چاقوی کوچک!

"تو نباید دزدی کنی!"
گوش کنید، من میخواهم داستانی از یک چاقوی کوچک تعریف کنم، یک داستان واقعی که خودم تجربه کردهام.
من به هیچ چیز در جهان مانند داشتن یک چاقوی کوچک، یک چاقوی کوچکِ مخصوص به خودْ رغبت نداشتم. بزرگترین آرزویم در این جهان داشتن یک چاقوی کوچک بود. چاقوی کوچک باید در جیبم قرار داشته باشد، ــ برای اینکه هر وقت مایل باشم آن را بیرون بیاورم و با آن هرچه بخواهم ببُرم، ــ برای اینکه همۀ همکلاسیهایم بدانند که من یک چاقو دارم!
هنگامیکه من به کلاس اول رفته بودم معلمم فوسِل بود و من در این زمان صاحب یک چاقوی کوچک بودم، یعنیْ چیزی شبیه به یک چاقوی کوچک. من به تنهائی آن را برای خودم ساختم، به این شکل که یک پَر از غاز کَندم، یک سر آن را قطع و سر دیگر را تیز کردم و به خودم چنین تلقین نمودم که آن یک چاقوی کوچک است و میشود با آن کاغذ بُرید.
پدرمْ یک مرد بیمار با صورتی زرد و پژمرده و سرفۀ دائمیْ با صدائی گرفته از من می‌پرسد: "لعنت بر شیطان، این چه پَری است! چرا چنین پَری را با خودت به اطراف میبری؟ یک بازی جدید با پَر غاز!" بعد سرفه میکند: اوهو، اوهو!
مادرمْ یک زن کوچک اندام با یک پارچه ابریشمی بر روی سر به او پاسخ میدهد: "بازی کردن بچه چه مزاحمتی برای تو دارد؟ فقط به این خاطر که خودت را عصبانی کنی!"
دیرتر، زمانیکه من شمردن و پنج کتاب موسی را آموختمْ صاحب یک چاقوی کوچک تقریباً واقعی بودم، یک چاقوی کوچکی که خودم ساخته بودم. من یک قطعه فلز از دامن ژپونِ مادرم برداشتم و آن را کاملاً فنی در یک قطعه چوب نشاندم. فلز را با لبۀ یک گلدان تیز کردم و در این حال تمام انگشتهایم زخمی شدند.
پدر فریاد میکشد: "ببین، ببین که چطور خونریزی میکند" و در این حال انگشتانم را با چنان خشمی در چنگ می‌گیرد که آدم صدای استخوانها را میشنید. "یک پسربچۀ خوب! اوهو، اوهو!" ــ
مادر فریاد میزند: "آه، باور کردنی نیست!" بعد چاقوی کوچکم را برمیدارد و بدون آنکه به گریستنم توجه کند آن را در اجاق میاندازد. حالا جریان به پایان رسیده بود! آه وای بر من!
اما به زودی پس از آن یک چاقوی کوچک دیگر به دست آوردم، یک چاقوی کوچکِ کاملاً واقعی، با یک دستۀ چوبی گِرد، مانند یک بشکه، و یک تیغۀ پهن که میتوانست باز و بسته شود. آیا میخواهید بدانید که چطور این چاقوی کوچک را به دست آوردم؟ من کوپکهایم را که برای غذای ظهر به من میدادند پسانداز کردم و آن را از یکی از همشاگردیهایم خریدم: سه و نیم کوپک به او نقد پرداختم و سه کوپک به او بدهکار شدم.
آه، این چاقوی کوچک برایم چه عزیز و ارزشمند بود! وقتی گرسنه، خسته، خوابآلود و کتک خورده از مدرسه به خانه میآمدم، (ــ من تازه شروع کرده بودم در پیش <موتل، فرشتۀ مرگ> به یادگیری تلمود: "یگ گاو نر به یک گاو ماده لگد میزند" ــ و چون یک گاو نر به گاو ماده لگد زده بود، باید من کشیده بخورم ــ) ــ بنابراین وقتی من کتک خورده از مدرسه میآمدمْ اولین کاری که میکردم بیرون کشیدنِ چاقوی کوچک از زیر کمدِ سیاه رنگ بود. چون من اجازه نداشتم آن را با خود به مدرسه ببرمْ بنابراین چاقو تمام روز آنجا زیر کمد قرار داشت؛ در خانه اما کسی اجازه نداشت به هیچ وجه بداند که من صاحب یک چاقو هستم. ــ من ابتدا یک ورق کاغذ را با آن میبریدم، سپس یک کاه را، عاقبت نانم را در تکههای کاملاً کوچکی میبریدم، بعد نوک چاقو را در تکۀ کوچک نان فرو میکردم و آن را داخل دهان قرار میدادم.
قبل از رفتن به رختخواب چاقوی کوچک را تمیز میکردم و میسابیدم، و با تف کردن بر روی سنگِ چاقوـتیزـ‎کنیای که در انبارمان پیدا کرده بودم با دقت مشغول تیز کردن تیغۀ آن میگشتم ...
پدر، با یک کلاه کیپا بر سرْ نشسته بود، کتاب میخواند و سرفه میکرد. سرفه میکرد و کتاب میخواند.
مادر در آشپزخانه مشغول پختن نان روزِ شبات بود. من نمیگذاشتم مزاحم تیز کردن چاقویم شوند. ناگهان پدرم مانند از یک خواب عمیق بیدار میگردد.
"چه چیز آنجا صدا میکند؟ چه کسی آنجا در روزِ شبات کار میکند؟ تو آنجا چکار میکنی شیطانِ رذل!"
او به سمت من میآید، خود را بر روی سنگِ چاقوـ‎تیزـ‎کنیام خم میسازد، گوشم را میگیرد و شروع میکند به سرفه کردن.
پدر میگوید: "آهان! فهمیدم! تو یک چاقوی کوچک داری! که اینطور! که اینطور!" و چاقو و چاقوـ‎تیزـ‎کنی را از من میگیرد. "آدم بیشرم! برای خواندن یک کتاب تنبل است! اوهو، اوهو، اوهو ..."
من شروع میکنم با صدای بلند به گریه کردن. در این وقت پدرم چند کشیده به من میزند و مادر با آستینهای بالا زده و فریادکشان از آشپزخانه با عجله میآید.
"ایست! ایست! چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او را میزنی؟ به خاطر خدا! از بچه چه میخواهی؟ وای بر من!"
پدر فریاد میکشد: "او با چاقو بازی میکند!" و شروع میکند به سرفه کردن. "یک بچۀ کوچک! ... یک چنین رذلی! اوهو، اوهو، اوهو ... قادر نیست یک کتاب بردارد و بخواند ... یک پسر هشت ساله ... من به تو حالی خواهم کرد ... با چاقو بازی میکند، آدم تنپرور! ... اوهو ... اوهو ... اوهو ..."
ای وای! او از جان چاقوی من چه میخواهد!
چرا او چنین عصبانی است؟!
تا جائیکه میتوانم به یاد آورمْ پدرم تقریباً همیشه بیمار، همیشه رنگپریده و زرد رنگ و همیشه خشمگین از تمام جهان بود. بخاطر کوچکترین چیزی عصبانی میگشت و ممکن بود مرا بکشد. شانس داشتم که مادر از من محافظت میکرد و مرا از دستش بیرون می‌کشید.
چاقوی کوچک من ناپدید میگردد، چنان اساسی ناپدید میگردد که من هشت روز تمام بیوقفه جستجو کردم و آن را نیافتم. من بخاطر چاقوی کوچکِ عزیزِ خمیده شِکلم عزا گرفتم و به تلخی گریستم. و چطور قلبم در مدرسه سنگین میگشت وقتی به آن فکر میکردم که چون یک گاو نر به یک گاو ماده لگد زده بود باید من با چهرۀ متورم و گوش‎های قرمز گشتۀ پر دردی که مدیون معلممان <موتل، فرشتۀ مرگ> بودمْ به خانه بازگردم. در پیش چه کسی باید پناه میجستم؟ ... بدون چاقوی کوچک خمیده شِکلمْ آدم تَرک گشتهای بودم! درمانده مانند یک بچۀ یتیم! وقتی شبها از مدرسه میآمدم و به رختخواب میرفتمْ هیچ انسانی اشگهائی را که پنهانی میریختم نمیدید. من در سکوت میگریستم، چشمانم را خشک میکردم و میخوابیدم. صبح روز بعد دوباره به مدرسه میرفتم، دوباره داستانِ گاو نری که به گاو ماده لگد زده بود پیش میآمد، دوباره از <موتل، فرشتۀ مرگ> کتک میخوردم، دوباره صدای سرفۀ پدر و لعنت کردن مادر میآمد. هیچ لحظۀ آزادی، هیچ چهرۀ بشاشی، هیچ لبخندی، ... و نه حتی یک صورت خندان! ــ بدبخت و تَرک گشته در تمام جهان!
*
از آن زمان یکسال یا یکسال و نیم میگذرد ... من چاقوی خمیده شکل را تقریباً بطور کامل فراموش کرده بودم. اما به نظر میرسید برایم از آسمان چنین معین شده بود که در طول تمام دوران کودکیام بخاطر چاقوی کوچک رنج ببرم. زیرا بخاطرِ بدشانسی من یک چاقوی دیگر ظاهر میشود، یک چاقوی کاملاً نو، یک چیز گرانبها، خدای منْ یک چاقوی باشکوهِ دو تیغه، از فولادی گرانبها، تیز مانند یک چاقوی سلاخی، با یک دستۀ برنجی و یک سرِ کوچکِ استخوانی سفید که با میخهای برنجیِ سرخ پَرچ شدهْ محکم وصل شده بود ــ من به شما میگویم، یک قطعۀ ارزشمند، یک چاقوی زولینگِ واقعی.
چگونه من به یک چنین چاقوی گرانبهائی که بسیار کم با کلبۀ فقیرانهام مناسبت داشت رسیدم؟ بله این یک داستان است، ــ یک داستان غمانگیز اما زیبا! لطفاً با عقلتان گوش کنید!
شما میتوانید تصور کنید که مستأجر یهودی/آلمانیِ ریش تراشیدۀ ماْ آقای هرتس هرتسنهرتسِ پیمانکار چه تأثیری بر من میگذاشت ... او با زبان ییدیش صحبت می‌کردْ اما کلاه کیپا بر سر نمیگذاشت، ریشش را میتراشید و طره مویِ بلند و آویزانِ کنار گوش نداشت. با اجازه باید بگویم که او بجای کتِ دراز یهودیْ کت کوتاه میپوشید. من از شما میپرسم، آیا این ممکن بود که وقتی <غیر یهودیِ یهودی> یا <یهودیِ غیر یهودی> با من فقط با زبان ییدیش صحبت میکرد، یک ییدیش عجیب و غریبْ من به خنده نیفتم.
او یک روز از من میپرسد: "خب، پسر عزیز، قرار است در این هفته چه بیاموزید؟"
"ها، ها، ها!" من شروع میکنم به خندیدن و دستم را در برابر صورتم نگاه میدارم.
"خب بگو پسرم، حالا چه بخشی را میآموزید؟"
"ها، ها، ها! ... بخش <بالاک پادشاهِ شهر کوچک موأب> را" و در حال منفجر شدن از خنده فرار میکنم.
این در آغاز رخ داد، هنگامیکه من او را هنوز کم میشناختم. اما دیرترْ وقتی من با مرد آلمانیْ آقای هرتس هرتسنهرتس خوب آشنا شدم، ــ او بیشتر از یکسال در خانۀ ما زندگی میکرد ــ چنان به او علاقهمند گشتم که دیگر نماز نخواندن و با دستهای نشسته غذا خوردنش برایم اهمیتی نداشت. در ابتدا اصلاً نمیتوانستم درک کنم که او اجازه زندگی کردن دارد، که چطور خدا او را در جهان تحمل می‌کند، چرا او هنگام غذا خوردن خفه نمیشود، چرا موهایش از سرِ بدون کلاهِ کیپا نمیریزد. من از دهان معلمم <موتل، فرشتۀ مرگ> شنیدم که مرد یهودی/آلمانی برای مجازات گناهان قبلیاش برای دومین بار به دنیا آمده است، یعنی، مرد یهودیِ لعنتی پس از مرگ دوباره زنده شده و به یک آلمانی تبدیل گشته بود، تا شاید دیرتر به یک گرگ، یک گاو، یک اسب یا حتی به یک اردک تبدیل شود ... بله، به یک اردک ...
من اما به خود گفتم: "ها، ها! یک داستان زیبا!" اما در واقع برای مرد آلمانی احساس تأسف میکردم. فقط یک چیز را درک نمی‌کردم: چرا پدرم که مردی واقعاً متدین بودْ برای این مرد آلمانی حرمت خاصی قائل می‌گشت و به چه خاطر تمام یهودیهائی که پیش ما میآمدند با او چنین با احترام  فراوان رفتار میکردند.
آنها میگفتند: "صلح بر شما، آقای هرتس هرتسنهرتس! خوش آمدید، آقای هرتس هرتسن‌هرتس! بفرمائید بنشینید، آقای هرتس هرتسنهرتس."
من یک بار از پدرم در این مورد پرسیدم، اما او من را به بیرون هل داد و گفت:
"برو گمشو، این به تو ربطی نداره! چرا اینجا میخزی شیطانِ رذل! آیا نمیتونی یک کتاب برداری و بخوانی؟ اوهو، اوهو، اوهو ..."
دوباره یک کتاب! خدایا، خدای من! اما من هم میخواستم بدانم که در خانه چه می‌گذرد. بنابراین به اتاق بزرگ میروم، به گوشهای میخزم و استراق سمع میکنم؛ من میشنیدم که چطور آقای هرتس هرتسنهرتس بلند میخندید، من میدیدم که چطور او سیگاربرگِ کلفت و سیاهی میکشید. ناگهان پدرم به سمت من میآید و یک کشیده به من میزند.
"تو دوباره اینجائی، تو آدم تنبل بیکار! از تو آدم رذلِ بیخدا چه باید بار بیاید! ای وای، از تو چه باید بار بیاید! اوهو، اوهو، اوهو!"
آقای هرتس هرتسنهرتس به پشتیبانی از من دخالت میکند: "بگذارید اینجا بماند!" اما این هیچ کمکی نکرد. پدرم مرا از اتاق بیرون می‌کند. من یک کتاب در دست می‌گیرم، اما هرچه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم به داخل کتاب نگاه کنم. باید چه میکردم؟ من از یک اتاق به اتاق دیگر میرومْ تا اینکه به زیباترین اتاقی می‌رسم که آقای هرتس هرتسنهرتس در آن زندگی میکرد. اوه، این اتاق چه عالی و زیبا بود! چراغها روشن بودند، آینهها میدرخشیدند! بر روی میز یک دوات نقرهای بزرگ با یک قلم زیبا قرار داشت و در کنار آن قطعات مختلف هنری از جنس بلورْ و در میان آنها ــ یک چاقو فرا گرفته بود. اوه، چه چاقوی باشکوهی! ... چه می‌شد اگر میتوانستم چنین چاقوئی داشته باشم! بعد چه اندازه میتوانستم سعادتمند باشم! چه چیزهائی میتوانستم با آن ببُرم! من میخواهم یک بار امتحان کنم که آیا چاقو تیز است! اوه، خیلی تیز! به این میگویند چاقو! ...
چاقو را در دست نگاه می‌دارم، بعد از بررسی کاملْ سعی می‌کنم برای یک لحظه آن را در جیب قرار دهم. دستم میلرزید. قلبم چنان شدید میزد که صدای ضربانش را میشنیدم: تیک، تیک، تیک ... صدای قدمهائی میشنوم، قدمهای پر سر و صدا ... مطمئناً آقای هرتس هرتسنهرتس بود ... ای وای، چه باید بکنم! من اینطور فکر میکنم <چاقو میتواند در جیبم باقی بماند ... من آن را بعداً بر روی میز قرار خواهم داد>. حالا باید بروم! باید از اینجا دور شوم! فرار! دویدن!
*
هنگام شام نمیتوانستم حتی یک لقمه بخورم. مادر سرم را لمس میکند، پدر با چشمان خشمگین به من نگاه میکند و مرا برای خوابیدن میفرستد ... خوابیدن؟ ... من نمیتوانستم چشمانم را ببندم ... من مانند مُردهها بودم ... باید با چاقو چه میکردم؟ ... چطور میتوانستم آن را دوباره سر جایش قرار دهم؟
*
صبح روز بعد پدرم به من میگوید: "بیا اینجا جواهر من! آیا جائی چاقو را دیدهای؟" من در لحظه اول به شدت میترسم. من فکر میکردم که همۀ مردم از جریان خبردار شدهاند. تقریباً میتوانستم خودم را لو دهم و میخواستم بگویم: <چاقو؟ اینجاست!> اما گلویم به معنای واقعی به هم فشرده شده بود، و من لرزان جواب میدهم:
"چه چاقوئی؟ ... کجا؟"
پدرم از من تقلید میکند: "چه چاقوئی؟ ... کجا؟ چه چاقوئی؟ ... کجا؟ ... چاقوی طلائی ... چاقوی مهمانمان ... تو آدم بی شرم! تو آدم مشمئز کننده! ... اوهو، اوهو، اوهو ..."
مادرم خود را دخالت میدهد: "چه چیزی از بچه میخواهی! بچه هیچ خبری ندارد، و تو او را با چاقو به سرگیجه میندازی!"
پدرم خشمگین پاسخ میدهد: "یعنی چه او از چاقو بیخبر است! او تمام صبح شنیده است که چطور از چاقو صحبت میشود، از هیچ چیز دیگر بجز از چاقو ... تمام اتاق را برای پیدا کردن چاقو جستجو کردهاند و او میپرسد: چه چاقوئی؟ کجا؟ ... برو حالا، خودت را بشور، تو آدم به درد نخور! تو آدم رذلِ بیخدا! ... اوهو، اوهو، اوهو ..."
خدای عزیزْ من از تو سپاسگزارم که مرا تفتیش نکردند ... اما بعد چه باید بشود؟ ... باید چاقو را در جای خوبی پنهان کرد ... اما کجا ... میدانم ... در اتاق زیر شیروانی ... من سریع آن را از جیب خارج میسازم و داخل چکمهام سُر میدهم ... من صبحانهام را میخورم، اما نمیدانستم چه میخورم ... لقمه در گلویم گیر کرده بود.
پدر از من میپرسد: "چرا اینطور با عجله میخوری، رذلِ لعنتی!"
من پاسخ میدهم: "من باید به مدرسه بروم" و احساس میکنم که صورتم مانند آتش سرخ شده است.
پدر میغرد: "ناگهان زرنگ شده است! محصل کوشا را نگاه کنید!" و خشمگین به من نگاه میکند.
عاقبت صبحانه را به پائین قورت می‌دهم و دعایم را می‌خوانم.
پدر دوباره میپرسد: "خب، پس چرا به مدرسه نمیروی دانشمند؟"
مادر اظهار نظر میکند: "چرا او را هُل میکنی؟ بگذار بچه یک لحظه استراحت کند."
اما من در این بین در اتاق زیر شیروانی بودم ... حالا چاقوی سفید در تهِ اتاق در زیر شاه‎تیر قرار داشت ... چاقو آنجا قرار داشت و ساکت بود.
"تو در اتاق زیر شیروانی چکار میکنی، تو آدم بی‌شرم، تو رذل، تو بردۀ هیزم‌شکن! اوهو، اوهو، اوهو!"
من پاسخ میدهم: "من اینجا چیزی جستجو میکنم" و تقریباً نزدیک بود که از وحشت از آن بالا به پائین سقوط کنم.
"چیزی؟ ... یعنی چه؟ ... این چیز چه میتواند باشد؟"
من با لکنت میگویم: "یک ... ک‎ـ‎ت‎ـ‎اب ... یک کت‎ـ‎ابِ قققـدیمی تتتتلـ‎موود ..."
"چی؟ ... یک کتاب تلمود در اتاق زیر شیروانی؟ تو آدم سرکش! بیا پائین تا به خدمتت برسم! ... تو بردۀ مهتر، آدم به درد نخور! اوهو ... اوهو ... اوهو ..."
من دیگر به خشم پدر هیچ اهمیتی نمیدادم، من فقط از ترس میلرزیدم نکند بتوانند چاقو را پیدا کنند. چه کسی میداند، شاید از قضا امروز بخواهند رختهای شسته شده را اینجا آویزان کنند ... من فکر میکردم <باید چاقو را دوباره بردارم و یک محل دیگر برای مخفی کردن جستجو کنم!>. من در حال لرزیدن پائین میآیم؛ به نظر میرسید که هر نگاه پدرم میخواست بگوید که همه چیز را میداند و من انتظار میکشیدم که او لحظۀ بعد از چاقو بپرسد ... یک مخفیگاه به نظرم میرسد، یک محلِ عالی! ... کجا؟ ... در زیر خاک ... من میخواستم آن را در کنار دیوار چال کنم و محل را برای شناسائی با کاه بپوشانم.
پس از بازگشت از مدرسه به حیاط میروم و با احتیاط چاقو را از جیبم خارج میسازم. اما هنوز چاقو را درست و حسابی نگاه نکرده بودم که فریاد پدر را میشنوم:
"پس کجا هستی؟ چرا نمیروی دعا کنی، تو درشکهچی، تو حمال! اوهو ... اوهو ... اوهو ..."
هرچه هم زیاد پدرم مرا آزار و شکنجه میداد، هرچه هم زیاد معلم من را ضرب و شتم میکرد، ــ اما تمام اینها در مقایسۀ با احساسِ شادی‌ای که پس از بازگشتِ از مدرسه و دیدنِ چاقو هیچ بودند. اما این لذت متأسفانه با غم و اندوه همراه، توسط افکارِ غمگینْ تلخ و توسطِ وحشتْ آشفته گشته بود.
*
تابستان بود. خورشید پائین میرفت، هوا خنکتر شده بود، چمن رایحۀ خوش پخش میکرد، قورباغهها آواز میخواندند، و در آسمان تعدادی ابرهای بدون بارانْ طوریکه انگار میخواهند ماه را ببلعند از کنارش در حرکت بودند. ماهِ سفیدِ نقرهای هر لحظه ناپدید و دوباره ظاهر میگشت. با وجود آنکه آرام در یک محل ایستاده بودْ اما به نظر میرسید که انگار در حرکت است.
پدر بر روی چمن مینشیند، با یک پیژامای نازک، نیمه لخت، یک پارچۀ سفید بر روی بدن. او یک دست را بر روی سینه نگهداشته بود و با دست دیگر زمین را چنگ میانداخت، در این حال به آسمانِ بدونِ ستاره نگاه میانداخت و سرفه میکرد. صورتش در زیر نور ماه مانند مُردهها دیده میگشت. او بدون کوچکترین حدس زدنیْ درست جائی نشسته بود که چاقو چال شده بود. اوه، اگر او آن را میدانست چه میگفت! ... چه بلائی به سر من میآمد! ...
من در سکوت فکر میکردم <آه! تو چاقویِ خمیده شکلم را دورانداختی، حالا یک چاقوی بهتر دارم، یک چاقوی زیباتر ... تو روی آن نشستهای و از آن کاملاً بی‌خبری ... آه، پدر، پدر! ...>
پدر عصبانی به من میگوید: "چرا تو مانند گربهها به من خیره شدی! چرا مانند یک مردِ خوبْ دست به سینه گذاشته و آنجا نشستی! نمیتونی کاری برای انجام دادن پیدا کنی؟ و آیا دعای شب را به پایان رساندی؟ پسربچۀ بدذات! نمیخواهی کاری انجام بدهی؟ ..."
اینکه او مرا پسربچۀ بدذات نامیدْ نشانۀ این بود که عصبانیتاش خیلی بزرگ نیست، برعکس، این نشانۀ این بود که دارای خلق و خوی خوبی است. آیا این یک معجزه بود؟! آیا آدم اصلاً میتواند در چنین شبِ باشکوهِ تابستانی عصبانی باشد، زمانیکه همه برای هوایِ گرم و تازه بیرون میروند، هوای نرم باشکوه؟! همۀ انسانها بیرون بودند: پدر، مادر و بچههای کوچکتر که در شن و ماسه بازی می‌کردند.
آقای هرتس هرتسنهرتس در حیاط قدم میزد، بدون کلاه کیپا بر سر، در حال کشیدن سیگاربرگ، در حال خواندن یک ترانۀ آلمانی؛ او به من نگاه میکرد و لبخند میزد، احتمالاً چون پدر مرا مدام به کاری وامیداشت. من اما به همه میخندیدم. به زودی بقیه برای خواب خواهند رفت، سپس میخواستم پنهانی به حیاط بروم ــ من در راهرو میخوابیدم، زیرا گرمای اتاق غیرقابل تحمل بود ــ و با چاقویم بازی کنم.
عاقبت همه میخوابند. در اطراف سکوت برقرار بود. من آهسته از جا بلند میشوم و مخفیانه مانند یک گربه چهار دست و پا به حیاط میخزم. شب آرام و هوا خنک و با طراوت بود. من با احتیاط به سمت محلی که چاقو چال شده بود میخزم، پس از حفر زمینْ در نور ماه به چاقو نگاه میکنم. چاقو مانند طلا و الماس میدرخشید ... من چشمانم را بالا میبرم و میبینم که چطور ماه از آن بالا به من و به چاقو نگاه میکند. چرا ماه اینطور به من نگاه میکرد؟ ... من خودم را میچرخانم ــ او همچنان به من نگاه میکرد؛ من چاقو را زیر پیراهنم مخفی میکنم ــ او همچنان به من نگاه میکرد؛ ماه مطمئناً میدانست آن چه چاقوئی بود و من آن را از کجا برداشتهام. من آن را دزدیده بودم. این کلمۀ وحشتناکْ از زمانیکه من صاحب چاقو بودمْ برای اولین بار به ذهنم آمد: "دزدیدن". بنابراین من یک دزد بودم، یک دزد عادی. در کتاب مقدس در ده فرمان با حروف بزرگ  نوشته شده است:
"تو نباید دزدی کنی."
و من دزدی کرده بودم. با فردی مانند من در جهنم چه میکنند؟ ای وای، دستم را که دزدی کرده است قطع خواهند کرد! با میلههای آهنیِ آتشین مرا شلاق خواهند زد! مرا به سیخ میکشند و کباب میکنند! تا ابد، تا ابد سوزانده خواهم گشت ... من باید چاقو را پس بدهم ... من باید آن را دوباره سر جایش بگذارم ... آدم اجازه ندارد یک چاقویِ دزدیده شده را نگهدارد ... فردا آن را دوباره در محل قبلیاش قرار خواهم داد ...
پس از این فکرْ چاقو را در جیب پیراهنم مخفی میسازم و احساس میکنم که چطور چاقو من را میسوزاند ... یا اینکه بهتر است تا فردا دوباره آن را در خاک چال کنم؟ ... ماه از آن بالا به من نگاه میکرد. چرا او اینطور نگاه میکرد؟ ... ماه همه چیز را دیده بود ... او یک شاهد است ... من با احتیاط دوباره به خانه میخزم، به سمت محل خوابم می‌روم و دراز می‌کشم. اما نمیتوانستم بخوابم. من از یک پهلو به پهلوی دیگر میغلطیدم و خواب را نمی‎یافتم ... ابتدا پس از روشن شدن هوا به خواب میروم. من از ماه خواب میبینم، از میله آهنیِ آتشین و از چاقو. صبحْ پس از بیدار گشتن با حرارت نماز میخوانم، صبحانه را به سرعت بر روی یک پا ایستاده می‌بلعم و با عجله به مدرسه می‌روم.
پدر میگوید: "چرا برای رفتن به مدرسه عجله می‌کنی؟ چه چیز باعث این عجله شده است؟ اگر دیرتر بروی چیزی از دست نمی‌دهی! دعایت را درست و حسابی و بدون آنکه کلمات را جا بیندازی بخوان! برای ورجه وورجه کردن وقت کافی داری، تو بدجنس، تو مرتد! اوهو، اوهو، اوهو ..."
*
"چرا دیر آمدی؟ به اطرافت نگاه کن!" معلمم من را نگاه میدارد و با انگشت دوستم بریل پسر روتکوپف را نشان میدهد. او با سر به زیر انداخته در گوشۀ اتاق ایستاده بود. معلم به من میگوید: "میبینی آدم بیارزش. به یاد داشته باش، او از امروز به بعد دیگر مانند همیشه <بریل روتکوپف> نامیده نمیشود، بلکه او از حالا به بعد یک نام زیباتری به دست میآورد: <بریلِ دزد>. بچهها همه با هم بلند بگید: بریلِ دزد! بریلِ دزد!"
معلم این کلمات را با لحن کشداری بیان می‌کرد، دانشآموزان دستهجمعی فریاد میزنند: "بریلِ دزد! بریلِ دزد!"
من منجمد شده بودم، یک لرزش تمام بدنم را متشنج میسازد ... من نمیدانستم که این باید چه معنی میداد.
معلم من را مخاطب قرار میدهد: "تو پسربچۀ بدذات، چرا سکوت کردی؟" و در همان لحظه بطور غیر منتظره یک کشیده به من میزند. "چرا تو سکوت میکنی، تو مرتد! نمیشنوی که همه میخوانند! تو هم بخوان: بریلِ دزد! بریلِ دزد!"
دستها و پاهایم میلرزیدند، دندانهایم به همدیگر میخوردند، و  من می‌خوانم: "بریلِ دزد!"
معلم فریاد میزند: "بلندتر، تو بیدست و پا! قویتر! قویتر!"
من و گروه کُر با صداهای مختلف می‌خوانیم: "بریلِ دزد! بریلِ دزد!"
معلم ناگهان فریاد میکشد: "هیششششششش! ساکت!" و با دست بر روی میز میکوبدْ و با کشیدن کلمات میگوید: "ساکت! حالا به <حکم دادن> میرسیم!"
او با کشیدنِ کلمات میپرسد: "خب، بریل، دزد، بیا اینجا، پسرم! سریعتر! حرکت کن! بگو ببینم پسرم، تو را چه مینامند؟"
"بریل."
او سؤالش را تکرار می‌کند: "چه مینامند؟"
"بریل ... بریلِ ... دزد ..."
"خب، پسر عزیزم، بنابراین تو یک پسر خوب هستی. و حالا، بریل باید سالم باشد و اعضای قویای داشته باشد، لطفاً لباسهایت را بکَن ... خب ... سریع، سریع ... من از تو خواهش میکنم، سریع ... خب ... بریل کوچولو، عزیزم ..."
بریل مانند تازه متولد شدهای لخت آنجا ایستاده بود ... چنان سفید دیده می‌گشت که انگار هیچ قطره خونی در بدن ندارد؛ هیچکدام از اعضای بدنش حرکت نمی‌کردند، او چشم‌هایش را به زیر انداخته و مانند مُردهها بود.
معلم با صدای بلند و با کشیدن کلماتْ یکی از مسنترین دانشآموزان را صدا میزند.
"هِرشلِ بزرگْ سریع از پشت میزت پیش من بیا!! خب! و حالا تمام ماجرا را که بریل چطور دزد شده است از اول تا به آخر تعریف کن. بچهها با دقت گوش کنید!"
هِرشلِ بزرگ شروع میکند به تعریف کردن از این که چگونه بریل به جعبۀ اعاناتِ <رابی مایر بال نس> که مادرش قبل از شروع شباتْ عادت داشت یک یا گاهی دو کوپک داخل آن بیندازدْ دستبرد زده است؛ که چگونه او خود را به جعبه نزدیک ساخته، که چگونه او با یک کاهِ در قیر فرو کردهْ کوپکها را تک تک بالا میکشید و از جعبه خارج میساخت؛ که چگونه مادرش <هایزر گولد> یک روز درِ جعبه را باز میکند و یک کاهِ قیری گشته درون آن مییابد؛ که چگونه <هایزر گولد> این را به معلم گزارش میکند، که چگونه بریل بلافاصله پس از اولین ضرب و شتمِ معلم اعتراف کرده بود که او یک سال تمام کوپکها را از جعبۀ اعانات خارج ساخته؛ که چگونه او با پول‌ها در هر یکشنبه دو شیرینی زنجفیلی خریده است ... و غیره و غیره ...
"حالا بچههاْ برایش حکم تعیین کنید! شماها خوب بلد هستید! شماها این کار را برای اولین بار نمیکنید! هر نفر از شما باید حکمش را در بارۀ کسی که کوپکها را از جعبۀ اعانات دزدیده است اعلام کند. هِرشلِ کوچک! تو اول بگو، حکم کسی که کوپکها را از جعبۀ اعانات دزدیده است چیست؟"
معلم سرش را به سمت یک شانهاش خم میکند، چشمهایش را میبندد و گوش راست را به سمت هِرشلِ کوچک نگاه میدارد.
هِرشلِ کوچک با صدای بلند پاسخ میدهد: "کسی که کوپکها را از جعبۀ اعانات بدزددْ مستحق است که تا حدِ خونین شدن کتک بخورد."
"موشِله، حکم تو در بارۀ کسی که کوپکها را از جعبۀ اعانات میدزد چیست؟"
موشِله با صدای گریان پاسخ میدهد: "یک دزد؟ یک دزد که کوپکها را از جعبه اعانت بردارد مستحق این مجازات است که دو نفر سرش و دو نفر پاهایش را محکم بگیرند و دو نفر با ترکههای در نمک خوابانده شده او را شلاق بزنند."
"توپل توتریتو! کسی که کوپکها را از جعبۀ اعانات بدزد حکمش چیست؟"
کوپل کوکریکوْ یک پسر که <ک> و <گ> را نمیتوانست تلفظ کندْ بینیاش را پاک میکند و با صدای جیغ جیغیاش حکم را اعلام میکند: "یک دزد که توپتها (کوپک‌ها) را از جعبۀ اعانات بیرون میتشد (می‌کِشد)، مستحق این است ته (که) همۀ یهودی‌ها تاملاً  (کاملاً) نزدیت (نزدیک) او شوند و سه بار به صورتش بتویند (بگویند): تلاه‎بردار (کلاه‎بردار)، تلاه‎بردار (کلاه‎بردار)، تلاه‎بردار (کلاه‎بردار)!"
دانشآموزان شروع میکنند با صدای بلند به خندیدن. معلم مانند یک پیشنماز با انگشتهای ضخیمش گلوی خود را میگیرد و طوری مرا صدا میزند که انگار پسر جوانی را مقابل تورات فرا میخواند.
"بلند شو <شولم رب نوخمزْ> و آخرین بخش تورات را بخوان. حُکمت را اعلام کن پسر عزیز، کسی را که کوپکها را از جعبۀ اعانات میدزدد چطور مجازات میکنند؟"
من میخواستم پاسخ دهمْ اما زبانم موفق نمیگشت. من مانند آدمهای تبزده میلرزیدم، گلویم به هم فشرده شده بود؛ عرق سرد مرا از بالا تا پائین پوشانده بود؛ چیزی در گوشهایم زوزه میکشید. من نه معلم را میدیدمْ نه بریل لخت و دزد را و نه دانشآموزان را. من فقط تعداد زیادی چاقو در برابرم میدیدم، تعداد بی‌شماری چاقو، چاقوی سفید، چاقوی باز شده با تیغههای فراوان. ماه در حال لبخند زدن و مانند یک انسان از آسمان به من نگاه میکرد. در سرم همه چیز به چرخش افتاده بود: اتاقِ درس با میز، کتابها، دانشآموزان، ماه که به نظر میرسید انگار به در آویزان است و انواع چاقوها. من احساس میکردم که چطور پاهایم خم میشوند. من میتوانستم یک دقیقۀ دیگر به زمین بیفتم. اما من خود را با تمام نیرو نگاه میدارم و خودم را مجبور میسازم که سقوط نکنم ... نزدیک شب به خانه بازمیگردم و احساس میکردم که چگونه صورتم میسوزد. گونههایم میگداختند. من میشنیدم که با من صحبت میکنند، اما نمیدانستم که چه گفته میشود. پدر صحبت میکرد و فحش میداد و مرا با کشیده تهدید میکرد. مادر از من به گرمی پشتیبانی میکرد و مانند مرغی که برای محافظت از جوجهها بالهایش را باز میکندْ پیشبندش را جلوی من نگاه می‌داشت. من هیچ چیز نمیشنیدم، من نمیخواستم هیچ چیز بشنوم، من فقط مایل بودم که شب شود تا بتوانم ماجرایِ چاقو را به پایان برسانم. باید چکار میکردم؟ اعتراف میکردم و چاقو را پس میدادم؟ ــ سپس مانند بریل مجازات میگشتم ... باید آن را به جائی پرتاب میکردم؟ ــ سپس میتوانستم در حین انجام این کار گرفتار شوم ... من میخواستم آن را دور بیندازم تا از شرّش خلاص شوم! اما به کجا میتوانستم آن را بیندازم که پیدا نشود؟ ... بر روی بام؟ ... آدم میتوانست صدای آن را بشنود ... در باغ؟ ... آنجا حتماً آن را پیدا میکردند! آه، من میدانم، من یک ایده دارم: من آن را در آب میاندازم! یک ایدۀ خوب، واقعاً! در آب! در چاهِ آبی که در حیاط قرار دارد! ... این فکر چنان مود علاقهام قرار گرفت که دیگر احتیاج نداشتم مدت درازی فکر کنم. من چاقو را برمیدارم و به طرف چاه آب میدوم ... به نظرم میرسید که انگار بجای چاقو چیزی منزجر کننده در دست دارم، یک موش صحرائی که میخواستم تا حد امکان سریع از شرش خلاص شوم. اما این باعث تأسفم بود ... یک چنین چاقویِ با ارزشی ... یک لحظه در فکر فرو میروم، و به نظرم می‌رسد که چیز زندهای در دست نگاه داشتهام ... قلبم فشرده شده بود ... ای وای! ترس بر من چیره میشود! این چه شکنجهای بود! اما من به خودم جرأت میدهم و ناگهان میگذارم چاقو از میان انگشتهایم در آب سُر بخورد: چاقو در آب میافتد. صدای ضعیفی از آب بلند میشود و قطرات به اطراف پاشیده میشوند، سپس دیگر صدای چیزی به گوش نمیرسید. چاقو دیگر آنجا نبود! من هنوز یک لحظه کنار چاه آب میمانم و گوش میسپارم ... هیچ صدائی به گوش نمیآمد! خدا را شکر، من از شر چاقو خلاص شده بودم ... با وجود آنکه قلبم به درد آمده بود ... یک چنین چاقوئی، ای وای، چه چاقوئی!
من به محل خواب شبانهام میروم و احساس میکردم که چطور ماه به من نگاه میکند. به نظرم میرسید که او از همه کاری که من انجام داده بودم با خبر است. و من از راه دور یک صدا میشنیدم: تو با وجود تمام این کارها یک دزد هستی ... او را بگیرید! او را بزنید! او یک دزد است! یک دزد! ... من پاورچین به اتاق میروم، و با به خواب رفتن در رختخوابمْ خواب میبینم که میدوم، در نوسانم، در هوا چاقو به دست در پروازم و ماه به من نگاه میکند و فریاد میزند: "او را بگیرید! او را بزنید! او یک دزد است ... یک دزززززد!"
یک خواب طولانیِ طولانی ... یک خواب سنگینِ سنگین. آتشی در من میسوخت، در سرم چیزی میغرید؛ هرچیزی را که میدیدم مانند خون سرخ بود. میلههای آتشین به بدنم شلاق میزدند، من در خون غلط میزدم. دورادورم مارها خود را به من نزدیک میساختند و افعیها با دهان باز میخواستند من را ببلعند. بلافاصله پس از آن صدای شیپور میشنوم: دوو! دووـ‎دوو! دوو! دووـ‎دوو! کسی بالای سرم ایستاده بود و با صدای بلند فریاد میکشید: بزنیدش! بزنید! او را بزنید! او یک دزد است! من خودم فریاد میکشیدم: ای وای! ماه را دور کنید! چاقو را دوباره به او بدهید! از بریل چه میخواهید! او بیگناه است! دزد من هستم! من!" آنچه در ادامه آمد را من دیگر نمیدانستم. ــ ... ...
*
من ابتدا یک چشم را باز و سپس چشم دیگر را باز میکنم. من کجا هستم؟ ... آنطور که به نظر میرسید در یک تختخواب ... من اینجا چکار میکنم؟ چه کسی در کنار تختخوابم بر روی یک صندلی نشسته است؟ "آه، تو هستی! مادر! مادر!" او صدایم را نمیشنید. "مادر! مادر! مااادر! ..." این چه معنی میداد؟ به نظرم میرسید که انگار من بلند فریاد میکشم ... من گوش میدهم ... مادرم گریه میکرد. کاملاً آهسته. همچنین پدر را با چهرۀ زردِ بیمار میدیدم. او در حال خواندن یک کتاب بود، در حال آهسته غرغر کردن و آه کشیدن. به نظر میرسد که من مُردهام. مُرده؟ ... من ناگهان احساس میکنم که در اطرافم سفید میگردد، من یک سبُکی در سر و در اعضای بدن احساس میکردم؛ گوشهایم شروع به زنگ زدن میکنند، ابتدا یک گوش و سپس گوش دیگر، عاقبت من عطسه میکنم.
"عافیت باشد! زندگیِ طولانی ... یک نشانۀ خوب! خدا را شکر! خدا را ستایش رواست!"
"واقعاً عطسه کرد؟ خدا را شکر!"
"خدای ما بزرگ است! پسر با کمکِ خدا سالم خواهد شد!"
"دعا و ستایش خدا را رواست!"
"بگذارید مینسۀ قصاب سریع اینجا بیاید! او چشمِ بد را میترساند و دور میسازد."
"دکتر را باید خبر کرد! دکتر را!"
"دکتر را؟ برای چه؟ چرند! <او> بهترین دکتر است! خدا تنها دکتر است! تحسین و ستایش او را رواست!"
" آقایان و خانمها کمی کنار بروید! اینجا وحشتناک گرم است! به خاطر خدا کنار بروید!"
"خبْ من به شماها نگفتم که باید بر روی او موم بپاشیم؟! حالا چه کسی حق داشت!"
"خدا را شکر! خدایِ جاودان را ستایش رواست! آه، خدای من، ستایش و تحسین تو را رواست!"
مردم در اطرافم به هم فشار می‌آوردند، به من نگاه میکردند، سرم را لمس میکردند، یک ورد میخواندند، در گوشم زمزمه میکردند، پیشانیم را میلیسیدند، تف میکردند و مرا زیر نظر میگرفتند. در دهانم سوپ گوشت میریختند و کمپوت میان دندانهایم قرار میدادند. همه در حال انجام کاری به این سمت و آن سمت میرفتند و مانند تخم چشم از من محافظت میکردند. به من مانند یک کودکِ کوچکْ سوپ گوشت و جوجه میدادند و مرا تنها نمیگذاشتند. مادرم از کنارم تکان نمیخورد و تعریف کردنش قطع نمیگشت، برایم تعریف میکرد که چطور مرا بیهوش بر روی زمین پیدا کردهاند، که چطور من چهارده روز تمام در تبِ شدید در بستر افتاده بودم، چطور فریاد میکشیدم و مرتب از ضرب و شتم و چاقو رؤیاپردازی میکردم. مردم فکر میکردند که من ــ خدای نکرده ــ مُردهام ... در این وقت من شروع به عطسه زدن کرده بودم، و پس از هفت بار پشت سر هم عطسه زدن از مرگ به زندگی بازگشتم.
مادرم با چشمان گریان تعریف را به پایان میرساند: "می‌بینی چه خدائی داریم، نامش سزاوار تحسین و ستایش است. تو میتونی ببینی، وقتی آدم خدا را واقعاً صدا کندْ سپس خدا خواهشها و گریههایِ گناهآلود ما را برآورده میسازد ... پدر و من اشگهای فراوانی ریختیمْ تا اینکه خدا به ما رحم کرد. چیزی نمانده بود که ما ... خدای نکرده یک فرزند از دست بدهیم ... خدا کند بجای تو من همیشه بیمار شوم! و چرا تمام اینها اتفاق افتاد؟ بخاطر یک پسر، یک دزد، یک پسر به نام بریلْ که معلم او را در مدرسه تا حد خونریزی ضرب و شتم کرد! ... وقتی تو از مدرسه آمدیْ مانند مُردهها بودی ... من دعا میکردم خدا بجای تو همه چیز را به جان من اندازد ... یک چنین دزدی! یک چنین قاتلی! خدا باید جزایش بدهد! ... نه فرزندمْ اگر خدا به تو زندگی ببخشد و بتوانی دوباره سالم به اطراف برویْ بعد ما تو را به یک معلم دیگر خواهیم داد، نه به این جلاد، به یک چنین قاتلی مانندِ این <فرشتۀ مرگ>! باید نامش ریشه کن شود!"
این آخرین خبر مرا بینهایت خوشحال میسازد. من مادر را در آغوش میگیرم و میبوسم.
"مادر گرانبهای عزیزم!"
پدر با احتیاط خود را به من نزدیک میسازد، دست بیرنگِ سردش را روی پشانیام قرار میدهد و بدون کوچکترین خشمی به نرمی به من میگوید:
"پسرْ تو اما ما را به وحشت انداختی! اوهو، اوهو، اوهو!"
آلمانی/یهودی یا یهودی/آلمانی، آقای هرتس هرتسنهرتس با یک سیگاربرگ در دهان، با صورتِ صاف اصلاح شدهْ خود را بر روی تختخوابم خم میسازد، مرا نوازش میکند و به زبان آلمانی میگوید: "زیباستْ که تو دوباره سالم هستی!"
*
چند هفته بعدْ وقتی از بستر بیماری بلند شده بودمْ پدر مرا پیش خود میخواند.
"خب، پسرم، حالا به مدرسه برو، دیگه به چاقو و چیزهای مشابهِ بیمعنی فکر نکن ... حالا وقتش رسیده که تو یک انسان بشوی. سه سال دیگر با کمک خدا به سن بلوغ میرسی ... تو باید تا صد و بیست سال زندگی کنی ... اوهو، اوهو اوهو! ..."
پدر با این کلماتِ شیرین مرا نزد معلم دیگری به مدرسه می‌فرستد، نزد <رب چایم کاتر>.
من چنین کلماتِ نرم و خوبی را برای اولین بار در زندگی از پدرم شنیدم. و در همان لحظهْ اذیت و آزارهای قبلیاش را، لعنت کردنها و کشیدههایش را فراموش کردم، طوریکه انگار هرگز اتفاق نیفتاده بودند. اگر من خجالت نمیکشیدم او را میبوسیدم ... اما یک پدر را که آدم نمیبوسد!
مادر برای مدرسه به من یک سیبِ کامل و دو گروشنِ لهستانی میدهد؛ همچنین مردِ آلمانی هم چند کوپک به من هدیه می‌دهد، گونهام را فشگون میگیرد و به زبان آلمانی میگوید: "پسر خوب! خیلی خوب!"
من تلمود را در دست میگیرم، طومار لوله‌ایِ آویزانِ کنار درِ خانه را با حرارت میبوسم و مانند تازه به دنیا آمدهایْ با قلبی پاک و تسکین یافته، با ذهنی روشن و آزاد، با افکاری نو، با شجاعتی تازه، صادقانه و شاد به مدرسه میروم. خورشید به پائین نگاه میکرد و با پرتوهایِ گرمش به من سلام میداد، یک بادِ سبک پاورچین پشتِ موهای آویزانِ کنار گوش‌هایم میوزید، پرندهها آواز میخواندند ... من احساس میکردم به هوا صعود میکنم، من دلم میخواست میتوانستم بدَوَم، بپرم، برقصم! ... آه چه زیبا است زندگی کردن و صادق بودن، دزد نبودن، فریبکار نبودن!
من تلمود را به قلبم میفشرم و با لذت و شادی به مدرسه میروم و به تلمود قسم میخورم که هرگز به وسائل دیگران دست نزنم، هرگز دزدی نکنم و هرگز دروغ نگویم، و همیشه یک انسانِ باز و صادق باشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر