او خود را برای بلند شدن آماده میکند، من ابداً راضی به این کار نیستم، برای
از جابرخاستن وقت زیادی لازم دارد، با اعضای آهار خورده بدن انجام این کار پُر زحمت
است. جعبه چوبی تنباکو در دست چپِ لرزانش جای داشت و به دور سینه و کمر خود یک
پارچه پشمی سیاه رنگ بسته بود. در صورت پیر و زیبای پرندهای شکاریْ چشمانی نافذ و
زیرکْ غمناک و طعنهآمیز نگاه میکردند. نینا طعنه آمیز و رفیقانه نگاهم میکند، او
گرگ بیابان را خوانده است، و در حقیقت میداند که من یک آقا و نویسنده میباشم و با
این وجود کار زیادی انجام نمیدهم، که من تنها در تِسین به این سو و آن سو در حرکتم و
خوشبختی را با وجودیکه هر دو تا اندازهای سفت و سخت به دنبالش بودیم همانقدر کم
به چنگ آوردهام که او به دست آورده است. افسوس! البته پیش همه زیبا به چشم نمیائی، در نزد بعضی بیشتر مانند یک جادوگرِ پیر میمانی، با چشمانی ملتهب، با اعضائی
خمیده گشته، با انگشتانی کثیف و با لکه تنباکو کنار بینی. اما چه بینی زیبائی بر
چهره چروکیده یک عقاب! چه حالتی، وقتیکه او ابتدا خود را آماده برخاستن میکند و
بعد با آن اندام نحیف سرپا میایستد! و چه باهوش، چه مغرور، چه تحقیرآمیز اما
خیرخواهانه نگاه چشمانِ خوشترکیب، رها و بیترسِ تو میباشند! نینای پیر، تو چه
دختری زیبا، چه زنی زیبا، جسور و زنی اصیل باید بوده باشی! نینا مرا به یاد
تابستانهای گذشته میاندازد، یاد دوستانم، یاد خواهرم و به یاد معشوقههائی که او
همه آنها را میشناسد، در این میان او با دقت مواظب دیگ است، جوشیدن آب را میبیند،
قهوه آسیاب شده را از کشوی دستگاه قهوه خُردکنی داخل دیگ میتکاند، یک فنجان قهوه
برایم درست میکند، تنباکو برای به بینی کشیدن به من تعارف میکند، و حالا کنار آتش
مینشینیم، قهوه مینوشیم، داخل آتش تُف میاندازیم، تعریف میکنیم، میپرسیم، رفته
رفته ساکت میشویم، چیزهائی از نقرس، از زمستان و از ابهاماتِ زندگی میگوئیم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر