ندا.

 
ندایِ آقاسلطان در گوشم اینگونه می‌پیچد:
مهسا، ای روشنی‌بخش جهان،
ماه فقط به این خیال که شباهتش به تو رفته به خود می‌بالد
آری، ای ماه‌تر از ماه، ماه زیباست،
ولی زیبائی کامل او فقط هر چهار هفته یک بار پیداست
مهسا، زیباوشیِ تو اما در هر لحظه از زمان بی عیب و پابرجاست.

پرواز.


دیروز گذرم به شاوسه‌اشتراسه افتاد، پیش خود فکر کردم بد نیست اول به محل مسکونی برشت سری بزنم و سپس در کنار مزارش پاسخ پرسشی که ذهنم در حال پیاده‌روی به آن مشغول بود را از او جویا شوم.
خانه و محلِ کارِ برشت و همسرش خانم هِلنه وایگِل مانند سابق پاکیزه بود و چند بازدیدکننده در سکوت از اتاق‌ها دیدن می‌کردند. ناگهان از داخل حیاطِ خانه که توسط دیوار نازکی به گورستان متصل است صدای برشت به گوشم می‌رسد: "چی شده که دوباره به دیدارمون آمده؟!" و صدای خانمش آرام به او پاسخ می‌دهد: "حتماً دوباره دلش گرفته."
البته من بخاطر چند ساعت پیاده‌روی در آن هوای گرم کمی احساس خستگی می‌کردم و سرحال نبودم، اما دلم نگرفته بود. من آنجا بودم تا از او بپرسم که چرا همیشه فکر می‌کرده‌ام نوشتنِ چیزی بدون دانستن اینکه آن چیز چه می‌تواند باشد کار آسانی‌ست؟!
پاسخ او به من این بود:
"شاید به این دلیل که می‌پنداشتی این نوع نوشتن مانند خواهشِ حرف زدن است بدون آنکه بدانی در باره چه، مانند میلِ حس کردنِ فردی دیگر در تنهائیست بدون دانستن علت آن، مانند پرسیدنِ چیزیست بدون درخواست جواب."
و خانم وایگِل یه پاسخ او چنین می‌افزاید:
"در هر حال این نوع نوشتن می‌تواند گاهی چیزی در خود نهان داشته باشد که نویسنده از آن بیخبر است و فقط خواننده می‌تواند آن را دریابد، اینکه آن چیزْ چیزیست خوب یا بی‌ارزشْ بی‌اهمیت است، مهم آن است که اندیشه‌ای نوشته گشته که معنایش از دیدِ نویسنده پنهان است اما نه از چشم خواننده."
***
دلم می‌خواست یکی از گل‌های سرخ زیبای باغچه همسایه را بچینم و با خود ببرم،
اما همسایه‌ام که زن سالخورده‌ای‌ست بی پا،
تمام فصل بهار و تابستان را برای محافظت از گل‌هایش نشسته بر روی ویلچر خود در بالکن آپارتمان می‌گذراند و چشم از بوتۀ زیبای گل‌های رُزش برنمی‌دارد.
هوا دلپذیر بود،
من در حال عبور از کنار باغچه با صدای ضعیفِ "آقا، آقا"یِ پیرزن طوری سرم را مظلومانه به سمتش می‌چرخانم تا به نیتم برای دزدیدن یکی از رُزهایش پی نبرد.
پیرزن با اشارۀ دست من را پیش خود می‌خواند و آهسته طوریکه انگار نباید رُزها صدایش را بشنوند می‌گوید:
"همسایۀ عزیز، مدتی‌ست که یکی از گل‌های سرخم عاشق شما گشته، از شما خواهش می‌کنم دلش را نشکنید، لطف کنید او را بچینید و با خود به خانه ببرید تا همیشه با شما باشد و ناکام از این دنیا نرود."