
من چنین تصمیم گرفته بودم که باید زندگیم پا
را از مرز تجربه و ادراک نفسانی فراتر نهد، یک ترقی از مرحلهای به مرحله دیگر که
میبایست از درون مکانی به مکان دیگر عبور و پشت سر نهاده گردد، درست مانند یک
موسیقی از یک تم به تمی دیگر، از یک ضربآهنگ به ضربآهنگی دیگر اجرا گردد، و پس
از نواخته گشتن کامل گردیده و خود را پایان یافته میانگاشت، خستگی نمیشناخت،
هرگز خوابآلوده نمیبود، همواره بیدار و حضوری کامل میداشت. در ارتباط با تجربههای بیداری احساس کردم که چنین مکانها و مراحلی وجود دارند و اینکه گهگاهی آخرین
لحظه از یک مرحله زندگی ته رنگی از پژمردگی و خواست مُردن به همراه دارد که بعد آدم
را به سمت یک مکانِ جدید، یک بیداری و به سوی شروعی تازه هدایت میکند.
(از
تیلهبازی در سال ۱۹۴۳)
***
آدم ابتدا در زمان سالخوردگی کمیابی زیبائی را
میبیند، و اینکه حقیقتاً چه معجزه بزرگیست وقتی که گلها در میان کارخانهها و
توپهای جنگی نیز میرویند و شعر در میان روزنامهها و اوراق بهادار هنوز زنده است.
(از نامهای به هانس کاروسا در نوامبر سال ۱۹۳۰)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر