تقیه.

روزی خری به گورخری می‌گوید: ببین رفیق، اوضاع وخیم است! شماها باید در این منطقه تقیه کنید که راستگویانتان را به مسلخ بَرند.
گورخر نگران میپرسد: مثلاً چه باید بکنیم؟
خر به اطرافش نگاهی میاندازد و بعد آهسته میگوید: اگر از شماها پرسیدند گورخرید باید جواب دهید خیر! ما خر بدنیا آمدهایم و خیلی هم خریم!  و اگر خدا بخواهد خر هم از دنیا خواهیم رفت!
گورخر در حال اشاره کردن به خطوط سیاه پوستش با وحشت میپرسد: با این خطها چه باید کرد؟
خر لحظهای فکر میکند و میگوید: بگوئید برای عبور از منطقۀ گورخرها باید تقیه میکردید و چون رنگ به همراه نداشتید بنابراین این خطوط را اجباراً بر بدن خالکوبی کردید!
*
افلاطون معتقد است که ترجمه کردن میتواند انسان را صبور سازد، بر دقت مترجم بیفزاید، او را به فکر کردن وادارد و وی را از خودش دور و با نویسنده اندکی آشنا سازد.
*
اشتراکگذاری یادت نره! ... بابا تو دیگه کی هستی! ... گفتم بذار به اشتراک ... میشنوی چی میگم؟ ... اشششتتراک!
ــ نمیشنوه؟
ــ نه انگار نمیشنوه. مثل خنگ‌ها فقط به دوربین نگاه میکنه!
ای بابا، بجای تکون دادن انگشتاتْ بلندگوی لپتابتو باز کن ... اون پائین سمت راست ... روی عکس بلندگو کلیک کن، بعد میتونی صدامو بشنوی! ... تصویر بلندگو سمت راست. نه، مثل اینکه طرف خیلی خنگه!
ــ براش اس ام اس بفرست!
ــ چی بنویسم؟
ــ بنویس برادر دوقلوش خونهست؟
ــ دوقولو؟
ــ آره دوقولو!
آیا شما دوقولو هستید؟
بله ما دوقولو هستیم، ولی شما از کجا میدونید؟
ــ نوشت دوقلو هستند.
ــ خب معلومه، اینکه تعجب نداره! بنویس به برادرش بگه بیاد جلوی دوربین، این اون برادر کَرِ است.
*
آیا هنوز هم بعد از سی/چهل سال خدمت به مردم مایلید در برابر دوربین با حرارت فراوان حرف بزنید اما جرأت نمیکنید و میترسید به هنگام نطق ناگهان دندانهای مصنوعیتان از دهان به بیرون پرتاب شود؟ آیا در کامنتها برایتان نوشتهاند که هنگام حرف زدن دندانهای فک پائینتان شش و هشت میرقصند و مانند امواج دریا مدام بالا و پایین میروند؟
نگران نباشید، چسب <بمال و بگو>یِ ما دندانهای مصنوعی شما را چنان محکم به لثههایتان میچسباند که میتوانید حتی پر شورتر از آدولف سخنرانی کنید.
متخصصین ما مفتخرند این مژده را به شما بدهند که محصول جدید این شرکت امکان جویدن هر نوع غذا را برایتان به راحتی امکانپذیر میسازد. شما میتوانید با چسب <بمال و بجو>یِ ما بدون هیچ نگرانی حتی گوشت خام کرگدن را هم بجوید.
*
نگاه نکن که به نشانۀ متمدن بودن هر روز یک کراوات نو میبنده، توجه کن که آیا هنوز هم مانند دوران قبل از تاریخ چایش را هورت میکشد یا نه!
*
در اتاق انتظار روانپزشک
افسردۀ اول مانند پروفسورها اسامی قرصهائی را نام میبُرد که خواندنشان هم برایم خالی از اشکال نبود، از شربتهائی که آزمایش کرده بود طوری تعریف میکرد که انگار نوعی نوشابه را برای رفع تشنگی در ایام داغ تابستان تبلیغ میکند. با حرارت شرح میداد که مصرف کردن یک نوع از این قرصها ابتدا بعد از دو هفته تأثیر خود را آشکار میسازدْ و در روز پانزدهم ناگهان احساس میکنی که جهان آنطور هم که تا همین دیروز تصور میکردی خاکستری رنگ نیست و تو دیگر خود را مدام در حال سقوط در چاهی بی تَه نمییابی، بلکه هر دو پایت را محکم بر روی زمین احساس میکنی، بعد میتوانی شبها بدون دیدن کابوس خوب بخوابی، آرام آرام به درخشش خورشید دل ببندی، جیک جیک گنجشکها به تو لذت خواهند بخشید، داشتن اشتها برای صرف صبحانه و نهار و شام شگفتزدهات می‌سازد، و ...
افسردۀ دوم حرفش را قطع میکند و میگوید: فردِ افسرده باید قبل از هر چیز بیماری مازوخیسم و سادیسم را بشناسد، و بعد مانند بچۀ آدم بنشیند و از خود بپرسد که آیا دچار بیماری مازوخیسم است یا نه! اگر به این نتیجه برسد که: خیر، او اصلاً از این بیماری خوشش نمیآید چه برسد به اینکه بخواهد به آن مبتلا شودْ بنابراین وضع بیماریِ این فرد به نظر من از وخیم هم وخیمتر است.
به نظر من اگر فرد افسرده نداند که ریشه افسردگی در بیماری مازوخیسم نهفته است نه به درد جرز دیوار میخورد و نه تیمارستان!
فرد افسرده مدام در حال آزار رساندن به خود است! وقتی فرد افسرده در اتاق تاریک مینشیند و میداند که نور او را سرزنده میسازد، وقتی میداند که موسیقی شاد به او روحیه میبخشد و باز به گوش کردن موسیقیای ادامه میدهد که غم انسان را افزونتر میسازد و او را به گریستن وامیداردْ این بدان معناست که این فرد به خود آزار میرساند و مبتلا به بیماری مازوخیسم است! و او آنقدر به خود آزار میرساند تا روزی خسته میشود و به خود میگوید: حالا که نمیتوانم به خورشید لبخند بزنم، حالا که بجای لذت بردن از جیک جیک گنجشکها اعصابم خط خطی میشود، پس گور بابای دیگران، حالا که دیگران به من کمک نمیکنند پس سادیسم را عشق است! و شروع میکند به آزار دیگران. اول حیوانآزاری پیشه میکند، بعد به آزار مردم ضعیف روی میآورد و گاهی هم دست به قتل میزند. اما در نهایت وقتی کارش به زندان و تیمارسان میکشدْ تازه به خود میآید و میگوید: آخ آخ! دیدی دچار مازوخیسم بودم و خبر نداشتم!
*
تازه قصد داشتم از زندگی لذت ببرم که افتادم و مُردم.
*
به نظر من باید بجای آرزوی طول عمر کردن خواهان روح و جسم سالم بود، زیرا که مرگ زمان نمیشناسد، میآید، جان میستاند و همانطور که سرزده و سریع آمده سریع و بی‌صدا هم میرود.
خواهان سلامت جان بودن انسان را به زمان حال نزدیکتر میسازد و او را از نگرانی موجودِ در <اندیشه به آینده> دور میسازد، وی را با خویش خود همدمتر میگرداند، قدرتش دو برابر و زندگی در او شعلهور میگردد، و شادی با قدرت بیشتری غم را عاقل میسازد و به بشکن زدن و قر دادن میاندازد.
*
زنده به گور
بذر گلی در زیر خاک رشد کرده بود. دلش میخواست سر از خاک بیرون آورد و با چشمان خود خورشید را ببیند، با وزش باد برقصد و از نشستن شاپرکها بر گلبرگهایش لذت ببرد. اما متأسفانه خاک مانند سنگْ سخت بود و باغبان آب نداشت.

جانشین.

ــ نه، خانم گریزر، شما نمیتوانید تصور کنید که چه وحشتی دیروز داشتم! من اگر با چشمان خودم شوهر شما را بر روی بستر مرگش ندیده بودمْ میتوانستم قسم بخورم که او شوهر مرحوم شماست.
ــ چطور چنین چیزی ممکن است، خانم هِمپل؟
ــ پس خوب گوش کنید: جریان اختلاف من با برگر به دادگاه کشیده است، و هرچند روز یک بار از دادگاه برایم نامه میآید، بنابراین من اینجا در ساختمان شمارۀ هفتِ خیابان خودمان بودم، و میخواستم بگذارم در آنجا در دفتر مشاورۀ حقوقی یک عرضحال برایم بنویسند. میدانید، فکر کنم اگر در آنجا تنها میبودم سکته میکردم. اما آنجا یک زن بود که مرد با او مذاکره میکرد، و بنابراین من دوباره بر خود مسلط گشتم.
ــ ساختمان در اِردبرگ‌اشتراسه قرار دارد؟
ــ بله، شمارۀ هفت. این خیلی عجیب است که من این مرد را تا حال هرگز ندیده بودم، درحالیکه بیشتر از دو ماه میگذرد که این اداره آنجاست.
ــ و او واقعاً شبیه به تئودور من دیده میشود؟
ــ خانم گریزر، من به شما میگویم، درست مثل شباهت یک تخم مرغ با یک تخم مرغ دیگر.
ــ فقط در چهره، یا ...
ــ شباهت چهره کاملاً شگفتانگیز است. در غیر اینصورت فکر کنم اندکی کوتاهتر باشد و نه مانند او قوی.
ــ من باید او را یک بار ببینم. خانم همپل صبر کنید من عکسها را میآورم.
خانم گریزر که در نیمی از طبقۀ اول ساختمانِ باشکوهی سکونت داشت که شوهر مرحومش برای او به ارث گذارده بود خانمی بود که به چهل سالگی نزدیک میگشت، اما بسیار جوانتر به نظر میآمد. او زنده دل و شاد بود، هیچ چیز را از دست نمی‌داد و دوستیهای زیادی در منطقه داشتْ بجز با مستأجران خانهاش که او همۀ آنها را دشمنان قسم خورده خود میپنداشت.
او با آنها تنها در باره چیزهای ضروری صحبت میکرد؛ در حالیکه در غیر اینصورت در کمال میل با تمام جهان گپ میزد و هیچ چیز را بیشتر از وقتی کسی در بعد از ظهر به مهمانی برای نوشیدن قهوه پیشش میآمد دوست نداشت. او میگفت میتواند مانند افراد بسیار محترمی که آدم هر چند روز یک بار در روزنامهها از مهمانیهای چایِ عصرانهشان میخواندْ از عهدۀ این کار بسیار خوب برآید.
این لذت اصلی او بود.
البته او یک مورد خوب برای همۀ شکارچیان ثروت بود و میتوانست تا حال بیست بار ازدواج کرده باشد، اما او بسیار مراقب بود و خانۀ زیبا برایش ارزش فراوان داشت. او در نزد یکی از دوستانش دیده بود که آدم به چه حال و احوال بدی میتواند بیفتد. پول زیبای دوستش را یک چنین مردی از دستش خارج ساخته بود، و عاقبت زن بیچاره برای آنکه بتواند زندگی را بگذراند باید کار میکرد.
او بیش از هر چیز اما تئودورش را دوست داشت. هیچ مرد دیگری نمیتوانست مورد پسندش واقع گردد. البته مردم به شوهرش میخندیدند، زیرا او دارای یک صدای ریز جیرجیرکی بود که با ظاهر قویاش اصلاً تناسب نداشت، اما در غیر اینصورت خوش قلب بود. او زن را از شرایط کوچک و نیازمند خارج ساخته و هر آرزویش را برآورده کرده بود. اما زن خواستههای خاصی نداشت. او از اینکه به این وضعیتِ زندگی بادوام آمده است خوشبخت بود، و هر کاری برای خشنودی مرد انجام میداد.
مرد میتوانست خیلی احساساتی فلوت بنوازد. وقتی او هنگام غروبِ خورشید کنار پنجره مینشست و رپرتوارش را در فلوت میدمیدْ زن خوشش می‌آمد. در نهایت او بخاطر زن یکی از اپراهایِ بتهوون را مینواخت و زن متن آهنگ را آهسته همراه فلوت زمزمه میکرد.
آنها این کار را دعای خودشان میدانستند و اجازه نمیدادند کسی مزاحمشان شود.
او خوب غذا میخورد، ترجیحاً گوشت و سبزیجات، و شبها وقتی آنها در خانه بودندْ هنگام روزنامه خواندن یک پیپ دراز میکشید؛ اما هیچکس اجازه نداشت از آن چیزی بداند. پیپها خوب پنهان گشته در یک گنجه قرار داشتند. حتی خدمتکار هم از وجودشان مطلع نبود. در غیر اینصورت دوستانِ خوب حتماً او را دست میانداختند.
یک بار او گذاشت یک نقاش جوان که بالا در یک آتلیۀ کوچک زندگی میکرد با رنگروغن از او نقاشی کند. پرترۀ او در اتاق بزرگ آویزان بود و او را در تمام آرامشاش نشان میداد، با گردن چاقی که چربیاش بر روی یقۀ کوتاه پیچ خورده بود. چشمها از تعجب گشاد گشته، تمام صورت سرخ و بسیار سالم و با یک حالت بینهایت خیرخواهانه.
یک صورت کاملاً زیبا. موها به سمت چپ شانه شده بود. او این را از دوران خدمت سربازی حفظ کرده بود، و همانطور هم مشتاقانه در باشگاه جنگ فعالیت میکرد و به خود مینازید که در دورانِ ذخیره تا گروهبانی ترقی کرده است.
تئودور مرحومش اینطور بود.
و حالا آنطور که خانم هِمپل ادعا میکرد باید انسانی وجود داشته باشد که شبیه به او بود؟ اما آدم باید خود را از آن مطمئن سازد.
هنگامیکه خانم هِمپل عکسها را در دست نگاه داشته بود میگوید: نه واقعاً خانم گریزر، میدانید، او در نقاشی رنگروغن جوانتر به نظر میرسد، اما اینجا این عکسها درست شبیه مشاور حقوقی است، درست همانطور که او بود و زندگی میکرد! واقعاً، مشاور حقوقی اصلاً احتیاج به عکس گرفتن ندارد. او میتواند برای خود از روی این عکسها مجدداً سفارش دهد. این واقعاً ترسناک است.
ــ اما من چطور میتوانم خود را از آن مطمئن سازم؟
ــ یک بار به آنجا بروید.
ــ آه خانم هِمپل، من جرأت این کار را ندارم.
ــ شما میتوانید از او تقاضای اطلاعات کنید. شما در هر صورت به خاطر خانه همیشه مشکل دارید. برای رفتن به آنجا میتوان به راحتی دلایل زیادی یافت، البته فقط اگر آدم بخواهد.
ــ این صحیح است، اما آدم باید برای این کار جسارت هم داشته باشد، و آن را من ندارم.
ــ آیا باید شما را همراهی کنم؟
ــ آه، خانم هِمپل، اگر شما فقط این کار را بکنید! یا خیلی بهتر: آیا این مرد پیش کسی نمیرود؟ ... اما اگر برای این کار مبلغی اضافه بگیرد قطعاً قبول میکند. آدم میتواند او را خیلی ساده سفارش بدهد.
ــ من این را از او خواهم پرسید.
ــ آه بله خانم هِمپل، این کار را انجام دهید. من حتی سؤالی دارم که میتوانم از او بپرسم. زن سبزیفروشِ ساکن زیرزمینِ پشت خانهْ به خاطر چیزهائی که اصلاً در قراردادش نوشته نشده است همیشه شکایت دارد. اما او شش سال است که در آنجا زندگی میکند و من نمیدانم وقتی زن از زیرزمین راضی نیست میتوان آن را از او گرفت یا نه.
ــ باشه، خانم گریزر، من این را هم از او خواهم پرسید؛ فقط این مرد تمام روز باید به مردم مشاوره بدهد، و نمیدانم که آیا بتواند وقت پیدا کند؟
ــ او حتماً میتواند برای آمدن به اینجا نیمساعت وقتِ آزاد پیدا کند. سرش نباید خیلی هم شلوغ باشد.
ــ باشه، خانم گریزر، همه چیز را سفارش خواهم داد، و سپس برای خبر دادن پیش شما خواهم آمد.
ــ خداحافظ، خانم هِمپل!
ــ خداحافظ، خانم گریزر!
با این حرف خانم هِمپل میرود، حالا خانم گریزر به این فکر میکرد که کاملاً در نزدیکی او انسانی زندگی میکند که باید شبیه به تئودورش باشدْ همانطور که یک تخممرغ شبیه به بقیه تخممرغهاست.
هر کاری را هم که شروع میکرد باز باید مرتب به این موضوع فکر میکرد. زن چند بار در برابر نقاشی رنگروغن میایستد و از خود میپرسد که آیا چنین چیزی امکان دارد. این باید خیلی عجیب باشد.
او نمیتوانست بخوابد، باید همیشه به شوهر مرحومش فکر کند، و خود را مانند دورانِ اول بیوه شدنش دوباره تنها و رها گشته احساس میکرد. حالا پی در پی روزهائی وجود داشتند که زن به سختی به او فکر میکرد؛ اما حالا دوباره همه چیز جاندار شده بود، طوریکه انگار تئودور دوباره از مرگ برخاسته است.
او خوانده بود که در جهان هیچ چیز زوال نمییابد، بلکه همه چیز دوباره بازمیگردد، هرچند اغلب به اشکال متفاوت. آیا این امکان وجود نداشت که به این ترتیب تئودور بازگشته باشد؟
آه! این چه فکرهای احمقانهایست که او میکند. سرش کاملاً داغ شده بود، همه چیز دور سرش میچرخید، و مرتب این احساس را داشت که تئودور باید در این نزدیکی باشد.
او یک شب بسیار بدی داشت؛ و تصمیم گرفته بود که تمام داستان را فراموش کند. هیچ چیز به او مربوط نمیگشت. او نمیخواست اصلاً این مرد را ببیند، میخواست به خانم هِمپل بگوید که دیگر لازم نیست بیشتر از این زحمت بکشد.
اما وقتی خانم هِمپل پیشش میآیدْ توضیح میدهد که همه چیز روبراه است. او با آقای شولر صحبت کرده است، و او میخواهد امروز بعد از ظهر ساعت چهار و نیم به اینجا بیاید.
حالا باید او چکار کند؟
او میتوانست قرار را کنسل کند. این اولین چیزی بود که زن به آن فکر کرد؛ اما سپس تصمیم میگیرد مرد را واقعاً بخاطر حل مشکلی که در خانه پیش آمده بود بپذیرد، و از توصیهاش بخاطر زیرزمین جویا شود. سپس با یک ضربه دو مگس شکار میکرد. او میتوانست با این کار همچنین از شر احساس نامشخص و عدم اطمینانی که از دیروز بر او سنگینی میکرد خلاص شود.
او در حدود ساعت چهار و نیم بسیار بیقرار میگردد؛ گرچه مرتب به خود میگفت که تمام جریان چیز مهمی نمیباشد. او فقط میخواست خود را مطمئن سازد که آیا خانم هِمپل حقیقت را گفته است.
دختر خدمتکار میآید و برایش یک کارت ویزیت میآورد که بر رویش نوشته شده بود: فریتس شولر، مشاور حقوقی. مشاوره در تمام امور حقوقی، تجاری و شخصی.
در پیش او معمول نبود که کسی با کارت ویزیت خود را معرفی کند. این به تمام جریان یک رنگآمیزی مجللتر میداد که زن از آن خوشش آمد.
و سپس مرد در برابر او مینشیند، و او باید به مرد خیره میگشت. در آنچه خانم هِمپل تعریف کرده بود واقعاً اغراق نشده بود. چهرهای دقیقاً شبیه به تئودور او. طوریکه انگار تئودور فقط لباس دیگری بر تن کرده است. صدایش کمی متفاوت به گوش میرسید. این مرد صدای عمیقتری داشت؛ اما چشمها کاملاً یکسان بودند، فقط سبیل بیش از حد دراز بود و رو به پائین قرار داشت، در حالیکه تئودور سبیلش کوتاهتر بود و آن را شانه زده رو به بالا نگه میداشت. اما صبحها پس از بلند شدن از خواب سبیلش کاملاً مانند سبیل آقائی که روبرویش نشسته بود دیده میگشت، و او برایش بریده بریده از داستان زیرزمین و زنِ سبزیفروش گزارش میداد، اما به زحمت آنچه را که مرد در مورد پرسشش میگفت و برایش توضیح میدادْ میشنید، بلکه باید مدام او را تماشا میکرد.
حالا او اضطراب اولیهاش از بین رفته بود و برعکس در درون و اطراف خود احساس بسیار مطلوبی داشت. و وقتی مرد میخواست به گوش دادن پایان دهدْ او برای اینکه مرد نرود و بیشتر آنجا بماندْ با مطلب تازهای شروع به صحبت می‌کرد.
اما عاقبت باید مرد میرفت. چند نفر از مشتریها انتظار او را در خانهشان میکشیدند. مرد عذرخواهی میکند و می‌رود.
حالا او دوباره تنها بود، عکسهای شوهرش را برمیدارد و تفاوت چندانی بین این دو مرد نمییابد.
او در روز بعد میگذارد که مرد دوباره پیشش بیاید. در روز سوم خودش پیش مرد می‌رود. در این بین به نظر میرسید که مرد توسط خانم هِمپل مطلع شده باشد که چه علاقهای گریزرْ بیوه و مالک خانه به او پیدا کرده است، و به چه دلیل همیشه او را چنین عجیب نگاه میکند.
و در طول گفتگو به مرد اعتراف میکند که چه چیز او را به دفترش کشانده است؛ و مرد به نوبۀ خود کنجکاو بود از این شباهت اطمینان حاصل کند. بنابراین او از مرد دعوت میکند به مهمانی پیشش برود؛ سپس میخواست تمام عکسها را به مرد نشان دهد.
بعد از ظهر روز بعدْ مرد دوباره داخل آپارتمان زن میشود، این بار لباس بهتری پوشیده بود و زن با تعجب و لذت میبیند که او سبیلش را کوتاهتر کرده و رو به بالا برده است، طوریکه حالا شباهت بسیار قابل توجه بود.
زن از این چاپلوسی خوشش میآید، زیرا مرد این کار را ظاهراً برای خوشایند او انجام داده بود، او کاملاً گذرا به مرد ابراز کرده بود که تئودورش چگونه سبیل خود را رو به سمت بالا نگه میداشته است. شاید خانم هِمپل هم برای این کار به مرد انگیزه داده باشد. در هر حال این کار او را بسیار خوشحال ساخته و نسبت به مرد بسیار مهربان بود.
آنها در باره بسیاری از مسائل خصوصی با همدیگر صحبت کردند؛ از کسب و کار به زحمت صحبتی میگشت، اما مرد پیشنهاد کرد که روز بعد یک بار با زن سبزیفروش مذاکره خواهد کرد.
مرد این کار را هم انجام میدهد و پس از آن او را از جریان مذاکره مطلع میسازد.
به این ترتیب به زودی مرد هر روز دلیلی برای آمدن پیش او داشت.
خانم هِمپل آنچه را که خانم گریزر در باره مرد میگفت وفادارانه به او گزارش میداد؛ و به زودی تنها موضوعِ صحبت بین آن دو زن آقای فریتس شولر بود. خانم گریزر دائماً از شباهت عجیب آن دو میگفت، و اینکه چطور این احساس را دارد که انگار شوهرش کنارش نشسته است. فقط صدای مرد او را ناراحت میکرد. وقتی او به مرد هنگام صحبت کردن نگاه نمیکردْ احساس میکرد که چطور تئودورش اما طور دیگر صحبت میکرده است، با صدای خیلی زیر و اغلب بسیار زیرتر در هنگام داد و فریاد کردنْ که او باید همیشه به آن لبخند میزد.
او خیلی دوست داشت از آقای شولر خواهش کند که اگر ممکن است با صدای چنان عمیق حرف نزند. او فقط احتیاج داشت صدایش را اندکی زیرتر سازد، این کار خطرناکی نبود.
او لباسهای شوهر مرحومش را که نمیتوانست خود را از آنها جدا سازد و هنوز در کمد بودند بیرون آورده بود. آیا آنها اندازه مرد خواهند بود؟
او به این خاطر بسیار کنجکاو بود و خیلی دلش میخواست از مرد بخواهد یک بار آنها را امتحان کند. فقط او جسارت این کار را نداشت. شاید مرد پیشنهادش را رد میکرد، و این میتوانست برایش بسیار نامطلوب گردد.
مرد شانۀ اندکی باریکتر از شوهر مرحومش داشت، اما این نمیتوانست خیلی مهم باشد. آدم باید می‌گذاشت که مرد یک بار این لباسها را امتحان کند.
حالا زن چیزهای مختلفی برای آینده برنامهریزی میکرد، و تصمیم راسخ داشت که وقتی وقتش برسدْ این کار یکی از خواهشهای اولیهاش باید باشد.
به زودی زن نمیتوانست دیگر بدون او زندگی کند، روز و شب به این مرد که برایش چنین کاملْ شوهر اولش را شعبدهبازی میکردْ میاندیشید، و گاهی اوقات وقتی با مرد صحبت میکرد مجبور میگشت فکر کند که او تئودورش نیست؛ و باعث تعجبش میگشتْ وقتی مانند غریبهها مرد را شما خطاب میکرد و بجای آنکه رفتارش آنطور باشد که واقعاً احساس میکردْ بی‌حرکت کنار مرد مینشست.
یک بار مرد را بطور غیرمنتظره تئو مینامد! او در این لحظه وحشت میکند! و همچنین مرد هم مشوش می‎گردد و یک سکوت نگران کننده به وجود میآید، اما او از آن لحظه به بعد تصمیم گرفته بود که در آینده مرد را فقط تئو بنامد.
خانم هِمپل فعالانه از پیش یکی نزد دیگری میرفت، و چنین پیش میآید که مرد مرتب معتمدتر میگردد.
بیوه گریزر هنوز بسیار زیبا بود و بعضی از مردها قصد ازدواج با او را داشتند.
ازدواج با این زن هنوز بسیار زیبا، با ثروت قابل توجهاش، خانه و تمام امکانات رفاهی که میتوانست آدم را شکوفا سازد معامله بدی نبود. حالا مرد تمام روز با امور مردم غریبه سر و کار داشت، مجبور بود خود را عذاب دهد و در نهایت به هیچ چیز درست و حسابی نرسیده بود. درآمدش زیاد نبود، مراجعین‌اش همیشه فقط مردم کم پولی بودند که نمیتوانستند پول زیادی بپردازند.
و چنین پیش میآید که آقای شولر یک روز به بیوه گریزر توضیح میدهد که چقدر او را دوست دارد، و آیا زن هم احتمالاً به او علاقه دارد؟
در این لحظه زن خود را به آغوش او میاندازد و هق هق کنان فریاد میکشد:
ــ آه تئودور، چطور میتونی چنین چیزی بپرسی؟
از این لحظه به بعد فریتس شولر سابق به گور سپرده شده بود. نامگذاری انجام شده و او از حالا مانند شوهر قبلیاش تئودور نامیده میگشت.
و زن در اولین ساعات به او فشار میآورد که باید به صدایش بیشتر توجه کند، و دوست ندارد او همیشه چنین مردانه عمیق صحبت کند. مرد برای خوشامدش تلاش میکند، و در این تلاشها بدون قصدْ صداهای زیر عجیبی خارج میسازد، که زن نمی‌توانست خود را حالا از لذت بردن نگهدارد. بله! تئودور کاملاً اینطور صحبت میکرد. بنابراین او مجبور بود از این پس همیشه اینطور صحبت کند. آه، این برای زن بسیار هیجانانگیز بود؛ و زن چشمانش را میبست تا صدای او را بشنود. اما حالا مرد با وجود خواهش و التماس زن مانند همیشه صحبت میکند؛ و زن میبایست مدت درازی خواهش کند تا مرد دوباره بخاطر او صدایش را تغییر دهد.
یک روز زن قصدش را انجام میدهد، و مرد میبایست لباسهای تئودور را بپوشد. کت بلند سیاهرنگش را که او یکشنبهها همیشه میپوشید.
مرد ابتدا میخواست در برابر این خواسته مقاومت کند، و وقتی میبیند که این امتناع زن را میرنجاندْ تسلیم میگردد. او به پول زیادی فکر میکند که متعلق به زن بود، به آپارتمان در خانۀ زیبا، به غذای خوبی که زن هر ظهر با افتخار برابرش میگذاشتْ و بنابراین تسلیم میگردد. لباسها اندازهاش نبودند. همه چیز برایش گشاد بود، اما زن معتقد بود که او میتواند با گذشت زمانْ مناسبِ با لباسها رشد کند. فقط چون زن نمیتوانست صبر کند تا او بر وزنش افزوده شودْ بنابراین میگذارد پنهانی اندازۀ لباسها را تغییر دهند؛ شلوارها را کوتاهتر و کتها و جلیقهها را تنگتر سازند. او از حالا به بعد لباسهای تئودورِ مرحوم را میپوشید، و مهم نبود که او مایل به این کار است یا نه.
اوایل برایش بر تن داشتن لباسهای یک مرده وحشتناک بود، اما او راه نجاتی بجز باطل کردن نامزدی نمیدید. اما او این را نمیخواست.
زن به او یقههای تازه هدیه داده بود، زیرا یقههای کهنه مناسب دور گردنش نبودند. در عوض اما شکل آنها مانند یقه تئودور بود، و زن کراواتها را برایش همانطور می‌بست که برای شوهر اولش میبست.
او مو و ریش را مدتها بود که مانندِ سرمشق خود ساخته بود. این کار اما برایش بسیار نامطلوب بود، زیرا ساکنین خانه او را با نگاههای خجالتی یا خندان نگاه میکردند؛ و یک بار پیرزنی که فقط به ندرت از اتاقِ زیرشیروانیاش به پائین میآمدْ وقتی به او برخورد میکند با وحشت فریاد میکشد، و برای همۀ جهان توضیح میدهد که او در تمام عمرش هرگز چنین وحشت نکرده بوده استْ آنطور که وقتی آقای گریزرِ مرده را دوباره در برابر خود دید و وحشت کرد.
آیا مگر او دو سال پیش فوت نکرده بوده است؟
او خودش تشییع جنازه را دیده بود. پس چطور میتوانست فقط چنین چیزی ممکن باشد؟
او نمی‌توانست در وحشتش خود را آرام سازد.
او نمیخواست درک کند که مرد کاملاً یک نفر دیگرْ یک آقای شولر باید باشد، بلکه خود را متقاعد میساخت که گریزر احتمالاً باید فقط به ظاهر مرده باشد و ساکنین نمیخواهند این را به او بگویند، زیرا بعد ممکن است در این ترس دائمی به سر برد که شاید روزی هم او زنده به گور گردد.
اما برای شولر بازی کردن نقش آقای گریزر مدام نامطلوبتر میگشت.
او حالا فقط غذاهای مورد علاقۀ سلف خود را دریافت میکرد، بخصوص هر سهشنبهْ شلغم سوئدی با گوشت شکم خوک، یک سوپ ماهی در هر پنجشنبه و هر شب جمعهْ خلال سیبزمینی سرخ شده با پورۀ سیب. بقیه روزها غذاها معمولی بودند که او مانند تمام انسانها با میل میخورد؛ اما شلغم سوئدی را نمیتوانست بو بکشد. به این خاطر او در دوران کودکیْ چون دوست نداشت آن را بخوردْ اغلب کتک خورده بود، و از خلال سیبزمینی سرخ شده فرار میکرد. او در ابتدا ــ قبل از آنکه حدس بزند که این غذاهای مورد علاقۀ سرمشقش بودهاند ــ در پاسخ به پرسش زن چاپلوسانه توضیح داده بود که خیلی خوب به او مزه میدهد.
حالا او تلاش میکرد بر بیمیلیاش چیره شود و چیزها را تا جائیکه میشد به پائین فرو برد. قبل از شروع سهشنبه و جمعه او یک ترس وحشتناک داشت. او گرسنگی میکشید، نه اولین صبحانه را میخورد و نه دومین صبحانه را، فقط به این خاطر که کمی اشتها داشته باشد تا غذای ظهر در برابرش خیلی مقاومت نکند.
این هیچ کمکی نمیکرد. فقط به محض رسیدن بوی شلغم سوئدی به مشامش معدهاش شروع به طغیان میکرد. او میبایست تمام انرژیاش را جمع کند و بخورد، کاملاً آرام بخورد و آن را مانند دارو به پائین فرو بَرَد.
زن با چشمان درخشان آنجا مینشست. زیرا او با دستان خودش غذا را برایش تهیه میکرد، تئودور همیشه از صمیم قلب میگفت که هیچ آشپزی قادر نیست مانند او چنین طعمی به غذا ببخشد.
تئودور هرچه از غذاهایش میخورد سیر نمیگشت. شولر بیهوده ادعا میکرد که اشتهایش خیلی بزرگ نمیباشد و غذاخورِ قویای نیست. این در تضادِ با توانش در روزهای دیگر هفته بود. او باید اطمینان میداد که شلغم سوئدی و گوشت چربِ شکم خوک به دهانش بسیار خوشمزه میآید، گرچه این غذا حالش را بهم میزد. این چه کمکی میتوانست بکند. زن چنان با چشمان عاشقانه او را نگاه میکرد که او غذا را قورت میداد و قورت میداد، تا اینکه او نهایتاً غذایِ داده شده را تمام میکرد.
او باید دو بشقابِ بزرگ پُر از سوپ ماهی را تا ته می‌خورد، تئودور هم اینطور انجام میداد. خلال سیبزمینی سرخ شده قابل تحمل بود، آنها واقعاً خوب بودند. اما او نمیتوانست پس از آن بخوابد و به وحشتناکترین معده درد دچار میگشت. گرچه هر بار پس از خوردن آن چند گیلاس جین مینوشید، اما این کار خیلی کمک نمیکرد.
او در هنگام نامزدیاش موقعیت آسانی نداشت. همه چیز را باید مانند تئودور انجام میداد؛ هرچند یاد گرفته بود برای خود یک پیپ دراز روشن کند، اما زن باید صرفنظر میکرد که او برایش با فلوت بنوازد. او هرگز نمی‌توانست نواختن فلوت را بیاموزد.
این متأسفانه خیلی بد بود که او هیچ ردی از شنوائی موسیقائی نداشت. او فقط میتوانست دو مارش را اشتباهی با سوت بزند، آنطور که در یک گردش به زن ثابت کرد.
آه از این گردشها! اما تئودور این کار را مقدس میشمرد. آنها باید در هوای بادی و بارانی یکشنبهها صبح زود حرکت میکردند. او مجبور بود به تمام انجمنهائی که تئودور عضو بوده بپیوندد. آنها هر بار به یکی از این انجمنها میپیوستند. او تا حالْ در طول هفته شایسته کار کرده و در روز یکشنبه همیشه در کمال آسایش استراحت میکرد. حالا اما مجبور بود صبح کاملاً زود از رختخواب بیرون بیاید، باید راه میرفت و راه میرفت، باید اجازه میداد شبها در راهآهن به او تنه بزنند و هلش دهند، و در حقیقت همیشه وقتی که آنها در بیرون مارماهی با سالاد خیار شور خورده و آبجوی گندم با آب تمشک نوشیده بودند. او چند یکشنبه شبِ پر مشقت را گذرانده بود، که هنوز هم در یادش بودند.
او از نوشیدن آبجوی گندم از آن به بعد معاف شده بود، زن آن را تنها مینوشید؛ اما مارماهی تا زمانیکه در لیست غذا وجود داشت باید خورده میشد. او یک بار به پیشخدمت برای خط کشیدن بر روی مارماهی در لیست غذا رشوه داده بود، اما نمیتوانست هربار بگذارد این کار را بکند، در غیر اینصورت زن متوجه میگشت.
این یک زمان سخت برای او بود.
حالا اما به آنها برای ثبت ازدواج وقت داده شده بود.
اگر او فقط عروسی را پشت سر بگذاردْ سپس همه چیز بهتر خواهد گشت، سپس او حق بیشتری خواهد داشت و میتوانست بیشتر اعتراض کند. اما تئودور همه چیز را از پیش تعیین کرده بود. اگر زن مجدداً ازدواج میکرد دیگر حق دخل و تصرف بر تمام ارثیه را نداشت.
ارثیه باید پس از مرگ زن، در صورتیکه بدون وارث مانده باشد به یکی از بستگانِ مشخص تئودور برسد. و زن در زمان حیات فقط میتوانست به بعضی چیزها آزادانه دسترسی داشته باشد.
مرد از تمام اینها ابتدا چند روز قبل از ازدواج مطلع میگردد، و هیچ گزینهای برایش باقی نمیماند بجز آنکه در آنجا هم تسلیم شود. او با شرایط تعیین کرده تئودور باز هم میتوانست خوب زندگی کند.
عروسی با شکوه تمام جشن گرفته میشود.
شام عروسی در همان سالن در نزد فِررکینگ بود، و شب آنها به درسدن سفر میکنند، جائیکه زن هفته قبل همان اتاقی را سفارش داده بود که آن زمان با تئودور در اختیار داشتند. زیرا همه چیز یک تکرار دقیق اولین ازدواجش بود.
زن فقط یک چیز را کم داشت، و آن این بود که کشیش کلاینِ پیر نتوانست آنها را به عقد یکدیگر درآورد. اما این ممکن نبود، زیرا کشیش مدت کوتاهی پس از مرگ تئودور فوت کرده بود و بجای او یک واعظ جوان آن دو را به عقد هم درآورد. این اصلاً مورد علاقه زن نبود و تمام خلق و خویش را تهدید به غارت میکرد.
زن اجازه داد همان حرفها دقیقاً مانند آن زمان به او زده شود، و لیست غذا دقیقاً یکسان بود.
به این ترتیب آنها به سفر رفته بودند، مرد با یک احساس بزرگ راحت گشتن، و آنها در شب به درسدن رسیده و بلافاصله به اتاقشان رفته بودند.
حالا زن در این وقت کاملاً احساساتی شده بود، طوری عمل میکرد که انگار هنوز ازدواج نکرده بوده است، از مرد درخواست میکند که باید مانند تئودور به راهرو برود تا او بر روی تختخواب قرار گیرد.
اما مرد برای اولین بار زیر بار نمیرود. غذای خوب و شراب او را جسور ساخته بود، و بنابراین به حرف زن گوش نمیدهد، به راهرو نمیرود و نمیخواست ابتدا لبۀ تخت کنار او بنشیند و دستهایش را نوازش کند و یک کمدی طولانی نمایش دهد.
برای این کار او حوصله نداشت. و بنابراین مقدمهچینی درازی نمیکند، و عاقبت این کار مورد علاقه زن هم قرار میگیرد، زن بسیار راضی بود و پشیمان نبود که با او ازدواج کرده است.
اما زن در روز بعد دوباره از او میخواهد که به بازی در نقش تئودورش ادامه دهد. تا زمانیکه مرد از این کار لذت میبردْ این کار را برای خوشایند زن انجام میداد؛ زیرا او نمیخواست در دوران ماه عسل زن را برنجاند. رفاه زندگی مرد را خوشحال میساخت. در روز او تسلیم بود، اما گاهی اوقات آقا بودنش را به زن نشان میداد، و نظر خود را داشت.
وقتی یک شب مرد مطلقاً نمیخواست آنطور رفتار کند که تئودور انجام میدادْ و زن بسیار عذابش میدهدْ او خیلی ساده و خسته پشتش را به زن میکند و بدون توجه به او به خواب میرود.
او به زودی متوجه میشود که با این کار یک اسلحه خوب در دست دارد، و حالا او میدانست چگونه هوشمندانه از آن استفاده کند.
او از آن به بعد کت و شلوار خودش را که زن گذاشته بود برای ازدواج برایش بدوزند میپوشید؛ زیرا وقتی آنها دوباره به خانه بازگشته بودندْ مرد یک لباس‎فروش را آورده و تمام خرده ریزها و لباسها را خیلی ارزان به او فروخته بود. زن میخواست ترشروئی کند و سر و صدایش را بلند سازد؛ اما مرد میگذارد که او را سرزنش کند، و زن پس از غر و لند کردن تا ظهر روز بعدْ به این خاطر که او از شلغم سوئدیاش به زحمت یک چنگالِ پُر خورده بودْ دوباره در شب با هم آشتی میکنند.
مرد کاملاً آهسته دوباره خودش میگردد.
پیپِ دراز در گوشهای قرار میگیرد؛ او از فلوت وحشتناکترین صداها را خارج میساخت که زن را به وحشت میانداخت، طوریکه زن خودش از او خواهش می‎کند از فلوت نواختن دست بکشد؛ فقط به خلال سیبزمینی سرخ شده عادت کرده و از آن خوشش آمده بود.
اما سپس زن شروع می‎کند به کمی بیمار گشتن، نمیتوانست دیگر غذاهای چرب را ببیند. و یک سهشنبه فرا میرسد که هیچ شلغم سوئدی و گوشت چربِ شکم خوک وجود نداشت، اما با این حال بخاطر اینکه حرفی از آن زده نشودْ هویج با گوشتِ گاو تهیه شده بود که مرد خیلی دوست داشت.
نام او هنوز از او گرفته شده باقی مانده بود و او مانند سلف خود تئودور نامیده میگشت. این دردِ چندان زیادی نداشت؛ و چون زن از آن لذت میبرد بنابراین میگذاشت که او را تئو بنامد. با این حال او خودِ قدیمیاش را کاملاً آرام دوباره مییابد. او دیگر فقط کپیِ سلفش نبود، و یک روز در تابستانْ وقتی هوا بسیار گرم بودْ میگذارد مو و ریشش را مانند یک فرچه کوتاه کنند، زن به آن هم عادت میکند. زن میگوید که این مدل مو و ریش اصلاً بد هم نیست، و اگر مرد بخواهدْ میتواند همیشه اینطور مو و ریشش را آرایش کند. او احتیاج ندارد دوباره آنها را آنطور که ابتدا برای آرام ساختنش بلند میکردْ دوباره بلند سازد.
زن حالا بسیار ضعیف و نرم و فوقالعاده قابل انعطاف و احساساتی بود. همیشه فقط به آیندۀ نزدیکی فکر میکرد که بیشتر و بیشتر گذشته را بیرون میراند.
و یک روز فرزند به دنیا میآید. او یک پسر بود و البته نام تئودور را بر او مینهند.
شادی بزرگ بود و پدر بسیار مفتخر و راضی، زیرا این به معنای حفظ اموالی بود که او از مدتها پیش کاملاً تحت نظر خود داشت. او از زمانیکه زن باردار بود و اجازه عصبانی گشتن نداشت به تنهائی خانه و دارائی را مدیریت میکرد.
او آقای خانه شده بود.
و یک روز معلوم میشود که نامِ تئودورِ پدر با تئودورِ پسر و گاهی حتی با تئودورِ اولْ دائماً سردرگمی ایجاد میکند.
و چنین اتفاق میافتد که وقتی پسر برای اولین بار با شنیدنِ نام تئو عکسالعمل نشان میدهدْ پدر دوباره به نام واقعیاش فریتس میرسد.
او به این ترتیب عاقبت توانست کاملاً از ماسک سلفش بیرون بجهد، او در برابر تمام جهان دوباره خودش میگردد، و دیگر هیچ چیز سلفش را که حالا برای همیشه به گور سپرده شده بود به یاد نمیانداخت.