در پختگی انسان جوانتر می شود.(37)


کسب مقام در کهولت.
میان سالخوردگان و سالخوردگانِ پیرتر رابطه‌ای خاص بر قرار است. حداقل برای من چنین است: وقتی یک دوست جوان یا یک همکار با شصت یا هفتاد ساله شدن ناگهانی‌اش مرا غافلگیر می‌سازد، یا از ناراحتی قلب شکایت دارد و سیگار کشیدن را باید ترک کند، یا دکترای افتخاری، ریاست افتخاری و شهروند افتخاری یا به وسیله برخی دیگر از نشانه‌های پیری مورد هجوم قرار می‌گیرد، بعد من از مشاهده اینکه آنجا فردی که ما حماقت‌های دوران جوانی‌اش را تا همین چند وقتِ پیش با ملایمتی دوستانه تحمل می‌کردیم، حالا ناگهان جایش را در میان بزرگسالان و شایستگان مطالبه می‌کند و با موی خاکستری یا سفید، مزین به عناوین افتخاری و نشان‌های افتخار به حلقه سالخوردگان داخل می‌شود کمی گرفتار شوک می‌شوم. با لجاجت دورانِ سالخوردگی در ضمیر ناخودآگاهم توقع داشتم، آری، مطمئن بودم که جوان‌ترها مدام جوان می‌مانند و من خود را برای همیشه در ارتباط با جوانان نگاه خواهم داشت.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(36)


من یک مردِ سالخورده‌ام و جوانی را دوست می‌دارم، اما دروغی بیش نیست اگر بگویم که جوانی علاقه‌ام را خیلی به خود جلب می‌کند. برای افرادِ سالخورده، به ویژه در زمان چنین امتحان سختی مانند حالاْ تنها یک سؤالِ جذاب وجود دارد: سؤال در باره روح، ایمان، شیوه پرهیزگاری و درکی که از عهده آزمایش برآمده و بر رنج و مرگ پیروز گشته است. بر رنج و مرگ پیروز گشتن از وظایفِ سالخوردگی‌ست. همراهِ نوسان و جنبش بودن، در وجد و در هیجان بودن از حالات جوانی‌ست. آنها می‌توانند با همدیگر دوست باشند، اما آنها با دو زبانِ مختلف با هم گفتگو می‌کنند.
(از نامه‌ای به ارنست کاپه‌لر در سال ۱۹۳۳)
***
من مایلم برایتان در نبرد با پیری توانائی و صبوری آرزو کنم، در نبردی که هم می‌توان برندۀ شکست شد و هم مغلوب پیروزی گشت.
(از کارت پستالی به زیگفرید زِگر در سال ۱۹۵۰)
***
باقی ماندن و دندان به جگر گرفتن هم برای خود ارزشی دارد، و مزه اشارۀ شاخۀ خم گشته در کنارِ درخت پیری را می‌دهد.
(از نامه‌ای به مانوئل گاسر در سال ۱۹۲۸)
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(35)


به ذهن هیچیک از ما دو نفر خطور نکرد به واقعیتِ امری که برای هر دو نفر ما کاملاً آشنا بود اشاره‌ای کند، کاری که می‌توانست مزاحم گفتگوی ما گشته و آن را غیرواقعی گرداند. ما بی‌تکلف و بی‌ریا، یا تقریباً بی‌ریا، با هم مذاکره کردیم. و با این وجود لورنسو مانند من خوب می‌دانست که این گفتگو و نقشه‌های کشیده شده نه در حافظه او و نه در یاد من خواهد ماند، که ما آنها را در کمتر از چهارده روز و ماه‌ها قبل از موعدِ تعمیر حصار و تکثیرِ توت‌فرنگی فراموش خواهیم کرد. گفتگوی بامدادی ما در زیر آسمانی که تمایل به باریدن نداشت تنها بخاطر نَفسِ خواست گفتگو انجام شده بود، یک بازی، یک تنوع، یک عملِ قشنگ بدون نتیجه. مدتی کوتاه به صورتِ خوب و پیرِ لورنسو نگاه کردن و وسیله سیاستمداری او قرار گرفتنْ برایم لذتبخش بود، سیاستمداریکه برای شریک خود، بدون آنکه او را جدی بنگارد دیواری محافظ از زیباترین احترام را در مقابلش قرار می‌دهد. همچنین به خاطر همسن بودن یک حس برادری به همدیگر داریم، و مخصوصاً وقتی یکی از ما یک بار شدید بلنگد یا انگشتانِ ورم کرده برایش اشکال تولید کند، البته در باره‎‌اش به دیگری حرفی زده نمی‌شود، اما آن دیگری ملتفت گشته و با اندکی برتری می‌خندد و این بار احساس رضایتی که بر پایه یک یگانگی و همدلی‌ست می‌کند، در حالیکه در این لحظه هر یک خود را با رضایت خاطر نیرومندتر از دیگری حس می‌کند، حسی که با یک تأسف و پیش‌بینی کردنِ روزی که دیگر آن دیگری کنار او نخواهد ایستاد همراه است.
(از "یاداشتهائی پیرامون عید پاک" در سال ۱۹۵۴)
***
پند
تو باید طوری با تمام چیزها
برادر و خواهر باشی،
که آنها کاملاً به درونت رخنه کنند،
و میان مالِ من و مال تو فرق ندهی.
هیچ ستاره‌ای، هیچ شاخ و برگی نباید سقوط کند_
بدون آنکه تو با آنها از بین نروی!
و اینگونه خواهی توانست با همه چیز
هر ساعت باز زنده شوی.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(34)

ما مشغول صحبت کردن از سبزیجات می‌شویم، از پیازهای تازه کاشته شده می‌گوئیم، من همه چیز را ستایش می‌کردم و موضوع صحبت را به سمت آنچه در نظر داشتم می‌کشاندم. این حصارِ نگهداری کودِ گیاهی دیگر نمی‌تواند مدت درازی استقامت کند، من پیشنهاد می‌دهم که آن را تعمیر کنیم، البته نه هم اکنون که کارهای زیادی برای انجام دادن وجود دارند، شاید در حوالی پائیز یا زمستان؟ او موافق بود، و ما قرار گذاشتیم هنگامیکه او مشغول به این کار می‌شود بهتر است که نه تنها حصار را با شاخه‌های سبزِ شاه‌بلوط، بلکه همچنین نرده‌های چوبی آن را هم مرمت کند. البته این حصار و نرده‌های چوبی نگاهدارنده آن در حقیقت یک سالی مقاومت خواهند کرد، اما بهتر است که ... بله، من گفتم، حالا که ما از حصارِ نگهداریِ کود صحبت می‌کنیم، بهتر است که او در پائیز دوباره تمام خاک‌های خوب را برای باغچه‌های قسمت بالائی مصرف نکند، بلکه برای من هم مقداری برای گل‌های روی تراس‌ها کنار بگذارد، حداقل به اندازه چند گاری‌دستی پُر. بسیار خوب، و بعد نمی‌بایستی فراموش کنیم که امسال توت‌فرنگی‌ها را تکثیر و توت‌فرنگی‌های باغچۀ قسمتِ پائین را که چند سالی از در کنارِ حصار قرار گرفتن آنها می‌گذرد برچینیم. گاهی این چیز به یاد من و گاهی آن چیز و چیزهای دیگرِ خوب و سودمند برای تابستان، برای سپتامبر و برای پائیز به یاد او می‌افتاد. و بعد از صحبت کردن در باره همه چیز، من به قدم‌ زدن ادامه داده و لورنسو دوباره مشغول کار می‎‎‌شود، و ما هر دو از نتیجه مذاکره خود راضی بودیم.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(33)


آرام در میان باغ قدم می‌زدم، به شاخه و برگِ رزهای جگری رنگِ جوان و به ساقه خالی از برگِ کوکب‌ها که تازه شکفته بودند و خورشید صبحگاهی بر آنها می‌تابید نگاه می‌کردم، در میان آنها ساقه‌های فربه زنبق‌های تُرک با نیروی زندگی شگرفی سعی به بالا کشیدن خود داشتند. از پائین، صدای آبپاشِ مردِ باوفای تاکستان لورنسو را می‌شنوم و تصمیم می‌گیرم در باره سیاست‌های مختلف مربوط به باغ با او مشورت کنم. مسلح به تعدادی وسیلۀ کار آهسته از تراسی به تراس دیگر پائین می‌روم، از دیدار خوشه‌های سُنبل در میان چمن‌ها که من سال‌ها پیش صدها پیاز از آن را در سرازیری تپه کاشتم خوشحال بودم و پیش خود فکر می‌کردم کدام یک از باغچه‌ها امسال برای گلِ آهاری مناسب می‌باشد، با خوشحالی به شکوفه‌های گلِ شب بوی زرد و با ناراحتی به نقص‌ها و شکننده بودن ردیف‌های بالایِ حصار نگهداری توده کودِ گیاهی که از شاخه‌های به هم بافته‌گشته ساخته شده بود و بالاترین سطح آن از ریزش شکوفه‌های گل کاملیا کاملاً سرخ و زیبا شده بود نگاه می‌کردم. من کاملاً به قسمت هموار زمین تا باغچه سبزیجات پائین می‌روم، به لورنسو سلام می‌دهم و موضوع گفتگوی از پیش طراحی شده را با پرسیدن از حال او و زنش و با تبادل نظر در باره هوا به میان می‌کشم. عالیه، اینطور که معلومه مقداری باران خواهد آمد، این عقیده من بود. لورنسو که تقریباً همسن من استْ تکیه به بیل خود می‌دهد، نگاه کوتاه و کجی به ابرهای در حالِ حرکت می‌اندازد و سرِ خاکستریش را تکان می‌دهد. امروز باران نخواهد بارید. هرگز نمی‌توان مطمئن بود، اتفاق‌های غیرمنتظره هم رخ می‌دهند، اگرچه ...، و دوباره حیله‌گرانه چپکی به آسمان می‌نگرد، سرش را این بار با انرژیِ بیشتری تکان می‌دهد و برای خاتمه دادن به بحث باران می‌گوید: "نه، آقا."
ــ ناتمام ــ 

در پختگی انسان جوانتر می شود.(32)


من این دگرگونی معکوس را بسته به حال و احوالم با ناخشنودی یا با لذت بردن تماشا می‌کنم. گاهی در یک قطعه چمن کوچکِ در حالِ مرگ مشغول به کار می‌شوم، با انگشتان و چنگال باغبانی به جانِ گیاهانٍ هرز رشد کرده می‌افتم، بدون هیچ دلسوزی خزه‌ها را دسته دسته از میان چمن‌های به ستوه آمده خارج می‌سازم، یک سبد پر از بوته‌های تمشک با ریشه می‌کنم، بدون آنکه به سود این کار باور داشته باشم، زیرا که باغبانیِ من در طول این سال‌ها یک بازی کاملاً زاهدانه بی‌معنی و بی‌فایده گشته است، بدین معنی که برای من تنها معنای بهداشتِ شخصی و صرفه‌جوئی دارد. من، وقتیکه درد در چشم و سرم مزاحمت ایجاد می‌کند به انطباقی جسمانی، به یک تغییر در فعالیت مکانیکی محتاجم. برای رسیدن به این هدف، کشف به ظاهر کارِ باغبانی و زغال‌سازی در این سالیان دراز نه تنها باید به تغییر جسمانی و تمدد اعصاب من خدمت کند، بلکه همچنین کمکی است به عبادت کردن، به ادامۀ بافتن تارهای فانتزی و تمرکز بر حالات روحی. _ بنابراین گاهی چمنزارم را برای جنگل شدن به زحمت می اندازم. و زمانی دیگر، جلوی آن تپه خاکی می‌ایستم که زمانی پوشیده از بوته‌های تمشک بود و ما بیست سال پیش آن را در کنار حاشیه جنوبی ملک خود پی‌ریزی کرده بودیم، این تپه تشکیل شده است از خاک و تعداد بی‌شماری سنگ که هنگام حفاریِ خندق برای جلوگیری از پیشترفت جنگل همسایه خود به دست آوردیم. حالا این تپه با خزه، علف‌های جنگلی، سرخس‌ها و با انواع تمشک‌ها ملافه شده است، و تعدادی درختِ مجلل، بخصوص یک درخت زیزفونِ سایه‌افکن به عنوان طلیعه جنگلی که آهسته در حال هجوم آوردن است آنجا ایستاده‌اند. من در این پیش از ظهرِ خاص هیچگونه مخالفتی با خزه و بوته ها، و هیچ شکایتی علیه رو به زوال گذاردن و جنگل نداشتم، بلکه رشدِ جهانِ گیاهان وحشی را با شگفتی و لذت مشاهده می‌کردم. و در چمنزار همه جا گل‌های نرگس با شاخ و برگی گوشتالو ایستاده بودند، نه هنوز کاملاً شکوفا، و نه هنوز با جامی باز و سفید، بلکه جامی با رنگ زردِ نرمی از رنگِ گل فریزیا.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(31)


یک مثال: این روزها قبل از ظهر بعد از خواندن پُست به باغ می‌روم. من می‌گویم "باغ"، اما در واقع یک سراشیبی تقریباً تُند و پوشیده از چمن به حال خود رها شده با تعدادی تراسِ تاک است، جائیکه هر شاخه‌ای از انگور به وسیله کارگران قدیمیِ روزمزد خوب نگهداری می‌شود، بقیه چیزها اما گرایش شدیدی به تبدیل شدن به جنگل دارند. جائیکه تا دو سال پیش چمنزار بوده حالا از علفِ نازک و بی‌حاصل پوشیده شده است، در عوض اما گل‌های شقایق، گل شیپوری، انواع و اقسام تمشک‌ها، همینطور اینجا و آنجا هم شاتوت و خلنگ، و در میان آنها همه جا خزه مانند پشم رشد کرده است. در این خزه‌زار می‌بایست گوسفندان خوب چرا می‌کردند و زمین توسط سم‌هایشان محکم می‌گردید تا که چمنزار نجات می‌یافت، اما ما نه گوسفند داریم و نه کودی برای چمنزار از مرگ نجات یافته، و بدین سان ریشه‌های محکم و در هم رفته تمشکِ وحشی و رفقایش سال به سال بیشتر به داخل چمنزار می‌خزند، و زمینِ چمنزار با این کار باز به زمینِ یک جنگل مبدل می‌گردد.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(30)


به این نحو محیطِ زیست و حقیقتی که روزگاری ما را احاطه کرده بود حالا خیلی زیاد از واقعیت، آری حتی از احتمالاتِ خود را از دست می‌دهد و دیگر بدیهی و معتبر نیست، ما می‌توانیم حقیقت را راحت تائید و راحت هم تکذیب کنیم، ما سالخوردگان تا اندازه‌ای بر حقیقت تسلط داریم. در این میان زندگی روزانه نوعی از سوررئالیستی بازیگوشانه به دست می‌آورد که دیگر چندان به درد سیستم‌های محکم و قدیمی نمی‌خورد، دیدگاه‌ها و لحن‌ها خود را جا به جا می‌کنند، گذشته ارزشش از اکنون بالاتر رفته و آینده تمام جذابیتش را از دست می‌دهد. از این جهت کردارِ هر روزه ما اگر که از نگاه شعور و قواعد کهنه مشاهده و دقت گردد، اندکی بی‌مسئولیتی، سبک‌سری و بازیگوشی به خود می‌گیرد، این همان رفتاری‌ست که در زبان عامیانه به آن "بچه شدن" می‌گویند و این حرف به حقیقت خیلی نزدیک است، و شک ندارم که من بی‌خبر و اجباراً مقدار زیادی از واکنش‌های بچه‌گانه در برابر محیط زیست به نمایش می‌گذارم. اما آنها آنطور که مشاهده و مراقبه به من آموزانده به هیچ وجه همیشه بدون اطلاع و بدون کنترل کردن رخ نمی‌دهند. همچنین کارهای کودکانه، نامناسب، بی‌ثمر و بازیگوشانه می‌توانند با آگاهی کامل (یا نیمه کامل؟) و با شیوه‌ای شبیه به لذت بردن از بازی به وسیله سالخوردگان انجام گیرد، همانطور که کودک آنرا درک می‌کند، وقتیکه او با عروسک صحبت یا فقط به وسیله شوق وحال و اعتقاد باغ مخصوص سبزیکاری مادرش را به یک جنگلِ بکر پُر از ببرها، مارها و قبیله سرخپوستان جادو می‌کند.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(29)

دگرگونی معکوس.
به خلق و خو و استحکامی شُل و خاصِ زندگیِ دوران پیری این نیز تعلق دارد که زندگی مقدار زیادی از حقیقت یا آنچه به حقیقت نزدیک است را از دست می‌دهد، و حقیقت که در واقع تا اندازه‌ای شکل نامرئی از زندگی‌ستْ نازک‌تر و شفاف‌تر می‌گردد، و هستی مطالبه‌اش از ما پیران را دیگر مانند قدیم با زور و بی‌مبالاتی اعتبار نمی‌بخشد، و اینکه حقیقت اجازه صحبت، بازی و معامله کردن با خود را به ما می‌دهد. برای ما سالخوردگان دیگر این زندگی نیست که حقیقت دارد، بلکه این مرگ است که حقیقی‌ست، و ما در انتظار آمدنش از بیرون نیستیم، ما خوب می‌دانیم که او در ما زندگی می‌کند؛ ما در واقع در برابر دردها و مشقت‌هائی که بخاطر همسایه بودن با مرگ به سراغ‌مان می آیند مقاومت می‌کنیم، اما نه در برابر خودِ مرگ، ما مرگ را پذیرفته‌ایم و اگر از خود اندکی بیشتر از گذشته مراقبت و پرستاری می‌کنیم، بدین معنی‌ست که همزمان با آن مراقب و پرستار مرگ هم هستیم، مرگ در کنار و درون ما جا دارد، مرگ هوای ما، مرگ وظیفه و حقیقت ما می‌باشد.
ــ ناتمام ــ

دلدادگی مرز نمی‌شناسد.


وقتی دل بازیش می‌گیرد، چشم می‌پرسد پس من چی؟ دست به حرکت می‌آید، فکر می‌نشیند در گوشۀ دنجی از ذهن و آرام و صبور رؤیاهای رنگیِ زیبا می‌بافد.
ریتا، این زن زیبای سینه کفتریِ باریک‌اندامِ مکزیکی که امروز از بخت خوشم سمت راستِ من نشسته است و در حال ترجمه یک متنِ انگیسی بر روی ورق کاغذی‌ستْ با تکان دادنِ نامحسوس به انگشت کوچکِ دست چپِ خود فکرم را غلغلک داده و انگار با این کارش قصد دارد مرا از خواب عمیقی بیدار سازد. با هر تکان انگشتِ کوچک زیبایش رنگ رویاهایم در هم می‌ریزند، ویولتی به فیروزه‌ای تغییر رنگ می‌دهد، رنگ سبز به ارغوانی و رنگ بنفش به سرخ مبدل می‌شود. فکرم به آنچه تا حال بافته نگاهی می‌کند، قر و قاطی شدن رنگ‌ها را می‌بیند، دست از بافتن می‌کشد و من ناگهان به خودم می‌آیم. بعد آرام دست چپم را مانند ماری که در پیِ شکار موشی‌ست به سمت انگشتِ کوچک زیبای او می‌برم و نُک آن را آرام و لطیف با انگشت شصت، سبابه و میانی‌ام می‌گیرم.
ریتا سرش را آهسته به سمت من می‌چرخاند، با چشمان میشی رنگِ بادامی شکلش، مهربانانه، اول به انگشت خود و بعد به انگشتان من نگاه می‌کند، نمی‌دانم چه فکری در ذهنش زائیده می‌گردد که لبخندِ شوخی بر چشم‌های زیبا و لبانِ جوان‌مانده و هوس‌انگیزش می‌نشیند و آرام انگشتش را مانند ماهیِ کوچک لیزی از میان سه انگشتم به بیرون می‌لغزاند، پلکی از سر رضایت می‌زند، سرش را به همان آرامی قبل به سمت کاغذ برمی‌گرداند و به نوشتن ادامه می‌دهد.
آلکس «انگشت‌بازی» کوتاه مدتِ من و ریتا را می‌بیند، شوخیش می‌گیرد و با شیطنتی کودکانه می‌گوید: "لمسِ بند اول انگشتِ کوچک دست همیشه به چسبیدن به شصتِ پا منجر می‌گردد!" دو سه نفر از افراد نشسته دور میز بدون پرسیدن اینکه منظورش چیست می‌خندند! من اما هنوز از مزۀ گرمای انگشت ریتا مست بودم و فکر در ذهنم مشغول تلوتلو خوردن بود.

خرد از نوع تبتی آن. (90)


تو از عدمِ درکِ دیگران، از تنهائی و بی‌عاطفگی افسوس می‌خوری. تصور نکن که فردا همه چیز بهتر خواهد گشت. «فردا» فقط یک تصور ذهنی‌ست و حقیقی‌تر از یک رؤیا نیست. بیاموز تا «اکنون» را ترک نکنی. هر «لحظه» با فرا رسیدنش تمام پاسخ‌های تو را با خود به همراه دارد. به نشستن در ساحل و دیدنِ جاری بودن آب قناعت مکن. در این رودخانه به آبتنی پرداز!
***
این خیال را از سر به در کن که فردا اوضاع مساعدتر خواهد گشت و زندگیت را دگرگون خواهد ساخت. فردا برای کمک به آنکسی که رنج می‌برد هرگز فرا نخواهد رسید. حقیقتِ دیگری بجز «اکنون» وجود ندارد.
***
جنگجوی معنوی هرگز «حال» را ترک نمی‌کند. برای او «دَم» ابدی‌ست. «لحظه» آغاز وضعیت جهان، شکوه و سرچشمۀ گیتی‌ست.
***
روح کودکانه خود را مخفی نمی‌سازد و هر لحظه نشسته بر روی زندگی‌ست. شور و شوقش مانند آتش مُسری‌ست. روح کودکانه جهان را متغییر می‌سازد.
***
داشتن روحی کودکانه را فرهنگِ خود ساز _ با وجود اشگ‌ها و امتحانات هر روزه. روح کودکانه زندگی‌ات را شکوفان و تو را رها می‌سازد.
ــ ناتمام ــ

خرد از نوع تبتی آن. (89)

امتحانات را پذیرا باش. در زندگی همه چیز به تو داده می‌شود: هراس، خوشبختی، درد و لبخند ...
***
موفقیت نسبی‌ست و همزمان از طلا و سادگی تشکیل شده است. بیاموز یک گل را با شگفتی مشاهده کنی، و تو توانا به بالا رفتن از بلندترین بلندی‌ها خواهی گشت.
***
سدهائی که مانع پیشروی تو می‌باشند نهائی نیستند. به شیوه دیگری تماشایشان کن، و تو خواهی دید که آنها خود را تغییر می‌دهند.
***
ارزش دیگران را به رسمیت بشناس، اگر مایل به پیشروی هستی.
***
این یک پارادوکس حکمیمانه‌ست: برای آنکه بتوان رها زندگی کرد باید آدم از فانی بودن خود آگاه باشد؛ و دانستن فانی بودن یعنی به فنا‌ناپذیریِ خویش کاملاً هوشیار بودن.
***
ترقی اجتماعیِ یک انسان باید خالی از هرگونه غرور و تکبر باشد، اگر که این ترقی باید حقیقتاً به تحقق کامل زندگی یاری رساند و هر رفتار ناچیزی را هم در پرتوی از درخشش به چشم آورد.
***
در مسیر تنها یک دشمن وجود دارد و آن هم خودت می‌باشی. از این عادتِ شوم تقسیم جهان به «دوست» و «دشمن» استقبال نکن. آرزو می‌کنم تمام کردارهایت بر خرسندی و صلح میزان گردیده باشند. فقط جنگجوئی که در میدان جنگِ درون خویش ایستادگی می‌کند یک قهرمان حقیقی‌ست. زیرا این تنها جنگی‌ست که سزاوار انسان است.
***
در مراحل سختِ امتحان به قلبت مراجعه کن و به خود پناه ببر، و دوباره با نیروهای تازه از درونت به بالا پرواز کن.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(28)


هرچه انسان پیرتر می‌شود و در واقع باید دلیل کمتری برای آویزان ماندن به زندگی داشته باشد، به همان اندازه نیز کودن‌تر و ترسوتر از مرگ به هراس می‌افتد. حریصانه‌تر و کودکانه‌تر به آخرین قطعات غذا و به چند دوست باقیمانده حمله می‌برد. و باز آرزو می‌کند و مانند همیشه برای امیدوار بودن دلایلی می‌یابد. امروز من، در حالیکه گرسنگی زندگی نامطلوبِ پنجاه سالگی برایم دردسر گشته، به زمانی دیرتر امید دارم، به آن زمانیکه روشنائی و آرامشش آنسوی سال‌های بحرانیِ عمرم قرار دارد.
(از "ماه مارس در شهر" در سال ۱۹۲۷)
***
من اشیاق فراوانی به مُردن دارم، اما نه به مرگی زودرس و نابالغ، و با تمام اشتیاق به بلوغ و دانش هنوز هم عمیق و خونینْ عاشق حماقت شیرین و شوخ زندگی‌ام. دوست عزیز من! ما می‌خواهیم هر دو را با هم مالک باشیم، دانشی زیبا و حماقتی شیرین. ما هنوز می‌خواهیم به کرات با همدیگر گام برداریم و با همدیگر سکندری بخوریم، هر دو باید گوارا باشند.
(از نامه‌ای به والتر شِدِلین در تاریخ ۱۹۱۷)
***
من اغلب از استواری سخت و محکمی که مانع مرگ طبیعت ما می‌گردد تعجب می‎کنم. مطیع، اگر هم به هیچ وجه از روی رضا، آدم به اوضاع خو می‌گیرد، اوضاعی که پریروز طاقت‌فرسا به نظر می‌آمده است.
(از نامه‎‌ای به پتر زورکمپ در مارس ۱۹۵۶)
***
مقابله با دردهای جسمانی وقتیکه مدت درازی ادامه دارند، البته یکی از سخت‌ترین کارها است. آنهائیکه طبیعتی پهلوان دارند در مقابلِ درد مقاومت می‌کنند، کوشش می‌کنند درد را انکار کنند و مانند فیلسوفان رواقیِ رُم دندان‌هایشان را به هم می‌فشرند، اما هرچه هم این حالت زیبا باشد، اما ما تمایل داریم که به واقعیتِ غلبه بر درد مشکوک شویم. من اما با دردهای سخت همیشه به این نحو کنار آمده‌ام که در مقابل‌شان مقاومت نکرده‌ام، بلکه خودم را به دست آنها سپرده‌ام، مانند کسی که خود را به دست سکر و مستی یا ماجرا می‌سپرد.
(از نامه‌ای به جرج راینهارت در فوریه سال ۱۹۳۰)
***
آدم می‌تواند بین پنجاه تا هشتاد سالگی چیزهای زیاد زیبائی را تجربه کند، تقریباً همانقدر زیاد مانند دهه‌های پیشینِ زندگی. پشت سر نهادن هشتاد سالگی را من به شما توصیه نمی‌کنم، بعد از هشتاد سالگی دیگر چیزی قشنگ نیست.
(از نامه‌ای به گونتر بویمر در آپریل سال ۱۹۶۱)
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(27)


در قدیم برای خانواده‌ها و همینطور برای اتحادیه‌های بزرگ‌تر هم حتی خاطرات صمیمی مشترکی وجود داشته است، یک وابستگی در چیزهای کوچکِ دنیای خارج که با قدرتی پنهانی به تأثیر‌گذاری خود ادامه می‌داد و یک حسِ خانگیِ با ارزش پدید می‌آورد. یک شناخت از کوچک‌ترین حرکت‌های دسته‌جمعی وجود داشت که برای انسان‌های واقع‌بین خطرناک اما برای انسان‌های خیالباف سرچشمه اتحادی باطنی‌تر و همچنین مخزنی برای مزاح و خوشی بوده است. چیزهای به اصطلاح اصلیِ فراوانی وجود داشته است که میل و توجه انسان را به خود جلب می‌کرده و چون این تجربه‌ای دوجانبه بوده است، بنابراین از آن لحنی شاد و مطبوع در معاشرت و گفتگو بوجود آمده بود. البته امروزه هم هنوز هر خانوادۀ درست و صحیحی مرغوبیت، اسرار، متلک گفتن‌ها و زبان رمزی خود را داراست، و این نیز همیشه همینطور برجا خواهد ماند. اما خارج از محدوده خانواده بیشتر جوامع فاقدِ این رنگ و حال‌اند، و با هزینه کردن برای لباس‌ها، غذاها، مکان و احساس نمی‌توان هرگز کمبود آسایش را پر ساخت ..."
این نامه را معلم پیر من برایم نوشته است. همانطور که گفتم، با عقیده او کاملاً موافق نیستم. اما چنین به نظرم می‌آید که چیزی در آن نهفته است.
(نوشته شده در سال ۱۹۰۷)
***
گاهی اوقات
وقتی روزهای دورِ دوران کودکی
ناگهان ذهن مرا از خود پُر می‌سازد
افسانه‌ای قدیمی را می‌ماند
تجلی جهان در سرود شاعری
بعد باید آرام چشم‌ها را بسته
و در آن زمانِ شفافِ شفاف
دلواپس و مانند کسی فکر کنم
که از جُرم سنگینی پشیمان گشته.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(26)

انگار من به بیراهه کشیده شدم. منظورم این بود که امروزه اشتییاق به تغییرْ انسان را فقیر می‌سازد و به قدرت روح صدمه می‌زند، به این نحو که از جهان‌بینی تا وسائل خانه را از استحکام منزجر می‌سازد، مردم برای شعر گفتن، خلق کردن و زندگی کردن با اشیاء برای کودکان مشکل می‌آفرینند، بدینگونه که آنها را به وسیله اسباب‌بازی و کتاب‌های مصورِ فراوانی وسوسه می‌کنند. و برای بزرگسالانِ پیرو هر عقیده‌ای، هر درک و اتکای درونی‌ای مشکل خلق می‌کنند، در حالی که کاملاً بدون زحمت و ارزان آنچه را که باید آهسته و با فداکاری حاصل گرددْ در هر آلونکی برای فروش عرضه می‌دارند. حالا هر کس فکر می‌کند که باید همه چیز را قاپید، و هیچ کاری برایش آسان‌تر از آن نیست که از کلیسا به بی‌دینی، از آنجا به داروین، از آنجا به بودا، از آنجا به نیتچه یا هِکل یا جای دیگر جست و خیز کند، بدون آنکه در راه تحصیل به خود زحمت زیادی بدهد. آگاه بودن بدون ضرورت تحصیل کاملاً آسان گشته است.
البته بشریت به این خاطر نابود نخواهد گشت. و همینطور امروز هم البته مانند همیشه افرادی با استعداد باطنی یافت می‌گردند که بر همۀ راه‎ها و کامیابی‌های ساده چشم می‌پوشانند. اما انجام این کار را برایشان مشکل ساخته‌اند. و زندگی در کل به حد میانگینی از روابط روزانه و خانگی تنزل یافته است. شاید وقت‌گذرانی بیهوده و احمقانه‌ای بوده باشد وقتیکه در قدیم بسیاری از پدران خانواده لودگی خوشایندی می‌کردند، وقتی یکی فلوت می‌نواخت، یکی تمرین هنرهای کالیوگرافی می‌کرد، یکی قطعات ساعت‌ها را از هم جدا و باز به هم وصل می‌کرد، کس دیگری با کاغذ، مقوا و چسب کارهای هنری دستی می‌ساخت. اما این کارها بی‌ضرر بودند و آنها هم با این کارها خشنود. و اگر برای یک نابغه و برای هر فرد میرنده نارضائیِ همیشه تشنه‌ای ضروری و سودمند است، پس بنابراین برای مقدار زیادی از خشنودی‌های جزئی هم نمی‌تواند ضرورت و سودمندی کمتری داشته باشد، اگر که باید همه چیز با هم در تعادل باشند.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(25)


در زندگی روزانه نیز آشکارا چنین است. قواعد زندگی، تعالیم بهداشتی، خانه ها _ و شکل مبل‌ها و دیگر وسائلی که مصرفی دراز مدت دارند همواره استحکامی مناسب را می‌طلبیده‌اند که امروزه مانند مُد لباس با عجله عوض می‌گردند. هر ساله در هر قلمروی قله را فتح کرده و کار نهائی را به انجام می‌رسانند. و تمام اینها در زندگی هر خانواده شکافی شرور میان درون و بیرون ایجاد کرده است، میان جهان درون و جهان خارج که دلیل انهدام عرف و هنر زندگی کردن شده است و ویژگی اصلی آن کمبود حیرت‌انگیزی از فانتزی می‌باشد.
به نظرم می‌آید که تقریباً بیماری اصلی زمانه ما همین کمبود فانتزی می‌باشد. فانتزی مادرِ خشنودی و رضایت است، مادرِ مزاح و هنر زندگی کردن. و فانتزی تنها بر روی بنیان یک تفاهم باطنی میان انسان و قلمرو ساده او می‌شکفد. این قلمرو نه به زیبائی احتیاج دارد و نه به عجیب بودن و افسونگری. ما باید فقط وقت داشته باشیم که با آن رشد کنیم، و امروزه وقت همه جا غالباً نایاب است. کسی که فقط لباس‌های نو بر تن می‌کند، لباس‌هائی که باید او زود به زود عوض کرده و نوترش را بخرد، به این ترتیب او یک قطعه زمین برای رشد فانتزی از دست می‌دهد. او نمی‌داند که چه جاندار، گرامی، با محبت، مضحک، پُرخاطره و مهیج یک کلاه کهنه، یک شلوار اسب‌سواریِ کهنه، یک نیمتنه کهنه می‌تواند باشد: و همینطور یک میز و صندلیِ قدیمی، یک کمدِ باوفای قابل اطمینان، دودکشِ یک اجاق یا پاشنه‌کِش مخصوصِ چکمه. وانگهی فنجانی که کسی از آن از زمان کودکی چای می‌نوشد، کمد پدر بزرگ‌ها، ساعت قدیمی!
البته ضروری نیست که دائم در یک محل و در فضاهای یکسان و با وسائل مشابه زندگی کرد. می‌تواند فردی تمام دوران زندگی‌اش را در سفر و بی‌وطن گذرانده و با وجود این بیشترین فانتزی‌ها را داشته باشد. اما او هم مطمئناً قطعه‌ای کوچک و دوست‌داشتنی که هرگز مایل به جدا کردن خود از آن نیست به همرا خواهد داشت، حال می‌خواهد آن قطعۀ کوچک جادوئی یک انگشتر باشد یا یک ساعت جیبی، یک چاقوی قدیمی و یا یک کیفِ پول.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(24)


شناختِ یک قانون طبیعی که در حقیقت رویدادی عالی و درونی‌ست با شتابی پُر مخاطره به مرحله عمل کشانده می‌شود _ مانند آنکه اگر انسان قانونِ رشد یک درخت را شناخته باشد بتواند آن را به رشدِ سریع‌تری وادار سازد. و همه‌جا اینچنین ریشه‌ها را زیر و رو می‌کنند، و نوعی آزمایش علمی و طلا‌سازی در جریان است که مایلم به آنها بدگمان باشم. دیگر برای دانشمندان و شعرا چیزی که آدم درباره‌شان سکوت کند وجود ندارد. در باره همه‌چیز گفتگو و بر روی هر‌ چیز نور انداخته و افشا می‌شود، و هر پژوهشی می‌خواهد فوری یک دانش گردد. یک شناخت نو و کشفِ تازه محققی پیش از آنکه کاملاً به پایان رسیده باشد را در روزنامه‌ها مورد پسند عامه رسانده و استثمار می‌کنند. و هر کشف کوچک یک تشریح کننده یا جانور‌شناس فوری علوم انسانی را هم مرتعش می‌سازد! یک آمار ویژه و یک اکتشاف میکروسکوپی فلاسفه و آموزش‌های روحی متخصصین الهیات را تحت تأثیر قرار می‌دهد. و فوری شاعری هم آنجاست که در باره آن رمانی بنویسد. تمام آن سؤال‌های قدیمی و مقدس در باره ریشه‌های زندگی‌مان موضوع گفتگو متداولی گشته که از هر نَفَسِ مُد در علم و هنر لمس و تأثیر پذیرفته است. چنین به نظر می‌آید که دیگر هیچ سکوتی، هیچ صبوری‌ای، و همچنین هیچ تفاوتی میان بزرگ و کوچک وجود ندارد.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(23)


آیا باید اعتراف کنم که در این جهشِ روحِ زمان چه مطلبی اصلی‌تر به نظرم می‌آید؟ اینجا، خلاصه کنم، در همه جا، کاهش محسوسی از حرمت و نجابت بر قرار است. من نمی‌خواهم زمان‌های گذشته را ستایش کنم. می‌دانم که در هر زمان تنها اقلیت کوچکی از خوبان و سودمندان وجود داشته‌اند، یک متفکر در برابر هزار سخنران، یک پرهیزگار در برابر هزار بی‌روح، یک آزاده در برابر هزار بی‌فرهنگ. در حقیقت شاید تک تک چیزها در قدیم بهتر از امروز نبوده باشد، اما در مجموع چنین به نظر من می‌آید که چند دهه قبل در عادات زندگی ما عموماً نجابت و تواضعِ بیشتری از امروز وجود داشته است. حالا اما همه چیز با همهمه‌ای بلندتر و خودخواهی بیشتری انجام می‌گیرد، و جهان با اطمینان کامل فریاد می‌زند که در آستانه زمانه‌ای طلائی ایستاده است، در حالیکه کسی راضی و شاکر نیست.
همه جا ناگهان در باره فرهنگ نطق می‌کنند، از زیبائی و از هویت می‌گویند، موعظه می‌کنند و نوشته علمی منتشر می‌سازند! اما چنین به نظر می‌آید که بصیرتِ فهم اینکه همه این چیزهای با ارزش تنها در آرامش و رشدِ شبانه می‌توانند تکامل یابند کاملاً فراموش گشته است. هر علم و شناختی در عجله است و می‌خواهد فوری به بر نشسته و موفقیت‌های آشکاری به دست آورد.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(22)


از زمان قدیم.
در زادگاهم معلمی پیر زندگی می‌کند، یکی از آن خوب‌هایش که هر ساله به من یک نامه می‌نویسد. او در خانه کوچک دور افتاده‌ای میان یک باغ در سکوت و تفکر زندگی خود را می‌گذراند، و اگر در شهر کسی به خاک سپرده شود، معمولاً فرد فوت شده یکی از شاگردان قدیمی او بوده است. این پیرمرد گرامی اخیراً باز برایم نامه‌ای نوشت. و گرچه من شخصاْ از نظر دیگری پیروی می‌کنم و در پاسخ نامه‌اش هم قویاً مخالفتم را اعلام کردم، به نظرم اما دیدگاه او در باره زمان قدیم و زمان جدید قابل مطالعه آمد، طوریکه من این قسمت از نامه او را اینجا برای خواندن می آورم:
"... چون گاهی پیش می‌آید که من فکر می‌کنم جهان امروز از جهانی که در دوران جوانیِ من وجود داشته و معتبر بوده است به وسیله شکافی بزرگ جدا گردیده، حتی بیشتر از جدا افتادن نسل‌ها از هم. نمی‌توانم مطمئن باشم، و چنین به نظر می‌رسد که تاریخ‌نگاری می‌آموزد که عقیده من یک اشتباه بیش نیست، اشتباهی که مردم پیر از هر جنسیتی به دامش گرفتار می‌گردند. زیرا که جریان تکامل دائمی‌ست و پدران در همۀ اعصار مغلوبِ پسران گردیده و دیگر درک نشده‌اند. با این وجود من نمی‌توانم احساسی که به من می‌گوید _حداقل در ملت و سرزمینم _ در دهه‌های پیش همه چیز بسیار اساسی‌تر تغییر یافته و انگار که تاریخ ما یک نوع حرکت سریع‌تری نسبت به زمان‌های قدیم به خود گرفته است را عوض کنم.
ــ ناتمام ــ

صیغه از راه دور.


"سعید یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شی؟"
"نه، بگو."
طوری با خجالت می‌گوید "بچه‌ها از کارات ناراحتن" که رنگ مونیتورم مانند صورتِ تازه عروس‌ها در شبِ زفاف رنگ گلِ سرخ به خود می‌گیرد.
"برای چی ناراحتن!؟ بچه‌ها دیگه کین!؟"
"همونا که بهت وصلن."
"یعنی چی به من وصلن؟ چرا سر صبح جفنگ می‌گی!"
"بابا همونا که به کامپیوترت وصلن."
سریع نگاهی به این دستگاه که برایم بهترین مخلوق خداست می‌اندازم. همه چیز مانند همیشه است، نه چیزی از آن کم گشته و نه چیز اضافه‌ای به آن وصل شده است. "ببینم چیزیت که نشده؟ نکنه سرت محکم خورده به جائی؟"
"نه بابا، چیزیم نشده، حالم خوبه. چرا خودتو می‌زنی به اون راه؟ وقتی کامپیوترتو روشن و شروع به کار کردن می‌کنی، اینجا بچه‌ها انگار کنارت نشسته باشن می‌تونن روی مونیتورشون ببینن چه کارهائی با کامپیوترت انجام می‌دی."
در دل جل‌الخالقی می‌گویم! ولی حرفش را باورم نمی‌کنم. گمان می‌کنم می‌خواهد بلوف بزند و از زیر زبانم بکشد که من با کامپیوترم چه کارهائی انجام می‌دهم، پس با خونسردی می‌گویم: اولاً بچه ها کار غلطی کردن که به کامپیوتر من وصلن! مگه خودشون خواهر و مادر ندارن!؟ بعدش، مگه من چه هیزم تری بهشون فروختم که از دستم ناراحتن؟
لحظه‌ای در سکوت می گذرد، بعد آهسته و خجالت‌زده می‌گوید: دیروز یکی از بچه به هم زنگ زد و گفت "آقا ... سعید دیروز رفت تو سایت‌های سکسی و سه ساعت اونجاها می‌چرخید!"
این بار من کمی به فکر فرو می‌روم و بین ما باز سکوت برقرار می‌گردد. پس از لحظه کوتاهی تصمیم می‌گیرم که من هم به او یکدستی بزنم و می‌گویم: مرد حسابی بین من و تک تک خانم‌هائی که از طریق اینترنت رابطه برقرار می‌شه قبل از هر کاری صیغه عقد موقت خونده می‌شه و به هم کاملاً حلالیم! در ثانی مگه در سایت‌های سکسی چه کار خلافی انجام می‌گیره که آدم باید خجالت بکشه. البته اونائی که بدون اجازه به کامپیوتر من وصلن باید هم خجالت بکشن. مگه من می‌رم تو اطاق خواب‌شون ببینم با زن یا شوهراشون چکار می‌کنن؟ تازه مگه این همسرهایِ صیغه‌ای من چه کار خبطی می‌کنن که باید باعث خجالت باشه؟ همین کارها رو اگه پدر و مادر این بر و بچه‌ها با هم نمی‌کردن که اونا حالا وجود نداشتن تا بتونن خجالت بکشن. من اصلاً فکر نمی‌کردم مردمی که با کامپیوتر سر و کار دارن از این نوع افکار در باره عملی که خودشون هم انجام می‌دن داشته باشن. و نمی‌تونم بفهمم کجای این کار خجالت داره! البته اگه اینطور باشه باید بجای غمی که این بر و بچه‌ها رو در خودش گرفته خجالت مسؤل این کار می‌شد و اونا زندگی رئ مدام در خجالت به سر می‌بردن.
"بابا این بچه‌ها که به تو وصل نشدن تا راه به راه صحنه‌های سکسی ببینن."
کم کم داشت حوصله‌ام را با چرندیاتش سر می‌برد اما با این وجود به آرامی می‌گویم: ببین رفیق، اولاً عشقورزی از راه دور که همون خودارضائی خودمونیه وقت مشخصی نداره، مگه من به بر و بچه‌های شما می‌گم با زن و شوهراشون فقط یک بار در هفته یا ماه و برای مدت ده دقیقه یا سه ساعت از سر کول هم بالا برن و اون کارهای شنیع رو با هم بکنن؟ نه معلومه که نمی‌گم، چرا؟ چون هر کس خودش بهتر می‌دونه چند بار دلش می‌خواد این کار رو بکنه و چقدر طولش بده. تازه، اون بر و بچه‌ها خودشون کاری رو که می‌گن خجالت داره تو جهان حقیقی انجام می‌دن و اصلاً خجالت هم نمی‌کشن. ولی من که اصلاً دستم به دست و بدن هیچکدوم از زن‌های صیغه‌ای دنیای مجازی هم نمی‌خوره باید خجالت بکشم. بابا شماها دیگه چه قومی هستین، اصلاً شماها کی هستین!؟ چه جوری بدون سیم و بند و بساط به کامیپوتر من وصل شدین!؟ خوب تا دیر نشده من برم به سایت ژو ژو، با هم قرار ملاقات داریم. قراره امروز تک تک دوستای مرد قبلیشو به من معرفی کنه. آخه قسم خوردیم همیشه با هم روراست باشیم.
ــ ناتمام ــ

آیدین، سیر و پیاز.


آیدین با یک جعبه شیرینی داخل کلاس می‌شود. با همان لبخند همیشگی احمقانه بر لب. یک Guten morgen بلند می‌گوید و جعبه شیرینی را روی میز قرار داده و می‌گوید: "بخاطر عید فطر شیرینی آوردم" و باز مانند احمق‌ها دو گوشۀ دهان را تا نزدیکی گوش‌هایش می‌رساند. نگاهی به من می‌کند، چشمکی می‌زند که من معنیش را نمی‌فهمم. بعد به سمت صندلی خود که سمتِ چپِ من قرار دارد می‌آید و می‌نشیند. در دلم می‌گویم: یا امام زمان، خودت رحم کن!
یک ماهِ آزگار می‌بایست بوی پوسیده‌گی وحشتناکی که هنگام حرف زدن از دهان و هنگام نفس کشیدن از بینیش خارج می‌شد را تحمل و به روی خود نیاورم. در این یک ماه در بعضی از مواقع تحمل کردن بویِ لاشه گندیده گاو و گوسفندهای سلاخ‌خانه‌های غیرقانونی و غیر‌بهداشتی راحت‌تر از در کنار او نشستن و بوی دهانش را در بینی خود کشیدن بود. بوئی که بی‌رحم و حریصانه در جستجوی سوراخ بینی می‌گشت تا خود را مانند کرم گرسنه‌ای در آن فرو کند. در این یک ماه دل و روده‌ام هزار بار قصد خروج از دهانم را داشتند. می‌دانستم که اولین حرفش باید: "عید فطر مبارک" باشد، بنابراین بعد از جمع کردن پنج حواس خود از آنها خواستم تا به حس بویائی کمک کنند تا بهتر دستگیرم شود که امروز اوضاع از چه قرار است، که آیا دیگر از خطر حملاتِ پی در پیِ بوی گندیده نفس و دهان آیدین نجات یافته‌ام یا باز او روشنائی روزم را سیاه خواهد ساخت.
هنوز مبارکِ "عید فطر مبارک" از دهانش خارج نشده بود که مانند دیوانه‌ای از جا می‌جهم و بلند می‌گویم: گوساله خجالت نمی‌کشی! مگه اینجا خونه خالته! آخه کُره‌خر، این چه فرم روزه گرفتنه! مثل خوک هرچی دم دستت میاد وقت افطار و سحر می‌خوری و میای سر کلاس. اگه جای خاله‌ات بودم توی خونم راهت نمی‌دادم!
نمی‌دانم چرا دهانش باز مانده بود و به من نگاه می‌کرد. این هم از شانس من است! نمی‌دانستم باید خنده کنم یا گریه. با عصبانیتی غیرمعمولی فریاد می‌کشم: گوساله در اون مستراح رو ببند! آخه فکر هم خوب چیزیه. اگه قصد تو با روزه گرفتن پیش خدا شرفیاب شدنه که بخاطر این بوی گند دهنت خدا با اردنگی از خونه‌اش بیرونت می‌کنه. خجالت هم خوب چیزیه! چرا فکر دیگران رو نمی‌کنی؟ چه چیزی رو می‌خوای با این کار ثابت کنی؟ مثلاً می‌خوای با این کار معنی گرسنه بودن رو بفهمی، آره!؟ آخه تو که در این یکماه هر سحر به اندازه ده نفر فقط سیر و پیاز خوردی! به اندازه سه وعده غذا امحاء و احشا گاو و گوسفند بلعیدی! مگه می‌شه اینطور فهمید گرسنگی چه طعمی داره! باید در این ماه دروغ نمی‌گفتی، ولی بیشتر از بقیه ماه‌های سال دروغ گفتی. باید در این ماه کارهای خیر می‌کردی، اما برعکس بیشتر از همیشه مزاحمت برای مردم ایجاد کردی. خاک تو اون سرت با این عقلت که از عقل مورچه هم کمتره!. با صورتی سرخ شده از فشار خون بالا بلند می‌شوم تا با زدن یک کشیده محکم فشار خونم را پائین آورم که از تخت پائین افتاده و از خواب می‌پرم.
خدایا دهان آن مردم روزه‌دار خود را که بوی گند می‌دهد با گلاب کاشان پُر ساز تا خوشبو به سویت بشتابند.

پ.ن: اسامی نامبرده شده حیوانات در این نوشته تنها به منظور پُر کردن قافیه به کار برده شده‌اند و ابداً قصد بی‌احترامی به این حیوانات در کار نبوده است.

همه پرسی.


ده دقیقه زودتر از بقیه وارد کلاس می‌شم. خیلی سریع مقابل هر صندلی یک اعلامیه روی میز قرار می‌دم و مثل فشنگ اونجا رو ترک می‌کنم. همراه گابی که قراره امروز برامون کمی از فنون حالت دادن به چشم‌ها هنگام بازی روی صحنه تعریف کنه وارد کلاس می‌شم و بلافاصله بعد از نشستن اعلامیه‌ای برمی‌دارم و از گرهارد که دستِ راستم نشسته می‌پرسم، این چیه؟ به چشم‌هاش تابی می‌ده و می‌گه: همشون سر و ته یک کرباسن!
جواب‌های کوتاه زیر از بر و بچه‌های حاضر در کلاس در برابر این سؤال می‌باشد: "آیا در این تظاهراتِ ضد انرژی اتمی شرکت می‌کنید؟"
هانس: من مخالف انرژی اتمی هستم.
آندره: نه، شرکت نمی‌کنم، اما مخالف انرژی اتمی هستم.
گرهارد: مگه دیوونه شدم که در تظاهرات حزب سبزها شرکت کنم!
ریتا: نه، هنوز نمی‌دونم که در این تاریخ در برلین باشم.
جینا: فعلاً نمی‌دونم.
آیدین: نه.
وحید: نه، وقت ندارم.
بتینا: نه، چونکه من از خشونت می‌ترسم.
ماگدالنا: دلم می‌خواد شرکت کنم، اما هنوز نمی‌دونم که موفق بشم یا نه.
آلکساندر :معلومه که نه، گرهارد حرف خوبی زد، جنس همشون از یک قواره‌ست!
من: عجب آدمای بیکاری پیدا می‌شن! به جای اینکه جلوی هر کدوم‌مون یک اسکناس هزار یوروئی بذارن ببین چی چی گذاشتن! حالا کو تا هجدهم، برای فکر کردن و تصمیم گرفتن ده روز وقت داریم.

در پختگی انسان جوانتر می شود.(21)


در پیری
جوان بودن و کار نیک انجام دادن کار آسانی‌ست،
و از پستی و زشتی‌ها به دور ماندن؛
اما خندیدن، به وقتی که ضربان قلب ترا مانندِ دزدان ترک می‌گوید،
کاری‌ست که آموخته باید گردد.
و آنکه این را آموخته، او پیر نمی‌باشد،
او هنوز روشن در میان آتش ایستاده
و با نیروی بازوی خویش
دو قطب این جهان را می‌رساند به همدیگر.
و چون ما مرگ را آنجا در انتظار ایستاده می‌بینیم،
بیا نگذار که از رفتن بازایستیم.
که می‌خواهیم به پیشواز مرگ بشتابیم،
که می‌خواهیم او را ز در رانیم.
مرگ نه اینجاست و نه آنجا،
او همه‌جا در گذر است.
او در من و توست،
همان لحظه که به زندگی خیانت می‌کنیم.
***
چون مردم سالخورده بجز پند دادن به جوانان کار دیگری از دست‌شان ساخته نیست، بنابراین من هم به تو یک اندرز و ایماء می‌دهم، زیرا که شصت سالگی بهترین لحظه مناسب برای این کار است. در این سن زمان آن رسیده است که آدم کمی از غرور مردانگی ــ جوانی و لجاجت صرفنظر کند و با زندگی که تا حال به آن فرمان رانده است اندکی ملایم‌تر و هوشیارتر رفتار نماید. به این جهت موشکاف و خوشخو بودن در برابر ناتوانائی‌ها و بیماری‌ها ضروری‌ست؛ آدم نباید بیش از این بر سرشان غر بزند و با زور آنها را به سکوت وادارد، بلکه باید کمی تسلیم‌شان گشت و تملق‌شان را گفت، باید از خود مراقبت کرده و با کمک پزشک و دارو، و همینطور با رفع خستگی بیشتر، دوره استراحت طولانی‌تر و فاصله انداختن در کار به آنها ادای احترام کرد، زیرا که آنها مأمور بزرگ‌ترین قدرت موجود جهان می‌باشند.
)از نامه‌ای به ماکس واسمر در تاریخ ۸.۱۹۴۷ .۲۴)
ــ ناتمام ــ