از کنار عبادتگاهِ کوچکی میگذرم و از روشنائی
جاده داخل سایه یک ویرانه تاریکِ بسیار قدیمی میشوم که پیچ در پیچ و سرکش بر روی
صخرهای بر پشت کوه ایستاده و هیچ زمانی را، هیچ روز دیگری بجز بازگشت دائمی
خورشید و هیچ تغییری بجز تغییر فصول را نمیشناسد. دهه به دهه و قرن به قرن. زمانی
نیز این دیوارهای کهنه و پیر فرو خواهند ریخت، و این راههای تو در تویِ تاریک و
زیبای غیربهداشتی تغییر بنا خواهند داد و با سیمان، حلبی، آب لولهکشی، بهداشت،
گرامافون و بقیه کالاهای تمدن مجهز خواهند گشت، بر بالای استخوانهای نینا یک هتل
با مِنویِ غذای فرانسوی بنا خواهد گشت یا یک برلینی ویلائی تابستانی خواهد ساخت.
حالا، اما اینجا هنوز وجود دارد، و من پس از گذشتن از مسیری سنگی با برآمدگیهای
بلند، از پلههای کجِ سنگی بالا رفته داخل آشپزخانه دوستم نینا میشوم. آنجا مانند
همیشه بوی سنگ، خُنکی، دوده، قهوه و بوی تُندِ سوخت چوب تازه میدهد، بر روی کفِ سنگی
جلوی بخاری غولآسای دیواریْ نینای پیر بر روی چارپایهای کوتاه نشسته است و در
اجاق آتشی به راه انداخته که دود آن کمی اشگاش را درآورده، و با انگشتان کج شده از
نقرس باقیمانده چوبها را درون آتش میاندازد.
"سلام نینا، آیا هنوز
مرا میشناسید؟"
"اوه، شاعر عزیز، دوست عزیز، خوشحالم که شما را دوباره میبینم."
"اوه، شاعر عزیز، دوست عزیز، خوشحالم که شما را دوباره میبینم."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر