بُمب بیوولین.

ملتها هاج و واج در مقابل وحشتِ شکافت هستهای ایستادهاند، اما هنوز پُر از افتخار بخاطر این پیشرفتِ عظیم علم. بشر در هراسش فراموش میکند که این اختراع اصلاً چیز جدیدی نیست. اما هرکس میداند که قبلاً در قرون وسطی کیمیاگرانْ فعالانه به رام کردن اتمها مشغول بوده و از نظر علمی و همچنین از نظر مالی موفقیتهای بزرگی کسب کرده بودند. جای هیچ شکی نیست که آن زمان برخی از اساتید در رام کردن نیروهای طبیعی موفق شده بودند که فلزات را طبق میل خود به چیز دیگری مبدل سازند، آنها میتوانستند در مقادیر زیاد طلا تولید کنند. شاهزادگانِ روشنفکرِ قرنهای گذشتهْ افزون بر دلقکان، شاعران و نقاشانِ دربارْ همچنین دارای کیمیاگرانِ دربار هم بودند. دوک آگوست، ملقب به خوشقلب، یک کیمیاگرِ بسیار توانا به نام بیوولین در خدمت خود داشت. بیوولین برای تأمین تمام مخارج مورد نیازِ بوکسته‌هوده که قلمرو دوک بود طلا تولید می‌کرد. هیچکس در این سرزمین کوچک یک فنیگ هم مالیات نمیپرداخت. آگوستِ خوشقلب میگفت: "من میخواهم فقط رعیتهای ثروتمندی داشته باشم" و به هر نیازمندی آنقدر طلا میبخشید که میتوانست ثروتمند و بدون نگرانی زندگی کند. انسانهای این سرزمین خوشبخت بودند، خیابانها تمیز، مزارع سرسبز، گاوها چاق و در همه جا ساختمانهای باشکوه به چشم می‌خورد. ملت میدانست که تمام اینها را مدیون دوکِ خود میباشد، آنها او را میستودند و دوست داشتند.
کارگاهِ کیمیاگر کمی دورافتاده در یک غارِ صخرهای واقع شده و دارای سه درِ آهنی ضخیم بود، و کلید این سه در را فقط او داشت و دوک، بدون هیچ دستیاری و تحت شدیدترین پنهان‌کاری.
یک روزِ زیبا دوک دوباره به دیدار او میرود تا اطلاع دهد که چه مقدار طلا مورد نیاز است. او با علاقه به اطراف نگاه میکند ببیند که چه آزمایش جدیدی انجام شده است و میگذارد کیمیاگر همه چیز را برایش توضیح دهد. او میپرسد: "این بطریِ فلزی چه است؟". بطری از یک بطریِ شراب بزرگتر نبود. "بله، عالیجناب، این سورپرایزی است که من برای هدیه تولد شما در نظر گرفتهام."
"فردا تولدم است، بنابراین میتوانی امروز راز خود را آشکار کنی."
"بسیار خوب، هرچه عالیجناب دستور میدهند! سرزمین بوکستههوده نباید فقط ثروتمندترین کشور جهان باشد، بلکه همچنین قدرتمندترین. ما میتوانیم با چنین بطریهائی سلطه بر جهان را بدست آوریم، تمام کشورهای همسایه، بله تمام کشورهای جهان را تسخیر کنیم، ویران سازیم، انسانهائی را که جرأت مقاومت میکنند بکشیم، بدون آنکه خطری متوجه ما شود."
دوک میخندد: "آخ، آخ، بیوولین! چه چیزها که تو نمیگوئی! مگر چه چیزی در این بطری است؟ شاید کمی باروت؟"
کیمیاگر جدی باقی میماند: "در این بطری چیزی نیست بجز دو عنصرِ بسیار ریز، من آنها را اتم مینامم. اما دو اتم که دیوانهوار عاشق یکدیگرند و میخواهند متحد شوند." او بطریِ فلزی را از میان میپیچاند و جدا میسازد، و حالا دیده میشود که بطری از دو قسمت تشکیل گشته و هر قسمت توسط یک کفِ فلزیِ خاکستری براق پوشیده شده است. بیوولین توضیح میدهد: "من اتمها را توسط یک لایه سرب و گرافیت از همدیگر جدا ساختهام. وقتی این لایه توسط یک لرزشِ کوچک از موقعیتش خارج شود، بلافاصله دو اتم به همدیگر هجوم میبرند. در این مرحله نیروی فوق‌العادهای آزاد میشود، چنان قدرتمند که گویی تمام آتشفشانهای جهان همزمان فعال میشوند و تمام زمین و تمام موجودات زنده را نابود میسازند."
آگوستِ خوشقلب لحظهای فکر میکند و سپس میپرسد: "و برای بعد از آن چه فکری کردهای؟"
"خیلی ساده، عالیجناب. ابتدا از تمام جهاتِ آسمان یک بطری به کشورهای همسایه شلیک میکنیم. آنها فوری نابود خواهند گشت، ناتوان از مقاومت و بیشترشان خواهند مُرد. سپس ما قلمروشان را اشغال میکنیم و از آنجا دوباره همین کار را انجام میدهیم، تا اینکه تمام جهان متعلق به ما شود."
دوک مرتب مشکوکتر میگشت: "این یک خیالپردازیست، من نمیتوانم حرفت را باور کنم." بیوولین یک دسته کاغذ میآورد، آنها از طراحیها، اعداد و فرمولهای ریاضی پوشیده شده بودند. "اینها شواهد هستند. من به تمام آنچه برایم مقدس است قسم می‌خورم که حقیقت را گفتم، و آگوستِ خوشقلب باید فرمانروای جهان شود. علم قدرت میبخشد." آگوست زمزمه میکند: "بله، خوشقلب" و در حالیکه رنگ چهرهاش پریده بود با صدای لرزان میپرسد: "آیا با کسی از راز خود صحبت نکردهای، با هیچکس؟"
"به خدا قسم که هیچکس بجز عالیجناب و خود من از آن چیزی نمیداند."
"کاغذها را آنجا در آتش کوره بسوزان." بیوولین تردید میکند. "فوری. من، دوک، دستور میدهم." با بیمیلی دستور اجرا میگردد. کیمیاگر خم شده در مقابل کوره ایستاده بود و کاغذها را یکی بعد از دیگری در آتش کوره میانداخت.
در حالیکه او به این کار مشغول بود، دوک شمشیر خود را میکشد و در پشت کیمیاگر فرو میکند، در حالیکه میگفت: "امیدوارم از من ناراحت نشوی، اما قلب نرمم آن را از من میطلبد." سپس مُرده را در کوره میاندازد، حرارت کوره را بالا میبرد، تا اینکه فقط یک باقیماندۀ کوچکِ ذغال گشته‌ای از کیمیاگر دیده میگشت. اشگ بر چهره دوک جاری میشود، و یک آه و یک بانگِ غمانگیز اشگ را همراهی میکند: "این کار باید انجام میگشت. من بشریت را نجات دادم." او از کارگاه خارج میشود و هر سه در را قفل میکند.
روز بعد بر روی در یک اعلامیه زده میشود: "ورود اکیداً ممنوع است."
از بیوولینِ کیمیاگر دیگر کسی هرگز چیزی نشنید.
جهان نجات داده شده بود، اما رفاه در سرزمینِ بوکستههوده در نبودِ کیمیاگر از بین رفته بود. طلا دیگر تولید نمیشد. به زودی باید در کشور مالیات وضع میگشت. رعیتهای فقیر بیهوده از دوک درخواستِ حمایت میکردند. کاخها و خانهها رو به زوال بودند. ابتدا به جای سکۀ طلا سکه از جنس حلبی و سپس از جنس کاغذ به گردش می‌افتد. تمام قیمتها بطرز فوقالعادهای افزایش مییافتند. کشورهای خارجی دیگر کالا تحویل نمیدادند. فلاکت و نارضایتیِ ژندهپوشان شروع میشود. مردم از خود میپرسیدند: "چرا ما واقعاً آگوستِ خودمان را خوشقلب نامیدیم؟"
انقلاب شروع میشود. هنگامیکه جمعیت تهدیدآمیز به جلوی کاخ میآیند، دوک به بالکن میرود و در حال گریستن یک سخنرانی میکند: "رعیتهای عزیز، اگر شماها میدانستید که من چه قربانیای به نفع بشریت انجام دادهام، بعد شماها ــ" سپس به زمین میافتد. یک سکته مغزی باعث مرگ ناگهانیاش شده بود.
شورشیان فریادکشان به داخل کاخ هجوم میبرند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر