بال‌های خسته.


صبح زود امروز یکی از مرغان عشقم با زحمت خود را به من رساند و از پایم خود را بالا کشاند. او را در دست گرفتم و در حالیکه سر و پیشانیاش را با سرانگشت نوازش میکردم با چشمانی باز به خواب ابدی فرو رفت. 
*** 
شاید بپنداری که فراموشت کردهام! شاید هم گاهی به خود میگوئی: "از دل برود هر آنکه از دیده برفت!" اما این ضربالمثل فقط به شرطی میتواند صادق باشد که قبول داشته باشی استثناء قاعدهساز خوبیست. 
قلب من پر از عکسهای خاطرات خوش توست. من با بستن پلکهایم خواب گل یاسی را میبینم که تو روزی آن را بوئیدی و بعد با فشار دو انگشت عصارهاش را پشت گوش و گردنت مالیدی. 
معجزه یعنی بودن تو و گل یاس. 
*** 
یک بار در حال جویدن نان سه چهار دندان باقی مانده در دهانش به درد آمدند و او آن را دلیلی بر پیر شدن خود و وقت اندرز دادن انگاشت: 
نوه خوبم، 
قبل از آنکه مذهب باشد، انسان بود! 
خود حضرت آدم بی مذهب بود! 
و حوا هم بی خبر از این بازیها! 
پدرت قاب «خدا، آدم، حوا!» را به درخت سیب وصل میکرد! 
مادرت قاب «خدا، حوا، آدم» را! 
و تو نوه خوبم نگرانی به خودت راه مده
خدا خودش حوای پاکی برایت فراهم خواهد ساخت!
و فراموش نکن: هر آنکس که نان دهد
از نوع خشخاشیش را میدهد!
تو نه نانوائی و نه آسیابان!
تو فقط آدم باش! 
***
طرف اگر روزی یک مرغ پخته یا سرخ شده نمی‌خورد خوابش نمی‌برد و زنش پیش در و همسایه‌ها پز می‌داد و می‌گفت: شوهرم خیلی مهربونه، آزارش حتی به یک مورچه هم نمی‌رسه!
***
باور داشت که خدا یکی‌ست، و وقتی از او سؤال می‌شد از کجا می‌دانی، اول متعجب می‌گشت و بعد با تأسف سرش را تکان می‌داد و می‌گفت: جمع خدا می‌شود خدایان!

مراسم خاکسپاری من.

من سه روز قبل از مرگم یک کارت پستال به <دوچرخهسواران سرخ> مینویسم. آه، بله، این داستان را برلینیها هم میخواهند بخوانند! برلینیها با نزاکتند، آنها نمیگویند آسانسور بلکه میگویند لیفت، آنها جِنتلمنها هستند و نه آقایان. و وقتی میخواهند چیزی تهیه کنند، بنابراین مسینجر‌ـ بوی‌ـ اینیستیتوت را خبر میکنند. و از این میشود چنین نتیجه گرفت که این داستان در برلین رخ نداده است، زیرا که من کارت پستالم را برای دوچرخهسواران سرخ نوشتم، زیرا که این نام صدای زیبائی به گوش میرساند، و نه به مسینجرـ بویز که کلمه کاملاً زشتیست. مضمون کارتم چنین بود:
"لطفاً، سه روز بعد از دریافت این کارت، ساعت دوازده ظهر، یک تابوت را به گورستان حمل کنید. حضور تمام کارکنان دوچرخهسواران سرخ در این مراسم الزامیست. پول و دستورالعمل بر روی تابوت قرار دارد" سپس نام و آدرس.
دوچرخهسواران سرخ سر ساعت میآیند و رئیسشان هم به همراه آنها آمده بود. تابوت یک جعبه بزرگ و دراز تخم مرغ بود که آنها باید به گورستان میبردند، و من با زحمت زیادی رویش نقاشی کرده و نوشته بودم: "شیشه!" و "شکستنی!" و "احتیاط!"و "به زمین نیندازید!". البته در جعبه کهنه تخممرغ جنازه من قرار داشت، اما من اجازه ندادم که درب آن را با میخ ببندند، زیرا میخواستم یک جنازه کاملاً زیبا باشم و به این خاطر باید مواظبت میکردم که آیا همه چیز درست انجام میگیرد. رئیس دوچرخهسواران ابتدا پولی را که بر روی درب تابوت گذاشته بودم برمیدارد و آن را میشمرد. او میگوید: "چهل و پنج دوچرخهسوار سرخ، برای دو ساعت ــ ــ درست است!"
او پول را داخل جیبش میکند و حالا دستورالعمل را میخواند. سپس میگوید "نه، این شدنی نیست! ــ این کار ما نیست." من صدایم را کاملاً کلفت میسازم و از درون تابوت میگویم: "دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند!"
رئیس دوچرخهسواران نمیدانست که چه کسی آنجا صحبت کرده است، او بینیاش را میخاراند و میگوید: "خوب قبول، قبول!". وجدانش او را شکست میدهد؛ در تمام آگهیهای او به صراحت نوشته شده بود: دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند.
یکی از پسران جوان قصد داشت درب تابوت را با میخ ببندد، اما رئیس دوچرخهسواران با اشاره به نوشته بلند به او میگوید: "برو کنار! در اینجا به وضوح نوشته شده: درب را نباید با میخ بست." این مرد مورد علاقهام واقع میگردد؛ حالا وقتی او کاری را به عهده میگرفت، کوچکترین لغزشی از دستورالعملم که او یک بار دیگر آن را با دقت خواند انجام نمیداد.
او میگوید: "حالا ما یک دعای کوتاه میخوانیم، چه کسی از شما یک دعای کوتاه بلد است!"
اما هیچکدام از دوچرخهسواران سرخ دعای کوتاه بلد نبودند.
"آیا کسی دعای بلند بلد است!" اما آنها یک دعای بلند را قطعاً بلد نبودند.
من از درون تابوت با صدای پوکی میگویم: "دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند!"
رئیس دوچرخهسواران به اطرافش نگاه میکند ــ
او سریع میگوید: "اما البته! فقط این را کم داشتیم که دوچرخهسواران سرخ نتوانند حتی یک دعا بخوانند!" او یکی از کم سالترین جوانها را مخاطب قرار میدهد: "فریتس Fritz، تو مطمئناً یک دعا بلدی!"پسر جوان میگوید: "من یک دعا بلدم، اما نه منظم."
رئیس دوچرخهسواران حرفش را قطع میکند: "حالا منظم دعا خواندن مهم نیست! ــ ــ نکته اصلی دعا خواندن است! ــ بسیار خوب، دعایت را بخوان ــ و همه باید با صدای بلند تکرار کنند!"
فریتس دعا میخواند، و بقیه تا جائیکه میتوانستند با صدای بلند به همراهش فریاد میکشیدند:
"عیسی مهربان، مهمان ما باش
و آنچه به ما بخشیدهای را برکت ده!"
رئیس دوچرخهسواران بطور اغراق آمیز تشریفاتی میگوید: "آمین! این یک دعای بسیار عالیست ــ آن را برای فرصتهای بعدی در آینده به یاد داشته باشید."
سپس او دستورالعملهایم را مو به مو اجرا میکند. جعبه بزرگ تخم مرغ بر روی گاری سه چرخهای که قویترین جوان آن را میکشید قرار داده میشود؛ فریتس باید برای سقوط نکردن درب تابوت روی آن مینشست. همه دوچرخهسواران سرخ روی دوچرخههایشان میپرند و تا جائیکه میتوانستند سریع از میان خیابانها میرانند. مردم بخاطر حرکت سریع دوچرخهسواران سرخ خوشحال بودند، و من در تابوتم فکر میکردم که پروازی چنین خوش به گورستان بسیار متفاوتتر از همراه بودن با یک دسته حملکننده سیاهپوش که با حزن وحشتناکی آهسته به سمت گورستان میروند است.
پس از گذشت بیست دقیقه به مقصد میرسیم. همه دوچرخههای خود را کنار دیوار گورستان قرار میدهند، چهار نفر از قویترین آنها تابوتم را با احتیاط بلند میکنند، آقای رئیس دوچرخهسواران به دستورالعمل نگاهی میاندازد و فرمان میدهد: دومین پیچ، هشتمین خیابان، سمت چپ راه اصلی! دست راست! قبر شماره 48678!"
آنها تابوت را در صفی باشکوه به آنجا حمل میکنند.
گور حفر شده بود و چند بیل در توده خاکی فرو رفته بودند. چند نفر از دوچرخهسواران سرخ با احتیاط کامل به درون گودال میخزند و تابوت را داخل گور قرار میدهند. بعد همه به دور قبر حلقه میزنند.
رئیس دوچرخهسواران دستور میدهد: "همه باید یک سیگار روشن کنند." بیشتر آنها سیگار به همراه داشتند، و او به کسانی که نداشتند از پاکت سیگار خودش میدهد.
فریتس میگوید: "اما من هنوز نمیتونم سیگار بکشم. سیگار کشیدن حالمو ــ" اما من حرفش را قطع میکنم: "دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند!"
رئیس دوچرخهسواران رنجیده خاطر به دسته دوچرخهسواران سرخ خود نگاه میکند و میگوید: "چه کسی اینجا صحبت میکند؟ من هر حرف بی فایدهای را ممنوع میکنم! معلومه که دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند! فریتس بیا، این سیگار را بکش! یک دوچرخهسوار سرخ باید بتواند همانطور که خوب دعا میکند خوب هم سیگار بکشد!"
فریتس سیگارش را روشن میکند، و بقیه هم همینطور.
رئیس دوچرخهسواران میگوید "خوب" و دوباره به دستورالعمل نگاهی میاندازد. "حالا شروع میکنیم به تجلیل از متوفی! ما دسته جمعی این بیت را میخوانیم:
دوچرخهسواران سرخ ــ ــ هر کاری را انجام میدهند!
آنها زندگی میکنند و میمیرند ــ ــ برای حرفهشان!"
همه با هم طوری میخوانند که پژواک آوازشان در گورستان میپیچد و من هم در تابوتم آنها را همراهی میکردم.
رئیس دوچرخهسواران میگوید حالا نطق مراسم خاکسپاری شروع میگردد و شروع میکند: "ما امروز این افتخار و خوشبختی بزرگ را داریم که برای اولین بار در حرفهمان اجازه داشته باشیم تا کسی را به خانه ابدیت مشایعت کنیم، گرچه از فضائل دیگر متوفی هیچ چیز برایمان شناخته شده نیست، اما این واقعیتِ آخرین سفارشات او کافیست که در قلب تمام دوچرخهسواران سرخ سنگ یادبود ماندگاری را بنشاند ــ برای دو مارک و چهل و پنج فنیگ در ساعت. به همین دلیل بگذارید همگی با هم بخوانیم: برای شادی روح مشتری با محبت ما ــ هورا، هورا، هورا!"
و دوچرخهسواران سرخ فریاد میکشند: "هورا، هورا، هورا!"
در حالیکه من در تابوتم سپاسگزارانه کف میزدم رئیس دوچرخهسواران میگوید: "خیلی خوب، در پایان ترانه محبوب متوفی را میخوانیم:
دختر صهیون، خوشحال باش؛ با شادی فریاد بزن اورشلیم!"
از آن نزدیکی یک ترانه دیگر طنین میاندازد. در سومین پیچ، هشتمین خیایان، سمت چپ راه اصلی یک مراسم خاکسپاری انجام میگرفت. شماره 48679، سمت چپ، درست روبروی من. رئیس مخفی شورای عالی دولت آقای آبرومندی بود که آنجا به خاک سپرده میشد، و به طور وحشتناکی مردم زیادی آنجا بودند: نمایندگان و قضات و افسران و دادستانها، همه آدمهای او. اما آن فقط یک خاکسپاری به سبک قدیمی بود ــ بدون دوچرخهسواران سرخ.
رئیس دوچرخهسواران مؤدبانه صبر میکند تا آنها آوازشان را به پایان میرسانند، و سپس دوباره میگوید: "حالا ما ترانه محبوب متوفی را میخوانیم:
دحتر صهیون، خوشحال ــ ــ ــ" اما او نتوانست بیشتر ادامه دهد، در آن سمت یک کشیش چاق با بانگ مهیبی نطقِ مراسم خاکسپاری را آغاز میکند.
رئیس دوچرخهسواران دوباره انتظار میکشد، پنج دقیقه، ده دقیقه ــ اما کشیش متوقف نمیگشت ــ از این کار او حال من بد میشود. من به خودم میگویم که چنین نطقهائی روند تجزیه آلی را بسیار اساسی تسریع میکنند. چنین به نظر میرسید که رئیس دوچرخهسواران با من همنظر باشد، او به ساعتش نگاه میکرد.
اما کشیش صحبت میکرد و صحبت میکرد.
عاقبت این برای آقای رئیس دوچرخهسواران بیش از حد طولانی میگردد ــ ــ فقط برای دو ساعت به او پول پرداخت شده بود. او مجدداً فرمان میدهد، و این بار چهل و پنج دوچرخهسوار سرخ با هم شروع به خواندن میکنند: "دحتر صهیون، خوشحال باش!"
کشیش میجنگید و نمیخواست تسلیم شود. اما یک واعظِ صدا کلفت در برابر چهل و پنج دوچرخهسوار سرخ چه میتواند بکند! من با رضایت تشخیص میدهم که جوانان و ایدههای مدرن پیروز میشوند، و اینکه دنیای قدیم مدنی باید شرمزده میدان جنگ را ترک کند: کشیش ساکت میشود.
حالا اما روحانیت هرگز به شکست اقرار نمیکند، آنها هرگز این کار را نمیکنند. کشیش با چند تن از آقایان کلاه سیلندر به سر صحبت میکند، و آنها هم با تعدادی از افراد پلیس صحبت میکنند. پلیسها کلاههای ایمنی خود را بر سر میگذارند و به سمت گور من میآیند و با حرارت با رئیس دوچرخهسواران صحبت میکنند، اما او مقاومت میکند و با خونسردی میگوید: "ما در حال انجام حرفهمان اینجا ایستادهایم."
یکی از پلیسها میپرسد: "آیا دارای مجوزید؟"
رئیس دوچرخهسواران میگوید "بله!" و دست در جیب میبرد. "بفرمائید! یک مجوز رسمی برای مؤسسهام: دوچرخهسواران سرخ."
پلیس میگوید: "هوم! اما یک مجوز ــ ــ برای خاکسپاری؟"
رئیس مغرورانه توضیح میدهد: "دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند."
من از درون تابوتم بلند میگویم: "براوو! براوو!"
پلیس فریاد میزند: "اینجا کسی حق براوو گفتن را ندارد!" او از دوچرخهسواران سرخ میخواهد که آنجا را ترک کنند، اما رئیس دوچرخهسواران سرخ قبول نمیکند و میگوید هنوز مراسم خاکسپاریای که برایش طبق تعرفه پرداخت گشته کاملاً تمام نشده است. و او مردیست شرافتمند ــ و اصل کلی و عالی او انجام دقیق وظیفه میباشد. او پلیسها را به درستی تحریک میکرد.
من فکر کردم؛ چه آدم زرنگی! حالا جریان به مطبوعات کشیده میشود و تبلیغ مفصلی برای او خواهد شد!
پلیسها فریاد میکشیدند، اما رئیس دوچرخهسواران خیلی بیشتر فریاد میکشید.
سپس آقایان حاضر در مراسم خاکسپاری رئیس مخفی شورای عالی دولت آهسته به سمت گور من میآیند، نمایندگان و قضات و افسران و دادستانها. آخرین نفر کشیش بود.
او دوچرخهسواران سرخ را با کت و کلاه سرخ و سیگار بر لب میبیند. او میگوید "اَه!". سپس عینک بر چشم مینهد و نوشتههای روی تابوتم را میخواند: "شکستنی!" ــ "به زمین نیندازید!" و با خشم میپرسد: "اینجا چه خبر است؟"
این فریتس کوچک بود که پاسخ وحشتناکی به او میدهد. او هنوز واقعاً قادر به سیگار کشیدن نبود، و سیگار حالش را بد کرده بود. او خود را با حرکتی سریع به جلو خم میکرد، بعد به عقب و دوباره به جلو ــ در این وقت فاجعه رخ میدهد ــ درست بر روی دامن سیاه خوب آقای کشیش. او ابتدا کاملاً لال شده بود، بعد اما در حالی که همه با دستمالهایشان دامن او را پاک میکردند بر خود مسلط میشود و جدی توضیح میدهد: "این واقعاً از تمام مرزها فراتر میرود. ــ من در این کار تحریک افکار عمومی را تشخیص میدهم."
یک آقا با بیست و هفت مدال بر روی کتش با او مؤافقت میکند: "من هم این کار را تحریک افکار عمومی تشخیص میدهم!"
پلیسها میگویند: "ما هم بنا به وظیفه شغلی خود آن را تحریک افکار عمومی تشخیص میدهیم!"
اما حالا جریان برایم بیش از حد رنگارنگ میگردد، من متوجه میشوم که باید به دوچرخهسواران تحت فشار کمک برسانم. به این دلیل درب تابوت را به بالا پرتاب میکنم، از جا بلند میشوم و با عصبانیت فریاد میزنم: "و من، آقایان محترم، من هم حضور ناخوانده شما در مراسم خاکسپاریام را تحریک افکار عمومی میدانم."
کشیش با وحشت به داخل گودال نگاه میکند و با لکنت میگوید ــ این ــ یک خاکسپاری مسیحیست!"
من میگویم: "خیر، این یک خاکسپاری مدرن است، همراه با دوچرخهسواران سرخ!"
من بر روی تابوتم مینشینم، عینکم را به چشم میگذارم و به آنها نگاه میکنم. من پیژامه بر تن داشتم، اما چون میترسیدم که در گور سردم شود، بنابراین پالتوی پوستم را با خود به همراه برداشته بودم. و این پالتو آقایان را تحت تأثیر قرار داده بود ــ وسط تابستان! مطمئناً رئیس مخفی سالخورده شورای عالی دولتشان در آن کنار پالتو بر تن نداشت.
من ادامه میدهم: "زودتر از اینجا دور شوید! پول این گور توسط من پرداخته شده است و به من تعلق دارد. من به معنای واقعی کلمه مردهام و میتوانم هر طور که خوشم میآید اجازه دفنم را بدهم. بنابراین از اینجا بروید! اینجا در این گودال و در این تابوت من صاحبخانهام و من به شماها توصیه میکنم مرتکب تجاوز به حریم دیگران نشوید."
آقای دارای مدال میگوید: "این یک رسوائیست! این یک رسوائی بی سابقه است!"
سپس آقای دادستان میآید و با تندی به من میگوید: "شما باید به این مسخرهبازی پایان دهید! من شما را به نام قانون دستگیر میکنم! من از پلیسها میخواهم که به وظایفشان عمل کنند!"
پلیسها داخل گور میشوند و پنجههای پهنشان را روی شانهام میگذارند. اما من با خشم به آنها نگاه میکنم و میگویم: "آیا مگر همه شماها احترام به مرده را از دست دادهاید!"
یک افسر میگوید: "او اصلاً نمرده است! او یک شارلاتان است!"
من میخندم "که اینطور؟ خواهش میکنم، بفرمائید!" و با این حرف گواهی مرگم را به پلیسها میدهم. "بفرمائید، خودتان آن را ببینید! ــ و بعلاوه اگر گواهی دکتر منطقه کافی نیست، بنابراین ــ ــ بو بکشید، الاغ پیر!"
آقای دارای مدال بینیاش را کمی جلو میآورد. بعد بلند میگوید "تف بر شیطان!" و خودش را عقب میکشد.
من به او تذکر میدهم: "آقای گرامی، مرز نجابت را حفظ کنید! به یاد داشته باشید که شما کجا هستید! ظهر یک روز داغ از ماه ژوئیه است ــ ــ من یک جنازهام ــ و بنابراین اجازه بد بو بودن را دارم!"
اما دادستان آرام نمیگرفت. او میگوید: "به من اصلاً مربوط نیست، من فقط میبینم، که اینجا جرم سختی انجام گرفته است. و این جرم سخت مجازات قضائی دارد! من از پلیسها میخواهم که آقا را داخل تابوت کنند، و از بقیه خواهش میکنم که به دنبالم بیایند!"
پلیسها مرا میگیرند، من تلاش میکردم تا جائیکه میشود از خودم دفاع کنم. اما آنها خیلی قویتر از من بودند، مرا به سرعت در تابوت میاندازند، از گورستان خارج میسازند و به سمت یک گاری میبرند. همه به دنبال ما میآمدند، آقایان سوار درشکه میشوند، و دوچرخهسواران سرخ بر روی دوچرخههایشان میپرند. حتی گورکنها هم آمده بودند؛ من فقط شاد بودم که رئیس مخفی شورای عالی دولت که با مراسم از مد افتاده خاکسپاریاش برایم خیلی مزاحمت ایجاد کرده بود حالا کاملاً تنها و رها گشته آنجا دراز کشیده است. این وضع حتماً باعث عصبانی گشتن این مرد ابله میگردد!
تابوت من بر روی گاری قرار داشت، و پلیس چاق بر روی آن نشسته بود. خدا را شکر میتوانستم از سوراخ بدنه تابوت اندکی به بیرون نگاه کنم. ما با یورتمه رفتن اسبها به سمت شهر برمیگردیم؛ سپس در مقابل دادگاه توقف میکنیم.
دادستان میگوید "سالن چهل و یک!" و پلیسها مرا در تابوتم به آنجا میبرند، همه با عجله به آن سمت هجوم میآورند.
قاضی دادگاه در میان دو عضو هیئت منصفهاش نشسته بود. آقای دادستان سخنرانی طولانیای میکند؛ او از اینکه بطور ناگهانی جلسه آنها را برهم زده است عذرخواهی میکند و میگوید که جریان مربوط به یک مسئله خیلی فوریست و نمیتوان آن را به بعد موکول کرد. سپس او تمام جریان را تعریف میکند.
او سخنانش را با این حرف به پایان میرساند: "این مرد ادعای مردن میکند. و همچنین دارای یک گواهی رسمی فوت است."
آقای قاضی دادگاه دستور میدهد که از تابوت خارج شوم و میپرسد: "آیا در میان حضار یک دکتر پیدا میشود!" بلافاصله سه دکتر خود را معرفی میکنند، یک دکتر معمولی، یک افسر پزشک و یک افسر که رئیس تیمارستان استان بود.
آنها مرا معاینه میکنند، اما در حال انجام این کار دستمالهایشان را محکم روی بینی خود نگاه داشته بودند. آنها معاینه سریعی میکنند: "او بدون شک یک جنازه است!"
من با پیروزی میگویم: "من میخواهم از آقای دادستان بخاطر هتک حرمت شکایت کنم!"
قاضی میگوید: "فعلاً شما به عنوان متهم اینجا ایستادهاید!"
من جواب میدهم: "اما نه برای مدت خیلی طولانی آقای عزیز! من در مرحله ــ ــ"
او حرفم را قطع میکند: "نظم دادگاه را حفظ کنید! من شما را به خاطر بر هم زدن نظم دادگاه جریمه انضباتی میکنم!"
من بلند میگویم: "این چه حرفیست، اجازه بدهید ــ"
او فریاد میزند: "ساکت شوید!"
من میگویم: "نه! من ساکت نمیشوم. من به عنوان یک شهروند اهل پروس Preußen حق دارم عقیدهام را بصورت شفاهی و کتبی یا نمایش تصویری آزادانه بیان کنم!"
در این وقت او میخندد: "ما اینجا در پروس نیستیم! ــ و بعلاوه شما هم دیگر یک پروسی نیستید، بلکه یک جنازهاید!"
"من دیگر یک پروسی نیستم؟"
"نه، نیستید!"
"بنابراین یک پروسی مردهام!"
"و یک پروسی مرده هیچ حقی ندارد، حتی کوچکترین حقی. اما این را باید عقل انسانیتان به شما بگوید!"
من به فکر فرو میروم ــ حق واقعاً با این مرد بود. من رنجیده خاطر سکوت میکنم.
قاضی ادامه میدهد: "شما به جرم سنگین تحریک افکار  عمومی، توهین به مقامات دولتی و مقاومت در برابر قوه مجریه اینجا ایستادهاید! آیا حرفی برای اثبات بیگناهیتان دارید!"
من کاملاً افسرده مینالم: "من یک جنازهام."
قاضی ادعا میکند: "این اصلاً هیچ بهانه خوبی نیست. فقط این را کم داشتیم که اجساد و آن هم از نوع اجساد پروسی بتوانند انواع جرمها را بدون مجازات مرتکب گردند! برعکس باید اجساد تلاش کنند که دارای رفتار بسیار آرام و متمدنانهای باشند، آنها باید تا اندازهای برای زندگان یک مثال درخشان تمام فضائل مدنی باشند. اما باید برای شما بعنوان یک پروسیِ پیشین این ضربالمثل آشنا باشد که آرامش اولین وظیفه مدنیست! و این در درجه اول برای به اصطلاح جنازهها صدق میکند. این مورد اتهام که یک فرد فوت شده خشمگین شود تقریباً بیسابقه است، و برای من، صادقانه بگویم، در تمام سالهای انجام کارم اصلاً چنین موردی پیش نیامده است. ــ آیا شما دارای سوء پیشینهاید؟"
من اعتراف میکنم: "بله، هفده بار. بخاطر توهین، بخاطر دوئل، بخاطر انتشار نوشتههای ناپسند ــ و بعلاوه بخاطر تمام جرمهائی که من برایشان حالا اینجا ایستادهام!"
او تأکید میکند: "تکرار جرم! و به نظر میآید که هنوز هم قصد آرام شدن را نداشته باشید!"
من با لکنت میگویم: "من همیشه بی گناه بودهام."
قاضی تمسخرکنان میگوید: "همیشه بی گناه! من میتوانم تصورش را بکنم. ــ آیا حالا به جرم خود اعتراف میکنید؟ یا میخواهید که من از شهود سؤال کنم!"
در این وقت من عصبانی میشوم: "همه اینها برایم کاملاً بیتفاوتند، راحتم بگذارید! من یک جنازهام، و شما یک ابلهید، و تمام شهود شما هم ابلهند!"
قاضی به دنبال هوا برای تنفس میگشت، اما قبل از آنکه بتواند یک کلمه بگوید دادستان از جا برمیخیزد: "من درخواست میکنم که متهم برای تعیین وضعیت روانی خود مدت شش هفته به تیمارستان استان منتقل گردد!"
در این وقت افسر رئیس این مؤسسه سریع جلو میآید و توضیح میدهد: "بیمارستان روانی استان نگهداری به مدت شش هفته متهم را تحت چنین شرایطی باید رد کند، من به هیچ وجه نمیتوانم ضمانت بدهم که او شش هفته دوام بیاورد و نپوسد!"
مکث کوتاهی برقرار میگردد؛ سپس یکی از اعضای هیئت منصفه میپرسد: "بله ــ اما پس باید با او چه کنیم؟"
قاضی میگوید: "ما او را به جریمه نقدی محکوم میکنیم!"
من توضیح میدهم: "این به شما هیچ کمکی نخواهد کرد. من مردهام و حالا هم مانند زمان زنده بودنم پولی ندارم. آخرین پول نقدم را برای یک مراسم تشییع جنازه درخور انسان خرج کردم!" ــ رئیس دوچرخهسواران سرخ برایم تعظیم میکند.
دادستان میگوید: "بنابراین باید او را ــ به دلیل قادر نبودن پرداخت جریمه ــ به زندان بیندازیم!"
قاضی پاسخ میدهد: "اما اداره زندان هم مانند بیمارستان روانی استان از پذیرفتن یک جنازه خودداری خواهد کرد!" او کاملاً افسرده بود.
من فکر میکردم حالا میتوانم پیروزیم را جشن بگیرم که ناگهان کشیش از جا بلند میشود و میگوید: "آقایان، به من اجازه دهید که یک پیشنهاد بدهم! من فکر میکنم بهترین کار این باشد که ما جسد متهم را به روش مسیحی به خاک بسپاریم ــ ــ"
من وحشیانه فریاد میزنم: "من نمیخواهم به روش مسیحی خاک شوم!"
اما کشیش اصلاً به من توجهی نمیکرد ــ "بنابراین به روش مسیحی ــ و یک خاکسپاری خوب مدنی!" او ادامه میدهد: "من فکر میکنم که این کار از یک طرف رأفت و منزلت دادگاه را به مردم نشان میدهد و از سوی دیگر اما در روح تأسفبار آقای متهم تا اندازهای مانند جریمه اثر میکند. من فکر میکنم که جنازه به این نحو دفن گشتهای در آینده کاملاً آرام و ساکت رفتار خواهد کرد و به این ترتیب به مقامات بالا دیگر هیچگونه دلیلی برای مداخله اجباری نخواهد داد."
آقای قاضی سرش را تکان میدهد: "بسیار عالی! بسیار عالی!" و دادستان سرش را تکان میدهد و دو عضو هیئت منصفه سرشان را تکان میدهند ــ همه سرهای خود را تکان میدهند.
من فریاد میکشم، خشمگین میگردم، و در اوج ناامیدی به رئیس دوچرخهسواران متوصل میشوم. اما او شانه‎‌هایش را بالا میاندازد و میگوید: "من خیلی متأسفم، به ما فقط برای دو ساعت پول پرداخت گشته و دو ساعت به پایان رسیده است. ــ دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند ــ ــ این اصل اولیه کسب و کار ماست. اما: ــ تنها فقط در برابر پرداخت پول!"
هیچکس با من همدردی نمیکرد.
من تا حد امکان مقاومت کردم ــ اما خیلی سریع شکستم میدهند. آنها مرا در یک تابوت سیاه میگذارند و به بیرون حمل میکنند. و کشیش برای مراسم خاکسپاریام نطقی (مجانی) میکند. من نمیدانم که او چه میگفت، من گوشهایم را گرفته بودم ــ
خشونت وحشیانه پیروز گشت. ــ حالا برایم چه فایدهای دارد که من هر بار وقتی یک دادستان یا قاضی از آنجا عبور میکند سه بار به دور خود میچرخم؟