قلدر.

قلدر قدرت را به دست گرفته بود و به تنهائی و مستبدانه بر کشور حکومت میکرد. او در قصر باشکوهی زندگی میکرد که در بالای کوه بر روی یک صخره بلند قرار داشت. او از آنجا تعیین میکرد که چه کاری باید انجام شود. وقتی کسی جرأت اعتراض داشت، اراذل و اوباشِ قلدر او را میگرفتند و به ضرب گلوله میکشتند. بنابراین همه از او اطاعت میکردند. مردم نه تنها غارت اموال خود را بلکه همچنین غارت شخصیتشان را با صبوری تحمل میکردند. آنها به جای نامِ خود شماره دریافت میکردند، این شمارهها بر روی باسنشان با میلۀ داغ حک میگشت. به زودی تعداد شمارهها به 000 000 80 میرسد. به این خاطر در تمام سرزمین با سر و صدای زیادی جشن گرفته میشود.
قلدر از بالکن قصرش یک سخنرانی آتشین برای مردمش میکند. او در این سخنرانی با تأکید میگوید که تمام مؤسسات دولتِ قبل لغو شدهاند، و اراده او از حالا تا ابد تنها قانون است. مردم با شور و شوق او را تشویق میکردند. اما افرادی که قلدر را با شور و شوق کافی تشویق نمیکردندْ توسطِ مأمورانِ پخش شده در میان مردمْ دستگیر می‎شدند. البته آنها دستگیرشدگان را به ضرب گلوله می‎کشتند.
در کلیساها تصاویر قلدر قرار داده میشوند، حالا فقط مجاز بود که به او نماز گذارده شود. کشیشهائی که امتناع میکردند کار و زندگیشان را از دست میدادند.
قلدر همچنین به کشورهای همسایه اخطار کرده بود که به نفعشان است برای محافظت خود در برابر بربریتی که دشمن فرهنگ میباشد باید فقط از او اطاعت کنند. اما در کمالِ تعجبش این مردمان عقب‌مانده امتناع میکردند. یک بار دیگر او به مردم گمراه هشدار میدهد که نباید اجازه دهند دولتهای بیکفایت و بیارزششان آنها را تحریک کنند، او هیچ چیز بجز صلح برایشان آرزو نمیکند؛ و او برای اینکه صلح باقی بماند سخاوتمندانه به آنها یک هفته برای فکر کردن وقت میدهد.
سپس او جنگ را شروع میکند. رعایای او از شماره 1 تا 000 000 10 قبلاً بعنوان سرباز آموزش دیده بودند، حالا اما از شماره 001 000 10 تا 000 000 30 یونیفورم ارتشی و اسلحه دریافت میکنند. آنها فوری شروع میکنند به خواندن ترانههای جنگی و گذشتن از مرزهای کشورهای همسایۀ دشمن. شور و شوقِ شمارههایِ باقیمانده 000 000 30 تا 000 000 80 در کشور بیحد و حصر بود، به ویژه وقتی اولین پیروزیهای بزرگِ تاریخ جهان گزارش میشوند.
اما در یکی از این کشورهای دشمن هوا بسیار سرد میشود. برف به ارتفاع چند متر باریده بود و دماسنج اغلب از پنجاه درجه زیر صفر بالاتر نمی‎رفت. این باعث مرگِ قهرمانانه بسیاری میشود، بنابراین حالا باید نمرات 001 000 30 تا 000 000 55 به خدمت سربازی فراخوانده شوند. حالا به زودی فقط 000 000 25 در خانه ماندهها با شور و شوق تمرین جنگ میکردند، البته شدیدتر. قلدر دستور میدهد سه پروفسورِ هواشناسیِ دانشگاه را به قصرش بیاورند. آنها باید مانند افراد ارتشی کنار هم خبردار میایستادند. سپس او به آنها فریاد میکشد: "شما حرامزادهها، شما میخواهید هواشناس باشید، شماها چیزی بیشتر از کثافت نیستید! من شماها را بدون حقوقِ بازنشستگی از کار اخراج میکنم، اگر که در طی سه روز هوای ملایم در جبهه‌های جنگ برقرار نشود." پروفسورها می‌گویند: "اطاعت میشود."
قلدر به میز تحریر بسیار بزرگش اشاره میکند و ادامه میدهد: "به آن نگاه کنید! از قهرمانان شجاع من این باقی مانده است." آنجا 000 867 جفت گوشِ شمارهگذاری شده به ترتیب قرار داشت. قلدر فریاد میکشد: "یخزده!" پروفسورها در حالیکه دندانهایشان بهم میخورد تکرار میکنند: "یخزده؟"
قلدر سیلی سختی به آنها میزند و میگوید: "بروید!" آنها تعظیم عمیقی میکنند، ساکت و لرزان سالن باریابی را ترک میکنند. آنها در بیرون دستگیر و به زندان انداخته میشوند. در آنجا گوشهای آنها را میبرند و گوش هر یک پیچیده شده در یک کاغذ تمیز به دستش داده میشود.
فقط یکی از آنها، پروفسور فیزیک، وِنآوخ، شماره 391 876 3، یک پیشگام در زمینه علم هواشناسی، موفق میشود در این سرنوشتِ غمانگیز حداقل یکی از گوشهایش را نجات دهد. او بعد از بریده شدن یکی از گوشهایش ناامیدانه فریاد میزند: "دست نگهدارید، شما مردان عزیز! من باید هنوز یک پیام مهم به قلدر بدهم، پیامی که شاید آسایش و رنج وطن و تاریخ جهان به آن بستگی داشته باشد." او یک بار دیگر به نزد قلدر برده میشود. قلدر دوباره در پشت میز خود نشسته و مشغول بود که گوشهای یخزدۀ قهرمانان را در جعبههای تمیزِ مقوائی بستهبندی کند، تا آنها را برای خویشاندانشان بعنوان آخرین سلام از جبهۀ جنگ بفرستند. او خود را برنمیگرداند، هنگامیکه شماره 391 876 3 میگوید: "امیدوارم حضرت قلدر ببخشند، که منِ بیارزش یک بار دیگر جسارت کردم در مقابل چهره متعالشان قدم بگذارم."
ناگهان قلدر بطرز خشنی از جا میجهد: "چی؟! به صورت من میخواهی لگد بزنی؟ من تو را ـ" و به شکمِ پروفسوریِ گردِ او لگد میزند. پروفسور میگوید: "بسیار متشکرم قلدرِ من. من فقط میخواستم فروتنانه به خودم اجازه دهم به این نکته اشاره کنم که هواشناسی کاملاً مقصرِ هوای نامطلوب نیست. این میتواند خیلی بیشتر توسط قوانین طبیعی ناشی شده باشد."
قلدر فریاد میکشد: "کدام قوانین طبیعی؟ من که تمام قوانین را لغو کردهام."
"البته قلدر من. اما حضرت والا تمام قوانین طبیعت را لغو نکردهاند."
"مزخرف نگو! اصلاً قوانین طبیعتی وجود ندارد. من از آنها چیزی نشنیدهام. احتمالاً دوباره یکی از این اختراعاتِ یهودیهاست."
"حضرت والا میبخشند. اما قوانین طبیعت وجود دارند. جهان بر آنها استوار است. با احترام کامل، برای مثال قانون پخش مولکولی وجود دارد، قانون پایستگی انرژی، قانون گرانش نیوتن."
"بهانههای پوچ! این هیچ ربطی به هوا ندارد."
"امیدوارم قلدر اجازه بدهند، وقتی دماسنج بالا میرود و پائین میآید، بنابراین از قانون گرانش پیروی میکند."
"خب، حالا به یک کثافتکاری میرسیم!"
او یک ورق کاغذ با مهر رسمی برمیدارد، و با ژستِ یک نابغه با قلم مینویسد:
"از امروز تمام قوانین طبیعی به ویژه قانون گرانش نیوتن لغو میشود.
قلدر."
به آقای پروفسور وِنآوخ این لطف اعطا میشود که اجازه خواندنِ سند را داشته باشد. او تعظیم عمیقی میکند: "مردم جهان از شما به این خاطر که آنها را از این بردگی نجات دادهاید تشکر خواهند کرد. چنین چیزی را فقط نابغۀ بزرگ ما قلدر میتوانست انجام دهد."
"بله، من آن را انجام دادم. من جاودانهام."
او یک زنگ را به صدا میاندازد. ده مرد مسلح از کمدهایِ پنهانِ دیواری خارج میشوند. او به یکی از آنها سند را میدهد: "این فوری در روزنامه دولتی چاپ میشود!"
بقیه محافظینِ قلدر مأمور میشوند به تمام خبرنگاران و مردم بگویند که باید فوری در پائینِ قصر صف ببندند، او میخواهد از بالکن برایشان صحبت کند.
بعد از پنج دقیقه اعلام میشود که تمام خبرنگاران، مردم و میکروفونها آماده هستند.
قلدر وارد بالکن میشود، آنجا مستقیم و دست به سینه میایستد، با یک حالت جدیِ معنادار در چهره، که شبیهاش را حاکمینِ دیگر فقط وقتی مجسمهشان ساخته میشود میتوانند نمایش دهند. هنگامیکه خروشِ تشویق مردم کاهش مییابد، او شروع به صحبت میکند: "من دوباره موفق به یک عمل دنیوی شدم. پیروزی با ما است؛ دیگر هیچ انگشتِ پا و هیچ گوشی از قهرمانان ما یخ نخواهد زد. زیرا از این لحظه دماسنج از کار کردن میافتد. من قوانین طبیعت را لغو کردهام. دیگر قانون گرایش نیوتن وجود ندارد. به جهان گزارش دهید که من این را به شما عملاً به اثبات رساندهام."
در حالیکه قلدر خود را بر روی نرده بالکن تاب میداد و به پائین میپریدْ بانگِ هورا و زنده باد و ما از قلدر سپاسگزاریم از پائین به سمت او برمیخاستصدای بلندِ برخورد بدنش بر روی صخره کاملاً واضح قابل شنیدن بود ــ
آقای پروفسور وِنآوخ میگوید: "بهتر بود که او تا چاپِ این خبر در روزنامۀ دولت صبر میکرد."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر