چرا مُرده‌ها دوباره زنده نمی‌شوند.

اما این چگونه اتفاق افتاد؟ این ایمانا است که انسانها را خلق کرد، و چون او مهربان استْ چنین گفت: "من نمیخواهم که انسانها به طور کامل از بین بروندْ بلکه آنها باید پس از مرگ دوباره زنده شوند." و آنها را پس از خلق کردن به منطقهای میفرستد که باید در آن زندگی میکردند؛ اما او خودش چون هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت در خانه میماند. او سپس آفتابپرست و مرغ جولا را خلق میکند، و هر دو آنها مورد علاقهاش واقع می‌گردند، یعنی، کاملاً مورد علاقهاش واقع نگشتند؛ زیرا پس از گذراندن سه روز با آن دو متوجه میشود که در آنها چیزی کم است. بخصوص در مرغ جولا؛ او خیلی حرف میزد، راست و دروغ، و کلمات راست کم بودند و کلمات دروغ بسیار. از سوی دیگر با زیر نظر گرفتن آفتابپرست متوجه میشود که او شعور بزرگی دارد و هر چیزی که در این سه روز گفته حقیقت داشته و هیچ دروغی در حرفهایش نبوده است.
بنابراین در روز چهام به آفتابپرست میگوید: "برو به آن منطقهای که من انسانها را فرستادهام و به آنها بگو که نیازی به گریه کردن ندارند و آنها پس از مرگ دوباره زنده خواهند گشت."
آفتابپرست میگوید: "بسیار خوب، من میروم."
و مرغ جولا پیش خدا میماند. اما آفتابپرست آهسته آهسته راه میرفت؛ و هر وقت خدا به پائین نگاه میکرد میدید که حیوان هنوز هم آهسته و آهسته راه میرود. زیرا که آفتابپرست همیشه اینطور راه میرود و هنگام صحبت کردن هم بسیار کُند و آهسته حرف میزند و این خدا را حالا واقعاً ناراحت می‌سازد، زیرا او متوجه شده بود که انسانها در آن پائین به این خاطر که باید بمیرند کاملاً ناراضیاند. در این وقت خدا میگوید: "آه تو حیوانِ آهسته، آیا نمیتوانی سریعتر راه بروی؟" و کاملاً عصبانی میشود.
اما حالا خدا خود را آرام میسازد؛ زیرا با نگاه کردن به پائین میبیند که آفتابپرست عاقبت در پیش انسانها است و وقتی او به پائین گوش میسپرد ــ مرغ جولا در کنارش بود ــ میشنود که چطور آفتابپرست برای انسانها صحبت میکند. و در حقیقت همانطور که گفته شد نه چندان سریع شروع به صحبت میکند: "به من گفته شده است ... به من گفته شده است ... به من گفته شده است..."
و مرتب "به من گفته شده است" را تکرار می‌کرد، طوریکه ایمانا فریاد میکشد: "خب، مردک، آیا به من‌ـ‌گفته‌ـ‌شده‌ـ‌استِ تو تمامی ندارد؟"
در این هنگام خدا میبیند که مرغ جولا کمی بالهایش را میگشاید، طوری که انگار میخواهد از آنجا پرواز کندْ و از او میپرسد: "به کجا میخواهی بروی؟" مرغ جولا میگوید: "هیچی ... من فقط میخواهم کمی به این کنار بروم ... تو که اجازه میدهی." ایمانا میگوید: "باشه." اما هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که مرغ جولا در هوا به نوسان آمده بود و با سرعت رو به پائین پرواز میکرد ــ چون او یک پرنده است ــ و قبل از آنکه خدا بتواند او را برگرداند خیلی سریع پیش انسانها بود. و او درست زمانی به پائین رسیده بود که آفتابپرست برای بار دهم/یازدهم به مردم میگفت: "به من گفته شده است ... و به من گفته شده است." در این هنگام مرغ جولا میگوید:
"چه چیزی به ما گفته شده است؟ به ما گفته شده است که وقتی انسانها بمیرندْ مانند ریشه گیاه آلوئهورا سپری میگردند و هرگز زنده نخواهد گشت!"
آفتابپرست مضطرب به او نگاه میکند و میگوید: "تو دروغگو، تو آنجا چه میگوئی؟ به ما اما گفته شده است ... اما گفته شده ... اما گفته شده است ... وقتی انسانها بمیرند، دوباره زنده خواهند گشت!"
اما انسانها دیگر حرف او را نمیشنیدند. زیرا به محض آنکه مرغ جولا کلماتش را به پایان رساندْ انسان‌ها وحشتزده از آنجا گریختند و همه جا اعلام کردند که بعد از مرگ دیگر برایشان زنده شدنی وجود نخواهد داشت. و امروز هنوز هم آفتابپرست "به ما گفته شده است ... به ما گفته شده است" خود را تکرار میکند و انسانها میمیرند و دوباره برنمیخیزند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر