برگی از ترانهُ ترانه‌ها.

بوسجا یک یا دو سال بزرگتر از من است. من و او روی هم هنوز دوازده سالمان نشده است. لطفاً خودتان زحمت بکشید و محاسبه کنید که من چند سال دارم و بوسجا چند ساله است.
اما فکر میکنم که این مهم نباشد. من ترجیح میدهم بیوگرافی او را کوتاه برایتان تعریف کنم.
برادر بزرگتر من بنجا در روستا زندگی میکرد، جائیکه او یک آسیاب اجاره کرده بود. او با تفنگْ استادانه تیراندازی می‎کرد، اسبسوار ماهری بود و مانند یک ماهی شنا میکرد. او یک بار در تابستان خود را در رودخانه میشوید و غرق میشود. ضرب‎المثل <همۀ شناگرانِ خوب غرق میشوند> در مورد او تحقق مییابد. اوْ آسیاب، دو اسب، یک بیوۀ جوان و یک کودک را برای ما به ارث میگذارد. آسیاب را ما اجاره دادیم، اسبها را فروختیم، بیوه دوباره ازدواج کرد و به شهر دوری رفتْ اما کودکش را پیش ما گذاشت.
این دختر کوچک بوسجا بود.
*
درک این موضوع که چرا پدر و مادر من بوسجا را چنین زیاد دوست دارند و او را نازپروده بار میآورند آسان است: آنها بخاطر مصیبت بزرگشان در بوسجا یک تسلی مییافتند.
اما من؟ چرا وقتی من از مدرسه برمیگردم و بوسجا را نمی‌بینم غذا از گلویم پائین نمیرود؟ بوسجا فقط لازم دارد که ظاهر شودْ و همۀ گوشهها و زوایا روشن می‎گردد. چرا وقتی بوسجا با من صحبت میکندْ چشمهایم را پائین میآورم؟ چرا وقتی بوسجا من را دست میاندازد گریه میکنم؟ و وقتی بوسجا ...
*
من بی‎صبرانه انتظار فرا رسیدن جشن باشکوه و دوستداشتنی عید پاک را میکشیدم. سپس من آزاد خواهم بود. من با بوسجا بازی خواهم کرد، در خیابان به اطراف خواهیم دوید و از کوه تا رودخانۀ کوچک بالا خواهیم رفت. آنجا من به او نشان خواهم داد که آدم چطور <اردکها> را بر روی آب قرار میدهد. وقتی من برایش از آن تعریف میکنم حرفم را باور نمیکند. او میخندد. او البته چیزی به من نمیگوید؛ او فقط میخندد. من دوست ندارم کسی من را مسخره کند. بوسجا باور نمیکند که اگر مایل باشمْ میتوانم از بلندترین کوه بالا بروم. بوسجا باور نمیکند که اگر مایل باشمْ میتوانم اسبسواری کنم. بوسجا باور نمیکند که میتوانم تیراندازی کنم.
اما حالا عید پاک میآید، عید پاکِ دوستداشتنی، و ما میتوانیم در خیابان بازی کنیم و بدون نظارت پدر و مادر در فضای آزاد گردش برویم، ــ بعد من تردستیهائی نشان خواهم داد که او از تعجب به وجد آید.
*
عید پاک دوستداشتنی خوب فرا رسیده است.
هر دو نفر ما را تمیز میشویند، لباسهای باشکوهِ تعطیلات به ما میپوشانند. چیزهائی که ما بر تن داریمْ میدرخشند و خشخش میکنند. من به بوسجا نگاه میکنم و به <ترانۀ ترانهها> میاندیشیدم که ابتدا قبل از عید پاک آموخته بودم. من خط به خطِ آن را در ذهنم مرور میکنم:
"آه تو ای معبود زیبایم، تو زیبائی! چشمان تو در میان گیسوی بافتهات مانند چشمان کبوتر است. موی تو مانند گلههای بُز است که به کوه گیلاد هدیه شدهاند. دندانهایت مانند گلههای گوسفندِ پشم قیچی شده‌اند که از برکه میآیند. لبهایت مانند نخی صورتی رنگ‌اند."
به من بگوئید که چرا من به <ترانۀ ترانهها> میاندیشم؟ که چرا وقتی من <ترانۀ ترانهها> را میآموزمْ تصویر بوسجا را در افکارم میبینم؟
*
یک روزِ نادر قبل از عید پاک. روزی روشن و گرم است.
بوسجا از من میپرسد: "میخواهی برویم؟ آره؟"
من کاملاً آتشم. مادر مقدار زیادی گردو به ما میدهد. ما تمام جیبهایمان را با گردو پر میکنیم. مادر از ما قول میگیرد که آنها را قبل از شب نشکنیم. اما اجازه داشتیم با آنها بازی کنیم.
ما به راه می‎افتیم. گردوها به هم میخوردند و صدا می‎دادند. خیابان چه قشنگ و باشکوه است! خورشید در آسمان بسیار دور است و در آن سر شهر رو به پائین به شهر نگاه میکند. دورادورْ دوردستِ گستردۀ آزاد و روشن. بر روی تپۀ پشت کنیسهْ اینجا و آنجاْ علفِ سبز لطیف رو به بالا جهیده است. گروه بزرگی از چلچلههای کوچک در حال سوت و چهچهه زدن از بالای سر ما پرواز میکنند و میگذرند. من دوباره <ترانۀ ترانهها> را به یاد میآورم:
"گلها در سرزمین سر از خاک بیرون آوردهاند، بهار آمده است، آواز کبوترها در سرزمینمان شنیده میشود." قلب آدم سبک است! به نظرم میرسد که بال دارم. من در لحظۀ بعد بلند خواهم گشت و از آنجا پرواز خواهم کرد.
در شهر شلوغی عجیب و غریبی برقرار است. هوا میغرد و میخروشد. روزهای نادر قبل از جشن عید پاک. هوا روشن و گرم است. تمام جهان در چشمانم ظاهر متفاوتتری مییابد. حیاط ما مانند یک قصر است و خانۀ ما مانند یک کاخ. من پرنس هستم، بوسجاْ پرنسس. تنههای درخت که در برابر خانه انباشته شده استْ سرو و شمشادی هستند که در <ترانۀ ترانهها> از آنها صحبت میشود. گربهای که در مقابل در دراز کشیده و خود را در آفتاب گرم میسازدْ یکی از <آهوان مزرعه> از <ترانۀ ترانهها>ست. کوهِ پشت کنیساْ لبنان است. زنها و دخترانی که در حیاط ایستادهاند، میشورند، اطو میکشند و برای جشن عید پاک همه چیز را تمیز میکنندْ دختران اورشلیم هستند. همه چیز، همه چیز از <ترانۀ ترانهها>.
من میروم، دستها در جیبها، و گردوها را تکان میدهم. بوسجا با گامهای آهسته در کنار من میرود. این مرا بالا میکشد. من میخواهم خود را در هوا نوسان دهم، به عنوان عقاب در هوا پرواز کنم. من میدوم، بوسجا به دنبال من می‌دَود. من از روی تنههای انباشتۀ درختها میپرم، از یک تنه به تنۀ دیگر. بوسجا پشت سر من از روی تنه‌ها میپرد. من ــ به بالا، او ــ به بالا؛ من ــ به پائین، او ــ به پائین. چه کسی زودتر خسته میشود؟ ... من آن را حدس میزنم!
بوسجا از من میپرسد: "وقت استراحت کردن نرسیده؟"
من با کلماتِ <ترانۀ ترانهها> به او پاسخ میدهم.
"روز در اطرافْ نفس خُنَکی میکشد و سایه عقب مینشیند."
ها ــ ها ــ ها ــ! تو خستهای و من خسته نیستم!
*
من خوشحالم، من سعادتمندم که بوسجا آنچه را من میدانم نمیداند. اما در عین حال برایش متأسف هم هستم. قلبم از درد بهم فشرده میگردد. به نظرم میرسد که او غمگین است. در نزد بوسجا همیشه اینطور است: او شاد و سر حال استْ اما ناگهان به گوشهای میخزد و آهسته گریه میکند. هرچقدر هم مادرم او را تسلی بدهد و هرچقدر هم پدرم او را ببوسدْ هیچ کمکی نمیکند. بوسجا باید به اندازه کافی گریه کند. بخاطر چه کسی او گریه میکند؟ بخاطر پدر که بسیار زود مرده بود؟ یا بخاطر مادر که دوباره ازدواج کردهْ به راه دوری رفته و او را فراموش کرده بود؟ آه، مادرش، مادرش! اگر آدم در حضور بوسجا از مادرش صحبت کندْ او دگرگون میشود. او نظر بدی در باره مادرش دارد. بوسجا هیچ حرف بدی در مورد مادرش نمیگوید، اما من مطمئنم که او مادرش را دوست ندارد. من نمیتوانم تحمل کنم که بوسجا غمگین باشد. من بر روی تنۀ درختْ کنار او مینشینم و تلاش میکنم غمش را دور سازم.
*
من دستهایم را درون جیبهایم نگاه می‌دارم، گردوها را تکان میدهم و به او میگویم:
"حدس بزن که اگر من مایل باشم چکار میتونم بکنم؟"
"تو چکار میتونی بکنی؟"
"من اگر مایل باشمْ تمام گردوهای تو پیش من میآیند."
"آیا آنها را بَرنده خواهی شد؟"
"نه، ما حتی شروع به بازی کردن هم نخواهیم کرد."
"پس چطور، آیا میخواهی با زور آنها را از من بگیری؟"
"نه، آنها خودشان پیش من خواهند آمد."
او چشمهای زیبایش را به سمت من بالا میآورد، چشمهای زیبای آبی رنگ از <ترانۀ ترانهها> را. من به او میگویم:
"تو فکر میکنی من شوخی میکنم؟ تو کوچولوی نادان، من یک حرف رمز میدانم ... من یک کلمه میگویم ..."
او چشمانش درشتتر میشود. من ناگهان خود را به عنوان یک قهرمانِ بزرگ احساس میکنم و با افتخار به او توضیح میدهم:
"ما پسرها قادریم همه کار بکنیم. من یک همشاگردی دارم که او را شایکایِ کج مینامند، او همه چیز میداند. چیزی در جهان وجود ندارد که شایکا از آن نداند. او حتی کابالا را میشناسد. آیا میدانی کابالا چه معنی میدهد؟"
نه، چرا باید او آن را بداند؟ من خیلی خوشحالم که میتوانم برایش توضیح دهم که کابالا چیست.
"کوچولوی نادان، کابالا چیزی است که میتواند مفید باشد. من میتونم با کمک کابالا قادر باشم تو را ببینم و تو من را نبینی. من با کمک کابالا می‌تونم از یک سنگ طلا بسازم و از یک دیوار شراب تولید کنم. با کمک کابالا میتونم کاری کنم که ما هر دو در این لحظه در هوا پرواز کنیم، تا ابرها، حتی بالاتر از ابرها! ..."
*
یکی از داغترین آرزوهایم پرواز با بوسجا با استفادۀ از کابالا تا بالای ابرها بر روی دریا بود! آنجا، در آنسوی اقیانوسْ سرزمین کوتولههائی شروع میشود که فرزندانشان قهرمانانِ زمان پادشاه داوود هستند. این کوتولهها انسانهای باشکوهی هستند، آنها از شیرینیجات و شیر بادام تغذیه میکنند، تمام روز عود مینوازند و میرقصند. آنها به هیچکس توهین نمیکنند و بسیار مهماننوازند. آنها اگر کسی مانند ما یک بار آنجا برود به او غذا و آب میدهند و بهترین لباسها و طلا و نقرهجات فراوان به او هدیه میکنند. هنگام خدافظی جیبهای آدم را از الماس و برلیان پر میسازند. آنجا در خیابانهاْ همانطور که پیش ما کثافت غلت میزندْ برلیان‌ها قِل میخورند.
بوسجا وقتی برایش از کوتولهها تعریف کردم از من میپرسد: "آیا واقعاً آنجا این همه برلیان وجود دارد؟"
"باور نمیکنی؟"
"و تو آن را باور میکنی؟"
"چرا نباید باور کنم؟"
"کجا از آن شنیدی؟"
"یعنی چی کجا؟ ــ در مدرسه."
"آهان، در مدرسه؟ ..."
خورشید مرتب پائینتر و پائینتر میرود و به حاشیۀ آسمان یک روبانِ قرمزـ‎طلائی رنگ آویزان میکند. طلا در چشمان بوسجا منعکس میگردد و آنها در طلا شناور میشوند.
*
من مشتاقانه مایلم که متدهای شایکا و تردستیهائی که من با کمک کابالا میتوانم انجام دهمْ مورد علاقه بوسجا واقع شود. اما بوسجا فقط میخندد. او چرا باید دندانهای کوچک مرواریدش را نشان دهد؟ ...
من خود را توهین گشته احساس میکنم و از او میپرسم:
"تو حرفم را باور نمیکنی؟"
بوسجا میخندد.
"فکر میکنی که خیالبافی میکنم؟"
بوسجا بلندتر میخندد. من باید به او بفهمانم! من میدانم چطور. من به او میگویم:
"جای تأسف است که تو نمیدونی کابالا چه معنی می‌دهد. اگر آن را میدونستی بعد دیگر نمیخندیدی. من با کمک کابالا اگر مایل باشم میتونم مادرت را به اینجا احضار کنم. بله! اگر تو خیلی خواهش کنیْ همین امشب برای تو سوار بر یک جارو ظاهر میشود."
بوسجا فوراً دست از خندیدن میکشد. ابر سبکی بر روی صورتِ روشن بسیار زیبایش کشیده میشود. برایم طوری بود که انگار خورشید ناگهان ناپدید شده است. من احساس میکردم که زیادهروی کرده بودم. من نمیبایست نقطۀ زخمش ــ مادر ــ را لمس میکردم. چه زیاد من از کردهام پشیمانم! من باید تقصیرم را حتماً جبران و عذرخواهی کنم. من خود را به او نزدیکتر میسازم. او رویش را برمیگرداند. من میخواهم دستهایش را بگیرم. من میخواهم با کلماتِ <ترانۀ ترانهها> به او بگویم:
"دوباره بازگرد، دوباره بازگرد، سولامیس! خودت را به سمتم بچرخانْ بوسجا!"
ناگهان یک صدا از خانه میشنوم:
"شایمک! شایمک!"
شایمک من هستم. مادر من را صدا میزند. وقتش رسیده با پدر به کنیسه بروم.
*
آیا میتواند لذت بزرگتری از شبِ قبل از عید پاک با پدر به کنیسه رفتن وجود داشته باشد؟ من از سر تا پا چیزهای کاملاً نو پوشیده بودم، من میتوانم خود را به رفقایم نشان دهم. و سپس عبادت شبانه و نماز اولین شب عید پاک! آه! چه شادی زیادی خدا برای کودکان یهودی خلق کرده است!
"شایمک! شایمک!"
مادر عجله دارد! من میروم، من فوری میروم، آمدم. من فقط باید دو کلمه به بوسجا بگم. فقط دو کلمه ...
من به بوسجا میگویم. من به او اعتراف میکنم که حقیقت را نگفتهام. با کمک کابالا ممکن نیست یک نفر دیگر را به پرواز درآورد. خود آدم میتواند پرواز کند، این چیز دیگریست، این را من اگر مایل باشم میتوانم. ابتدا وقتی تعطیلات تمام شوند، بعد آن را به او نشان خواهم داد. من خود را در برابر چشم‌های او از روی همین محل که رویش نشستهایم، از روی تنۀ درخت به هوا به نوسان خواهم آورد. در یک لحظه تا بالای ابرها به پرواز خواهم آمد. از آنجا به سمت راست دور خواهم زد، در آنجا ــ میبینی؟ ... آنجا خشکی به پایان میرسد، آنجا اقیانوس منجمد شروع میشود.
*
بوسجا با دقت گوش میدهد. خورشید غروب میکند. آخرین پرتوهای خورشیدْ زمین را نوازش میکنند.
بوسجا از من میپرسد: "این اقیانوس منجمد چه است؟"
"تو اقیانوس منجمد را نمیشناسی؟ این یک اقیانوس است که از یخ پوشیده شده. آبِ آنجا کاملاً ضخیم و مانند ماهیِ شور بسیار نمکدار است. کشتیها نمیتوانند بر روی این دریا شناور باشند، انسانهائی که راهشان به آنجا میافتد دیگر هرگز برنمیگردند."
بوسجا با چشمهای کاملاً گشاد گشته گوش می‎دهد.
"پس تو چرا میخواهی به آنجا بروی؟"
"بروم؟ من میخواهم به آنجا پرواز کنم! من در مسیر آسمان مانند یک عقاب پرواز میکنم. در چند لحظه بعد من دوباره بر روی زمینم. آنجا در ردیفهای درازیْ دوازده کوه بلندِ آتشفشان وجود دارد. من بر قله دوازدهمین کوه خواهم نشست. من دوازده مایل پیاده خواهم رفت و به یک جنگل انبوه خواهم رسید. سپس مدتی طولانی از میان جنگل خواهم رفت. از یک جنگل به جنگل دیگر. عاقبت به یک رودخانه میرسم. من به آن سمتِ رودخانه شنا میکنم و هفت بار تا عدد هفت میشمرم. سپس یک پیرمرد با ریش بلند ظاهر میشود و از من میپرسد: «چه آرزوئی داری؟» من به او جواب خواهم داد: «من را پیش پرنسس ببر»."
بوسجا از من میپرسد: "پیش کدام پرنسس؟" به نظرم میرسد که او وحشت کرده است.
"پیش پرنسس، پرنسسِ زیبائی که از محراب ربوده شده، جادو گشته، به اینجا آورده و در یک قصر بلوری محصور گردیده. هفت سال است که او در این قصر محبوس است ..."
"پرنسس چه ربطی به تو دارد؟"
"پرنسس چه ربطی به من دارد؟ من باید او را نجات دهم."
"تو باید او را نجات بدهی؟"
"پس چه کسی باید او را نجات بدهد؟"
"تو نباید به آن دور دستها پرواز کنی؛ به حرف من گوش کن، تو نباید ..."
*
بوسجا دستم را میگیرد. من سرمایِ دستهای کوچکش را احساس میکنم. من به چشمهای او نگاه میکنم. من میبینم که چطور خورشیدِ طلائی که از اولین روزِ روشنِ شروع عید پاک خداحافطی میکرد خود را در آنها منعکس میسازد. این روز کاملاً آهسته میمیرد. خورشید مانند یک شمع خاموش میگردد. شلوغیای که در طول روز حاکم بود کاهش مییابد. آدم در خیابان تقریباً دیگر هیچ انسانی نمیبیند. نور شمعها از پشت پنجرۀ اتاقها زبانه میکشند. یک سکوت عجیب و مقدس ما را احاطه میکند، من و بوسجا را. ما خود را با این سکوتِ روز عیدْ ذوب گشته در هم احساس میکنیم.
"شایمک! شایمک!"
*
برای سومین بار مادر مرا صدا میکند. وقتش رسیده است با پدر به کنیسه بروم. آیا مگر خودم نمیدانم که آدم باید به کنیسه برود؟ من هنوز یک لحظه میمانم. هنوز یک دقیقه، نه بیشتر. بوسجا میشنود که من را صدا میزنند، و دستش را میکشد. او به من متذکر میشود که عجله کنم:
"شایمک، تو را صدا میزنند! برو! وقتش رسیده است، برو، برو!"
من خود را برای رفتن آماده میکنم. روز به پایان رسیده و خورشید خاموش شده است. طلا خود را تبدیل به خون ساخته است. یک بادِ سبکْ نرم و خنک میوزد. بوسجا مرا به عجله کردن وامیدارد. من آخرین نگاه را به او میاندازم. این یک بوسجایِ کاملاً متفاوت از قبل است. او در این شبِ سحرآمیز چه باشکوه دیده میشود. این فکر از ذهنم میگذرد: <یک پرنسس سحرآمیز!>. اما بوسجا به من اجازه نمیدهد مدت طولانی فکر کنم. او مرا به عجله کردن وادار میسازد. من میروم و خود را به سمت پرنسس سحرآمیز میچرخانم. او کاملاً در شبِ مقدسِ سحرآمیز قبل از شروع عید پاک ذوب شده بود. همچنین من هم مانند سحرگشتهای توقف میکنم. او با تکانِ دست با من خداحافظی میکند: برو! برو! به نظرم میرسد که صدایش را میشنوم. او با من صحبت میکند، او با کلماتی از <ترانۀ ترانهها> با من صحبت میکند.
"آه تو محبوبم، سریع برو، مانند یک آهو یا گوزنی جوان در مسیر کوهسارها!"

هنوز چند برگ از ترانۀ ترانهها.
من در شبِ قبل از عید پنجاهه با گرفتن دست بوسجا میگویم: "سریعتر، بوسجا، سریعتر!" و ما سریع رو به پائین میدویم.
"کوچولوی نادانْ روز ساکت نمیایستد!"
ما باید از یک کوه رد شویم، و بعد از کوه از یک رودخانۀ کوچک. بر روی رودخانه یک پل کوچک کشیده شده است. آب در رودخانه در جریان است، قورباغهها آواز میخوانند، شاهتیرها در زیر پاها تکان میخورند.
اما آنجا، آنسوی پل، بهشت واقعی شروع میشود.
"بوسجا، اموال من آنجا شروع میشود."
"اموال تو؟"
"بله، چمنزار آبدار من. یک چمنزار عظیم بیپایان در آنجا وجود دارد، بدون هیچ مرزی، پوشانده شده با یک فرش سبز رنگ، با لکههای زردِ کوچکِ پراکنده، غوطهور در گلهای کوچکِ قرمز! و تو آنجا رایحهای احساس خواهی کرد، رایحۀ زیباترین گل حنا در جهان. همچین یک جنگل دارم، با درختان وحشتناک بلندِ پر شاخ و برگ. در آنجا یک کوه کوچک به من تعلق دارد که بر رویش اقامت میکنم. اگر مایل باشمْ آنجا مینشینم، و اگر مایل باشمْ یک اسم مقدس را نام میبرم و مانند یک عقاب تا بالای ابرها پرواز میکنم، از روی مزارع و جنگلها، از روی دریاها و بیابانها، از روی کوههای سیاه ... از آنجا به پائین میآیم."
بوسجا حرفم را قطع میکند: "سپس تو هفت مایل پیاده میروی و به یک رودخانه میرسی؟ ..."
"نه، به یک جنگل انبوه ... من باید برای رسیدن به رودخانۀ دوستداشتنی مدتی طولانی از میان جنگل بروم."
"سپس از میان رودخانه شنا میکنی و هفت بار تا عدد هفت میشمری ..."
"و در برابرم یک پیرمرد با ریش بلند ظاهر میشود ..."
"او از تو میپرسد: <چه آرزوئی داری؟>"
"و من به او میگویم: <مرا پیش پرنسس ببر.>"
بوسجا دستش را از دستم بیرون میکشد و از کوه بالا میرود. من به دنبالش میدوم.
"بوسجا، چرا اینطور میدوی؟"
بوسجا جواب نمیدهد، بوسجا عصبانی است. او پرنسس را دوست ندارد. همۀ قصّهها را دوست دارد، فقط قصّۀ پرنسس را دوست ندارد ...
*
ها، ها، ها! همه فکر میکنند که من و بوسجا خواهر و برادر هستیم. او پدرم را پاپا مینامد و مادرم را ماما. ما با هم مانند خواهر و برادر زندگی میکنیم و همدیگر را مانند خواهر و برادر دوست داریم. مانند خواهر و برادر؟ ــ پس چرا بوسجا در برابر من خجالت میکشد؟
ما یک بار هنگام غروب خورشید در خانه تنها مانده بودیم. پدر به کنیسه رفته بود تا برای برادرِ فوت شدهاش بنجاْ دعا بخواند، مادر رفته بود کبریت بخرد.
من با بوسجا به گوشهای خزیده بودم. من برایش قصه تعریف میکردم، قصههای زیبا از هزار و یک شب. او خود را کاملاً به من نزدیک ساخته بود؛ دست او در دست من استراحت میکرد.
"تعریف کن شایمک، تعریف کن."
شب بیصدا رو به پائین خم میگشت. بر روی دیوار سایهها آهسته میلغزیدند، آنها میلرزیدند، بر روی زمین میخزیدند و در آنجا پاره پاره میگشتند. ما به سختی به همدیگر نگاه میکردیم. اما من احساس میکردم که دست کوچک او میلرزد؛ من میشنیدم که چطور قلب کوچکش میتپد؛ من میدیدم که چطور چشمانش در تاریکی میدرخشند. او ناگهان دستش را از دستم بیرون میکشد.
"بوسجا، چی شده؟"
"این مجاز نیست."
"چی مجاز نیست؟"
"دست تو را نگهداشتن."
"چرا نه؟ چه کسی آن را به تو گفته؟"
"من خودم آن را میدانم."
"مگر ما با هم غریبهایم؟ مگر تو خواهرم نیستی؟"
بوسجا آهسته میگوید: "آه، اگر ما میتوانستیم برادر و خواهر باشیم ..."
من در کلماتش انعکاسِ <ترانۀ ترانهها> را میشنوم:
"آه، کاش تو برادرم بودی!"
*
حالا ما به بالای کوه میدویم. بوسجا از جلو و من از پشتِ سر او. بوسجا هنوز هم عصبانی است. اما عصبانیت بوسجا مدت زیادی طول نمیکشد. چشمهای بزرگِ روشن متفکرانهاش دوباره آرام میگیرند. او موهایش را به پشت پرتاب میکند و به من میگوید:
"شایمک، آه شایمک! فقط نگاه کن! فقط آسمان را نگاه کن! تو هیچ چیز نمیبینی!"
"کوچولوی نادان، من میبینم، من آسمان را میبینم، من نفس گرم نسیم را احساس میکنم، من میشنوم که چطور پرندههایِ کوچک چهچهه میزنند و از بالای سرمان پرواز میکنند. این آسمانِ ماست، بادِ ماست، ابرهایِ ماست ــ همه چیز مال ما، مال ما، مال ما! ــ بوسجا دستت را بده به من!"
نه. او دستش را به من نمیدهد. او خجالت میکشد. چرا او از من خجالت میکشد؟ چرا او سرخ شده است؟
بوسجا میگوید: "آنجا" و فرار میکند، "آنجا، آنسوی رودخانه! ..." و به نظرم میرسد که انگار او با کلماتِ سولامیس از <ترانۀ ترانهها> صحبت میکند: <دوست من بیا، بگذار که ما از میدان خارج شویم و در روستاها بمانیم؛ که برای رفتن به تاکستان زود بیدار شویم، که ببینیم آیا خوشههای انگور شکوفا گشته، که آیا درختان انار جوانه دادهاند؟>
ما به پل میرسیم.
*
رودخانۀ کوچک در جریان است، قورباغهها آواز میخوانند، نِی در آب تکان میخورد، میلرزد. بوسجا هم میلرزد.
"آه بوسجا، چرا اینطور شدی ... از چه میترسی؟ من را محکم نگهدار، یا بیا، ما میخواهیم همدیگر را بغل کنیم."
پل به پایان رسیده است.
ما بازو در بازو کاملاً تنها به این بهشت میرویم. بوسجا مرا محکم نگه میدارد، خیلی محکم. او سکوت میکند، اما به نظرم میرسد که انگار کلمات را از <ترانۀ ترانهها> میشنیدم:
"دوست من مالِ من و طرفدار من است."
چمنزار خود را بیپایان و بیمرز گسترده است. و ما بازو در بازوی هم تنهاْ در این بهشت میرویم.
بوسجا به چشمهایم نگاه میکند و خود را به من نزدیکتر میسازد و به من میگوید: "شایمک، کی شروع میکنیم به سبزه چیدن؟"
من به او میگویم: "کوچولوی نادانْ روز هنوز دراز است!" من نمیدانم چه چیزی را باید اول نگاه کنم: به کلاهِ آبی آسمان یا به فرشِ کستردۀ سبز چمنزار یا به افق، جائیکه زمین خود را با آسمان متحد میسازد ... یا باید به صورتِ روشن کوچکِ بوسجا نگاه کنم، به چشمان زیبایِ بزرگش که مانند آسمان بسیار عمیقند و مانند شب متفکرانه؟
چشمهای او همیشه متفکرانه و اندوهی عمیق در آنها مخفیاند. اضطراب در آنها اردو زدهاند. من اندوه او را میشناسم. او یک دردِ بزرگ در سینه دارد، او به مادرش به خاطر اینکه با یک پدرِ غریبه ازدواج کرده و او را برای همیشه مانند یک غریبه ترک کرده استْ کینه میورزد. در خانه اجازه نیست از مادرش نام برده شود، انگار که او اصلاً مادرش نیست. مادرمْ مادر اوست، پدرمْ پدرش. آنها او را دوست دارند، بخاطر او میلرزند، تمام خواستههایش را از چشمان او میخواندند. برای آنها هیچ چیز برای بوسجا بیش از حد گران نیست.
بوسجا میگوید مایل است با من بیاید و سبزه برایِ عید پنجابه بچیند؛ ــ من او را به این فکر انداخته بودم. پدر از بالای شیشههای عینکِ خود نگاه میکند، ریش دراز نقرهایش را صاف میکند و از مادر میپرسد:
"در این باره چه فکر میکنی؟"
میان پدر و مادر در بارۀ قدم زدن ما به بیرون از شهر و آوردن سبزه یک گفتگو بافته میشود.
پدر: تو در این باره چه میگوئی؟
مادر: تو در این باره چه میگوئی؟
پدر: آیا باید به آنها اجازه رفتن بدهیم؟
مادر: چرا نباید به آنها اجازه رفتن بدهیم؟
پدر: مگر من گفتم نروند؟
مادر: پس منظورت چیست؟
پدر: من فقط میپرسم که آیا ارزشش را دارد به آنها اجازه رفتن بدهیم؟
مادر: چرا آنها نباید بروند؟
و غیره. من میدانم جریان از چه قرار است: بیست بار پدر به من هشدار میدهد، سپس مادر هشدار میدهد که آنجا یک پل است و در زیر پل ــ آب، رودخانۀ کوچک، یک رودخانۀ بامزۀ زیرک ...
*
من و بوسجا مدتیست که پل، آب، و رودخانۀ کوچک را فراموش کردهایم. ما بر روی چمنزارِ گستردۀ آزاد در زیر آسمانِ گستردۀ آزادْ در حال رفتنیم. ما بر روی چمن سبز میدویم، سقوط میکنیم، بر رویِ چمن معطر میغلتیم، ما بلند میشویم، دوباره میدویم، سقوط میکنیم و میغلتیم. هنوز به سبزه چیدن فکر نمیکنیم. من بوسجا را هدایت میکنم، اموالم را به او نشان میدهم و در برابر او به اموالم افتخار میکنم.
"آیا آنجا آن درخت را میبینی؟ آن ماسه را میبینی؟ آن تپه را میبینی؟"
بوسجا به من میگوید: "و تمام اینها مال تو هستند؟" و چشمانش میخندند. برای من ناگوار است که او میخندد. من اخم میکنم و خود را دور میسازم. بوسجا حدس میزند که من عصبانی هستم. او از جلو نزدیک میشود، به چشمانم نگاه میکند، دستم را میگیرد و به من میگوید: "شایمک!"
عصبانیت محو میشود، ــ همه چیز فراموش شده است. من دستش را میگیرم و او را به سمت تپهام هدایت میکنم، جائیکه همیشه در هر سال عادت به نشستن دارم. من اگر مایل باشمْ ساکت مینشینم، اگر مایل باشمْ اسم مقدس را نام میبرم و بعد مانند عقاب تا ابرها پرواز میکنم، بر روی مزارع و جنگلها بر روی دریاها و بیابانها ...
*
ما آنجا بر روی تپه نشستهایم، من و بوسجا، و قصّه تعریف میکنیم: من تعریف میکنم و او گوش میدهد. من برایش در این باره تعریف میکنم که از ما روزی چه خواهد شد. با گذشت زمان، وقتی من بزرگ هستم و او بزرگ است، و من او را میگیرم ... ما <کلام مقدس> را خواهیم گفت و بعد فوری تا ابرها به نوسان خواهیم آمد و تمام جهان را پرواز خواهیم کرد. قبل از هر چیز ما به دیدارِ تمام سرزمینهائی خواهیم رفت که اسکندر مقدونی روزی زندگی کرده بود. سپس ما به سمت سرزمین مقدس میرویم، ما آنجا همۀ کوههای خوشبو و تمام کوههای انگور را بازدید خواهیم کرد و در آنجا جیبها را از انگور، انجیر و انار پر میکنیم و به پرواز کردن ادامه میدهیم. و همه جا برای اینکه کسی ما را نبیند چیز دیگری فکر خواهیم کرد ...
بوسجا میپرسد: "آیا کسی ما را نخواهد دید؟" و دستم را میگیرد.
"هیچکس! هیچکس! ما همه را خواهیم دید، اما ما را هیچکس نخواهد دید!"
"شایمک، پس من یک درخواست از تو دارم."
"یک درخواست؟"
"یک درخواست کوچک ..."
من میدانم این چه درخواستی است: او میخواهد که ما به جائیکه مادرش زندگی میکند پرواز کنیم، و به ناپدریاش حقیقت را کاملاً بگوئیم ...
من به او میگویم: "چرا که نه؟ ... با کمال میل، تو میتونی به من اعتماد کنی. من به آنها حقیقت را طوری خواهم گفت که آن را از یاد نبرند ..."
بوسجا از من خواهش میکند: "به آنها نه، بلکه فقط به ناپدری!"
اما من خیلی آسان اجازه نمیدهم که از من خواهش کنند. وقتی کسی مرا عصبانی کند، سپس ــ مواظب باش! من نمیتوانم این را به مادر ببخشم! چه چیزهائی یک زن میتواند به خود اجازه دهد! با یک پدرِ غریبه ازدواج و فرزند را ترک کند، و نه حتی یک نامه بنویسد! آیا چنین چیزی مجاز است؟ کجا آدم یک چنین رسوائی شنیده است؟! ...
*
من نباید اینطور عصبانی میشدم. من حالا از آن پشیمانم، اما گذشته است. بوسجا صورت را با هر دو دست پوشانده است. او گریه میکند! من میتوانستم خودم را قطعه قطعه کنم: من چرا زخم او را لمس کردم؟ چرا از مادرش صحبت کردم؟ من به خودم خشنترین فحشها را میدهم: "احمق، گاو، الاغ، گوسفند!" من خودم را به او نزدیکتر میسازم و دستش را میگیرم.
"بوسجا! بوسجا!" من مایلم به او با کلماتِ <ترانۀ ترانهها> بگویم: <چهرهات را به من نشان بده، اجازه بده صدایت را بشنوم ...>
ناگهان ... از کجا پدر و مادرم ناگهان ظاهر شدند؟
*
عینک نقرهای پدرم از دور میدرخشد. ریش بلند نقرهایش در باد در احتراز است. مادر از راه دور برایمان دستمال تکان میدهد. ما هر دو، من و بوسجاْ مانند آدمهای منجمد گشته نشستهایم. چرا آنها به اینجا آمدهاند؟ آنها آمدهاند ببینند نکند اتفاقی برای ما افتاده باشد؟ چه کسی میداند چه فاجعهای میتوانست اتفاق افتد! ــ پل، آب، رودخانه، رودخانه، رودخانه ...
من پدر و مادر عجیبی دارم.
"سبزهها کجا هستند؟"
"چه سبزهای؟"
"سبزههائی که شماها وعده داده بودید برای تعطیلات بچینید؟ ..."
ما هر دو، من و بوسجا به همدیگر نگاه میکنیم. من نگاه او را درک میکنم. به نظرم میرسد که انگار با کلماتی از <ترانۀ ترانهها> میگوید:
"آه، کاش تو برادرم میبودی! ... چرا برادر من نیستی!"
پدر در حال لبخند زدن میگوید: "خب، ما برای تعطیلات یک طوری سبزه تهیه خواهیم کرد!" و ریش نقرهای رنگش در زیر پرتوهایِ روشن خورشیدْ طلائی میدرخشند.
"خدا را شکر که بچهها سالم هستند و اتفاقی برایشان رخ نداده است!"
مادر پاسخ میدهد: "خدا را شکر." و عرق نشسته بر صورتِ سرخش را با دستمال پاک میکند. و هر دو راضی هستند. نقش یک لبخند در چهرههایشان منعکس میگردد.
من پدر و مادر شگفتانگیزی دارم.
بنابراین ما برای تعطیلات عیدِ پنجابه سبزه میچینیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر