دفتر خاطرات یک پسربچه. (1)

حال من خوب است: من یتیم هستم.
من تا آنجا که میتوانم به خاطر آورمْ از زمان مرگ پدر هرگز مانند حالا چنین مورد توجه قرار نگرفته بودم. او در اولین روز عید پنجابه فوت میکند، ــ من یتیم میشوم. ما ــ من و برادرم ــ بلافاصله پس از تعطیلات شروع میکنیم به گفتن دعای کَدیش. آیسچوک این دعا را به من یاد میدهد. او کتاب دعا را باز میکند، کنار من مینشیند و شروع به خواندن میکند: "ایسگادل ویسکادآش اِشمی رابه ..." آیسچوک یک برادر روحانی خوبْ اما یک معلم بد است؛ او اغلب عصبانی میشود و مرا میزند؛ او مایل است که من کلماتِ طولانی غیر قابل درکِ زبان آرامی را پس از یک بار شنیدن از حفظ شوم. آیسچوک دعا را دو/سه بار تکرار میکندْ بعد میگذارد من تنها بخوانم ... من میخوانم، اما نمیخواهد درست انجام شود؛ من در پیش کلمۀ "ویسکا ..." متوقف می‌شوم. برادرم با آرنج به من ضربه میزند و میگوید که آیا فکرم ظاهراً با چیزهای دیگری مشغول است، شاید با گوساله؟ ... چرا او میتواند این را بداند؟ انگار که به داخل مغزم رخنه کرده باشد! ... آیسچوک دعا را تکرار میکند؛ من کلمات را با لکنت میگویم: "لجلو یولیلو مین کاو بیرچوسو کیروزو تاش بکوزو." از این نقطه بیشتر نمیتوانم حرکت کنم. برادرم گوشم را میکشد و فریاد می‌زند: "آه، اگر پدر زنده میشد و میدید چه پسری دارد ..."
من حرف او را اینطور تمام میکنم "... سپس لازم نبود دعای کَدیش بگویم." و با دست چپ یک ضربه بر روی گونه سمت راست میخورم. وقتی مادر این را میشنود به برادرم الیا فریاد میزند که او نباید من را بزند، زیرا که من یک پسر یتیم هستم.
مادرم فریاد میزند: "رحم داشته باش! چکار میکنی؟ چه کسی را میزنی؟ تو حتماً فراموش کردی که بچه ــ یک یتیم است؟!"
من حالا با مادر بر روی تخت پدر میخوابم؛ این تنها مبلمانِ باقیمانده است؛ مادر تقریباً قسمت بیشتری از پتو را به من اختصاص میدهد.
"پسر یتیمِ عزیزم خودت را بپوشان، بخوابْ برای خوردن چیزی وجود ندارد ..."
من رویم را میپوشانم اما نمیخوابم؛ من کلماتِ دعای کَدیش را تکرار میکنم.
من به مدرسه نمیروم، من درس یاد نمیگیرم، دعا نمیکنم، در پیش رهبر کُر آواز نمیخوانم، من کاملاً از همه چیز آزادم.
حال من خوب است: من یتیم هستم.
*
من بسیار خوش هستم، من دعای کَدیش را حفظ شدهام. من در معبد بر روی نیمکت میایستم و می‌خوانم. من از پدر یک صدای خوب به ارث بردهام، یک سوپرانو واقعی. پسرها دورادور من ایستادهاند، زنها گریه میکنند. غریبهها به من کوپک هدیه میدهند. هنوخْ پسر ژوسیِ ثروتمندِ یک چشم، یک پسر وحشتناکِ حسودْ زبانش را برایم بیرون میآورد، او وقتی زمانِ خواندن دعای کَدیش نزدیک میشود همه کاری برای به خنده انداختن من میکند؛ اما من برای لجاجت با او نمیخندم. آرونْ خادم معبد متوجه کارهای هنوخ میشود، گوشش را میگیرد و او را از در بیرون میکند. این کاملاً حقش بود!
از آنجا که من باید هم صبح و هم عصر معبد را بازدید کنمْ بنابراین دیگر پیش هیرش‌ـ‌بر نمیروم و از دوبشۀ کوچک نگهداری نمیکنم. من تمام روز را در کنار رودخانه میگذرانم، ماهی میگیرم یا شنا میکنم. ماهیگیری را به تنهائی یاد گرفتهام؛ من میتوانم آن را اگر بخواهید به شما یاد بدهم: آدم پیراهن را درمیآورد، به آستینها یک گره میاندازد، و آهسته، با پیراهن در دست، داخل آب میشود، باید تا جائی جلو رفت که فقط سر از آب بیرون بماند؛ وقتی آدم احساس میکند که پیراهن سنگین شده است باید سریع به سمت ساحل رفت، از آستینها چمن و گِل و لای را تکاند و به صید نگاه کرد. به جلبک دریائی اغلب قورباغه گیر میکند، این را آدم دور میاندازد، زیرا آدم نباید یک حیوان را بی‌جهت آزار دهد! در جلبکِ انبوه اما زالو هم اغلب یافت میشود، زالوها پول هستند؛ آدم میتواند برای دوازده زالو سه گروشن لهستانی دریافت کند. آدم احتیاج ندارد اصلاً به دنبال ماهی بگردد؛ در گذشته یش ما ماهی وجود داشت، حالا آنها به جای دیگری رفتهاند؛ من اصلاً برای ماهیگیری نمیروم. من به این راضی هستم که زالو وجود دارد، البته آنها را همیشه هم نمیشود صید کرد؛ من تمام تابستان هیچ زالوئی صید نکردم. برادرم به نحوی از ماهیگیری من با خبر گشت و به این خاطر تقریباً نزدیک بود با کشیدن گوشهایم آنها را بکَند. خوشبختانه همسایۀ ما خانم فایگه این را میبیند؛ مادرِ خود آدم نمیتوانست گرمتر از آدم مراقبت کند.
"آدم یک بچۀ یتیم را اینطور میزند؟"
برادرم خجالت میکشد و گوشهایم را رها میسازد.
مردم از من پشتیبانی میکنند. حال من خوب است: من یتیم هستم.
*
همسایۀ ما فایگه عاشق من شده است. او مادرم را عذاب میدهد و خودش را مانند یک بادکش به او چسبانده و میگوید که من باید برای مدتی پیش او زندگی کنم.
او به مادر میگوید: "این کار چه ضرری برای شما دارد، پیش من هر روز دوازده نفر برای غذا خوردن پشت میز مینشینند، بنابراین میز برای سیزده نفر هم جا دارد." مادر عاقبت راضی میشود، اما آیسچوک مخالفت میکند:
"چه کسی پیش شما مراقبت خواهد کرد که او دعای کَدیش را بخواند؟"
"من خودم این کار را به عهده میگیرم. حالا راضی هستید؟ دیگه حرفی برای اعتراض کردن ندارید؟"
فایگه به هیچ وجه ثروتمند نیست. شوهرش موژچۀ صحاف است، یک استادِ توانا، اما این کافی نیست. فایگه عادت داشت اغلب به مادرم بگوید: "آدم باید شانس هم داشته باشد". مادرم با او موافق است و به آن اضافه میکند: "حتی در بدبختی هم آدم محتاج شانس است" و برای اثبات من را مثال میزند. من یتیم هستم، اما همه حاضرند مرا پیش خود ببرند؛ بعضیها حتی بیمیل نیستند من را به فرزندخواندگی بپذیرند. مادر میگوید: "اما دشمنان من نخواهند دید که من از فرزندم صرفنظر کنم." و میگرید. او با برادر روحانی مشورت میکند.
"تو چه فکر میکنی؟ آیا باید او را برای مدتی به فایگه بدهم؟"
آیسچوک بالغ است، با  او مشورت میشود، او به صورت تمیز بیریشش دست میکشد ــ او اشتیاق فراوانی برای ریشدار شدن دارد ــ او مانند یک آدم بزرگسال پاسخ می‎دهد: "چرا که نه؟ فقط به این شرط که او را لوس نکنند!"
بنابراین تصمیم گرفته میشود، و من پیش همسایهمان میروم، با این شرط که گستاخی نکنم. در چشمان آنها همه چیز گستاخی است. آدم وقتی برای چرخیدنِ گربه در یک دایرهْ به دُمش یک قطعه کاغذ ببندد، بنابراین این کار یک گستاخیست؛ اگر آدم با چوب بر روی حصارِ باغ طوری بزند که تمامِ سگها با هم بدوند، این هم گستاخیست؛ وقتی آدم شیرِ بشکۀ آقایِ لایبهْ رانندۀ آب را باز کند و نیمی از آب بشکه به زمین بریزد، بنابراین این هم گستاخیست.
لایبه، رانندۀ آب به من فریاد میزند: "شانس آوردی که یتیم هستی! در غیر اینصورت دست و پایت را از کتک فلج میکردم. تو میتونی حرفم را باور کنی!"
من حرف او را باور میکنم. من میدانم که حالا کسی جرأت نمیکند به من دست بزند، چون من یتیم هستم.
حال من خوب است: من یتیم هستم.
*
همسایۀ ما فایگه ــ او من را خواهد بخشید ــ دروغ گفته است؛ او ادعا کرد که دوازده نفر پشت میزش غذا میخورند؛ اما من طبق محاسبهای که کرده‎امْ نفر چهاردهم هستم. او فراموش کرده بود بوراچْ پیرمردِ کور را حساب کند. شاید او به عنوان خورنده به حساب نیاید، چون او پیر است و دندان ندارد. من نمیخواهم انکار کنم که او نمیتواند واقعاً غذا بجَود، اما او مانند غاز همه چیز را قورت میدهد و دستش به سمت همۀ غذاها میرود. همه به غذا حمله میبرند، من هم خجالت نمیکشم، اما من برای این کار از زیر میز لگد میخورم. از همه بدتر <خودتو بشور> ضربه میزند، ــ او جنایتکار خالصی است. در واقع نام او هرشِل است، اما بخاطر یک اگزمایِ دائمی بر روی پیشانیْ نام مستعار <خودتو بشور> به او داده بودند. ــ ملکۀ مایدین هم یک چنین نشانۀ مشابهای بر پیشانی داشت ــ فرزندان فایگه همگی نام مستعار دارند: بُشکه، گربه، لک‌لک، بده‌ـ‌بده اینجا، آدم کثیف و غیره. هر نام مستعار علت خود را دارد. پینکوس مانند یک بُشکه چاق و گرد است، وِلوِل مانند یک گربه سیاه است؛ مِندل یک بینی لکللکی دارد؛ برِل حریص است: ــ وقتی آدم یک تکه نان با چربی خوک به او بدهدْ فوری بیشتر درخواست میکند، آدم میتواند همیشه فقط به او بدهد و بدهد؛ زوراخ یک نام مستعار بسیار زشت دارد؛ او قطعاً نمیتواند تقصیر داشته باشد، مادرش بیشتر مقصر است، زیرا مادر موی او را وقتی کودک بود به ندرت شانه زده بود، اما ... شاید مادر هم بیتقصیر بوده باشد ... حتی گربه، این حیوان لال که مطمئناً به کسی بیش از حد نزدیک نمیشودْ نام مستعار <فایگه‌ـ‌لهآیِ کهنه جمع کن> به دست آورده است، زیرا او مانند فایگه‌ـ‌لهآ، زنِ آقایِ کهنه جمع کنْ چاق و پر چربی است ... پسرها را چون به گربه نام یک انسان داده بودند اغلب کتک میزدند، اما این کتکها در آنها بیتأثیر بود.
آنها به من نام مستعار <مُتل با لب> میدهند، ــ احتمالاً از لبهایم خوششان نمیآمد. آنها میگویند که من هنگام غذا خوردن با لبهایم هورت میکشم. انگار که امکان دارد هنگام غذا خوردن هورت نکشید! ... من نمیدانم چرا، اما از نام مستعارم خوشم نمیآید؛ آنها میخواهند مرا دست بیندازند و به این خاطر مرا اینطور صدا میزنند. به تدریج <مُتل با لب> مختصر میشود، من حالا فقط <با لب> و عاقبت فقط <لب> نام داشتم.
"لب، شما کجا بودید؟"
"لب، چراغها را پاک کنید!"
من مینشینم و گریه میکنم. موژچۀ صحاف متوجه اشگهایم میشود، او از من میپرسد چرا گریه میکنم. من پاسخ میدهم: "چطور نباید گریه کنم، وقتی آنها نام واقعیام <مُوتل> را به <لب> تغییر دادهاند؟"
"چه کسی؟"
"خودتو بشور!"
موژچه میخواهد او را بزند. <خودتو بشور> خود را توجیه میکند و تقصیر را به گردن <بُشکه> میاندازد، <بُشکه> تقصیر را به گردن <گربه> وغیره. موژچه از جریان چیزی سر در نمیآورد، همه را در یک ردیف روی زمین دراز میکند و با یک جلدِ چرمی کتاب کتک مفصلی میزند و فریاد میکشد:
"من به شماها نشان میدهم، اراذلِ بی قلب! ... یک پسر یتیم را دست می‌اندازید! من این شوخیها را از سرتون بیرون میکنم!"
همه از من پشتیبانی میکنند. حال من خوب است: من یتیم هستم.

از من چه چیز باید بشود؟
انسانهای عزیزْ به من نشان دهید که بهشت کجاست! شماها قطعاً نمیتوانید این کار را بکنید، زیرا هر انسان محل مختلفی نشان میدهد. برای مثال مادرم ادعا میکند بهشت آنجائی است که پدرِ فوت شدهام در حال حاضر اقامت دارد، جائیکه تمام انسانهای محترمی حضور دارند که در این جهان به اندازه کافی رنج بردهاند؛ و چون آنها اینجا در روی زمین رنج کشیدهاندْ بنابراین درِ بهشت به رویشان گشوده است.
مادر به من میگوید: "پدرت بجز در بهشت کجا میتواند باشد؟ آیا او در طول زندگی کم بدبختی کشید؟" و چشمهایش را مانند هر بارْ وقتی از پدر صحبت میشودْ پاک میکند.
رفقای مدرسۀ دینیام به شما خواهند گفت بهشت کاملاً دور است، بر روی یک کوه کریستالی که قلهاش به آسمان میرسد؛ پسرها آزادانه در آن اطراف بازی میکنند، احتیاج ندارند درس یاد بگیرند، تمام روز را در رودِ پُر از شیر شنا میکنند و شیرینی عسلی میخورند. موژچۀ صحاف  اغلب میگفت: "بهشت واقعی روزهای جمعه در حمام است." اگر شماها از من بپرسید، بنابراین به شماها میگویم که یک بهشتِ واقعیْ باغ دکتر مناشه است. این نه فقط بهترین باغ در خیابان ماْ بلکه در تمام شهر است. من آمادهام باور کنم که در تمام جهان یک چنین باغی وجود ندارد، هرگز وجود نداشته است و وجود نخواهد داشت! این را همۀ مردم به شما خواهند گفت. چه چیز را باید اول توصیف کنم: دکتر مناشه و همسرش یا خود بهشت را؟ من ترجیح میدهم با مناشه و همسرش شروع کنم، آنها صاحبان این بهشت هستند، بنابراین آنها برتری دارند.
*
دکتر مناشه در زمستان و تابستان یک یقۀ خز میپوشد و از دکترِ سیاه در همه چیز تقلید میکند. او یک چشمش کوچکتر از چشم دیگر و دهانش کمی کج است. مناشه ادعا میکنند که باعث این کجی باد است. من نمیفهمم که دهان چطور میتواند توسط باد کج شود. من آنقدر در باد و طوفان راه رفتهام که باید بجای دهانْ سرم بر روی گردن کج مینشست. من فکر میکنم که این یک عادت باشد. من یک دوست به نام برِل دارم که بیوقفه با چشمهایش چشمک میزند. وِلوِل دوست دیگرم طوری صحبت میکند که انگار کوفتۀ گِردِ بزرگ در دهان دارد. آدم میداند: عادتْ طبیعتِ دوم است.
مناشه با وجود دهانِ کج بیشتر از هر دکتر دیگری شایسته است، زیرا او مانند دکترهای دیگر نمیگذارد از او زیاد خواهش کنند و خدا میداند که اصلاً فخر نمیفروشد، به محض اینکه او را میخوانندْ مانند آدمهای جنزده میدود ... وانگهیْ او دوستِ نسخه دادن نیست و خودش داروها را آماده میسازد.
من اخیراً تب کرده بودم و پهلویم تیر میکشید، ــ ظاهراً مدت طولانی در آب سرد نشسته بودم ــ مادر میگذارد فوری دکتر مناشه را خبر کنند. او مرا نگاه میکند و به مادرم میگوید:
"شما لازم نیست نگران باشید، چیزی نیست ... فقط کمی ریهاش سرما خورده است." در این وقت او یک شیشه کوچکِ زیبای آبی رنگ از کیفش خارج میسازد، مقداری پودر سفید از آن خارج میسازد، آن را به شش قسمت تقسیم می‌کند و در شش بسته میپیچد. یک بسته را باید فوری مصرف میکردم. من مقاومت میکنم، قلبم گواهی میداد که پودر تلخ است. تلخ هم بود. آیا تا حال امتحان کرده‌اید پوستِ درخت جوانی را بجوید؟ پودر چنین مزهای داشت. برای من این قانون است: پودر همیشه باید تلخ باشد! دکتر مناشه وقت رفتن به مادرم میگوید که باید هر دو ساعت به من یک بسته پودر بدهد. ابلهانه است، من باید این پودرِ مانند گاله تلخ را بنوشم! من دارو را فوراً در سطل ریخته و بسته را با آرد پر کرده بودم ... مادر بیچاره! چقدر کار برایش ایجاد کردم! هر دو ساعت باید پیش همیسایه میرفت و میپرسید که آیا وقت دارو دادن رسیده. مادر پس از هر بستۀ پودر متوجه میگشت که حالم بهتر میشود. من بعد از بستۀ ششم سالم میشوم و از بستر بلند میشوم.
مادر میگوید: "به این می‌گویند یک دکتر خوب." او نمیگذاشت به مدرسۀ دینی بروم، مرا در خانه نگهمیداشت و به من نانِ سفید و چای شیرین میداد.
مادرم در حالیکه اشگ از گونههایش جاری میگشت برای همسایهها تعریف میکرد: "دکتر مناشه بهترین دکتر در شهر است، خدا به او سلامتی و زندگی طولانی ببخشد! او پودری دارد که بیمارها را فوری سالم میسازد و مُرده را درمان میکند!"
*
همسر دکتر مناشه که در پیش ما خانم دکتر مناشه نامیده میشودْ برعکس یک جادوگر است! او یک صورت خشن و شریر دارد، یک صدای باسْ مانند صدایِ یک مرد، چکمه مردانه میپوشد و مدام فحش میدهد. در تمام منطقه معروف بود که او در تمام زندگیش هنوز به یک فقیر یک تکه نان نداده است. در حالیکه او یک خانۀ پُر از ذخیره دارد. آدم در پیش او مربایِ دو سالِ قبل را مییابد. برای چه او این همه مربا لازم دارد؟ ... او خودش هم این را نمیداند. این طبیعت اوست. او دیگر تغییر نخواهد کرد ... یک آدم لَنگ تا زمانیکه به گور سپرده شود میلنگد ... خانم دکتر مناشه به محض شروع تابستان شروع به پختن مربا میکند. او با ذغال و چوب آتش درست نمیکند، بلکه او شاخههای نازک، میوۀ خشکِ درخت کاج و برگهای خشک را جمع میکند و با آتش زدن آنها چنان دودی بر پا میکند که آدم تقریباً میتواند خفه شود. اگر شما تصادفاً در تابستان به منطقۀ ما بیائیدْ نباید بخاطر دود وحشت کنید: این یک آتشسوزی نیستْ بلکه خانم مناشه میوه میپزد. او همیشه تمشکهای باغ خودش را میپزد.
حالا ما از باغ می‌گوئیم.
شما میتوانید در این باغ همه چیز پیدا کنید. آنجا سیب، گلابی، گیلاس، آلو، انگورفرنگی، تمشک، زردآلو و خیلی چیزهای بیشتر وجود دارد. همچنین آدم میتواند برای سال نوْ انگور در پیش خانم مناشه به دست آورد. البته این انگور چنان ترش است که وقتی آدم یک حبه در دهان قرار میدهدْ میتواند تا شهر کراکوف را ببیند؛ اما برای این هم خریدار وجود دارد. برای خانم مناشه هر میوهای پول معنی میدهد، حتی دانههای گل آفتابگردان. خدا نکند که آدم از او چند دانه خواهش کند، او ترجیح میدهد یک دندان او را بکِشندْ تا یک گل آفتابگردان از باغ بکَنند.
من هر درختِ باغ را مطمئناً بهتر از کلماتِ دعای کَدیش میشناسم؛ من با وجود آنکه هرگز در باغ نبودهام میدانم که آیا و کِی یک درخت میوه میدهد و همچنین چه مقدار.
داخل شدن به باغِ مناشه آسان نیست: زیرا باغْ توسط حصار بلندی که در آنها میخ قرار دارد احاطه شده است.
در باغ همیشه یک سگ نگهبانی میدهد، ــ یک گرگ واقعی ــ که به یک طناب بلند بسته شده است. به محض آنکه بو بکشد کسی میخواهد داخل باغ شودْ پارس بلندی میکند و مانند جنزدهها به جلو و عقب میدود.
اما با این حال من چطور با این بهشت آشنا گشتم؟ ــ این را باید شما بشنوید.
*
در کنار خانۀ دکتر مناشهْ خانۀ مِندلِ قصاب قرار دارد. وقتی آدم روی بام خانۀ مندل بنشیندْ میتواند همه چیز را که در باغِ خانم مناشه رخ میدهد ببیند. تمام شاهکارْ به رویِ بام رفتن است. این کار برای من سخت نیست. خانۀ مِندل کاملاً نزدیک خانۀ ما قرار دارد و خیلی پائینتر است. فقط کافیست که آدم از انبار زیرشیروانی ما خود را بالا بکشد ــ من این کار را بدون نردبان انجام میدهم ــ و با گذاشتن پا از پنجرۀ کوچک به بیرون ــ بعد آدم بر روی بام خانۀ مِندل است. آدم آنجا میتواند هر طور که بخواهد دراز بکشد: با شکم به سمت بالا یا به سمت پائین، نکتۀ اصلی این است که آدم دراز بکشد، زیرا در غیر اینصورت میتواند دیده شود. بهترین زمان برای من حدود شب است، یعنی زمانیکه من باید در کنیسه باشم. من برایتان قسم میخورم، سپس باغ برای آدم مانند یک بهشتِ واقعی هویدا میگردد.
وقتی تابستان فرا میرسد و درختها در باغ خود را با گلهای سفید میپوشانند، سپس آدم اجازۀ این انتظار را دارد که بوتههایِ کوچک خاردار خیلی زود پُر از انگورفرنگی شوند. این اولین حبهها را باید آدم نوبر کند. آدمهائی وجود دارند که قادرند برای بزرگ شدنِ حبههای انگورفرنگی انتظار بکشند. این کلهپوکها نمیدانند که حبههای سبز و سختِ انگورفرنگیها خیلی بهتر مزه میدهند. البته آنها ترش هستند و دندانها را کُند میسازند، اما آدم در دهان یک خنکی مطبوعِ تُرش احساس میکند، و برای مقابله با کُندی دندانهاْ نمک بهترین وسیله است: آدم بر روی دندانها نمک میمالد و نیمساعت تمام آن را در دهان نگهمیدارد، سپس تمام کُندی از بین میرود، و آدم میتواند از نو انگورفرنگیها را بخورد. بعد از انگورفرنگیها تمشکها میآیند، تمشکهای کوچکِ سرخ با نقطههای سیاه و دانه‌های زرد؛ بر روی هر شاخه تعداد زیادی از آنها نشسته است. وقتی آدم یکی از این شاخههای کوچک را از میان لُب‌ها میکشد، بنابراین دهان پر از تمشکِ معطر ترش میشود. وقتی آنها رسیده میشوند مادر برای یک گروشن لهستانی یک قابلمه تمشک میخرد، که از آن برایم بر روی نان میمالد.
در باغِ خانم دکتر مناشه دو ردیف درختچۀ کم ارتفاع وجود دارد که کاملاً نزدیک تمشکها رشد کردهاند. در زیر نور خورشید یک درخشندگی سرخ از آنها برمیخیزد. کاش میشد یک شاخۀ کوچک یا حداقل فقط یک حبه تمشک را با دو انگشت چید و در دهان گذارد! حرفم را باور کنید، فقط کافی است که من از تمشکها یا انگورفرنگیها صحبت کنم و آب در دهانم به راه میافتد.
سپس فصل گیلاس فرا میرسد. گیلاسها مدت زیادی سبز باقی نمیمانند، آنها سریع رسیده میشوند.
وقتی من بر روی پشتبامِ خانۀ مندل دراز میکشیدمْ گیلاسها را تماشا میکردم: آنها صبح هنوز سبز بودند، در خورشیدِ ظهر رنگ قرمز به خود میگرفتند، و در عصر کاملاً سرخ بودند.
در باغِ دکتر مناشه به اندازۀ ستارههای آسمان گیلاس وجود دارد. من سعی می‌کردم بشمرم که بر روی یک شاخه چند گیلاس نشسته است، اما من به پایان نمیرسیدم. گیلاسها محکم بر شاخه نشستهاند. فقط به ندرت یکی به زمین میافتد، آن هم وقتی بیش از حد رسیده و مانند یک آلوْ رنگِ آبی‌ـ‌سیاه داشته باشد. هلوها اما برعکس وقتی به سختی زرد شدهاند به زمین میافتند. آه، هلوها! من بیشتر از همه مشتاق آنها هستم. من فقط یک بار یک هلو خوردهام، ــ این در سال پیش بود، زمانیکه من هنوز پنج سالم نشده بود، پدرم هنوز زنده بود، و همۀ وسائل خانه هنوز آنجا بودند: کمدِ آینهدار، کتابها، مبل کوچک و لحافها. در آن روز، وقتی پدر از کنیسه به خانه بازمیگردد، من و برادر الیا را صدا میکند، دستش را به پشت جیب عقبش فرو میبَرد و میگوید: "بچهها، آیا هلو میخواهید؟ من برایتان هلو آوردهام!" و با این کلمات چند هلوی بزرگ، گرد، معطر و آبدار را در برابر ما نگهمیدارد. الیا، پسر شکمو ــ هنوز دعا را به پایان نرسانده هلو را در دهان داخل میکند. من زیاد عجله نداشتم، من ابتدا با آن بازی کردم، آن را تا حد سیر شدن نگاه کردم و سپس آن را آهسته در قطعاتِ کوچک با نان خوردم. از آن زمان به بعد من دیگر هلو نخورده‌‏ام، اما من هنوز مزۀ آن را به یاد دارم. اما حالا من یک ردیف درختچۀ هلو در برابرم دارم. من بر روی شکم دراز کشیدهام، تماشا میکنم و میبینم که چطور هلوها یکی پس از دیگری به زمین میافتند؛ یک هلوی زرد‌ـ‌قرمز میترکد، طوریکه هستۀ محکم درخشان آن به بیرون میپرد. خانم مناشه با این همه هلو چکار خواهد کرد؟ ... او احتمالاً از آنها مربا درست خواهد کرد، یا آنها را در انبار اغذیه قرار خواهد داد، در زمستان آنها را به زیر زمین خواهد بردْ و آنها در آنجا خواهند ماند تا اینکه به شکر تبدیل شوند یا کپک بزنند.
به زودی آلوها هم رسیده میشوند. در باغ مناشه دو نوع آلو وجود دارد: آلوی سفت، شیرین و سیاه و نوع دیگر با پوست نازک، لغزنده و دارای مزه آبدار؛ آنها در سطل فروخته میشوند، اما آنها بد نیستند، من آنها را با کمال میل برمیدارم. اما خانم مناشه به مردمِ سخاوتمند تعلق ندارد. عاقبت نوبت سیبها میشود، سیب‌ها! ــ گلابی نه. گلابی ــ حتی بهترین گلابیهای گِرد ــ تا زمانیکه رسیده نباشدْ هیچ مزهای ندارد؛ درست مانند آنکه آدم چوب میجود. در پیش سیبها کاملاً طور دیگریست. هرچقدر هم یک سیب سبز باشد، هرچقدر هم دانهها سفید باشند، باز هم دارای یک طعم است ... وقتی آدم به آن دندان میزندْ طعم ترش احساس میکند. به نظر من یک سیب سبز بهتر از دو سیبِ رسیده است. آدم برای سیبِ رسیده باید انتظار بکشدْ اما سیب سبز همیشه آماده است. تنها تفاوت در بزرگی آنهاست، اما یک سیب بزرگ هم همیشه خوشمزه نیست، گاهی سیبهای کوچک از سیبهای بزرگ خوشمزهترند.
در این سال برداشتِ سیب عالی است.
خانم مناشه به آقای راوین، تاجر سیبْ که برای دیدن باغ آمده بود میگوید: "آنقدر سیب وجود خواهد داشت که آدم میتواند آنها را با گاری به خارج حمل کند". راوین میخواست زمانیکه درختان سیب و گلابی تازه گل داده بودند میوهها را بخرد. او یک متخصص بزرگِ سیب و گلابی است. او از پیش می‌داند که یک درخت چه مقدار میتواند میوه دهد، و هرگز اشتباه نمیکند، حداکثرْ وقتی طوفان بیاید یا کرم و شته به درختها حمله کنند. این را یک انسان نمیتواند پیشبینی کند. این را خدا میفرستد. اما چرا اصلاً کرم و شته وجود دارد؟ شاید به این خاطر که خانوادۀ راوین چیزی برای غذا خوردن نداشته باشد؟ راوین میگوید که او از یک درخت چیزی بیشتر از یک قطعه نان درخواست نمیکند، او زن و بچه دارد و آنها غذا برای خوردن میخواهند. خانم مناشه اما نه فقط برای نانْ بلکه برای گوشت هم تضمین میکند.
خانم مناشه اضافه میکند: "اینها درخت نیستندْ بلکه طلا هستند! باور کنید، من دشمن شما نیستم. باید آنچه را برای شما آرزو میکنم بر سرم بیاید."
راوین با یک لبخند بر روی صورتِ سرخ و توسط خورشید سوزانده شده پاسخ میدهد: "آمین! به من تضمین بدهید که هیچ طوفانی، کرمی و شتهای وجود نخواهد داشت، سپس من به شما حتی بیشتر از آنچه درخواست میکنید خواهم پرداخت."
خانم مناشه با صدای باس به او پاسخ میدهد: "شما به من تضمین میدهید که در مسیر بازگشت به خانه لیز نمیخورید و پایتان نمیشکند؟"
راوین با لبخندی مهربانانه میگوید: "هیچکس نمیتواند از دست سرنوشت فرار کند! هر کس میتواند به زمین بخورد، حتی فرد ثروتمند زودتر از فرد فقیر، اما ثروتمندان برای درمانِ خود سرمایه دارند."
خانم مناشه با هیجان پاسخ میدهد: "زبان آدم موذیای که برای انسانها آرزوی شکستن پا میکند باید خشک شود."
راوین اعتراف میکند: "البته ممکن است که خشک شدن زبان صحیح باشد، اما نه در نزد مردم فقیر."
جای تأسف است که باغ به تاجر میوه تعلق ندارد، در غیر اینصورت میتوانست برایم خیلی خوشایند باشد. گاهی از درخت یک سیب به زمین میافتد که دیگر به درد نمیخورد، کرمخورده و مانند صورت یک پیرزن چروکیده است؛ اما با این وجود خانم مناشه خم میشود، آن را برمیدارد و به انبارِ زیر سقف یا به زیرزمین میبرد. سال قبل سیبهای زیادی در پیش خانم مناشه فاسد شدند. نه، از یک چنین جادوگری سیبها را برداشتن و بردن ــ، این را خودِ خدا هم اجازه میدهد ... اما چطور؟ بهترین راه این است که هنگام شبْ وقتی همه خوابیدهاند به درون باغ خزید و جیبها را پر از سیب کرد. اما سگ ساکت نخواهد ماند. با وجود اینْ سیبها در باغ از آدم طوری التماس میکنند که انگار میخواهند بگویند: "رحم کن، ما را بتِکان!" کاش یک حرف رمز میدانستم و سیبها پیش من میآمدند! عاقبت یک راه حل مییابم: یک چوب، یک چوبِ دراز با یک میخ در یک سرِ آن. فقط کافیست میخ را به یک شاخۀ سیبدار گیر داد و آن را به سمت خود کشید، و سیب مال آدم است. برای اینکه سیب به زمین نیفتد باید آدم چوب را ماهرانه به کار بَرد. اگر هم سیب به زمین بیفتد اتفاق بدی رخ نمی‌دهد. باد میتواند آن را به زمین انداخته باشد. فقط آدم اجازه ندارد آن را با میخ سوراخ کند، در غیر این صورت صاحب سیب متوجه جریان میشود. در پیش من هیچ سیبی به زمین نخواهد افتاد، این را میتوانید از من باور کنید؛ من در این کار تمرین دارم ... مهم این است که آدم نباید این کار را با عجله انجام دهد ــ این کار مانند درآوردن سیبزمینی از میان آتش نیست. آدم به اندازۀ کافی وقت دارد، بنابراین آدم سیب را کاملاً آهسته به سمت خود میکشد، آن را با خیال راحت میخورد و ــ بعد از مدت دیگری دومین سیب را آرام به جلو میکشد و از شاخه میچیند. به این نحو ممکن نیست کسی به این کار پی ببرد.
تنها در صورتی که جادوگرْ سیبها را بر روی درختها بشمرد می‌تواند به آن پی ببرد. و حقیقتاً باید خانم مناشه آنها را در روز شمرده باشد! هنگامیکه او صبح روز بعد متوجه میشود که چند سیب کم شده استْ خود را در انبارِ سقف خانه مخفی ساخته و کمین کرده بود. من نمیتوانم طور دیگر تصور کنم که او چطور  به این فکر افتاد که من بر روی بامِ مندلِ قصاب دراز کشیدهام و با چوب کار میکنم ... کاش مرا بدون شاهد به چنگ میآورد، بنابراین شاید از او خواهش میکردم که من را ببخشد؛ شاید چون من یک بچه یتیم هستم دلش به رحم میآمد. اما نه! او پیش مادرم میرود، همسایه‌مان پچه و زن قصاب را میخواندْ و هر سه نفر آنها را به انبار زیر شیروانی ما میکشاند. من اجازه نمیدادم که چوب با سیب بیفتد ــ نه، سیب خودش از دستم میافتد. من به زحمت میتوانستم خود را بر روی پاها نگهدارم. اگر از سگ نمیترسیدمْ خودم را از شرم به باغ پرتاب میکردم و میکشتم. بدتر از همه اشگهای مادر بود. او از گریه و شکایت کردن دست برنمیداشت: "وای بر من! چه باید ببینم! من فکر میکردم بچۀ یتیمم شب به کنیسه میرود و برای پدر دعای میت میخواند، در حالیکه او بر روی یک بامِ غریبه دراز کشیده و سیب غریبه را از باغ غریبه میچیند ... خدا من را بکشد!"
جادوگر با صدایِ باسِ خود مادرم را تشویق میکند: "باید یک چنین حقهبازی را کتک زد! کتک! شلاق زد تا خونین شود، تا اینکه بداند سیب مردم را دز ..."
مادر نمیگذارد که او کلمۀ دزدیدن را به پایان برساند.
مادر به زن دکتر مناشه میگوید: "اما او ... یک پسر یتیم است!" بعد دستهای او را میبوسد، برای بخشیدن من خواهش میکند و قول میدهد که دیگر چنین چیزی تکرار نخواهد شد. "این آخرین بار بود ... اگر یک بار دیگر تکرار شود میتوانید مرا دفن کنید ..."
خانم مناشه که هیچ ردی از همدردی با یک بچۀ یتیم در او دیده نمیشود میگوید: "نه! او باید قسم بخورد که دیگر به داخل باغ هرگز نگاه نخواهد کرد."
من میگویم: "دستهایم باید خشک شوند، چشمهایم باید کور شوند." و با مادرم به سمت خانه میروم، من صدای گریه کردن مادر را میشنوم و خودم هم گریه میکنم.
مادر در حالیکه اشگ بر روی گونهاش میغلتد به من میگوید: "من مایلم فقط یک چیز را بدانم، که از تو چه چیزی باید بشود؟" 
او به برادرم از کارهای خلافم تعریف می‌کند. الیا به گزارش گوش میدهد و از شدت خشم رنگش میپرد. مادر این را متوجه میشود و از اینکه او بتواند مرا کتک بزند و بکشد به وحشت میافتد. او به برادرم یادآوری میکند که من یک بچه یتیم هستم و کسی اجازه ندارد من را بزند.
الیا میگوید: "کسی به او دست نزده است، من فقط مایلم یک چیز را بدانم، که از او چه چیزی باید بشود؟"
الیا در حال دندانقروچه کردن از من میپرسد: "چه باید از تو بشود؟" و منتظر پاسخ من میماند.
من چطور باید آن را بدانم؟ خوانندۀ خوب، آیا تو آن را میدانی؟
ــ پایان ــ