکیه بر یک چوب، زرویا نبوش فقط با زحمت خود را به جلو میکشید؛ اما او نه از یخبندان میترسید، نه از خستگی، نه از بهمنهائی که از کوه سقوط میکردند و نه از پرتگاههائی که گاه به گاه در کنار مسیرش قرار داشتند. او خود را در آن پیادهرویِ وحشتناکی مییافت که یهودی آن را آوارگی مینامد و انسان را همدم گرگ و پرنده شکاری میسازد.
او سه روز و سه شب پیوسته روزه گرفته بود، حتی یک قطره آب به لبش نرسیده و همان مدت هم در زیر هیچ سقفِ انسانی استراحت نکرده بود. پاهایش او را هنوز به جلو میبردند، اما او احساس میکرد که نیروهایش به پایان رسیدهاند. یخبندان بدن خستهاش را عذاب میداد، برفِ نرم او را به خواب دعوت میکرد. او میدانست که فقط با یک لحظه استراحت کردن یخ خواهد زد، و بنابراین او به جلو میرفت، در حالیکه یک نوع موسیقی لطیفِ بیحس کننده در گوشهایش طنین میانداخت و در اطراف او یک درخشش آسمانی بود، مانند در مقابل چشمان شکننده یک فردِ در حال مرگ.
عاقبت واقواقِ سگ طنین میاندازد و سقف یک خانه که از آن دود آبی رنگی صعود می‌کرد دیده می‌شود.
زرویا دیگر نمیتوانست به رفتن ادامه دهد. او خود را به ساختمان نزدیک میسازد، یک مزرعه باشکوه، او درِ یک انبارِ کاه را باز مییابد، داخل میشود و خود را بر روی کاه میاندازد.
هنوز هم درخششِ عجیب در اطراف او بود، هنوز هم در گوشهایش صدا میداد. او به خود میگوید که پایانش نزدیک است، او کتاب زوهر، کتاب مقدس کابالاتیستها را از زیر لباسش بیرون میآورد و در حال خواندن دعا انتظار مرگ را میکشد.
ناگهان درِ انبار باز میشود و در آستانه در یک شبح باشکوه نمایان می‎شود. یک زن با زیبائی کتاب مقدس، در جامه سفید، با موهای سیاهی که بر روی شانه به پائین موج میزد و با یک شمشیر کج در دست راست.
زرویا فریاد میزند: "سلام بر تو، فرشته مرگ!" و سرش به عقب میافتد. حواسش ناپدید شده بود.
*
هنگامیکه کفارهدهنده دوباره چشمهایش را باز میکند خود را در یک اتاق بزرگ بر روی یک تخت نرم مییابد. در برابر او یک مرد سالمند با یک چراغ کوچک در دست ایستاده بود، و زن زیبائی که او برای فرشته مرگ به حساب آورده بود تلاش می‌کرد او را با کمک اسانسهای مختلف به زندگی برگرداند.
زرویا میپرسد: "من کجا هستم؟"
مرد به زبان عبری پاسخ میدهد: "در خانۀ یک پرهیزگار یهودی." او سالامونه بولونیا نام داشت و در روستا صاحب یک خانه، کشتزار و میخانه بود. دخترش، سولامیت، که توسط واقواق سگ مشکوک شده بودْ صدای بسته شدن درِ انبار کاه را میشنود، و چون فکر میکرد که یک دزد به انبار خزیده، بنابراین با یک شمشیر قدیمی در دست خارج میشود و زائرِ تا حد مرگ خسته را مییابد.
دختر میپرسد: "شما از کجا میآئید؟"
"از لهستان."
"و به کجا میروید؟"
زرویا پاسخ میدهد: "آیا یک انسان میداند که به کجا میرود؟ من خدا را جستجو میکنم، که میداندْ که آیا من او را خواهم یافت." او در بالش فرو میرود و میخوابد.
زرویا بعد از ظهر روز بعد دوباره بیدار میشود. او به سرعت لباس میپوشد، چوبش را در دست میگیرد و میخواست برود. اما دختر او را نگاه میدارد.
زرویا میگوید: "من اجازه ندارم طولانیتر از یک شب در زیر یک سقف بمانم."
"آیا شما دیوانهاید؟"
"آیا خدا به قابیل نگفت: تو باید بیقرار و فراری بر روی زمین باشی؟"
"آیا مانند قابیل برادرت را به قتل رساندهای؟"
"نه، اما هر انسانی گناهکار است، و وقتی من کفاره گناهان خودم را بدهم، بنابراین بخاطر گناهان دیگران کفاره خواهم داد."
سولامیت پاسخ میدهد: "تو نمیتوانی بروی. در شب بهمن سقوط کرده است، و همه جا پُلها ویران شدهاند."
زرویا آه میکشد.
"و امشب شروع شبات است، تو در هنگام شبات نمیتوانی راهپیمائی کنی."
زائر تسلیم سرنوشتش میشود. او بر روی یک سهپایه در کنار شومینۀ بزرگ که در آن یک بلوکِ بزرگِ چوب میسوخت مینشیند و به شعلۀ آتش خیره میشود. سولامیت یک گیلاسِ کوچک را با مایع قرمز رنگِ یک بطری پُر میکند و آن را به زائر میدهد.
او میپرسد: "باید با آن چکار کنم؟"
"بنوش ــ این دارو است."
زرویایِ لهستانی میگوید: "کسی که روش صحیحِ دعا کردن به خدا را بداند نه به دکتر احتیاج دارد و نه به دارو."
دختر پاسخ میدهد: "اگر خدا میخواست که هلاک شوی، بنابراین تو را در این شب نابود میکرد. اما او تو را به زیر سقفِ ما هدایت کرد، برای اینکه ما تو را نجات دهیم. بیا بگیر." دختر به او نگاه میکند و شاید بیشتر چشمان سیاهِ اسرارآمیز و مانند کابالایش بود که او را مجبور میساخت تا کلمات دختر متقاعدش سازند. او گیلاس را میگیرد و آن را مینوشد.
"و حالا باید غذا بخوری."
"بله، امشب، با شروع شبات."
سولامیت میگوید: "نه، همین حالا. تو میخواهی برای گناه غریبهها کفاره بدهی. بیش از هرچیز مراقب باش که دیگران بخاطر تو گناه نکنند."
"چطور؟"
"تو میخواهی مانع ما شوی که دستورات خدا را انجام دهیم، غذا دادن به گرسنگان و خاموش ساختنِ عطشِ تشنگان را."
"بنابراین به من غذا برای خوردن بده."
*
یک هفته گذشته بود و زرویا به پیادهرویِ خود ادامه نداده بود. آرامش و مراقبت حال او را خوب کرده بود، آتش وحشتناک در چشمانش از بین رفته و رنگپریدگی مرگ بر روی گونههایِ فرو افتادهاش برای یک رنگ سالم جا باز کرده بود.
یک روز سولامیت میگوید: "من از تو راضی هستم. بدن تو به آرامی بهبود مییابد، امیدوارم که عقلات هم بهبود یابد."
کفارهدهنده پاسخ میدهد: "من دیوانه نیستم."
دختر میگوید: "روح تو بیمار است، زیرا تو در اشتباه پافشاری میکنی."
زرویا میگوید: "من میدانم چه میکنم، اجرای احکام خدا کافی نیست، آدم باید بخاطر عشق به خدا بیشتر از آنچه او از ما میخواهد انجام دهد، آدم باید حتی از چیزهای مجاز خودداری کند، هیچ چیزِ دنیوی اجازه ندارد یک دیندار واقعی را به خود مشغول سازد، هیچ کسبی، هیچ کاری، هیچ لذتی. او نباید همچنین زن داشته باشد. بله او باید بدنش را بکُشد تا حیوانِ درونش را رام سازد."
سولامیت سرش را تکان میدهد: "و تمام اینها، این تعصب، این عذاب، بخاطر کدام هدف؟"
"برای اینکه دروازههای جهانِ ارواح گشوده شوند، برای اینکه روح بتواند خود را با خدا متحد سازد."
"آیا راههای دیگری برای خشنود کردن خدا وجود ندارد؟"
زرویا میگوید: "فقط یک راه وجود دارد، کفاره: دعا کردن، مراقبه شبانه، روزه، تازیانه، تحمل عذاب و راهپیمائی."
"و تو با این روش کفاره دادی؟"
"بله، من در زمستان در برف میغلطیدم و در تابستان بر روی خارها، من گذاشتم آنقدر تازیانه به پُشتم بزنند تا خون از بدن جاری شود، من در آستانه درِ کنیسه دراز کشیدم تا کسانیکه به معبدِ خدا داخل میشوند با گذاشتن پا از رویم بگذرند."
"زرویا، تو یک احمقی!"
"من همچنین عادت کردهام تمسخر را تحمل کنم."
دختر میگوید: "چه کسی میگوید که من به تو میخندم، برعکس، من دلم برایت میسوزد. من مایلم تو را شفا دهم."
*
در همان شب سولامیت صدای باز شدن در را میشنود. نیمهشب بود، او از جا بلند میشود، سریع لباس میپوشد و با عجله بیرون میرود. اولین فکرش این بود که زرویا پنهانی خانه را ترک کرده و میخواهد به راهپیمائی ادامه دهد.
سولامیت او را در کنار برکه کوچکِ روبروی خانه مییابد، زرویا مشغول خُرد کردن یخ بود.
دختر با تعجب از او میپرسد: "اینجا چه میخواهی؟"
"میخواهم داخل آب شوم."
"برای چه هدفی؟"
"برای کفاره دادن. من با ادامه ندادن به راهپیمائی گناه میکنم، من باید برای خشنود ساختن خدا کاری انجام دهم."
سولامیت کلنگ را از دست او میگیرد و با اشارهای حکمرانانه درِ خانه را نشان میدهد و فریاد میزند: "برو داخل، فوری."
زرویا به او نگاهی میاندازد و اطاعت میکند. سولامیت به دنبال او به اتاقِ بزرگ میرود، در را میبندد و سپس در کنار شومینه مینشیند.
سولامیت با لحنی کاملاً جدی و همزمان با یک دلسوزی میگوید: "تو میخواهی به خدا خدمت کنی، دیوانه! تو خدا را نمیشناسی. تو فقط خدایِ نفرت و انتقام را میشناسی که میخواهی خشنودش سازی، من یک خدای دیگر را میشناسم، خدای عشق و بخشندگی را، خدائی که رنگینکمان را بعد از طوفان به عنوانِ نشانۀ صلح آویزان میکند، خدائی که مردم اسرائیل را از مصر هدایت کرد، و خدائی که ما را در اسارتِ بابل محافظت کرد، و خدائی که امروز هم ما را ترک نکرده است، زمانیکه ما بخاطر مجازاتِ گناهانمان در سراسر زمین پراکنده گشتهایم."
زرویا به زمین نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.
دختر ادامه میدهد: "بیشتر از آنچه خدا از تو درخواست میکند کاری انجام نده. چرا تصور میکنی اراده خالقت را بهتر از خود او میدانی، بهتر از خدائی که در کوه سینا عقیده خود را توسط دهان پیامبرش بیان کرد."
زرویا زمزمه میکند: "من باید برای خشنود ساختن خدا کاری انجام دهم، اگر دلت برایم میسوزد، بگذار که کفاره بدهم. دست و پاهایم را با یک زنجیرِ سنگین ببند." او با صورت خود را در برابر دختر به زمین میاندازد، درست مانندِ در مقابلِ قاضیاش و انتظار حکم او را میکشد.
سولامیت میگوید: "نه، خدا نمیخواهد که انسان به خودش عذاب تحمیل کند، او سهم هرکس را در این زندگی مقرر ساخته است؛ کار، غم و اندوه و درد. امتحانهائی را درخواست نکن که او برایت مقرر نداشته است، همه چیز را از خدا انتظار داشته باش و آنچه را که او برایت تصمیم میگیرد صبورانه بپذیر. سعی کن نه متدینتر از دیگران باشی و نه غیرتمندتر از آنان که خدا خود را بر آنها فرو فرستاده است."
زرویا سرش را بلند میکند، کمرش را راست میسازد و زانو زده با نگاه کردن به دختر زمزمه میکند: "من فکر میکنم که حق با تو باشد. من حالا آنچه که در رساله نیدا آمده است را درک میکنم: خدا به زن ذهن تیزتری از مرد داده است."
"خدا را سپاس، که تو را روشن ساخت."
"او همزمان من را مجازات کرد."
"چطور؟"
"چون من عذاب را جستجو میکردم، او هم من را با شکنجه جهنم مجازات کرد."
"من منظورت را نمیفهمم."
"او من را به این خانه هدایت کرد تا مرا بخاطر تعصبِ اغراقآمیزم مجازات کند."
دختر میگوید: "چه تصوراتی! تو پیش انسانهای خوبی هستی که میخواهند نجات‌ات دهند."
زرویا ادامه میدهد: "سولامین، خداوند تو را برای تأدیب من انتخاب کرده است. تو احتیاج نداری که من را به زنجیر بکشی، و تو بدون آنکه تازیانه را به نوسان آوری به من تازیانه میزنی. مرا عذاب بده، قلبم را از سینه بیرون بکش، خواست خدا باید انجام شود!"
سولامیت در حالیکه لبخند میزد میگوید: "این یک تقدیر است، اما یک تقدیر سعادتمند. خدا من را برای عذاب تو نیافرید، بلکه برای شادی تو."
زرویا خود را دوباره در برابر او به زمین میاندازد و لبش را به پای او میفشرد.
سولامیت در حالیکه با چشمان زیبایِ پُر اشگ رو به پائین به او نگاه میکرد ادامه میدهد: "تو من را دوست داری، قلب من هم به تو تعلق دارد، قلبم از همان لحظه اول به تو تعلق داشت، وقتی آن شب در انبارِ کاه تو را منجمد و گرسنه پیدا کردم. بلند شو!"
زرویا حرکت نمیکرد، در این وقت دختر خود را آهسته به سوی او خم میسازد، او را بلند میکند و سرِ با موهای فرفریِ بلوندِ او به آرامی به سینه خود میفشرد.