لیموناد سبز رنگ.

من میخواهم برایت داستانی تعریف کنمْ و تو میتوانی آن را یادداشت کنی. شاید بخواهی دیرتر آن را از زبان روسیِ من به زبان آلمانیِ خودت ترجمه کنی و بگذاری چاپش کنند. خیلی چیزها چاپ میشوند که حقیقت ندارند. این داستان اما حقیقت دارد، درست همانطور که منْ به نام ایوانْ کمک بهیارم، که در جنگ بزرگْ در آن زمان که تزار بر ما حکومت میکرد و انسانها هنوز به خدا ایمان داشتندْ خدمتش را مانند بقیۀ کمک بهیاران انجام میداد. من اما نمیخواهم در این باره که آن زمان چطور بود و امروز چگونه است چیزی بگویم. زیرا اگر من ابتدا از آن شروع کنمْ بعد خیلی زود به پایان نخواهم رسید و بنابراین نمیتوانم برایت داستانی را تعریف کنم که میخواهی بشنوی، از سیمیونِ قاتل، و از بارباراْ پرستار مهربان، و آنطور که در نزد ما نامیده میگشتْ این حامی خیرخواهِ زخمیها و دردکشان. بله، پرستار باربارا ... اما نه، نباید داستانم با او شروع شود، زیرا آدم هنگام غذا خوردن هم با غذای شیرین شروع نمیکندْ بلکه با غذای نمکدار، و به این خاطر من هم با سیمیون آغازمیکنم.
من از اینکه او را پیش ما به بیمارستان نظامی آورده بودند کاملاً راضی نبودم. اگر از من میپرسیدند؛ اما چه کسی از موافقت یک کمک بهیار سؤال میکند؟ آنجا دکتر ارشد است، آنجا پزشکان دیگر وجود دارند و در نهایت پرستارها قرار دارند. و همه اینها مافوق کمک بهیار هستند. در این مواقع خیلی بهتر است که آدم دهانش را ببندد و کاری را انجام دهد که دستور داده میشود. من می‌خواهم دیگر هیچ چیز بر علیه این تصمیم نگویمْ اما آن زمان فکر میکردم که: او به اینجا تعلق ندارد. او سرباز نبود. او مانند بقیه که در پیش ما در بستر افتاده بودندْ برای تزار و وطن نجنگیده و در جبهۀ جنگ زخمی نشده بود، بلکه در یک نوع جنگِ کاملاً متفاوت، همانطور که در زمان صلح هم رخ میدهد. آه، چه وقت صلحِ واقعی میان انسانها برقرار است! او یک جنایتکار بود، یک راهزن و قاتل بسیار خطرناک. و یک چنین کسی را پیش ما آورده بودند! من فکر می‌کردم که این یک توهین است. وقتی او هنگام دستگیریاش مقاومت کرده و گلوله خورده است، آیا راهِ سادهتر این نبود که می‌گذاشتند بلافاصله بمیرد، و یا اگر یک گلوله برایش کافی نبودهْ بلافاصله دومین گلوله را به او شلیک میکردند؟ اما پلیس که همیشه برای هر رذلی به خود زحمت زیادی میدهدْ می‌خواست که مرد در بارۀ آنچه مرتکب شده بود و شاید هم در باره همدستان جنایتکارش اقرار کند. بنابراین میخواستند او را به حرف زدن وادارند، و چون او نمیتوانست با گلوله درون سینه صحبت کند، و چون در بیمارستانِ زندان، که او در اصل به آنجا هم تعلق داشت، برای چنین موردی تنظیم نشده بود، بنابراین او را پیش ما آورده و به دکترها گفته بودند: "او را تا اندازهای که بتواند صحبت کند مداوا کنید. زیرا قبل از آنکه او را دار بزنیم باید صحبت کند." بلهْ جریان از این قرار بود.
حالا دکترها مشغول مداوای او ــ مانند هر زخمی دیگری ــ می‎شوند. دکتر یک قاضی نیست. او از بیمار از گناهانش نمیپرسدْ بلکه از دردش، گرچه شاید ممکن است که گناهان و رنجها اغلب در ارتباط با یکدیگر قرار داشته باشند.  من نمیتوانم برایت دقیقاً بگویم که آنها با او چه کردند، زیرا من در اتاق عمل نبودم. آنها او را بر روی میز جراحی قرار دادند، بیهوش کردند و شکافتند. اما آنها احتمالاً زیاد نشکافتند، شاید فقط گلوله را خارج ساختند و نگاه کردند که چه صدمهای زده شده است. گلوله صدمه خیلی زیادی زده بود. زیرا علاوه بر ریه در قسمتی از مری هم که نباید صدمه ببیند یک سوراخ ایجاد کرده بود. دکترها هم به زودی با اشاره دست، طوری که آدم میخواهد بگوید دیگر نمیشود کاری برایش انجام داد از جراحی دست کشیدند. شاید آنها هم تمایل نداشتند تمام هنر پزشکی خود را برای زنده نگهداشتن مردی به کار برند که باید جانش را به حکم قاضی از دست می‌داد. زیرا او قطعاً به دار آویخته میگشت.
ما او را که هنوز از بیهوشی بیدار نشده بود به سالن پیش زخمیها آورده بودیم، جائیکه هنوز یک تخت خالی بود. بیست و پنج زخمی در سالن قرار داشتند. سیمیون بیست و ششمین نفر بود. به ما تأکید شده بود که او پس از به هوش آمدن اجازه خوردن غذا ندارد، نه غذای مایع و نه جامد. زیرا این کار منجر به مرگ سریع او میشود، و او میبایست هنوز زنده بماند تا در نزد پلیس اقرار کند.
وقتی او به هوش آمد اولین چیزی که گفت این بود: "چیزی برای نوشیدن به من بدید!" من پیش او میروم و میگویم که او اجاه نوشیدن ندارد.
او میپرسد: "چه کسی ممنوع کرده؟"
"دکترها."
"آنها باید به جهنم بروند!"
گرچه من از این مرد و از زحمتهائی که به خاطر او کشیده میشد عصبانی بودم، با این حال با او دوستانه صحبت می‌کردم، من سعی میکردم به او بفهمانم که این دست من نیست بلکه مقررات است. او فقط نباید به نوشیدن فکر کند، سپس تشنگی از بین میرود. او باید آرام دراز بکشد و راضی باشدْ سپس همه چیز خوب خواهد شد. من همانطور که آدم با بیماران صحبت میکند با او صحبت می‌کردمْ اما او نمیخواست به من گوش کند و مرتب فقط این جمله را تکرار میکرد: "چیزی برای نوشیدن به من بدید!"
شنیدن این جمله برایم خسته کننده میشود، زیرا من نمیتوانستم آرزویش را برآورده سازم. بنابراین با صدای بلند و به همان راحتی که آدم تف میکندْ فحش میدهم و دوباره به سمت تختهای دیگر میروم. چند نفر از بیماران هم من را صدا میکردند. یکی این چیز را میخواست و دیگری آن چیز را. تو میتوانی حرفم را باور کنی که آدم وقتی باید به تنهائی از بیست و پنج زخمی مراقبت کندْ به اندازه کافی کار برای انجام دادن دارد. در جبههها جنگ سختی بر علیه آلمانها در جریان بود. بیمارستانها پر بودند و کمبود پرسنل و پرستار وجود داشت.
"چیزی برای نوشیدن به من بدید!"
من در حالیکه خود را با اجاق مشغول ساخته بودم وانمود می‌کردم که چیزی نمیشنوم. آن یک اجاق زیبا بود، سیاه، با پوششی از حلبی، چاق، گِرد و بلند تا سقف. او خود را خوب گرم میساخت و ماهرانه گرما میداد. این ضرورت هم داشت، زیرا زمستان سختی بود. در آن روز هوا صاف و روشن بود و خورشید بر برف میتابید. اما یخزدگی افزایش مییافت. این را می‌شد از گلهای یخ که بر روی شیشۀ پنجرهها رشد میکردند متوجه شد. گل‌ها چنان نزدیک به هم رشد میکردند که از خیابان چیز زیادی دیده نمیگشت. بنابراین من باید هنوز در اجاق چوب میریختم. گاهی اوقات غرغر میکردم که به عنوان کمک بهیار، به علت کمبود پرسنل، باید برای اجاق هم مراقبت به خرج دهم. اما رک بگویمْ من ترجیح می‌دادم خود را با اجاق مشغول سازم تا با زخمی‌ها. یک چنین اجاقی شکایت نمیکند، فحش نمیدهد، و لازم نبود آدم برایش تأسف بخورد. اجاقْ چوب درخت را میخورَد و راضی است. اما چه زمانی یک انسان راضی بوده است؟
"چیزی برای نوشیدن به من بدید!"
آه این سیمیون! من حالا دیگر نمیتوانستم تظاهر کنم که هیچ چیز نمیشنومْ و به این خاطر به شدت فحش میدادم، درست مانند زمانی که آدم نمیتواند طور دیگری خود را قابل درک سازد. در این حال احساس می‌کردم که زخمیها به من حق میدادند و بخاطر فحش دادن من خوشحالند.
این را ممکن است که سیمیون هم متوجه شده بوده باشد. او سرش را به یک سمت و سپس به سمت دیگر میچرخاند. او به همسایههایش نگاه میکند و میپرسد: "شماها که هستید؟" آنها مایل نبودند پاسخ او را بدهند، بنابراین به اطراف اتاق نگاه میکند. البته نمیتوانست فوری درک کند که جریان چیست و کجا قرار دارد. به یونیفورمها که آنجا در نزدیک او قرار داشتند نگاه می‌کند. او یک بار دیگر تکرار میکند: "شماها که هستید؟" هیچکس به او پاسخ نمیداد. او میپرسد: "چرا شماها جواب نمیدید؟" آنها سکوت میکنند. کسانی که در سالن در بستر بودندْ همه درد و رنجهای خود را داشتند، هر یک رنج مخصوص به خود را. هر یک از آنها چیزی از بدن خود را از دست داده بود، یکی پایش را، دیگری دستش را. یک نفر کور و یک نفر کر شده بود، یک نفر از کمر فلج شده و یک نفر هم دیوانه شده بود. اما درست به خاطر صدمهشان یک سود خریداری کرده بودند. و آن کم نبود. برای آنها جنگ به پایان رسیده بود، آنها دیگر نیازی به جبهه رفتن نداشتند. آنچه را که از آنها خواسته شده بود انجام داده بودند. نه تزار و نه وطن میتوانست بیشتر از این از آنها درخواست کند. و اگر خواست خدا بود که آنها با تمام خطرات جانی زنده بمانندْ بنابراین حالا از خدا صلح روحشان را هم میخواستند. اما مردِ بستری در تخت شمارهُ بیست و شش مانند خودِ ستیزه بود. نمیتوان گفت که از کجا چنین تأثیری از او برمی‌خاست. وقتی ما او را به سالن حمل میکردیمْ مشخص بود که زخمیها او را همطراز خود در نظر نخواهند گرفت. آیا به این خاطر بود، آیا آنها چون یک جنایتکار را کنارشان قرار داده بودند خود را در شرافت سربازی توهین گشته احساس میکردند؟
اما این نمی‌توانست تنها دلیل بوده باشد. چیزی ــ من نمیتوانم طور دیگر بگویم ــ مانند یک دشمنیِ بزرگ از او برمی‌خاست.
بیمارها بهتر از افراد سالم احساس میکنند، و من که همیشه با بیماران سر و کار داشتمْ ممکن است چیزی از حساسیت آنها را به دست آورده باشم. این به من هم سرایت کرده بود که این مرد دشمن همۀ ما است. از زمان حضورش در آنجا دوباره جنگ بود.
سیمیون میگوید: "آه آدمهای رذل" و میگذارد سرش در بالش فرو رود.
آنها به پرسش او پاسخ نداده بودند. و چون او به آنها فحش میداد بنابراین بدهکارِ پاسخ دادن به او نبودند. چطور باید تمام کلماتی را بنامم که به او میگفتند؟ همانطور که می‎دانی زبان روسی زبان ثروتمندی‎ست. تو در زبان آلمانی نمی‌توانی چنین کلمات قصارِ قویای را که روسها هنگام فحش دادن به همدیگر می‌گویندْ پیدا کنی. بنابراین آنها به او فحش میدادند. او یک لحظه سکوت میکند و سپس میگوید: "شماها چه میدانید من که هستم؟ اما من میدانم شماها که هستید. شماها قاتلید. همۀ انسانها رذلاندْ اما شماها قاتلید."
تمام سالن حالا به این خاطر بسیار ناآرام میشود، طوریکه من باید صدایم را برای فرمان سکوت دادن بلند میکردم. اما به سمت سیمیون میروم، خود را در برابر تختش قرار میدهم و میگویم: "تو پدرسگ، اگر بلافاصله ساکت نشوی، سپس ..." و چون از قبل میلۀ آهنی اجاق در دستم بودْ او را با آن تهدید میکنم.
در این هنگام او خود را به اندازهای بالا میکشد که پتو از سینۀ زخمیاش عقب میرود و آدم میتوانست ببیند که پانسمان در اثر خونریزی سرخ شده است. او مشتش را در برابر من قرار میدهد و میگوید: "صبر کن! صبر کن! وقتی اول خوب بشم! حالا میتونی منو بزنی، چون هنوز ضعیفم. اما وقتی دوباره سالم بشمْ بعد تو رو مثل یک شپش له خواهم کرد." و او مشتش را باز میکند تا بتواند با گذاشتن ناخن هر دو انگشتِ شست بر روی همْ نشان دهد که چطور میخواهد مرا له کند.
به این خاطر عدهای میخندندْ و این مرا عصبانی میسازد. من فریاد میزنم: "خفه شوید، فرزندان شیطان!" به سیمیون اما میگویم: "اصلاً میدانی که کجا هستی و چرا اجازه داری اینجا بستری شوی؟ به این دلیل که ارزشش را ندارد فقط بخاطر تو، تو خبیث، بیمارستانِ زندان را گرم کنند، به این دلیل تو را اینجا به بیمارستان نظامی آورده‌اند و در میان سربازان صادقی قرار دادهاند که اصلاً به آنها تعلق نداری. آنها برای تزار و وطن جنگیدهاند و در جبهۀ جنگ زخمی شدهاند. و تو، تو برای چه جنگیدی؟ آنها زخمهایشان را از طرف دشمن دریافت کردهاند، و این یک افتخار است. اما تو گلولهات را از یک پلیس دریافت کردهای و این افتخار نیستْ بلکه باعث خجالت است." من باید بگویم که اینطور با او صحبت کردن برایم یک لذت بردن بود، زیرا از او نفرت داشتم و میدانستم که با کلماتم او را دردناک‎تر از دشنام و تهدید به درد میآوردم. من میخواستم چیزهای بیشتری به او بگویم، بگوبم که او خودش یک قاتل است، و تنها کسی‎ست که در بین ما هیچ دوستی ندارد، نه در میان زخمیها و نه در میان افراد سالم. اما او در این وقت چنان فریاد بلندی میکشد که من باید تعجب میکردم چطور با این ضعف و با وجود عبور گلوله از میان سینه میتواند صدایش را چنین بلند سازد. او فریاد میکشید: "میکشمت! من هفت نفر را کشتهام و از آن پشیمان نیستم. و تو هشتمین نفر خواهی بود!" او در این حال مرا با چنان خشمی نگاه میکرد که من با وجود آنکه هنوز میلۀ آهنی اجاق را در دست داشتم و او بیش از حد ضعیف بود که بتواند به من حمله کندْ وحشت کردم و بیاراده یک قدم از تخت او عقب گذاشتم. اما چون برای همه صحبت میکردم و اجازه نداشتم خود را وحشتزده نشان دهم، و همچنین چون بسیار خشمگین بودمْ بنابراین دوباره به جلو قدم برمی‌دارم و میلۀ آهنی را طوریکه انگار میخواهم با آن به سرش ضربه بزنم بلند میکنم. شاید واقعاً او را میزدم، کاری که یک گناه بزرگ میتوانست باشد. اما در این لحظه ناگهان پرستار باربارا آنجا در مقابلم ایستاده بود و به من نگاه میکرد، و در این وقت بازویم با میلۀ آهنی پائین میآید، و من شرمسار بودم. من نمیدانم که آیا مدتی از داخل شدنش میگذشت و من متوجه نشده بودمْ و یا اینکه در همان لحظهای که قصد زدن سیمیون را داشتم داخل شده بود؟ او در مقابل من در آن سمت تخت ایستاده بود. بعلاوه فکر نمیکنم که من سیمیون را میزدم، حتماً فقط به تهدید کردن اکتفا میکردم.
بله، حالا میخواهم پرستار باربارا را برایت توصیف کنم. اما چه کسی قادر است یک انسانِ زنده را طوری با کلمات توصیف کند که بتوان از آن چیزی مانند یک عکس تجسم کرد؟ قابل تأسف است که من عکسی از او ندارم. من میتوانستم عکس را به تو نشان دهمْ و تو میتوانستی آنچه را که از او برایت تعریف میکنم خیلی بهتر درک کنی. او هنوز مدت درازی پیش ما نبود، و همیشه بعد از ظهرها خدمتش شروع میگشت. اغلب وقتی پرستار باربارا خدمتش شروع می‎شدْ دکتر ارشد هم پیش ما میآمد. گفته می‌شد که پرستار باربارا از خانوادۀ خوبی برخاسته و خوب تربیت شده است. آدم از گونهها و لبهای یک انسان متوجه می‌شود که با چه نوع از مواد غذائی بزرگ شده و آیا با کلمات خشن یا ظریف به او حرف زدن آموخته‌اند، و از دستها میشود فهمید که آیا آدم به کار خشن یا ظریف و یا هیچ کاری عادت کرده است. دستهای پرستار باربارا قطعاً عادت به کارهای خشن نداشتندْ با این وجود او همه جا کمک میکرد و از انجام هیچ کاری بیم نداشت، و خود را از هیچ کاری به این خاطر که بیش از حد منزجر کننده است دور نمیساخت. و تو میتوانی تصورش را بکنی که چیزهای منزجر کننده در سالنِ زخمیهای جنگ به اندازه کافی وجود دارد. بدترینشان کسانی بودند که گلوله به شکمشان شلیک شده بود. اما من نمیخواهم آن را برایت توصیف کنم. خدا را شکر که برای من هم این زمان به پایان رسیده است. و پرستار باربارا ــ امیدوارم که هنوز زنده و حال و اوضاعش خوب باشد! ــ هم راضی خواهد بود اگر بعد از ظهرها دیگر خدمتش را در پیش زخمی‌های جنگ نداشته باشد.
بنابراین پرستار باربارا در مقابلم در آن سمت تخت قرار داشت، و من از اینکه میتوانستم از یک چنین انسانِ بینوائی مانند سیمیون اینطور متنفر باشم شرمنده بودم. ما همه انسانهای بینوائی هستیم و همه به رحمت خدا نیازمندیم، بنابراین باید به یکدیگر شفقت داشته باشیم و مانند دکترها بیشتر از رنجهای دیگران بپرسیم و نه مانند قضات از گناهانشان. خدا تنها قاضی ما است. خدا ما را ببخشد! آمین.
پرستار باربارا به سیمیون نزدیک میشود و با گذاشتن دست بر روی شانه‌اش او را به بالش فشار میدهد. او آه بلندی میکشد. اما من فکر نمیکنم که پرستار باربارا او را به درد آورده بود. احتمالاً فقط به این خاطر بود که باید احساس کرده باشد چه ضعیف است، زیرا یک زن از او قویتر بود. پرستار باربارا میپرسد: "چه میخواهی؟" سیمیون پاسخ میدهد: "چیزی برای نوشیدن."
پرستار باربارا میگوید: "تو اجازه نوشیدن نداری. تو این را میدانی، و حالا ساکت باش!"
من به سیمیون میگویم: "میبینی، شنیدی چی گفته شد. به من نمیخواستی گوش کنی. اما وقتی پرستار باربارا به تو میگویدْ حتماً باید باور کنی که نوشیدن برای تو نه بخاطر بدخواهیْ بلکه چون به تو ضرر میزند ممنوع شده است. تو باید سالم بشوی."
سیمیون پاسخ میدهد: "چه چیزی میتونه هنوز به من ضرر بزنه. و چه سودی برام داره اگه سالم بشم؟ من هفت نفر رو کشتم و پشیمون نیستم. منو دار خواهند زد، و به این دلیل نمیخوام سالم بشم. چیزی برای نوشیدن به من بدید!"
پرستار باربارا و من خود را از تخت او دور میسازیم و به سمت بیماران دیگر میرویم. من به خودم سخت زحمت میدادم با آنها صبور باشم، رنجشان را تخفیف دهم و درخواست هر نفر را تا جائیکه در قدرتم بود برآورده سازم. زیرا من میخواستم مورد علاقۀ پرستار باربارا قرار بگیرم. من او را دوست داشتم. اما وقتی به تو میگویم که من او را دوست داشتم، بنابراین باید آن را اینطور درک کنی که انگار تو به من بگوئی: "من هوای خوب را دوست دارم، پرتو آفتاب و یک هوای لطیف را دوست دارم. من پرندگان آوازخوان را دوست دارم و گلهای شکوفا را. من یک کودک را دوست دارم، زیرا او شاد است، و یک پیرمرد را زیرا او خردمند است. من آنچه را که خوب و خوشحالم میسازد دوست دارم." اینطور باید آن را درک کنی، و تو میبینی که من در اینجا از ودکا و چنین چیزهائی که ما طور دیگری دوست داریم حرف نزدمْ بلکه آنطور که تو از یک فرشته که شاید در زندگی با او مواجه شده‌ای صحبت می‌کنی. اما با این حرف نمیخواهم بگویم که پرستار باربارا یک فرشته بود. زیرا کدام زنی یک فرشته است؟ اما حداقل همزمان یک شیطان هستند. و بنابراین احتمالاً پرستار باربارا هم ــ رحمت خدا بر او! ــ باید شیطانش را در بدن داشته بوده باشد. اما ما آن زمان از آن هیچ چیزی نه میدیدم و نه احساس میکردیم. او نمیگذاشت شیطان درونش بر علیه ما بیرون بیاید، بلکه او را خوب مخفی میساخت و این کار را همۀ زنان نمی‌توانند، و او در بین ما مانند یک فرشته در قالب انسان به اطراف میرفت، و ما همه او را مانند یک قدیس میپرستیدیم. همانطور که قبلاً گفتم هنوز او مدت درازی پیش ما نبود و همچنین مدت درازی هم آنجا نماند. من از آن زمان دیگر چیزی از او نشنیدم. شاید او با یک مرد آلمانی ازدواج کرده باشد، زیرا او خودش هم یک آلمانی بود. امیدوارم که خدا به او رضایت داده باشد! آمین!
همینطور که ما در مسیر تخت‌ها از پیش یکی به نزد بیمار دیگر میرفتیم، و پرستار باربارا به هر نفر یک خدمت می‌کرد یا حداقل یک مهربانی نشان میداد، در این هنگام سیمیون ناگهان دوباره مانند یک حیوان فریاد میکشد: "چیزی برای نوشیدن به من بدید!"
من به پرستار باربارا میگویم چون کلماتِ دوستانه و غیر‌دوستانه در او تأثیری ندارندْ بنابراین وانمود کنیم که صدای او را نمی‌شنویم. اما در این وقت بقیۀ بیماران دوباره شروع میکنند به ناآرام گشتن، برخی میگفتند که فریادهای او برایشان غیر قابل تحمل است و ما باید او را از سالن بیرون ببریم تا دوباره آرامش برقرار شود. آنها تهدید میکردندْ وگرنه از تخت بیرون میآیند و او را کتک میزنند.
در این هنگام سیمیون پاسخ میدهد: "شماها منو بزنید؟ بله، فقط بیائید اینجا، شما ناجنسها، شما چلاقها! هنوز دستهام قدرت دارند و میتونم شماها رو خفه کنم. من هفت نفر رو کشتم و از این کار پشیمون نیستم. من همۀ شماها رو خواهم کشت."
حالا من میخواستم دوباره به او پاسخ بدهم و به کلماتم فکر کردم که چطور باید آنها را انتخاب کنم تا به اندازۀ کافی قدرتمند باشند و همزمان به گوشهای پرستار باربارا توهین نکنند. اما در این وقت پرستار باربارا به من اشاره میکند که باید دهانم را نگاه دارمْ و من دهانم را نگاه داشتم. من در چهرۀ پرستار باربارا میدیدم که در بارۀ چیزی فکر میکند. او به سمت تخت سیمیون میرود. من تعجب میکردم که این جسارت را دارد آنقدر نزدیک برود، طوریکه سیمیون میتوانست با دستهایش او را بگیرد. من به خودم گفتم: "وقتی نزدیک سگ هاری میشویْ حداقل یک چماق با خودت بردار." بنابراین میلۀ آهنی اجاق را که سر جایش قرار داده بودم دوباره در دست میگیرم. سیمیون اما پتو را تا گردنش بالا میکشد، طوریکه آدم از او فقط صورتش را میدید. آه، چطور باید صورت سیمیون را توصیف کنم؟ صورتش مانند یک باغ وحشی بود. شاید این باغ روزی زیبا و تمیز بوده باشد، با گیاهان ظریف و مفید و با مسیرهائی خوب و ماسه‌ای. و شاید باغبانِ بزرگ که جهان را آفریدهْ این باغ را مطبوع آراسته بود تا در غروب آفتاب یا در خُنکای صبح در آن قدم بزند. اما جائیکه گیاه رشد میکندْ در آنجا علف هرز هم می‎روید، و علف هرز این باغ را کسی وجین نکرده بود. آنجا علف هرز بیش از حد رشد کرده بود، گیاهان ظریف و مفید و مسیرهای زیبای باغْ همه به یک بیابان تبدیل شده بود، یک باغ تاریک که در آن دیگر هیچکس نه در روز و نه در شب مایل به قدم زدن بود. صورت سیمیون اینطور دیده می‌گشت. پرستار باربارا مدت درازی او را نگاه میکند و او پرستار باربارا را نگاه میکند. او میگوید: "چیزی برای نوشیدن به من بدید!" اما این بار صدایش طور دیگر به گوش میرسید، نه دیگر مانند یک تقاضاْ بلکه مانند یک خواهش.
پرستار باربارا میگوید: "من اجازه ندارم."
سیمیون رویش را برمیگرداند. به نظر میرسید که انگار میخواهد با تمام بدن خود را برگرداند. اما او برای این کار بیش از حد ضعیف بود، و به این خاطر فقط سرش را به سمت دیگر میچرخاند. او همچنین ملافه را به روی صورتش میکشد. آدم فقط موهایش را میدید، موهای در هم و توسط عرق به هم چسبیده شده. آدم فراموش کرده بود که طبق معمول آنطور که در نزد ما مقرر بود مویش را بخاطر پاکیزگی قیچی کند. تمام بدبختیای که خود را در زیر پتو مخفی ساخته بود میتوانست آدم را متأثر سازد. به نظر میرسید که این بدبختی میگفت: "از من دور شوید."
پرستار باربارا اما آنجا ایستاده بود و فکر میکرد. او به سیمیون میگوید: "گوش کن، من پیش دکتر ارشد خواهم رفت و با او صحبت خواهم کرد. شاید او اجازه بدهد. تو باید تا وقتی من برمیگردم کاملاً ساکت دراز بکشی و آرام باشی. همچنین اجازه نداری دوباره فریاد بکشی. این را به من قول میدهی؟"
سیمیون پتو را کنار زده و با خشم به پرستار باربارا نگاه میکرد. او میگوید: "برو!" ممکن است که او این را یک حیله از پرستار باربارا به حساب آورده باشد. پرستار باربارا میرود. من پیش سیمیون میمانم. او ثابت به دری که خواهر باربارا از آن خارج شده بود نگاه میکرد. صورتش کاملاً تاریک بود. فقط سفیدی چشم در زیر ابروها میدرخشید و دندانهایش از میان لبهای تشنه مانند استخوانهای مردگانْ نور ضعیفی می‌داد. و سپس دهان بسته میشود، و چشمها بسته میشوند، و در چهرۀ بسته چیزی جمع میشود، چیزی مانند تاریکیِ جهانْ قبل از آنکه خدا نور را بیافریند. من در عمرم چیز تاریکی مانند چهرۀ سیمیونْ زمانی که انتظار بازگشت پرستار باربارا را میکشیدْ ندیده بودم. و دوباره به من یک بدبختی بزرگ بخاطر او و بخاطر خودم مسلط می‌شود. من فکر میکردم که انسان چه تنها است. ما در رنجهایمان تنهائیم و همیشه منتظریم که کسی بیاید درد ما را تسلی دهد. من برای او و خودم متأسف بودم.
پرستار باربارا برمیگردد. من نمیدانم که او با دکتر در باره چه صحبت کرده و دکتر به او چه گفته بود. شاید دکتر گفته بود: "اگر بمیردْ خب مرده است، و اگر نمیردْ بنابراین به دار آویخته میشود. بنابراین همه چیز بیتفاوت است." شاید هم فقط با علامت دستش گفته باشد که ما اجازه داریم هر کاری که میخواهیم با سیمیون بکنیم. پرستار باربارا خود را بر روی او خم میسازد و از او میپرسد: "چه میخواهی بنوشی؟"
من هرگز در صورت هیچ انسانی چنین تغییری مانند تغییر در صورت سیمیونْ وقتی پرسش را میشنَود و آهسته متوجه معنی آن میشودْ ندیده‌ام. او اجازه داشت چیزی برای نوشیدن دریافت کند، و نه فقط آن: از او پرسیده میشود چه چیزی مایل به نوشیدن است. چهرۀ او مانند اینکه درِ زیرزمین تاریکی گشوده شود و یک نور به داخل هجوم آورد روشن می‌گردد. اما این فقط یک لحظه ادامه داشت، سپس درِ زیرزمین بسته و چهره دوباره تاریک میشود.
او میگوید: "چیزی را که مایلم به من نمیدی."
پرستار باربارا میگوید: "چرا که نه، اگر بتوانم آن را تهیه کنم؟"
سیمیون میگوید: "لیموناد گازدار." و لحظه‌ای که او آن را آهسته ادا میکردْ من میبینم که لبخند میزند. دیدن لبخند زدن سیمیون وحشتناک بود.
پرستار باربارا میپرسد: "قرمز یا سبز رنگ؟"
سیمیون پاسخ میدهد: "سبز رنگ."
من این را از طرف او بیشرمانه مییابم. آیا او نمیتوانست به آب رضایت دهد؟ یا به چای؟ چرا چای نه؟ ما همه چای مینوشیم. من به پرستار باربارا میگویم: "چه تصورهائی این قاتل دارد، میخواهد مانند یک بارون چیز خوب داشته باشد."
اما پرستار باربارا کیف کوچک پولش را از جیب پیشبند خارج میسازد، نیم روبل از آن بیرون میآورد، آن را به من میدهد و میگوید: "برو، با این پول یک بطری لیموناد سبز رنگ بخر. آنچه از پول باقی میماند را میتوانی برای خود نگهداری."
من بخاطر نیم روبلی خوشحال بودم. لیموناد گازدار قیمت زیادی ندارد. آدم میتوانست آن را در بازارها و مغازههای آب‎معدنی فروشی خریداری کند. لیموناد گلو را غلغلک میدهد و شیرین است. من آن را دوست ندارم. شاید به این خاطر که در دوران کودکی آن را ننوشیدهام. زیرا آنچه را که انسان در کودکی خورده یا نوشیده استْ طعم خوشش را انگار که از میوههای بهشتی درست شده باشند حفظ می‌کند. به این خاطر است که انسان دوست دارد به دوران کودکی فکر کند. آنچه بعد میآید، خب بله، همۀ ما میدانیم که زمین بهشت نیست. و مایلیم همه به آنجا بازگردیم. من آن را اینطور برای خود توضیح میدهم که سیمیون نمیخواست خود را با آب یا چای قانع سازد، بلکه میخواست لیموناد گازدار داشته باشد، و نه لیموناد سرخ بلکه لیموناد سبز رنگ. حالا، او میتوانست آن را دریافت کند، پرستار باربارا پول آن را پرداخته بود و برای من هم هنوز یک انعام باقی میماند. البته من برای پرستار باربارا هر کاری انجام میدادم، همچنین بدون دریافت انعام. من در رفتن عجله نداشتم، هوایِ تازه حالم را پس از آن همه سر و صدایِ سالن سر حال میآورد. تو این را میدانی که من کار راحتی نداشتم و اغلب در معدهام آشوب بر پا بود. بنابراین از اینکه پرستار باربارا مرا برای تهیۀ لیموناد فرستاد خوشحال بودم. این یک رفع خستگی برایم بود. هوا سرد بود. برف در زیر چکمههایم دندان قروچه میکرد. برایم بعداً تعریف کردند که چگونه سیمیون انتظار بازگشتم را میکشید. هربار با گشوده گشتن درْ او به آن سمت نگاه میکرد ببیند که آیا من داخل شدهام. و حالت چهرهاش مرتب عوض میگشت، انتظار و بیاعتمادی، امید و ترس در برابر یأس، دعای خیر و لعنت، نور و تاریکی. هنگامیکه من بازگشتمْ پرستار باربارا پائینِ تخت رو به سوی او نشسته بود، طوریکه آنها میتوانستند با هم صحبت کنند. من نمی‌دانم آنها وقتی برای خرید رفته بودم به هم چه گفته بودند. شاید هم آنها سکوت کرده و فقط همدیگر را تماشا کرده بودند. من باید تعجب کنم که چطور پرستار باربارا در چهرۀ وحشی او میتوانست نگاه کند.
پرستار باربارا بطری را از دست من میگیرد. در بطری بسته بود، همانطور که در بطریهای آب معدنی بسته هستند. و وقتی آدم در آن را باز میکند صدای فیس میدهد. سیمیون بطری را میبیند و صدای فیس را میشنود، تا اینجا به نظر میرسید که انگار تردید داشته است من بطریِ صحیح را آورده باشم.
اما با شنیدن صدای فیس کردن درِ بطری باید متوجه شده باشد که بطریِ صحیح آورده شده است. این همان لیموناد سبز رنگی بود که او آرزویش را داشت.
پرستار باربارا از روی میزی که در کنار تخت او بود یک لیوان برمیدارد و آن را پر میسازد. سر و صدای ریختن لیموناد در لیوان، صدای تشکیل گشتن حبابهاْ و صدای انفجارشان، کف کردن آهسته، و سیمیون دقیقاً متوجه تمام اینها بود، او سپس حریصانه دستش را به سمت لیوان دراز میکند. پرستار باربارا با یک دست سر او را کمی بالا می‎آورد، با دست دیگر لیوان را نگاه میدارد و به این ترتیب به او در نوشیدن کمک میکند. اما نوشیدن راحت انجام نمی‎گرفت، سیمیون مینوشید و لیموناد در حلقش گیر میکرد. او باید برای سرفه کردن از نوشیدن دست میکشید. سپس او به نوشیدن ادامه میداد، هنوز یک جرعه دیگر، یکی دیگر. سپس با دست اشاره میکند که حالا کافیست. در لیوان باقیماندۀ سبز رنگی به جا میماند.
خب، حالا او نوشیده بود، تمام بیماران در سالن آن را دیدند. سالن کاملاً آرام شده بود، طوریکه انگار حالا دوباره صلح بعد از جنگ است.
حالا اما همانطور که سیمیون کاملاً صلحآمیز آنجا دراز کشیده بودْ پتو دوباره کنار می‌رود و در این وقت من متوجه چیزی می‌شوم و وحشت می‌کنم، و مطمئناً پرستار باربارا هم متوجه آن شده بود: بر روی پانسمانِ پیچیده به دور سینهاشْ لکههای جدیدی پدید آمده بود، نه دیگر به رنگ خون، بلکه به رنگ سبز روشن. مایعِ به زحمت نوشیده شدهْ فقط تا قسمتی به درون تشنهاش داخل شده و قسمت دیگر بیرون زده بود. بله مری توسط گلوله سوراخ شده بود.
سیمیون متوجه نمیگشت که چطور پانسمانِ دور سینهاش به خود رنگ سبز گرفته است. او با دست اشاره میکند که باید بطری و لیوانش را روی میز قرار دهند. آنها حالا مال او بودند.
پرستار باربارا بالش او را مرتب میکند و پتو را بر روی سینهاش بالا میکشد. سپس دوباره بر لبۀ تخت او مینشیند. سیمیون به او نگاه میکرد و به نظر میرسید که در باره چیزی فکر میکند. دکتر ابتدا نوشیدن را برایش ممنوع ساخته و سپس اجازه نوشیدن داده بود. احتمالاً این چیزی بود که سیمیون به آن میاندیشد. او باید از خودش پرسیده باشد: "وضع من چطور است؟"
حالا آدم میتوانست فکر کند که لحظۀ مناسب برای مطلع کردن پلیس فرا رسیده است. اگر آنها اقرار کردن مرد را میخواستندْ بنابراین باید عجله میکردند. او در این لحظه می‌توانست حرف بزند. چه کسی میتوانست بداند که تا چه مدت او قادر به این کار باشد. من به او نگاه میکنم و برای این کار وقت زیادی به او نمیدهم. اما هیچ کس به این فکر نیفتاد پلیس را مطلع سازد. آنها میتوانستند اطلاعات خود را از شخص دیگری به دست آورند. ما سیمیون خودمان را دوباره به پلیس تحویل ندادیم. او در نزد ما مُرد. این برای من ثابت شده بود. و او باید با آرامش میمرد!
من کمی به کنار میروم، اما نه آنقدر دور که نتوانم بشنوم سیمیون و پرستار باربارا با هم چه صحبت میکنند. کسی هم مرا صدا نمیکرد. من در کنار پنجره ایستاده بودم و از میان گلهای یخ به بیرون به خیابان نگاه میکردم. من شبح مردم بیشماری را در حال عبور میدیدم. خورشید نزدیک به غروب کردن بود. برفها بر روی بام خانهها میدرخشیدند.
سیمیون میپرسد: "باید حالا بمیرم؟"
پرستار باربارا پاسخ میدهد: "ما آن را نمیدانیم."
او میگوید: "اما من فکر میکنم که تو میدونی."
پرستار باربارا میپرسد: "آیا هنوز یک آرزو داری؟"
او به این پرسش پاسخ نمیدهدْ بلکه میپرسد: "آیا تو یک فرشتهای یا یک انسان؟"
"تو میبینی که من یک انسانم، لباس پرستاری را نمیشناسی؟ فرشتهها دارای بال هستند."
"اما پس چرا تو اینقدر به من مهربونی میکنی؟"
"چون میبینم که تو رنج میکشی."
آنها لحظهای سکوت میکنند. سپس او میگوید: "من نمیخوام بمیرم."
"چرا نمیخواهی بمیری؟"
"چون من به جهنم میرم."
"من فکر نمیکنم که تو به جهنم بروی."
"پس به کجا میرم؟"
"به بهشت."
"این چه حرف احمقانهای است که تو می‎زنی! من چطور میتونم به بهشت برم؟ من هفت نفر را کشتم."
"خدا بخشنده است."
"منم معتقدم که خدا بخشنده استْ اما برای مردمی که خوبند و مردمی که کم گناه کردهاند. او گناه کم را حتماً میبخشه. اما هفت قتل رو ... و اینها تنها گناهانم نیستند."
"خدا برای کسی که گناهان کمی مرتکب شده باشدْ بخشش کمی لازم دارد و برای کسی که گناهان زیادی کرده است بخشش زیادی لازم دارد، و خدا به اندازۀ نیازی که هر نفر داشته باشد بخشش دارد. من فکر میکنم که خدا برای تو بخشش زیادی داشته باشد."
"من یک انسان بد هستم."
"تو در برابر انسانها یک انسان بد هستی. اما ما حالا از خدا صحبت میکنیم. این دو یکی نیستند. شاید تو در برابر خدا از دیگران بدتر نباشی، نه بدتر از سربازهای زخمی در اینجا و نه بدتر از من. در برابر خدا، میفهمی."
سیمیون هیجانزده میگوید: "این چه حرفیه که میزنی. من بدتر از تو نباشم؟ میخوای خدا رو با حرفهای بیمعنیات عصبانی کنی؟ یا مگه خدا کوره؟ به خودت نگاه کن و به من نگاه کن! خدائی که هر دو نفر ما رو میبینه، چطور میتونه معتقد باشه که من انسان بدتری از تو نیستم؟ نه، من تو رو درک نمیکنم."
پرستار باربارا می‌گوید: "فقط به رحمت خدا فکر کن."
من ناگهان به یاد می‎آورم که باید رختها شمرده شوند و اینکه برنج برای شام هنوز آماده نشده بود. این دو کار را باید پرستار باربارا انجام میداد. به این خاطر پیش او میروم و چیزهائی را که باید انجام میگشتند به او یادآوری میکنم. او به ساعتی که به دیوار آویزان بود نگاه میکند و مردد بود برود یا نرود.
اما سیمیون او را نگاه میدارد و خواهش میکند: "از اینجا نرو. از وقتی تو آمدی هوا روشن شده و اگه بری دوباره تاریک میشه."
پرستار باربارا دستورات لازم و کلید را به من میدهد و پیش سیمیون می‌ماند. من میروم. در بیرون به ایلجا برخورد میکنم، او کمک بهیار دیگر بیمارستان بود. او برای تعویض پست من آمده بود. من به او میگویم، او میتواند یک ساعت دیرتر بیاید، کلید را به او میدهم و از او خواهش میکنم کاری را که به من محول شده بود انجام دهد. بنابراین من مدت زیادی در بیرون نبودم.
بعد از برگشتن خود را با اجاق مشغول میکنم، در حالیکه اصلاً ضروری نبود چوب بیشتری داخل آن کنم. اجاق به اندازه کافی داغ بود. داخل سالن بقدری گرم بود که حتی گلهای یخ بر روی شیشۀ پنجرهها شروع به ذوب شدن گذارده بودند. اما من میتوانستم از کنار اجاق بشنوم که آن دو چه صحبت میکنند. این یک ساعت آرام بود. مدت‌ها بود که در سالنِ زخمیها چنین سکوتی برقرار نبود. طوری بود که انگار تمام زخمیها در حال گوش کردن هستند. شاید هم اکثر آنها در خواب بودند.
سیمیون میپرسد: "تو مادر هستی؟"
پرستار باربارا پاسخ میدهد: "نه، من هنوز فرزند ندارم."
سیمیون میگوید: "من این رو به خوبی میبینم. تو هنوز خیلی جوانی. اما پس چطور میتونی وقتی مادر نیستیْ اینطور با من خوب باشی؟ فقط مادرم اینطور با من خوب بود. این مالِ گذشتههای خیلی دوره."
او با چشمهای بسته در بستر افتاده بود. پرستار باربارا دستهای زمختِ تیرۀ او را در دستهای سفیدِ ظریف خود نگاه داشته بود. من میدیدم که چطور او سرش را بر روی دستهای سیمیون خم ساخته بود.
سیمیون بدون آنکه چشمهایش را بگشاید میگوید: "تو گریه میکنی. آیا بخاطر من گریه میکنی؟ تا حال هرگز کسی برای من چنین کاری نکرده است. چرا، مادرم، او بخاطر من گریه کرد، یک بار، نه، دو بار. بار اول من یک کودک بودم. من بیمار بودم. و بعد برام لیموناد سبز رنگ آورد. بار دوم، وقتی خونه رو ترک می‌کردم بزرگ بودم. در آن وقت او دوباره برای من گریه کرد. این آخرین بار بود که من او را در حال گریه کردن دیدم. چون من دیگه به خونه برنگشتم. کاش میتونستم به خونه برگردم!"
من دوباره دیدم که او لبخند میزند. اما لبخند محو میشود. او میگوید: "درد میآورد." او سرفه میکرد، باید کمی او را به بالا میکشیدند، او همراه با سرفه قِی می‌کرد. من به کمک پرستار باربارا میروم. او زیاد قی میکرد، خون و کف. و پانسمان از نو به خود رنگ سرخ میگیرد. دیگر رنگ سبز دیده نمیگشت. همه چیز قرمز بود. او میگوید: "مهم نیست. مهم نیست." اما ناگهان بر چهرهاش ترس ظاهر میشود. من انسانهای زیادی را در حال مردن دیدهام، اما هیچ کس را با چنین وحشتی ندیدم. در این هنگام او شروع میکند به فریاد کشیدن، و فریادش به فحش دادن و لعنت کردن تبدیل میشود. فحش دادن و لعنت کردنی که در تمام عمرش آنقدر به کار برده و چنان عادت کرده بود که آنها خود به خود بر زبان میچرخیدند و از روی لبها می‌پریدند و با خدا را خواندن و دعائی تعویض میگشتند که خود را مغشوش میساخت و به پایان نمیرسید.
او ناله کنان میگوید: "با من دعا کن!"
من نمیدانم پرستار باربارا دعاهای ما را از کجا میشناخت. زیرا او از کلیسای ارتدکس ما نبود. اما یا باید بر او وحی شده و یا اینکه اغلب در کلیسای ما بوده و دعاها را به خاطر سپرده باشد؟ دعای ربانی را کاملاً میدانست و از دعاهای دیگر آغاز و قطعاتی از آنها را میدانست. و در میان دعاْ همانطور که ما آن را می‌خوانیمْ مرتب میگفت: رحمت خدا بر تو، رحمت خدا بر تو.
سالنِ زخمیها مانند کلیسا شده بود. و بسیاری در دعا شرکت کرده بودند. البته هنگام دعا دیگر تفاوتی میان سرباز و جنایتکار وجود نداشت. در برابر خدا همۀ انسانها برابرند. آمین. سیمیون میپرسد: "اینجا صلیب وجود نداره؟" او با چشم بر روی دیوارهای لخت جستجو میکرد. تصویر مریم مقدس جائی به دیوار آویزان بود که او نمیتوانست آن را ببیند. و چرخاندن صورت او به آن سمت سخت بود. او میگوید: "من مایلم یک صلیب در دست بگیرم." او گردنش را لمس میکند، دستش را به زیر پانسمانِ روی سینه میبرد و میگوید: "نه، من گُمش کردم. مادرم اونو وقتی خونه رو ترک کردم به من داده بود. اما مدتهاست که دیگه اونو ندارم و حتی نمیدونم کِی گُمش کردم." پرستار باربارا گردنبندِ نازکی با یک صلیب نقرهای در گردن حمل میکرد، آن را باز میکند و صلیب را در دست او قرار میدهد. سیمیون صلیب را میان انگشتان دست نگاه می‎دارد و دست دیگر را بر روی آن دستش قرار می‌دهد. آدم باید صلیب را وقتی در حال مردن است اینطور نگاه دارد. اما مردن هنوز برایش آسان نشده بود. مرگ قوی است اما زندگی هم در او قوی بود. اما در نهایت این مرگ است که همیشه قویتر است. سیمیون میپرسد: "میتونی آواز بخونی؟"
بله، پرستار باربارا میتوانست آواز بخواند. گاهیْ وقتی یک انسان آواز می‌خواندْ سپس اینطور است که انگار انسان یک آلت موسیقی‎ست و خدا آن را مینوازد. این یک مرحمت بزرگ است. اینها انسانهای سعادتمندی هستند که مرحمت خدا مانند یک نفس از حنجره‌شان خارج می‌شود. ما او را اینطور در حال آواز خواندن میشنیدیم. و در سالن بجز صدای آواز خواندنِ او هیچ چیز دیگری به گوش نمیرسید. "بخواب، کودک زیبایم." تو این ترانه را میشناسی؟ مادرانِ قزاقی این را برای کودکانشان میخوانند. این یک ترانه برای خواباندن کودکان در گهواره است. "بخواب، کودک زیبایم."
اما سیمیون هنوز نمیخوابید. او هنوز چیزی برای گفتن داشت. او میگوید: "وقتی من در بهشت هستم، بعد جای تو رو آماده میکنم، من زودتر از تو اونجا خواهم بود، و تو بعداً خواهی آمد، من اینو میدونم. و وقتی به بهشت بیائیْ بعد جای خودتو آماده می‌بینی، تو نور من."
او اینطور به پرستار باربارا گفت: "تو نور من" و پس از آن دیگر صحبت نکرد. و هیچکس صحبت نمیکرد. سیمیون میمیرد. خورشید هم غروب کرده بود، و گلهای یخ دوباره خود را بر روی شیشۀ پنجرهها به هم می‌فشردند. هوا در سالن کم نور شده بود.
پرستار باربارا یک شمع روشن میکند و آن را بر روی میز کوچکِ کنار تختْ در مقابل بطری و لیوان قرار میدهد. و ما سیمیون را که آرام آنجا قرار داشت و چهرهاش مانند چهرۀ یک قدیس پاک بودْ نگاه میکردیم. باغ خدا در چهرۀ او نمایان بود.
ایلجا برای تعویض پست میآیدْ و من میروم به دکتر اطلاع دهم، زیرا این جزء مقررات بود که در نهایت دکتر بیاید و مرگ را تأیید کند.
*
این داستان گزارش رویدادی از یک بیمارستان نظامیِ روسیه در تارتوْ از جنگ سالهای 1918 ـ 1914 است.