پرواز اویگن.

گاهی اویگنِ کوچک سعی کرده بود تا در بازیِ همکلاسیهایش شرکت کند. اما او بسیار ضعیف و دست و پا چلفتی بود، طوریکه همه به او میخندیدند. حالا هر وقت همکلاسی‌ها در حیاطِ مدرسه فوتبال بازی می‌کردند، او ساکت و رویائی، اما نه غمگین، در کناری میایستاد. یک سعادتِ درونی از چهرۀ کمرنگِ باریک و از چشمان بزرگی که زیرشان سایه تاریکی قرار داشت میدرخشید. وقتی او به همکلاسیهایش نگاه میکرد، یک حالت از غرور و تحقیر در دور دهانش حرکت تُندی میکرد. اویگن میدانست که بیشتر از همۀ آنها شایستگی دارد. او میتوانست پرواز کند. اما دیگران لازم نبود از آن چیزی بدانند. این راز او بود.
چگونه او این کار را آموخته بود؟ کاملاً خودبخود. هیلدا، دخترخالۀ اویگن، یک دختر فوقالعاده زیبا، پیش آنها مهمان بود، و او میشنید که هیلدا تعریف میکند: "فردا به برلین پرواز میکنم."
شب، هنگامیکه مادرش او را به رختخواب میبرد، اویگن گریان میگوید: "هیلدا خیلی زیباست، من مایلم با او پرواز کنم." و مادر با مهربانی می‌گوید: "حالا تو اول باید روغن کبد بخوری و بعد کاملاً مثل بچههای خوب بخوابی. شاید هیلدا یک بار تو را با خودش ببرد. شب بخیر کوچولوی من." سپس مادر از اتاق خارج میشود. بزودی اویگن چشمها را میبندد و خیلی سریع احساس میکند که بدنش کاملاً سبک شده است. او از تختخواب پائین میآید، به خود یک حرکتِ سریعِ قوسدار میدهد، با فشارِ پا به زمین به بالا میپرد، دستهایش را مانند بالِ پرندگان تکان میدهد و راحت در میان اتاق شناور میشود. این اصلاً زحمت نداشت و احساس باشکوهی بود. او فکر میکرد: "آه، کاش هیلدا میتوانست من را اینطور ببیند!"
صبح روز بعد اویگن یک بار دیگر بخاطر سردرد احتیاج نداشت به مدرسه برود. او باید در هوای تازه استراحت میکرد. او از خانه خارج میشود و تا انتهای پارک قدم میزند، جائیکه درخت بزرگ بلوطی ایستاده بود که او دوست داشت همیشه در زیر سایهاش بنشیند. سوسکها وزوز میکردند، پروانهها پرواز میکردند و پرندهها چهچهه میزدند. اویگن فکر میکند: "حالا من دوباره امتحان میکنم." او چشمهایش را میبندد و حرکات پرواز را انجام میدهد. این کار مانند پرواز در اتاق کاملاً راحت و فوری انجامپذیر نبود. او باید ابتدا چندین بار با قدرت به بالا میپرید، عاقبت هوا در زیر بازوانش میافتد. با بالزدنهایِ آهسته از زمین بلند میشود و سپس مانند یک پرندۀ بزرگ به دور نوک درخت پرواز میکند. هر از چند گاهی بر روی شاخهای از درخت مینشستْ تا فوری دوباره به داخل آسمانِ آفتابی پرواز کند. در این حال آسایش شگفتانگیزی در او به جریان میافتاد.
او در این وقت همکلاسیهایش را میبیند که به دلیل گرما تعطیل بودند و با معلم یک پیادهروی انجام میدادند. او آنها را صدا میزند. آنها با تعجب به بالا نگاه میکنند، اما او را نمی‌بینند. او دور از آنها در یک علفزار به پائین فرود میآید و به خانه میرود.
او به هیچکس تعریف نمیکند که حالا میتواند پرواز کند. اما شبها وقتی در اتاقِ خواب تنها بودْ اغلب تمرین میکرد تا دوباره پرواز کردن را از یاد نبرد. گاهی اوقات در طول روز پنهانی به باغ کوچکشان میرفت و در آنجا پرواز میکرد.
او یک روز باید پای تخته‌سیاه دو عددِ یک رقمی را در هم ضرب میکرد. او آن را اشتباه حل میکند، و همکلاسیها به او میخندیدند. همچنین معلم. در این وقت اویگن فکر میکند: "خیلی خوب، حالا به شماها نشان میدهم که من بیشتر از شماها شایستگی دارم." او چشمهایش را میبندد، فوری از زمین بلند میشود و تا سقف اتاقِ درس باشکوه پرواز میکند. او صدای تحسینآمیز محصلین را میشنید، و معلم فریاد میزد: "اما اویگن، اویگن، چکار میکنی!"
اویگن سپس کاملاً در ارتفاع کم به دور اتاق پرواز میکند، طوریکه تقریباً سر محصلین را لمس میکرد. اما آنها دستها و پاهای او را میگیرند، او را از هوا پائین میآورند و بر روی نیمکت مینشانند. او چشمهایش را باز میکند و میبیند که چطور آنها همگی با تحسینی خاموش به دور او ایستاده‌اند. معلم میگذارد به او بک لیوان آب بدهند، سپس بیرون میرود و به مادر اویگن تلفن میزند. مادر فوراً میآید و او را به خانه میبرد.
دکتر به خانه آنها میآید، چهره نگرانی به خود میگیرد و میگوید: "پسر باید کاملاً آرام دراز بکشد و از کمپرس سرد استفاده کند، او تب شدیدی دارد." سپس یک نسخه مینویسد. وقتی مادر کنار تخت مینشیند اویگن به او میگوید: "مامان، از من عصبانی نباش، چون به تو نگفتم که حالا میتونم پرواز کنم. تو هم باید این کار را یاد بگیری. پرواز کردن خیلی قشنگ است. وقتی هیلدا دوباره برگردد با همدیگر در پارک پرواز میکنیم." او با گونههای داغ دراز کشیده بود و نمیتوانست بخوابد. پنجره باز بود و فقط مقدار اندکی هوای خُنک داخل اتاق میگشت، طوریکه پردهها آرام تکان میخوردند. مادر میخواست تمام شب را در کنار او بیدار بماند. اما حدود ساعت دو صبح به خواب میرود. اویگن خیلی زود متوجه به خواب رفتن مادر میشود، چشمهایش را میبندد و دوباره شروع میکند به تمرینهای پرواز. یک شاپرکِ بزرگ داخل اتاق میشود. اویگن در حال پرواز به دنبال شاپرک سعی میکرد او را بگیرد که ناگهان مقابل پنجره هیلدای زیبا را در حال پرواز میبیند. هیلدا با حرکات ظریف و زیبا پرواز میکرد و به او دوستانه لبخند میزد. اویگن فریاد میزند: "هیلدا، صبر کن، من هم میآیم" و از پنجره به سمت او پرواز میکند. این مانند یک مستی شیرین بود.
توسط فریاد اویگن مادر بیدار می‌شود و وحشتزده و در حال فریاد کشیدن به سمت پنجره میجهد. او فقط فرصت می‌کند یک پای اویگن را بگیرد. ــ اما او نمیبایست این کار را می‌کرد. اویگن تعادلش را از دست میدهد و فقط توانست بگوید: "مامان، بگذار من پرواز کنم!" سپس به پائین سقوط میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر