سقوط شهر نِبیْشینگن.

پس از فتح شهر نِبیْشینگن به دست دشمنْ تمام کارمندان از ساختمان فوقالعاده بزرگِ دولت فرار میکنند. هیچکس نمیدانست آنها به کجا گریختهاند.
مهاجمین میدانستند که چگونه خود را در نزد مردم محبوب سازند، و به زودی نِبیْشینگنیها درک میکنند که وضعشان پس از فتح گشتن خیلی بهتر از قبل است. صلح و یگانگی مسلط بود. دشمنانِ سابق بهترین دوستان میشوند. اما نیروهای اشغالگر آنجا را ترک میکنند و شهر را به اداره خویش وامیسپارند.
ساختمانِ دولت هنوز هم خالی قرار داشت، و حالا آدم میتوانست دوباره از آن استفاده کند. اما این ساختمان برای همه یک خانه ترسناک بود. مردم دوست نداشتند به ساختمان نزدیک شوند، و هنگام گذرْ دایره بزرگی به دور ساختمان میزدند. چرا؟ چون در خانه ارواح وجود داشتند. کارمندانِ فراری باید چیزی در ساختمان جا گذاشته بوده باشند که بطرز ناخوشایندی ظاهر میگشت. از راهروهای طولانی، از اتاقهای تاریک و متروکۀ دفاتر و از میان میزها و قفسهها بیوقفه صدای خشخش میآمد. آدم صدای آهسته غرغر و دندان قروچه کردن و یک صدای خاص مانند الاکلنگ را می‌شنید، طوریکه انگار چاقوهای تیغه گرد مشغول خُرد کردن گوشت هستند.
برخی از شهروندانِ شجاع به این ترس میخندیدند. آنها میگفتند: "ما از موشها نمیترسیم." آنها میخواستند تلهموش قرار دهند و داخل ساختمان میشوند. بلافاصله آدم صدای فریاد کمک میشنود، فریادها طوری شنیده میشدند که انگار آنها در راهروها تحت افزایش سر و صدای چاقوهای تیغه‌ گرد تعقیب میگشتند. بعد سکوت برقرار میشود. شهروندانِ شجاع دوباره بازنگشتند.
باید کاری انجام میگشت. مانند همیشه در چنین مواردی برای بررسی جریان کمیسیونی تعیین میشود. آنها در یک روزِ روشنِ آفتابی، شش مرد قوی، با یک نردبان آتشنشانی مقابلِ ساختمان دولت میروند. همسرانِ گریانِ آنها بیهوده تلاش کرده بودند شوهرانشان را از این کار بازدارند. نردبان به دیوار تکیه داده میشود، و شش مرد قرعه میکشند که چه کسی از نردبان بالا برود. قرعه به نام آقای عکاسْ لیزهْگانگ میافتد. او با قلبی تپنده و بعد از کشیدنِ ضامن هفتتیرِ داخلِ جیبش بالا میرود. او از میان یک پنجره به داخل ساختمان نگاه میکند، دستش را داخل جیب میکند. آیا او میخواست از هفتتیرش استفاده کند؟ خیر، او فقط دوربین کوچکش را از جیب بیرون می‎آورد و از میان پنجره یک عکس با فلاش از داخلِ ساختمان میگیرد. سپس سریع از نردبان پائین میآید، و رفقا او را سؤالپیچ میکنند. او جدی بود، اما مسلط بر خود، و فقط میگوید: "عجیب است، عجیب است! صبر کنید تا عکس را ببینید." به زودی عکس ظاهر شده بود. آدم در عکس اندامهای سیاهی را تنگاتنگ هم میدید. آیا آنها افرادی بودند که فراک بر تن داشتند؟ آیا آنها کرمهای درشت اندام بودند؟ هیچکس نمیدانست آنها چه موجوداتی میتوانستند باشند. عکس را به دانشکدۀ علوم طبیعی دانشگاهِ نزدیکِ شهر بُن میفرستند، و درخواست میکنند سریع اطلاع داده شود که این موجودات به کدام دسته از حیوانات تعلق دارند.
پس از هشت روز یک تلگراف میرسد: "اینها پاراگراف هستند. من خودم برای بازرسی میآیم. پروفسور اشترونْسیوس."
پروفسور اشترونْسیوس جانورشناس مشهور دانشگاه بود و به زودی همراه با دو دستیار وارد شهر میشود. او از سفرهای تحقیقاتیاش در میانِ وحشیترین جنگلهای گرمسیری میدانست که آدم با خطرات چگونه روبرو میشود، و بلافاصه پس از دیدن آنها با چشمان خودْ شفافیت کامل به دست میآورد: حیوانها با زالو خویشاوندی نزدیک داشتند، در واقع هر کدام از یک زالوی نر و یک زالوی ماده تشکیل شده بودند، که با هم رشد کرده و به این ترتیب شکل مشهور پاراگراف را به خود گرفته بودند. ظاهراً آنها توسط کارمندان پرورش داده شده و هنگام فرارْ آنها را آنجا باقی گذارده بودند. گرد و غبارِ فراوانِ موجود در داخل ساختمان به آنها غذای زیادی ارائه میداد، و آنها توانسته بودند بدون مزاحمت خود را تکامل دهند و به ابعادِ تا آن زمان ناشناختهای رشد کنند، نمونههائی به طول دو متر در میانشان وجود داشت. توسط اتحادِ دائمیِ یک حیوانِ مذکر و یک حیوانِ مؤنثْ پیششرط این افزایش عظیم فراهم شده بود، همه اتاقها از پاراگرافها پُر شده بودند و پاراگرافهای جدید بی‎وقفه متولد میگشتند. پروفسور اشترونْسیوس هشدار میدهد که ساختمانِ دولت دیگر فضای کافی برای پاراگرافها ندارد و توصیه میکند که ساختمان را بزرگتر کنند. اما نِبیْشینگنیها این را نمیخواستند، امور مالی شهر هنوز به اندازه کافی بخاطر جنگ بهبود نیافته بود.
"اما آقای پروفسور، ما چطور میتوانیم از شر این حیوانات خلاص شویم؟ آیا نمیتوانید یک زهر بر علیه آنها تجویز کنید؟"
او شانههایش را بالا میاندازد. "من بررسی خواهم کرد که آیا پادزهری در ادبیات ذکر شده است. من فعلاً به بُن بازمیگردم، و بر روی این ماده بسیار جالب علمی کار خواهم کرد. من حتی موفق شدم یک نمونۀ کوچک را بگیرم و در الکل حفظ کنم." او یک شیشه بزرگ کنسرو را نشان میدهد. "شما اینجا به وضوح میبینید که چطور پاراگراف از دو زالو تشکیل شده است. در واقع انتهای به ظاهر فقط تزئینیِ پیچ خوردهْ یک وسیله مکنده است که از آن برای مصرف غذا استفاده میشود، نه فقط از گرد و غبار، بلکه همچنین از خون، البته وقتی قابل دسترسی باشد. این ارگانیسم یک شیء ارزشمند برای مجموعه علوم طبیعی ما خواهد گشت. آقایان عزیز، من از طرف دانشگاه بخاطر کمکهای دوستانه شما صمیمانه تشکر میکنم." و او با این حرف آنجا را ترک کرده بود و مردم شهر نِبیْشینگن دیگری هیچ چیز از او نشنیدند.
تمام اعتماد ناپدید شده بود. ترس شهر را میلرزاند. بیدلیل؟ خیر. چند هفته نگذشته بود که ساختمانِ دولت از پُر بودن در حد انفجار بود، شاید دیگر گرد و غبار به اندازه کافی موجود نبود تا بتواند همۀ پاراگرافهای ساختمان را سیر سازد. فاجعه به وقوع میپیوندد.
هنگامیکه یک شیرفروش صبح زود با درشکهاش در شهر میراند و از کنار ساختمانِ دولت میگذشت، متوجه میشود که دیوار ساختمان رو به بیرون قوس برداشته است، همزمان شیشه پنجرهها میشکستند و مارهای سیاه از آنها خارج می‎گشتند. اسب رَم میکند و به سرعت در خیابانها میتازد، تا اینکه درشکه سقوط میکند و ظرفهای شیر به خیابان پرت می‌شوند. مردم با عجله اسب را نگهمیدارند. شیرفروش در آخرین لحظه از درشکه پائین پریده بود و به مردم با رنگی پریده و لرزان میگفت: "خودتان را نجات دهید، پاراگرافها میآیند."
مردم صدای خفیف غوغائی را میشنیدند: دیوارهای ساختمانِ دولت ترک برمیداشتند. فاجعه رو به جلو در حال طغیان بود ــ بدون سر و صدای زیاد، فقط با فشفش کردن آهسته، و دوباره صدای چاقوی تیغه گردِ گوشت خُردکنی قابل شنیدن بود. حالا علت این صدا خود را نشان میدهد: حرکت پاراگرافها به روشِ اسبهای گهوارهای و جلو و عقب رفتن انتهای پیچ خوردۀ آنها باعث این صدای عجیب و غریب میگشت. و وقتی این قسمت به کسی میرسید، آن فرد در زیر آن خُرد میگشت، و وسیلۀ مکنده حریصانه و با ملچ ملوچِ شهوتانگیزی خود را محکم به او میچسباند.
بسیاری از انسانهائی که کنجکاوانه و با عجله به خیابان آمده بودندْ حالا وحشتزده و با فریادهای ناامیدانه فرار میکردند، سکندری میخوردند و به زمین می‌افتادند. آنها هرگز تصور نکرده بود که پاراگرافها توانسته باشند خود را به این تعداد بسیار زیاد افزایش دهند. بسیاری از گریزندگان تلاش میکردند در خانهها خود را به ایمنی برسانند. پاراگرافها آنها را در آنجا هم تعقیب میکردند و از میان درها و پنجرههایِ با فشار گشوده گشته به داخل خانهها میرفتند. فریاد کمک که به بیرون از خانهها نفوذ میکرد به تدریج خاموش میگشت. جانورانِ لغزنده رقص کنان تا مرز شهر میروند، و با نشاندن محکم خود بر روی ساکنینِ بیچاره شهر خونشان را میمکیدند.
در خیابانها سکوت کامل برقرار بود. آدم دیگر نه انسانی را میدید و نه صدایش را میشنید. پاراگراف‌ها در تمام خانه‌ها لانه کرده و زندگی را نابود ساخته بودند. آنها خوب تغذیه گشته خود را مرتب تکثیر و رشد میکردند.
نِبیْشینگن یک شهر مرده شده بود. اما پاراگرافها در پشت دیوار خانهها فشردهتر و فشرده‌تر، حریص و مانند ارواح در هم میلولیدند. 
کارمندان دولت که زمانی گریخته بودند خود را دوباره در نزدیک شهر جمع میسازند، با این اطمینان کامل که میتوانند حالا پرورش دادن پاراگرافها را دوباره شروع کنند و به استقبال دوران باشکوهی بروند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر