در پختگی انسان جوانتر می شود.(20)


"نقرس! نقرس یک فاحشه است، یک فاحشه لعنتی! یک فاحشه کثیف! امیدوارم نصیب شیطان گردد! امیدوارم نابود شود. خوب، از فحش دادن دست بکشیم! من از آمدن شما خوشحالم، خیلی خوشحالم. دوستی ما باید همچنان ادامه یابد. وقتی آدم پیر می‌شود دیگر کسی به سراغش نمی‌آید. حالا من ۷۸ سالم است."
او دوباره با زحمت از جا برمی‌خیزد و به اطاق مجاور می‌رود، جائیکه به کنار آینه عکس‌های کهنه و زرد شده‌ای وصل شده‌اند. من می‌دانم، حالا او برایم یک هدیه جستجو می‌کند. او چیزی پیدا نمی‌کند و به من یکی از عکس‌ها را به عنوان هدیه تعارف می‌کند و وقتی من آن را نمی‌پذیرم مجبور می‌شوم در عوض یک بار دیگر از تنباکو به دماغ بکشم.
آشپزخانۀ دود گرفته دوستم نه خیلی تمیز است و نه ابداً بهداشتی، کف اطاق از تُف پُر شده و کاه از سوراخ‌های صندلیِ پاره شده آویزان است، و تعداد کمی از میان شما خوانندگان با کمال میل راضی به نوشیدن از این قهوه‌دان خواهد گشت، از قهوه‌دان حلبی کهنه‌ای که از دوده سیاه و از باقیمانده خاکستر خاکستری رنگ شده است و سال‌هاست که کنار لبه‌هایش قهوه خشک و غلیظ شده پوسته‌ای سخت تشکیل داده. ما در اینجا خارج از زمان و جهانِ امروز زندگی می‌کنیم، البته تا اندازه‌ای نامرتب، مستعمل و غیر بهداشتی، اما در عوض نزدیکِ جنگل و کوه، نزدیکِ بُزها و مرغ‌ها (آنها در حال غدغد کردن در آشپزخانه می‌دوند)، نزدیک ساحره‌ها و قصه‌ها. قهوۀ بار آمده در قهوه‌جوشِ حلبیِ کج شدهْ فوق‌العاده خوشمزه شده است، یک قهوه سیاه کهربائی رنگِ قوی با اندکی از عطر و مزۀ تلخِ دودِ چوب. برای من همنشینی و قهوه نوشیدن و فحش‌ها و واژه‌های لطیف و صورتِ پیر و جسورِ نینا بی‌اندازه مطلوب‌تر از دوازده دعوت به چای همراه با رقص و از دوازده شب گفتگوهای ادبی در حلقه روشنفکرانِ معروف می‌باشد _ هر چند من مطمئناً مایل نیستم ارزش نسبی این چیزهای زیبا را منکر شوم.
حالا آفتاب در بیرون ناپدید می‌گردد، گربه نینا داخل می‌شود و روی زانوی او می‌پرد، روشنائی آتش نور بیشتری بر دیوارهای سنگی با آهک پوشیده شده می‌تاباند. چه سرد و چه ظالمانه باید زمستان در این بلندی، در این غارِ خالیِ سنگی بوده باشد، در اینجا هیچ چیز بجز آتش کوچکی که در اجاق سو سو می‌زند، و این زنِ پیر و تنهایِ مبتلا به نقرس، بدون همصحبت و بجز گربه و سه مرغ وجود ندارد.
گربه دوباره آشپزخانه را ترک می‌کند. نینا باز از جا برمی‌خیزد، بزرگ و مانند شبحی با قامتی لاغر و استخوانی و با طره موی سفید رنگی بر بالای نگاه جدیِ صورت یک پرنده شکاری در نور کم می‌ایستد. او به من اجازه رفتن نمی‌دهد. او از من دعوت کرده که هنوز یک ساعتِ دیگر مهمان او باشم و حالا می‌رود تا نان و شراب بیاورد.
)نوشته شده در سال 1927(

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر