وقتی دل بازیش میگیرد، چشم میپرسد پس من چی؟
دست به حرکت میآید، فکر مینشیند در گوشۀ دنجی از ذهن و آرام و صبور رؤیاهای رنگیِ زیبا میبافد.
ریتا، این زن زیبای سینه کفتریِ باریکاندامِ مکزیکی که امروز از بخت خوشم سمت راستِ من نشسته است و در حال ترجمه یک متنِ انگیسی
بر روی ورق کاغذیستْ با تکان دادنِ نامحسوس به انگشت کوچکِ دست چپِ خود فکرم را غلغلک
داده و انگار با این کارش قصد دارد مرا از خواب عمیقی بیدار سازد. با هر تکان
انگشتِ کوچک زیبایش رنگ رویاهایم در هم میریزند، ویولتی به فیروزهای تغییر رنگ
میدهد، رنگ سبز به ارغوانی و رنگ بنفش به سرخ مبدل میشود. فکرم به آنچه تا حال
بافته نگاهی میکند، قر و قاطی شدن رنگها را میبیند، دست از بافتن میکشد و من
ناگهان به خودم میآیم. بعد آرام دست چپم را مانند ماری که در پیِ شکار موشیست به
سمت انگشتِ کوچک زیبای او میبرم و نُک آن را آرام و لطیف با انگشت شصت، سبابه و میانیام میگیرم.
ریتا سرش را آهسته به سمت من میچرخاند، با
چشمان میشی رنگِ بادامی شکلش، مهربانانه، اول به انگشت خود و بعد به انگشتان من
نگاه میکند، نمیدانم چه فکری در ذهنش زائیده میگردد که لبخندِ شوخی بر چشمهای زیبا
و لبانِ جوانمانده و هوسانگیزش مینشیند و آرام انگشتش را مانند ماهیِ کوچک لیزی از
میان سه انگشتم به بیرون میلغزاند، پلکی از سر رضایت میزند، سرش را به همان آرامی
قبل به سمت کاغذ برمیگرداند و به نوشتن ادامه میدهد.
آلکس «انگشتبازی» کوتاه مدتِ من و ریتا را
میبیند، شوخیش میگیرد و با شیطنتی کودکانه میگوید: "لمسِ بند اول انگشتِ کوچک
دست همیشه به چسبیدن به شصتِ پا منجر میگردد!" دو سه نفر از افراد نشسته دور
میز بدون پرسیدن اینکه منظورش چیست میخندند! من اما هنوز از مزۀ گرمای انگشت
ریتا مست بودم و فکر در ذهنم مشغول تلوتلو خوردن بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر