یک سکۀ ده فنیگی. یک داستان کاملاً بی‌ضرر

"یک تمبر ــ ر ... ده فنیگی ــ ی!"
یک دختر کوچکِ نه ساله در یک لباس کوچک قهوهای رنگِ پر وصله با موهای بلوند بافته شدهای که نواری سیاه و چرب آن را در بالای سر محکم نگه داشته در مقابل باجۀ پست ایستاده، و عاقبت پس از خارج ساختن جمله از دهانْ نفس عمیقی میکشد. کارمند پست باید ابتدا با گفتن یک "خب چی میخوایِ" خشن! او را به حرف زدن وامیداشت.
انگشتان کثیف دختر سکۀ پنجاه فنیگی را طوری متشنج میچرخانَند که سکه در این حال کاملاً گرم شده است.
دختر تمبر و چهار سکۀ ده فنیگیِ بقیه پولش را از جلوی باجه برمیدارد. کارمند پست پنجرۀ باجه را دوباره میبندد. سپس دختر دستِ برادر سه سالهاش را میگیرد و او را با خود به خیابان میکشد.
در میان چهار سکۀ ده فنیگی یکی جدید و براق است، براق مانند نقره. سکه تازه ضرب شده بود، و دختر سکۀ براق درخشنده را به برادر نشان میدهد. پسر دستانش را به سمت آن دراز میکند و حریصانه فریاد میزند: "میخوام! ... میخوام!"
اما دختر سرش را تکان میدهد، او را بلند میکند و در آغوش میگیرد و با او از چهار پلۀ شیبدار خانه بالا میرود، جائیکه مادر با تلاش در حال اتو کشیدن است، طوریکه یک هوایِ خفه و نمناک در اتاقِ کم ارتفاع با دیوارهایِ لخت مسلط است.
"آه، مامان جون، این ده فنیگی براق رو بده به من."
"اول نامه رو به صندوق پست بنداز. کارل رو هم بذار اینجا بمونه."
"سکه رو به من میدی، آره؟ من هم اونو تو قلک میندازم."
"خب بَردار، تو بچۀ حریص! حالا اما برو کارتو انجام بده!"
دختر نامه و سکۀ ده فنیگی را برمیدارد و مانند همیشه از روی هر سه پله با یک جهش به پائین میپرد.
او نامه را در صندوق پست میاندازد، و وقتی به کنار یک دستگاه اتوماتیکِ شکلات میرسدْ برای خریدن یک پاکت شکلات لحظهای کوتاه وسوسه می‌گردد.
اما سکۀ ده فنیگی براق متأسفش میسازد و او به رفتن ادامه میدهد.
دختر سکه را تمام روز در دست داشت. یک بار سکه ناپدید میشود و او شروع به گریستن میکند. سپس آن را در جیب لباسش مییابد، جائیکه سکه خود را پنهان ساخته بود.
سکه در شب درون قلک انداخته خواهد گشت. و حالا سکه بطور موقت فراموش شده است.
هشت روز بعد مادر دنبال پول خرد میگردد و قلک حلبی را میگشاید، که بر رویش یک اتاقکِ نگهبانی نقاشی شده و در برابرش یک سرباز ایستاده است.
دختر با نگاه کردن به داخل قلک شکایت میکند: "آه مادر، سکۀ براق من."
"سکۀ براق این است؟ این که دیگر براق نیست!"
سکه کدر شده است، زیرا دختر آن را در تمام طول روز در دستان کثیف و عرق کردهاش نگهداشته و شب آن را در قلک قرار داده بود.
دختر بدون آنکه به شکایت ادامه دهد به سمت مغازه میدود و با آن نیم کیلو نمک میخرد. حالا آن یک سکۀ ده فنیگی مانند سکههای دیگر است.
*
سکهُ ده فنیگی با صدها رفقای همدردش در کشویِ پیشخوان مغازه قرار دارد. او هنوز فقط اندکی براقتر از برادرانش است.
بازرگان و یک شاگردِ هفده ساله با موهای قرمز رنگِ نامرتب و دستهای بزرگی که از سرما زخم شدهاند در مغازه ایستادهاند. هنگامیکه ارباب مغازه را ترک میکند، نُکِ انگشتهای ترکدار یکی از این دستهای بزرگ فوری به کشوی پیشخوان فرو میرود و سکۀ ده فنیگی به سرعت برق داخل جیب تاریکِ شاگرد مغازه است، جائیکه او تعدای سکه را تشخیص میدهد که در حقیقت در جمع یک چاقوی زنگزده، یک تکه شمع و دو کلید بودند، او بر علیه آنها با صدای بلند جرنگ جرنگ میکند، زیرا خانۀ تاریک را دوست نداشت. و او به جرنگ جرنگ کردن ادامه میدهد تا اینکه بازرگان متوجه میشود.
"در جیبتان چه دارید؟"
"آه هیچ چیز ... ابداً هیچ چیز!"
"چی؟ هیچ چیز؟ نشان بدهید ببینم. آها، اما فکرش را میکردم. بنابراین در اینجا سرقت میشود. صبر کن، جوانک!"
یک ساعت بعد پدر شاگرد مغازه آنجا است، یک پیرمردِ خوبِ کفاش که از آسمان تا زمین التماس میکند تا پسرش به پلیس تحویل داده نشود.
این بار گناه پسر بخشیده میشود.
پیرمردِ کفاش اندکی قوزی از پشت عینک بزرگش سکۀ ده فنیگی بیچاره را طوری مشکوک نگاه میکند که انگار این پولِ خوب سم است.
این سکه تا شب بر روی میز میماند، سپس بازرگان آن را داخل جیبش قرار میدهد، و نیمساعت بعد سکهُ ده فنیگی در یک مغازۀ فروش سیگاربرگ است، در حالیکه بازرگان بخاطر سیگاربرگی که با آن خریده و نمیخواهد روشن شود عصبانی‎ست.
*
سکۀ ده فنیگی آسایشی طولانی در نزد سیگار فروش نداشت. ده دقیقه بعد در دست یک آقائی بود که آن را با بقیه پولش دریافت میکند، و خانمش در بیرون مغازه انتظارش را میکشید.
"گل بنفشه، گل زیبای بنفشه! گل سرخ، ارباب! یک دسته گل برای خانم؟ گلهای رز زیبا!"
"یکی به من بدهید."
"هر دسته گل سی فنیگ."
دختر گلفروش در خیابان فریدریشاشتراسهْ با چهرهُ نگران چروکیدهاشْ که صدها جای زخم آبله آن را تزئین دادهْ دسته گل بنفشه را به خانم جوان که خود را کمی دور از او نگهداشته است میدهد و پول را که سکۀ ده فنیگی هم در میانشان است در جعبۀ چوبی کوچکی که در سبد گل بزرگِ پوشیده از خزه استراحت میکند قرار میدهد.
سپس دختر به خیابان فرانسه میرود و در محل ایستگاهِ درشکه کنار فوارهْ آبپاش حلبی قرمز رنگ کوچکش را از آب پر میکند تا به گلها آب بپاشد.
او حالا فقط سه دسته گل دارد. و او بر روی سنگِ مقابل یک ویترین مینشیند. یک همکار کنار او چمباته میزند، و آنها پول‌های خود را میشمرند.
یک پیرمرد با یک سبدِ پر از گل میآید، او پدر دختر است که در این زمان ذخیره جدید میآورد. او سبد و بخشی از پول را با خود میبرد.
*
در اصل او اندکی مست است.
این یکی از عاداتی به شمار میآید که او هرگز از آن دست نمیکشد. کلاه را که شاید روزی قهوهای رنگ بوده بر روی گردن نشانده است. چنین به نظر میرسد که انگار کلاه و همچنین شانههای کت از خزه پوشیده شدهاند.
او سبد خالی را که در دست چپ نگهداشته است به جلو و عقب تاب میدهد.
حالا او در مقابل یک میخانه توقف میکند. چند بار به سمت جلو تلوتلو میخورد، و هر بار با یک حرکت تُند دوباره خود را راست میسازد، انگشت اشارهاش را کنار بینی قرار میدهد، طوریکه انگار جریان هنوز به تفکر نیاز دارد، و سپس بیاراده به دنبال پاهایش که مستانه جلو می‌رفتند به راه میافتد و مستقیم از درِ میخانه به درون میرود.
او کنار میز چوبی سفیدی مینشیند که بر رویش نقش مرطوبِ انواع گیلاسهای بزرگ آبجو و عرق نشسته و خود را با کبریتها، تهِ سیگارها و تکههای پنیر مخلوط ساخته.
سپس او در جیبش جستجو میکند، سکۀ ده فنیگی را که حالا رنگش سرخِ خاکستری دیده میشود مییابد، آن را چند بار در برابر نور به جلو و عقب میچرخاند و با تأکید مهمی در میان دریای کوچکی از ترشحات آبجو روی میز قرار میدهد.
سپس با انگشتهای لرزان گیلاس بزرگ آبجو را بر دهان مینشاند و نیمی از آن را در گلو خالی میکند.
*
سکۀ ده فنیگی در یک گوشه سَبد پول سبز رنگ خزیده و خود را پنهان ساخته بود، و او در اینجا میماند تا اینکه پولها در شب شمرده میشوند، و او حالا تمام شب را در یک خانۀ کوچک با رفقای جدید همسانش که تمیز بسته‌بندی شدهاند میگذراند.
در صبح روز بعد انگشتهای چربِ زن صاحب میخانهْ سکههای بستهبندی شده را برمیدارندْ و او به این ترتیب به سمت بازار حمل میشود، جائیکه او در انگشتهای چربتر زنِ گوشت فروشی میافتد که وی را در کیف پولِ چرمی بزرگش قرار میدهد و سپس طوریکه انگار میخواهد بگوید: "پول عزیز" یک ضربه سخت با کف دست به آن میزند.
یک دخترِ خدمتکار ظریف و بلوند با یک صورت باریک و یک صدای زیرِ ضعیف که مانند وزوز یک زنبور در مقابل صدای خشن گلویِ زن گوشت فروش به گوش میآید، همراه با نیم کیلو گوشتْ سکه ده فنیگی را به دست میآورد و آن را در یک کیف‌پولِ ظریف داخل جیب کوچکِ پیشبند بسیار سفیدی به خانه حمل میکند، در حالیکه انگشت میانی و اشاره دست چپ را طنازانه در جیب کوچک داخل کرده و آرنج را کاملاً تیز به سمت خارج کشانده است و در بازوی دیگر سبد خرید کوچک سفید را حمل میکند.
در خانه باید برای خانم خانه دقیقاً حساب کند و بقیه پول را دوباره تحویل دهدْ که در یک کشوْ کنار پولِ خرج خانه گذاشته و قفل شود.
قبلاً اما خانم خانه چند سکۀ کوچک برای خود برمیدارد و در کیف کوچک پولش قرار میدهد. این خوب است وقتی آدم برای مواردی کمی پول خرد داشته باشد.
*
خورشید قبل از ظهر بر روی شهر نشسته است. رنگ سبز برگهای درختان روشنتر از معمول به نظر میرسند.
یک کالسکۀ شیک از دروازۀ براندنبورگ به خیابان اونتر دِن لیندن میراند.
خانم خانه در لباس زرد روشنِ خیره کنندهاش بطور باشکوهی به صندلی کالسکه تکیه داده است. او به مهمانی رفته بود.
حالا او میخواهد در بوتیکِ خانم گِرسون یک لباس جدید که بُرِش آن را بسیار میپسندید تماشا کند، لباس باید دلربا باشد، واقعاً دلربا.
اما قبلاً به کالسکهچی یک اشاره میکند، و کالسکه در گوشۀ خیابان فریدریشاشتراسه در کنار کافه کرانسلر توقف میکند. خانم خانه سه پله را با عجله بالا میرود، وارد مغازه شیرینی‌فروشی میشود و دویست و پنجاه گرم بادام بو داده میخرد. او بادام بو داده را خیلی دوست دارد.
آنجا نمیتوانند فوری بقیه اسکناس ده مارکی او را برگردانند. خانم خانه عادت نداشت هرگز بجز اسکناس ده مارکی طور دیگری پرداخت کند؛ اما حالا خود را مجبور میبیند برای پرداخت پول بادامْ پول خرد بشمرد. این خیلی ناراحت کننده است.
و انگشتهایش از کیفِ پول سکههائی خارج می‌سازند که سکۀ ده فنیگی هم در بینشان بود.
سپس خانم دوباره در کالسکه مینشیند؛ کمی پنهانی یک بادام پس از دیگری در میان لبهای سرخش هل میدهد، و دندانهای کوچکِ تیز آنها را با مزه میجوند.
بادامهای قهوهای شکری را با انگشتهای باریک سفیدش جدا میسازد، همان انگشتانی که چند لحظۀ قبل سکۀ ده فنیگیای را لمس کرده بودند که دیروز از جیب کتِ یک مست برای پرداخت پول آبجو بیرون آمده بود.
*
سکهُ ده فنیگی در بعد از ظهر به دستان آقای سالمندی میرسد که از ده سال قبل هر روز بر روی تراس باریکِ مقابل کافه کانسلر قهوهاش را مینوشد، و بطور منظم نیز شبها برای نوشیدن آبجو به آنجا میرود، و سکۀ ده فنیگی را آنجا میپردازد، و در نیمه‌شب یک دانشجو که با دوستانش در آنجا با لذت مشروب نوشیده بودْ دو مارک میپردازد و سکۀ ده فنیگی را همراه با یک سکۀ کوچکِ بیست فنیگی به عنوان بقیه پول دریافت میکند، او ابتدا قصد داشت تمام پول را به گارسون انعام بدهد، اما سکۀ ده فنیگی را برای خود نگه میدارد.
حالا او سکۀ ده فنیگی را که تمام دارائیش بود در جیب قرار میدهد. با این امید که فردا از خانه پول برسد، در غیر اینصورت دوستان خوب هم وجود دارند ــ که متأسفانه آنها هم پول زیادی ندارند.
دوستان در مقابل رستوران از هم جدا میشوند. او به تنهائی به سمت شمال میرود. کافه باوئر بطور وسوسهانگیزی میدرخشد. اما آه، آدم نمیتواند با ده فنیگ هیچ چیز بخواهد.
ــ آقای دکتر، چند تا سوسیس گرم!
او سرش را تکان میدهد و به مرد با پیشبند سفیدش و جعبۀ حلبی سفید که در آب داغ آن سوسیس‌ها قرار داشتند مشکوکانه نگاه میکند. در این فصل از سال سوسیس!
در مسیر خیابان فریدریشاشتراسه یک میوه فروشْ گاری میوهاش را با پرتقال، انگور، سیب و گلابی هل میداد. این میتواند او را حتی کمتر وسوسه کند.
او از میان سیلی از رنگهای آبیـ‎سفیدِ نور الکتریکی هتل سنترال، هتل فرانسیسکانر و کافه مونوپول به سمت پل وایدنْدامِرْبروکه به رفتن ادامه میدهد. او آن بالا بر روی پل توقف میکند و به پائینْ به آب سیاه که به نظر میرسید بیجان استْ و به کشتیهای بزرگِ بخار مسافربری و به کشتیهای بزرگ باربری که کنار اسکله لنگر انداختهاند نگاه میکند.
بر روی پلِ قطار شهری یک قطار میرانَد، چراغها مانند یک فانوس جادوئی میگذرند، و قطار در پیچ ایستگاه فریدریشاشتراسه ناپدید میگردد. او این را تماشا میکند و به رفتن ادامه میدهد.
کبـ‎ریـ‎ت بخرید! ...
یک صدای آوازِ شاکیانه در کنار او.
یک پیرمرد با ریش ژولیدۀ خاکستری رنگ که یک جعبه کوچک حاوی کبریت را با یک کمربند در مقابل سینه حمل میکرد با تکیه به دو عصا لنگان به او نزدیک میشود.
کبـ‎ریـ‎ت بخرید! ...
او حروف را کش میدهد و با آواز میخواند.
دانشجو به او یک لحظه نگاه میکند، سپس دست در جیب میکند و تمام دارائیش، آخرین پولش، سکۀ ده فنیگی را به مرد میدهد؛ بدون آنکه قوطی کبریت دراز شده به سمت خود را بگیرد، و در حال سوت زدن، با کلاه کج بر سرْ در درون تاریکی شب به رفتن ادامه میدهد.
پیرمرد میخواهد سکه را در جیب بغل پنهان سازد که یک پسر جوان بیست ساله مقابلش میآید، یکی از آن ولگردهائی که در شب خیابان را ناامن میسازند.
او مست است، دست پیرمرد را میگیرد و با لکنت میگوید که پیرمرد باید به او پول بدهد. او باید برای خود یک گیلاس آبجو بخرد.
پیرمرد که سکۀ ده فنیگی را محکم در دست نگاه داشته است امتناع میورزد آن را به این انسان، به پسرش، که هر روز عادت به غارتش داشت بدهد.
پسر جوانِ خشن و مستْ تلاش میکند سکه را از دست او خارج سازد. در این لحظه عصا از دست پیرمرد میافتد، او سقوط میکند و با پشتِ سر با کشیدن آه عمیقی به نردۀ آهنی برخورد میکند.
مردم میآیند، پسر جوان فرار میکند. یک نگهبان میآید و بعد از چند دقیقه پیرمردِ خونین را به محل مراقبتهای ویژه میرسانند.
هنگامیکه پزشک میخواهد شکستگی جمجمۀ سر را دقیقتر معاینه کندْ میبیند که دیگر برای هنرش در اینجا دیر شده است، و او میگذارد پیرمردِ مرده برای امروز آسایشش را داشته باشد.
اما سکۀ ده فنیگی که علت قتل شده بود بر روی زمین قل میخورد، و از میان یکی از شکافهای چوب پلْ با یک صدای خفه داخل رودخانه میافتد، جائیکه او در عمق گل و لای قرار میگیرد؛ تا شاید به زودی به دست یک کارگرِ حفاری برسد، یا اما در قرنهای بعد دوباره از زیر خاک بیرون آورده شود و به عنوان یک کشف ارزشمندْ محلش را در یک موزه باستانشناسی به دست آورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر