روزت مبارک پدرم.


سحر در حال نزدیک شدن بود ولی هنوز از پنجره‌های سالنِ مرغداری رنگ سیاه شب دیده می‌شد که مرغ و خروس‌ها چشم از خواب گشودند و یکصدا فریاد زدند: اتحاد... اتحاد.
مرغ‌ها همگی متفق‌القول شده بودند که با شروعِ ماه می یک هفته تخم نگذارند. خروس‌ها هم قول داده بودند برای پیروزی مرغ‌ها هم که شده یک هفته صبح‎ها از قوقولی قوقو خواندن دست بکشند.

آبستره.


مرغ‌ها، خروس‌ها، گاوها، گوسفندها و خرها از دست تجاوز جنسی جوانان ده جان‌شان به لب رسیده بود، تصمیم می‌گیرند دسته‌جمعی پیش کدخدای ده رفته و نزد او شکایت کنند.
خر با سم خود درِ خانهُ کدخدا را به صدا می‌آورد، آهویِ جوان زیبائی لخت و عور در را باز می‌کند و وقتی از ماجرا با خبر می‌شود می‌گوید: متأسفم، کدخدا خوابیده، فردا تشریف بیارید.
***
شمایل و قوارۀ یک فمینیستِ قلابی خود شاهد گویائی‌ست بر حقیقی نبودن ایشان.
کردار، گفتار و پندار بر چهره و قواره تأثیری عمیق می‌گذارند و نقش نشسته بر چشمِ هر انسانْ بی‌ریا شهادت می‌دهد.
***
زن از مردِ ورشکسته به تقصیری درخواستِ حقوق برابر می‌کرد.

طبقه بیکار.

عده‌ای بیکار در نشستی عاقبت بعد از ساعت‌ها مشورت روز کارگر را روز عزای ملی اعلام کردند.
***
به منِ بیکار پیشنهاد می‌دهد روز کارگر را با او جشن بگیرم. عجب بیکارند این مردم.
***
آنقدر بیکاری بر شانه‌هایش فشار آورد که احساس کرد دارد از پای می‌افتد، دستش هم متأسفانه به جائی بند نبود تا از زمین خوردنش جلوگیری کند.

فلسفه زندگی.


راه می‌رفت و با صدای بلند به خود می‌گفت: پس من چی؟!
همهُ فکرش شده بود اینکه چرا اون اینو داره و چرا این اونو داره.
***
با هر یک قدم به جلو دو قدم به عقب برمی‌داشت. نمی‌دانست که با این کارش هرگز به مقصد نمی‌رسد. اما این روش راضی‌اش می‌ساخت و می‌گفت که مسیر زندگی را در حال رقصیدن باید پیمود.

پریدن خواب از سر.

شتری تنها آرزویش داشتن پوستی بود مانند پوست پلنگ.
***
نمی‌توانست با یکدست دو هندوانه بردارد، از دست دیگرش خواهش کرد که به او کمک کند.
***
تمام شب را در انتظار آمدنت بیدار بودم و بی‌قرار. فراموشم شده بود که فقط در خواب به سراغم می‌آئی.

کاشکی.


وقتی که دیگر نمی‌دانم چه باید بکنم به تو می‌اندیشم.
و وقتی که دیگر نمی‌دانم به چه باید اندیشید به عکسی از تو نگاه می‌کنم که در آن مانند یک ماهی در بحر تفکر به شنا مشغولی.
کاش بادی می‌وزید، مرا مثل پری از جا می‌کند و پیش تو پرتاب می‌کرد.

در تعقیب زمان.


بعضی از آدم‌ها می‌توانند گاهی چنان به تعجب وادارت سازند که تو مجبوری ناخواسته سمت شمال و جنوب را با شرق و غرب قاطی کنی. مخصوصاً آن دسته از آدم‌ها که مدام دیگران را با درفش سوراخ سوراخ می‌کنند و وقتی کسی به آنها آزاری می‌رساند می‌گویند: "اول به خودت یک سوزن بزن بعد به دیگران جوالدوز!"
***
مانند شکارچیِ خسته و گرسنه‌ای در پی زمان می‌دویدم و فریاد می‌زدم: "بگیریدش، بگیریدش."
زمان اما سریع‎تر می‌دوید، نه نگاهی به پشت سرش می‌انداخت و نه از سرعتش می‌کاهید، می‌دوید و فریاد می‌زد: "آی دزد، آی دزد."
***
چند ساعتی می‌شود که چشمانت بسته‌اند.
دست و پایت مرتب تکان می‌خورند.
از این پهلو خود را به آن پهلو می‌غلتانی.
دستی را زیر تن و آن دیگری را لای پاهایت می‌گذاری.
سرت را می‌چرخانی و از این گوش به آن گوش روی بالش می‌نهی.
کاش در خوابت بودم و می‌دیدم چه می‌بینی.

خوشبختی.


خوشبختی حالتی درونی‌ست که خنده نمایانش می‌سازد.
خوشبختی آنقدر بزرگ است که برعکس بدبختی هرگز نمی‌تواند از پنجره داخل خانه کسی شود.
خوشبختی آنقدر مهربان است که هنگام نشستن در دل و چشم همیشه جائی برای بدبختی کنار خودش رزرو می‌کند.
خوشبختی همیشه هنگام خداحافظی بغض‌اش می‌ترکد.

پامنبری.


یکی از دلایل التهاب در انسان اجباری بودن ایمان‌هایش است.
ما خود را آدمی مؤمن می‌دانیم و همواره برعکس معتقدات و یا آنچه معتقدات نامیده می‎شوند و به ما قبولانده‌اند عمل می‌کنیم.
اما اگر اعتقادمان را با آگاهی انتخاب کنیم دیگر زیر پا نهادن‌شان برای خود ما هم خنده‌آور به چشم خواهد آمد، چون بدون هیچ زور و تزویری به آن رسیده و انتخاب کرده‌ایم، مانند آنکه دلت بخواهد گلی را ببوئی، پس در میان باغ می‌گردی و گل‌ها را می‌نگری و گل یاس را انتخاب و رایحه‌اش را به درون می‌کشی.
برای من اما زیباتر و پایدارتر آن اعتقاداتی‌ست که ما خود در اثر تحقیق و تجربه برای شخص خود خلق می‌کنیم، مانند خلق خدائی شخصی، مانند خلق قوانین رهنما. این کار همان آگاه شدنِ عمیق به مطلبی و آن را آیینه معرفت قرار دادن است و چون این قوانین و عقاید ساخته و پرداخته شدهُ خود ما می‌باشندْ بنابراین نادیده گرفتن‌شان نمی‌تواند به راحتی صورت پذیرد.
چنبن معمول است که پدران ما خدائی را با خصوصیات مخصوصی عرضه می‌دارند و می‌گویند خدا این است و بی‌همتاست و ما آن خدا را خدای خود فرض می‌گیریم. اما گاهی جرقه‌هائی در ذهن ما زده می‌شود و شکل خدای بهتری که باب میل من و توست نمایان می‌گردد. دراینجاست که دچار تردید می‌شویم و از خود می‌پرسیم آیا خدائی که پدر معرفی کرده خدای بهتری‌ست یا خدائی که جرقه‌های ذهنِ خودم تصویرش را نشانم داده؟ و به این ترتیب خدائی که قرار بود یکی باشد در طول زمان خود را به خدایان متعدد تجزیه کرده و ما کمتر می‌بینیم که آنها با هم در صلح و آشتی به سر برند.
خدا یکی‌ست و برای هر یک از ما انسان‌ها شکلی متفاوت دارد که اگر هر یک از این اشکال کاملاً خصوصی و مخصوص به هر فرد باقی بمانندْ دیگر جنگی بین خدایان در نخواهد گرفت.

قوانین و خدای‎مان را هرچه زیباتر و تنها برای شخص خود خلق کنیم و مسیر سفرمان را با بوی گل پر سازیم و بدانیم که چنین مسیری از میان بهشت می‌گذرد.

قرائت در چند دقیقه.(17)


این زمان نه بدتر و نه بهتر از زمانهای دیگر است. این زمان یک آسمان است برای آنهائی که هدفها و ایدهآلهایشان را از آن نصیب میبرند، و جهنمیست برای کسانیکه در برابرشان مقاومت میکنند. حالا اگر شاعر بخواهد به اصل و خواهش درونیاش وفادار بماند نه اجازه دارد خود را مستِ از کامیابیهایِ جهان زندگیِ تحت تسلط صنعت و تشکیلاتِ مرتبط به آن تسلیم گرداند و نه به جهان مستدل فکریای که کم و بیش بر دانشگاههای ما مسلط است. بلکه از آنجائیکه تکلیف و رسالت شاعر تنها این است که خدمتگذار، پهلوان و وکیل روح باشدْ بنابراین او خود را در این مقطع زمانی جهان امروز محکوم به یک گوشهگیری و رنجی که تحملش کار هر کس نمیباشد میبیند... از این روست که ما میبینیم اکثریت شاعران امروزی (شمارهشان در هر صورت اندک است) به نحوی خود را با زمان و روح آن وفق میدهند و اتفاقاً این نوع شاعران هستنند که بزرگترین کامیابیهای سطحی نصیبشان میگردد. دیگر شاعران باز لال میشوند و در فضای بیهوای این جهنم در سکوت نابود میگردند.
***
ما نویسندگانی که یأسشان در ارتباط با زمانهمان و ترسشان در مقابل هرج و مرج حقیقیست کم نداریم، کمبود ما نویسندگانیست که عشق و ایمانشان کفایت کند تا خود را در این هرج و مرج نگاه دارند.

در پختگی انسان جوانتر می‌شود.(13)


گاهی.
گاهی، وقتی پرنده‌ای می‌خواند
یا وقتی باد در شاخه‌ها می‌پیچد
یا سگی در دورترین خانهُ قریه پارس می‌کند،
بعد باید مدتی طولانی گوش بسپارم و سکوت کنم.
روح من در گذشته به پرواز می‌آید،
تا هزاران سالِ فراموش گشتهُ پیش از این
پرنده و بادِ در وزش
شبیه به من و برادرانم بودند.
روح من یک درخت می‌گردد
و یک حیوان و یک تکهُ ابر.
تغییر یافته و غریب بازمی‌گردد روحم
و از من سؤال می‌کند. چگونه باید جواب دهم؟
***
البته باید میان قطع امید کردنِ پیرمردی خسته که دیگر جهان برایش جذابیت چندانی ندارد و ایمانِ باطنی و واقعی‌اش تفاوت قائل گشت. خستگی تنها مربوط به فزیولوژیست و نباید به این معنی باشد که چون جهان امروز و بوی تعفن‌اش را با رغبت ترک می‌کنم بنابراین از جهان و بشریت برای همیشه ناامید گشته‌ام. من زوال را احساس می‌کنم و نزدیک شدنِ زشتی را می‎بینم، اما این هم نیز به پایانِ خود خواهد رسید و در یک جهانِ کاملاً ویران گشته هم تمام آن امکانات و آرزوهائی که انسان در خود حمل می‌کند می‌توانند شکوفه دهند.
(از نامه‌ای به جرج شوارتز در اکنبر سال ۱۹۵۱)

در پختگی انسان جوانتر می‌شود.(12)


تمام مرگ‌ها.
تمام مرگ‌ها را مرد‌‎ام،
تمام مرگ‌ها را می‌خواهم باز بمیرم،
مرگِ چوبین در درخت را بمیرم،
مرگِ سنگی در کوه را،
مرگِ خاکی در ماسه و سنگریزه را،
ورق ورق مردن در خش خش علف‌های تابستانی
و مرگ خونین و فقیرانهُ انسان را.
دوباره می‌خواهم مانند گلی زاده شوم،
می‌خواهم دوباره مثل درخت، مثل علف زاده شوم،
مثل ماهی و گوزن، مثل پرنده و پروانه.
و در هر شکل
بکشاند شوق مرا سوی آن سطحی
که آخرین رنج است،
رنج انسان.
آه ای کمانِ سفت و سخت که لرزانی
هنگامیکه اشتیاق مانند دستی قوی
هر دو قطب زندگی را
به سمت یکدیگر مایل به خم کردن است!
هنوز اغلب و کراراً تو باز
در پیِ شکارِ من از تولد تا مرگ خواهی بود
در پیِ آفرینش‌های مسیری پر درد
آفرینش‌های مسیری با شکوه.
***
دشمنی که باید به جنگ‌اش برویم یا حتی از آن خجالت بکشیم سالخوردگی نمی‌باشد. سالخوردگی کوه لغزانی‌ست که روی ما را می‌پوشاند، گازی‌ست خزنده که آهسته ما را خفه می‌کند.
(از نامه‌ای به رولف شوت در تاریخ ۲۶.۱۲.۱۹۳۹)

قرائت در چند دقیقه.(16)


یکی از عوامل بوجود آمدن اختلالاتِ روانی مقاومت‌هائی هستند که در برابر تائید و پذیرش عشقِ جسمانی انجام می‌گیرند و دروغگوئی در بقیهُ زندگی را پدید می‌آورند که معمولاً ارزنده دیده می‌گردند اما تأثیرشان مخرب است.
***
شرارت همیشه در جائیکه عشق به قدر کافی یافت نشود پدید می‌آید.
***
آدم عشق را تحمل می‌کندْ اما اگر این تحمل کردن با از خودگذشتگیِ هرچه بیشتر انجام گیرد به همان اندازه هم ما را قوی‌تر می‌سازد.
***
آنچه در تفکر و در هنر از امتیازات من استْ در زندگی و مخصوصاً در نزد زنان اغلب برایم مشکل آفرین است: که نمی‌توانم عشقِ خود را متمرکز کنم، که نمی‌توانم یک چیز و یا فقط یک زن را دوست داشته باشمْ بلکه باید اصولاً زندگی و عشق را دوست بدارم.

در پختگی انسان جوانتر می شود.(11)


برادرم مرگ.
به نزد من هم یکبارخواهی آمد، تو فراموشم نخواهی کرد،
و رنج به پایان می‌رسد،
و زنجیر پاره می‌شود.
مانند ستاره‎ای سرد
بر بالای نیازمندی من،
هنوز غریبه و دور به چشم میائی،
ای مرگ، ای برادر عزیز.
اما روزی نزدیک خواهی گشت
و سراپا آتش _
بیا، محبوب من، من اینجا هستم،
مرا در آغوش گیر، من از آن توئم.
***
درد و شِکوه اولین و طبیعی‌ترین عکس العمل در برابر از دست دادنِ انسانی‌ست که دوستش می‌داریم.
این به ما کمک می‌کند که از میان سوگواری و رنجِ اولیه عبور کنیمْ اما کافی نیست تا ما را با مردگان پیوند دهد.
این کارها را فرقهُ مردگان در سطحی بدوی انجام می‌دهند: قربانی کردن، تزئین کردن قبر، مجسمه ساختن. در سطح ما اما باید قربانی کردن برای مردگان در روح خودمان به مرحله اجرا در آید، با کمک اندیشه، با یادآوری دقیق، با بازسازی آن انسان دوستداشتنیِ فوت گشته در درونمان.
اگر استعداد این کار را داشته باشیمْ آنوقت شخص فوت گشته همچنان در کنارمان راه می‌رود، تصویر او نجات یافته است و به ما کمک می‌کند درد را ثمربخش گردانیم.
(از نامه‌ای بی‌تاریخ)
احتضار نیز روند زندگی‌ست و چیزی از روند تولد کمتر ندارد. این دو می‌توانند حتی اغلب با هم اشتباه گرفته شوند.
(از نامه‌ای بی‌تاریخ)

فیلسوف بازنشسته.


می‎گه: یقیناً افراد افسرده باید از خانوادهُ گیاهان باشند و نه از خانوادهُ حیوانات، به این دلیل که به محض ملایم و آفتابی شدن هوا بیشترشون سر حال میان و تازه می‌شن!
***
می‎گه: آدم تو این دوره و زمونه نباید به حرف کسی اعتماد کنه، حتی اگه حرف خودش باشه!
***
می‎گه: هرچقدر هم خوشبین باشی و همیشه نیمهُ پر لیوان را ببینی باز هم وقتی از یک لیوان نیمه پر آب می‌نوشی تشنگیت از بین نمی‎ره!

کاوش.


دالان‌های زهدان زمین را پیمودم
جهنم را یافتم
همه جا تاریک بود
مشعلی افروختم.

شنبه یک بچه سیّد.


با کمی خجالت می‌پرسم: یکبار دیگه میری برام خواستگاری؟ می‌گه: فکر نکنم دلش بخواد دیگه زنت بشه.
با اندک امیدی می‌پرسم: فکر می‌کنی اگه پی به دیوونه بودنم نبرن باز هنوز کسی رغبت می‌کنه زنم بشه؟
می‌گه: اگه دیوونه باشن چرا که نه.
***
خری خورجین‎های آویزان در دو سمت بدنش را جیب خود می‌پنداشت.
***
Sonne scheint, Vögel zwitschern
und der Brunnen plätschert
.Sonnengruß an Geliebten