مگس.

شهردارِ شهر کوچک بوکوویناْ که بخاطرش روسها و اتریشیها سه بار جنگیده بودندْ پس از تقریباً چهار سال دوباره در میان دوستانش نشسته بود. مردِ بلند قامتِ چهارشانه که تقریباً چهل سال داشتْ خاکستری و خسته به نظر می‌آمد و استخوان گونههای بدون گوشتْ از چهرۀ لاغر شدهاش بیرون زده بود.
او آنجا در کنار دوستانش در میخانۀ قدیمی نشسته بود و باید از دستگیر شدن و تبعید به سیبری، از زندگی در شش زندانی که خدا میداند چرا در آنها انداخته شده بود، از زندانیان و گروگانهای دیگر، از بهارِ کوتاه و زمستان بیپایان سیبری و از آشفتگی روسیه تعریف می‌کرد. اما او دوست نداشت. دستهای بزرگِ لاغر و زرد گشتهاش بر روی میز قرار داشتند، همان دستهائی که قبل از این ماجرا بسیار وحشی و بیقرار در هوا تکان میخوردند. مردی که در گذشته برای چیزهای غیر ضروری بلند فریاد میکشیدْ حالا با صدای خستۀ نیمه گرفته، کوتاه و با مکثهای سنگین صحبت می‌کرد، طوریکه انگار باید تجربهها را ابتدا از چاهِ عمیق درونش با زحمت بیرون بکشد.
یک مگس بر روی دستهای بزرگش کاملاً آهسته میخیزید.
برادرزن شهردار با صدای بلند میگوید: "چه حشرۀ مزاحمی. در زمستان هم هنوز زندگی میکند و بدون اینکه بگذارد مزاحمش شوند با خیال آسوده بر روی دست تو میخزد." و می‌خواست با یک ضربه حیوان مزاحم را فراری دهدْ اما نگاه آمرانۀ شهردار به او برخورد میکند.
برادر زن میگوید: "هی، هی، هی، آدم اما اجازه دارد یک مگس را بپراند."
شهردار بطرز عجیبی آهسته میگوید: "نه، راحتش بگذار."
مگس از روی دست بلند می‌شود و به سمت بینیِ محکم و جلو آمدۀ شهردار پرواز میکند. از آنجا آهسته به سمت پیشانی میخزد، و گرچه بدون شک این کار آزاردهنده بودْ اما شهردار او را نمی‌راند. دوستان دور میز فکر میکردند: "شهردار انرژیاش آسیب دیده است."
شهردار در حالیکه مگس آهسته بر روی پیشانیاش می‌خزید شروع به تعریف میکند: "شماها باید بدانید که من نشستنم پیش شما را مدیون یک چنین حیوان کوچکی هستم. شماها میدانید که من در اشلوسلبورگ هفتاد و سه روز زندانی بودم. در یک سلولِ بدون پنجرهای که فقط نور کمی از راهرو از بالای در آن را روشن میساخت. وقتی شعلۀ گاز راهرو خاموش میشدْ سپس سلولِ مرطوب من هم مانند قیر سیاه میگشت. من هفتاد و سه روز بدون آنکه چهره یک انسان را ببینم، بدون آنکه صدای یک انسان را بشنوم در آن سلول نشستم. غذا برایم از یک دریچه به داخل هل داده میشد. من نمیدانستم به چه اتهامی آنجا هستم. نه خبری از بیرون، نه یک بازجوئی و نه زندانبانی. من مطمئن بودم که مرا فراموش کردهاند و یک روز در آن سوراخِ مرطوب و تاریک خواهم مُرد. صبح یک روز بر روی سقفِ سلول یک مگس می‌بینم. من نمیتوانم به شماها بگویم که این برای من چه اهمیتی داشت. من بسیار خوشحال بودم که یک موجود زنده آنجا است و میتوانم او را مخاطب قرار دهم. من شروع کردم با او به صحبت کردن و هرآنچه را که در قلب داشتم برایش تعریف کردم، گفتم که چطور مرا بدون آنکه بگویند اصلاً چه جرمی مرتکب شده‌ام از یک زندان به زندان دیگر کشاندهاند. من اسم چهار دخترم را برایش نام بردم. من در موردِ نتیجۀ جنگ از او پرسیدم. من شروع کردم در برابر او به گریه کردن. در این وقت متوجه میشوم که مگس در حال حرکت کردن است. او کاملاً آهسته تا لبۀ سقفِ سلول میرود، سپس از دیوار تا کفِ سلول به پائین میخزد، بر روی کف سلول تا پایهُ چوبی تختِ من میآید، از پایۀ چوبی تا تشکِ از کاه پر شدهام بالا میخزد و در مقابل من بر روی تشک مینشیند. من باید نفسم را حبس میکردم. من دقیقاً میدانستم مگسی که با او صحبت کرده‌ام یک مگس معمولی نیست. من کاملاً مطمئن بودم که او هر سیلابِ حرف‌هایم را فهمیده است. او اشگهایم را دیده و کاملاً آرام آنجا نشسته بود و به گریستنم گوش میداد. من هرچه در قلب داشتم به او گفتم، و او همه چیز را بر روی محلی که در برابرم انتخاب کرده بود شنیده بود. در این لحظه چراغ راهرو خاموش میشود و سلول تاریک می‌گردد. من نمیتوانستم دیگر مگس را ببینم و با دقت فراوان تشک را لمس میکردم، دستم را با احتیاط به جلو میبردم و محلی را که باید مگس نشسته باشد بیهوده لمس میکردم. او رفته بود. من یک ساعت تمام سعی کردم با دست مگس را پیدا کنم، زیرا من پس از هیجانهای روز تا حد مرگ خسته بودم و می‌خواستم دراز بکشم و دوباره بخوابم. عاقبت از پیدا کردن مگس دست میکشم. او دیگر نمیتوانست آنجا باشد، بنابراین بر روی تشکم دراز میکشم. چند دقیقه این فکر به من فشار می‌آورد که شاید با این کار دوستم را له کنم، زیرا من، همانطور که شماها میدانیدْ وزن کمی نداشتم. اما لحظۀ بعد به علت خستگی زیاد به خواب می‌روم.
صبح روز بعد چشمهایم را باز میکنم و چه میبینم: بر روی سقف، دقیقاً در همان نقطۀ روز قبلْ مگسم نشسته بود. من خود را رها گشته احساس میکردم. من شروع میکنم با او به صحبت کردن. اما این بار دیگر هیجانزده نبودم. من روز قبل آنچه را که به قلبم فشار میآورد گفته بودم. من همچنین می‌دانستم که اگر حالا شروع کنم به تعریف کردنْ مگس دوباره پیش من پائین خواهد آمد، همان مسیر را، نیم متر بر روی سقف سلول، سه متر بر روی دیوار، نیم متر بر روی کفِ سلولْ تا پایۀ چوبیِ تختم و سپس دوباره بر روی تشک در مقابلم خواهد نشست. من کاملاً آرام با او صحبت می‌کردم، در گفتگوی ما چیزی طبیعی قرار داشت. در حالیکه من در کمال دوستی با مگس گفتگو میکردمْ میشنوم که صدای گام‌هائی در راهرو نزدیک می‌شوند، کلید جرنگ جرنگ می‌کند، در باز میشود، برای اولین بار یک نگهبان قدم به سلول میگذارد و فریاد میزند: "بلند شوید، شما آزادید! شما اولین زندانی هستید که مبادله میشوید. برای خودتان یک پالتو بخرید، در قطار هوا سرد است. کمی هم برای خودتان غذا تهیه کنید، شما امروز حرکت میکنید." شماها میتوانید تصور کنید که چطور از خوشحالی دیوانه شده بودم. سه دقیقۀ بعد در خیابان ایستاده بودم. با عجلۀ زیادی تمام چیزهای ضروری را خریدم، دو ساعت بعد قطار به راه میافتاد. من راندم، راندم، راندم. وقتی در هاپاراندا بودم ناگهان مگس به یادم میآید. من کاملاً افسرده میشوم، با فکر به بی‌وفائی‌ام قلبم فشرده میشود. من باید یک قوطی کوچک تهیه میکردم و دوستم را همراه خود میبردم. اگر تهیه کردن یک قوطی ممکن نبودْ باید او را در یک قیفِ کاغذی با خود میبردم. باید لااقل رویم را برمیگرداندم و به او نگاه میکردم. من حتی یک کلمه برای خداحافطی ادا نکردم و در عجله برای خروج او را کاملاً فراموش کرده بودم. این بزرگترین بیوفائی زندگی‌ام بود که باید خود را به آن متهم سازم. فقط مسخره کنید و به من بخندید. میبینم که شماها متقابلاً به همدیگر نگاه میکنیدْ اما من به شماها میگویم که فراموش کردن مگس بزرگترین رذالت زندگی‌ام بود."
شهردار باید تعریف کردن را قطع میکرد. چهرهاش مانند خون سرخ شده بود، هیجان مانع ادامهُ صحبت او میگشت. در این بین مگس همچنان آرام بر روی پیشانیاش نشسته و او به این فکر نیفتاده بود که حیوان را براند.
پزشک منطقه اولین نفری بود که جرأت کرد مزاحم فشارِ سکوت شود.
او با صدای آرامبخشی که گاهی پزشکان دارند میگوید: "آقای شهردار، من فکر میکنم لازم نیست که خود را غیرضروری متهم سازید. زیرا میخواهم به شما اعتراف کنم که به نظر من مگس اصلاً بطور واقعی وجود نداشته است. اغلب پس از یک اقامت طولانی در یک سلول انفرادیْ شبیه به چنین توهمی رخ میدهد. مگس در تخیل شما زندگی میکرد، و اگر قرار باشد صریح باشمْ بنابراین باید به شما بگویم که این اولین نشانۀ دیوانگی بود. اگر شما در هفتاد و چهارمین روز آزاد نمی‎شدیدْ بنابراین در هفتاد و پنجمین روز همراه با مگس‎تان دیوانه میگشتید."
در این بین مگس دوباره پرواز کرده و بر روی دست بزرگ شهردار نشسته بود. او رو به پائین به مگس نگاه میکرد و به نظر می‌رسید که بخاطر حرف دکتر اصلاً دلواپس نیست و در حال حاضر هیچ چیز برایش بجز راه رفتن مگس بر روی انگشت بزرگِ کمی مودارش جالب نیست. و ابتدا پس از یک مکث طولانی میگوید: "بله، بله، این نظر شماست، آقای دکتر."
دوستان مخفیانه به همدیگر نگاه میکنند. در نگاه آقایان بخاطر دوست قدیمیشان کمی نگرانی قرار داشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر