گیاهخوار.

آقای امبروزیوس، یک کارمند چهل و دو سالۀ مجرد و یک گیاهخوار پابرجا بود. او باور داشت که خوردن گوشت غیر انسانی و ناسالم است. وقتی او در سفر تابستانیاش گاوها را در مراتع میدید، درک کاملی از آن داشت که این غذا چه مزه خوبی میداد. او همچنین خود را به خوردن سبزیجاتِ خام عادت میداد، فقط نمیتوانست در نشخوار کردن کاملاً موفق شود. او ارتباط کمی با انسانها داشت، اما بزودی شروع میکند به درک زبان گاوها. او میتوانست خیلی خوب در باره چیزهای سادهتر با آنها گفتگو کند. او با کمال تعجب متوجه میشود که حیوانها آنطور هم که مردم فکر میکردند احمق نبودند، آنها در باره بسیاری از پرسشها که برایشان غیر قابل توضیح به نظر میرسید فکر میکردند. آنها برای رفتن به مراتع باید از کنار گورستانی میگذشتند، و بزودی متوجه شده بودند که در آنجا انسانهای مُرده را در زمین می‎کارند. چرا؟ و چرا هرگز یک گاو مُرده در زمین کاشته نمیگشت؟ اصلاً چه اتفاقی برای گاوهای مُرده میافتد؟ آقای امبروزیوس توانست آنها را روشن کند، به آنها توضیح میدهد که هنوز هیچ گاوی به مرگ طبیعی نمرده است، همه توسط انسانها به قتل رسیده و بلعیده شدهاند، حتی کودکانِ کوچک در امان نمانده‌اند. او برای اثبات به آنها مِنو غذایِ یک رستوران را نشان میدهد که در آن کبابِ گوشت گوساله هم وجود داشت. البته گوشتِ درجه یک ورزا، استیک و شاتوبریان قیمت بسیار بالاتری داشتند. یکی از گاوها به این خاطر احساس چاپلوسی میکند، او آن را نوعی شهرتِ بعد از مرگ در نظر میگیرد. اما باهوشترها خشمگین بودند. آنها میپرسند: "چرا ما با این کار کنار میآئیم؟" امبروزیوس پاسخ میدهد: "چون شماها گاو هستید. هر یک از شماها قویتر از یک انسان است. فقط کافیست که شماها با هم متحد باشید، یک جنبش براه اندازید و یک حزب تشکیل دهید." بله، این را آنها میخواستند، اما این کار خیلی سریع قابل انجام نبود.
دوباره کشاورز تعدادی از زیباترین گاوهای جوان را به قصاب فروخته و از گله جدا ساخته بود. آقای امبروزیوس میگوید: "شماها دیگر آنها را هرگز نخواهید دید." و هیجان گاوهای باقیمانده به شدت افزایش یافته بود. آنها سرهایشان را به همدیگر نزدیک میسازند، آهسته با هم مشورت میکنند، و به تدریج صدایشان به یک خروش تبدیل میشود. عاقبت گاو غولپیکری که در آخرین نمایشگاه کشاورزی و دامپروری مقام اول را کسب کرده بود برمیخیزد، پاهای جلوئی را بر پشت گاو مورد علاقهاش قرار میدهد و میگذارد صدای قدرتمندش طنین اندازد.
امبروزیوس برای تشویق کردن او دست میزند؛ زیرا او هر کلمه را میفهمید. گاو فریاد میکشید: "همه چیز توسط گاو و برای گاو! مرگ بر بردگی! ما امشب به آغلها برنمیگردیم. حالا ما به سمت آزادی حرکت میکنیم." آنها مراتع را ترک میکنند و تقریبا تحت یک غرشِ ریتمیک به سمت جاده فرعی حرکت میکنند، بدون یک هدف مشخص، فقط بخاطر دور گشتن از انسانها، از این قتلعام کنندگان. آنها به آقای امبروزیوس اعتماد داشتند؛ او حتماً می‌توانست به آنها مسیر درست را نشان دهد.
آنها بعد از یکساعت به یک جنگل میرسند. آنجا مسیر فرعی با یک مسیر فرعی دیگر تلاقی میکرد. از این مسیر یک قشونِ خروشان به سمت آنها راهپیمائی میکرد. اما آنها گاو نبودند، آنها انسانهائی بودند که اسلحه حمل میکردند. گاوها با وحشت خود را پشت درختها پنهان میسازند و از آقای امبروزیوس میپرسند: "آیا آنها میخواهند شلیک کنند و ما را بکشند؟" او آنها را آرام میسازد: "آه نه، آنها سربازانی هستند که توسطِ افسران به میدان جنگ هدایت میشوند. آنچه آنها فریاد میکشند آهنگهای جنگ است." ــ "و به چه خاطر آنها را به میدان جنگ هدایت میکنند؟" ــ "برای اینکه آنها در آنجا ذبح شوند، البته انسان برای این کار جبهههای جنگ خود را دارد."
گاوها نمیتوانستند این را درک کنند. "اما، آقای امبروزیوس عزیز، چرا آنها با این کار کنار میآیند. دقیقاً مانندِ گذشته ما قبل از شورش؟" متأسفانه آقای امبروزیوس برای این پرسش پاسخی نداشت، و گاوها احترام خود به خردِ او را از دست میدهند. گاو غولپیکر ناخشنود میگوید: "اینطور به نظر میرسد که ما به یک سرمایهگذاری بیهدف وارد شدهایم. در آنچه که خود انسانها نمیتوانند موفق شوند ما هم موفق نخواهیم شد. بهترین کار این است که ما دوباره به سمت مزرعه و به خانه برگردیم."
در حالیکه سربازها همچنان به سمت مرگِ قهرمانانه میرفتندْ گله اندوهگین به آغل بازمیگشت. دیگر هیچ گاوی با امبروزیوس صحبت نمیکرد. او روز بعد از آنجا سفر میکند و میرود. آدم نمیداند که آیا او هنوز گیاهخوار است یا خیر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر