قصّه و شعر
قصّه و شعر گاهی شوخیست، گاهی هم بافندهای بازیگوش در خیالم که راست و دروغ را به هم میبافد
پریدن خواب از سر.
شتری تنها آرزویش داشتن پوستی بود مانند پوست پلنگ.
***
نمیتوانست با یکدست دو هندوانه بردارد، از دست دیگرش خواهش کرد که به او کمک کند.
***
تمام شب را در انتظار آمدنت بیدار بودم و بیقرار. فراموشم شده بود که فقط در خواب به سراغم میآئی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر