یک معلمی قصد داشت برای افزودن به شایستگیهایش به مکه برود، زیرا
او مردی بسیار متدین بود. او سوار اسب بسیار نحیفش میشود و میتازد و میتازد، تا اینکه اسبش کاملاً خسته میشود. در این وقت یک کفتار به استقبالش میآید و میگوید: "معلم، به
کجا میخواهی بروی؟" او میگوید: "من در یک سفر زیارتی هستم و میخواهم به مکه بروم." کفتار میگوید: "آسمان در این سفر حتماً با تو خواهد بود و آن را برایت آسان
خواهد ساخت." معلم غمگین پاسخ میدهد: "آه، به نظرم میرسد که آسمان از من خشمگین است؛ اسب من خیلی خسته و کوفته است."
کفتار به اسب نگاه میکند و میگوید: "او واقعاً خسته است، اما این شگفتانگیز
نیست، او کاملاً نحیف و پیر است. آیا اسب دیگری نداری؟" معلم میگوید: "نه." کفتار میگوید: "این غمانگیز است، تو با این
اسب به مکه نخواهی رسید. بهتر است که مَرکب دیگری پیدا کنی." معلم میگوید: "اما از کجا باید مَرکب دیگری پیدا
کنم؟" کفتار پاسخ میدهد: "برای این
کار اگر بخواهی یک توصیه وجود دارد. بهترین کار این است که ما حیوان را بکشیم و آن را بخوریم. سپس من با کمال میل تو را بر پشتم حمل میکنم، زیرا من هم مشتاقم به مکه بروم. تو بعد خواهی دید که من چه سریع میتازم." معلم میگوید: "به نظرم میرسد که میخواهی مرا فریب دهی." کفتار چشمهایش را به سمت آسمان میچرخاند و میگوید: "این چه حرفیست؟ آیا مگر در بدنم وجدان
ندارم که بخواهم یک مرد مقدس را که به مکه میرود فریب دهم؟! ..."
در این وقت معلم میگوید: "بسیار
خوب، من حرف تو را باور میکنم." او از اسب
پیاده میشود، کفتار اسب را میدرد؛ و وقتی معلم برای تاختن قصد داشت سوار او شودْ کفتار
میگوید: "هنوز یک لحظه صبر کن، من میخواهم از فرزندانم خداحافظی کنم، و چون ما با هم نمیتوانیم تمام اسب را بخوریم، اگر تو مخالفتی نداری من
مقداری از گوشت را برای خداحافظی برای فرزندانم میبرم." معلم میگوید: "قبول" و سجادهاش را در شن پهن میکند تا به سمت مکه نمازش را بخواند ــ و وقتی صورتش را برمیگرداند کفتار دیگر آنجا نبود. و او انتظار میکشد و انتظار میکشد. اما کفتار نیامد، و در این وقت معلم به سینهاش میکوبد.
در این هنگام یک شغال به آنجا میآید و از دیدن معلم که غمگین نشسته
بود تعجب میکند و میپرسد: "معلم، چه اتفاقی افتاده است؟" معلم
ماجرا را برای شغال شرح میدهد و گریه میکند. شغال میگوید: "گریه نکن، من کفتار را برایت برمیگردانم."
شغال زین اسب را، پتوی زیر زین را، دهنه، افسار، مهمیزها و شلاق را
برمیدارد و با آنها میرود. و همچنین یک قطعه از گوشت را که کفتار باقی گذارده بود با خود میبرد. در بین راه تک تک وسائل را بر روی زمین میاندازد تا اینکه به نزدیک خانۀ کفتار میرسد. حالا او پتوی زیر زین اسب را به کناری میاندازد، تا غار به رفتن ادامه میدهد و فریاد میزند: "بچههای عزیز، عمو شغالتان اینجاست!" او در ابتدا پاسخی دریافت نمیکند، زیرا کفتار به فرزندانش توصیه کرده بود: "اگر
کسی برای دیدن من آمد، باید سکوت کنید و اگر راه دیگری وجود نداشتْ بگوئید که من
در خانه نیستم." و وقتی شغال دوباره صدا میزند و میگوید: "بچهها، عمویتان یک پیام مهم
دارد." آنها جواب میدهند: "مادر ما
در خانه نیست." در این وقت شغال فریاد میزند: "آه، مادر بیچارۀ شما اما هیچ شانسی ندارد! وقتی آدم کسی را
جستجو میکند تا خبر خوبی گزارش
دهدْ سپس بدشانسی مانع او از شنیدن آن میشود." بچهها میپرسند: "این خبر چه است؟" و شغال پاسخ میدهد:
"یک گاو بسیار چاق در جاده افتاده است. و من آمدهام مادرتان را صدا کنم و گاو را به او نشان دهم. و حالا شماها میگوئید که او در خانه نیست!
بنابراین من میروم، خداحافظ!"
در این وقت ناگهان خودِ کفتار فریاد میزند: "آنجا چه خبر است؟ چه کسی من را جستجو میکند؟" و شغال پاسخ میدهد:
"من هستم، شغال. آنجا در جاده یک گاو خیلی چاق افتاده است، من یک قطعه
از آن را کَندم و برایت آوردهام، اما فرزندانت گفتند که تو در خانه نیستی."
و کفتار میگوید: "هیچ خدایی
جز خداوند وجود ندارد! میبینی، بچههایم چه
بچههای به درد نخوری هستند. همیشه چنین کارهائی انجام میدهند. من خوابیده بودم و آنها خیلی خوب میدانستند که میتوانند من را بیدار کنند. اما نه، آنها به چیزی فکر نمیکنند. آنها به تو گفتند که من در خانه نیستم، این جوانها." و فوری در را باز میکند و به شغال خوشامد میگوید.
شغال میگوید: "خب، من
خوشحالم که تو را ملاقات میکنم. بیا این گوشت را
بگیر. نظر تو چیست؟ برای من خیلی خوشمزه است." و گوشت را برابر کفتار
نگهمیدارد. کفتار آن را میخورد و میگوید: "حرکت کن برویم."
آنها به راه میافتند، کفتار از جلو میرفت و شغال
پشت سرش بود، بنابراین کفتار میپرسد: "چه شده
که تو امروز اینطور آهسته راه میروی؟ در غیر اینصورت
تو همیشه تند راه میروی." شغال پاسخ
میدهد:
"من خودم هم نمیدانم امروز چه شده است، تمام روز پاهایم درد میکنند. فکر میکنم که رگ به رگ شده باشند."
کفتار میگوید: "چه بدشانسی بزرگی، آیا تا گاو راه درازی مانده؟"
"آره، هنوز مسافت زیادی مانده است."
کفتار غر و لند میکند: "شاید تا
ما آنجا برسیم شیر بیاید و همه گوشت را ببرد. آیا واقعاً پایت خیلی درد میکند؟"
"وحشتناک."
"خب، بیا سوارم
شو، بعد زودتر به آنجا خواهیم رسید."
شغال میگوید: "آه من
متأسفم! آیا برایت سنگین نیستم؟"
"نه، نه، فقط زود سوار شو که وقت از دست ندهیم، من خیلی گرسنهام." و در این وقت شغال بر پشت او سوار میشود.
شغال در تمام طول راه آه و ناله میکرد: "اوه، اوه ...، یک لحظه صبر کن ... من دوباره پائین میآیم. موهای پشت تو خیلی تیز هستند." کفتار میگوید: "اما نه، همانجا بمان، آیا واقعاً خیلی درد
میآورد؟" شغال پاسخ میدهد: "وحشتناک! تو باید من را پائین بگذاری، آنها سوراخ سوراخم میکنند." در این وقت آنها به محل پتوی زیر زین اسب میرسند
و کفتار میگوید: "پتو را
بردار و پشت من قرار بده، بعد دیگر از موی من چیزی احساس نخواهی کرد" سپس
شغال میگوید: "حق با
توست" و پتو را پشت او میگذارد و دوباره سوار
کفتار میشود. اما پس از چند لحظه دوباره
فریاد میکشد: "هیچ خدایی جز خداوند وجود
ندارد، من نمیتوانم خودم را پشت تو
محکم نگهدارم، من باید پائین بیایم، باید پائین بیایم ..." در این وقت آنها
به دهنۀ اسب میرسند. کفتار فریاد میزند: "شیطان تو را ببرد! دهنه را بردار، من آن را
در دهان قرار میدهم و تو میتوانی افسار را در دست بگیری، اینطور بهتر خواهد بود.
اما فقط سریع انجام بده، تا شیر تمام گوشت را نخورده، سریع انجام بده." حالا
آنها به مهمیز میرسند. شغال میگوید: "ببین، آنها چه زیبا هستند." کفتار پاسخ
میدهد: "وسیلۀ احمقانهای هستند." شغال میگوید: "اما من
آن را میخواهم، من مایلم آن را برای
فرزندانم بردارم، اگر نگذاری آنها را بردارم با تو نخواهم آمد." در این وقت
کفتار توقف میکند، شغال مهمیزها را برمیدارد، آنها را به پاهایش میبندد و تاختن ادامه
مییابد.
حالا آنها به یک تقاطع میرسند و آنجا در سمت
چپ محلی را که معلم نشسته بود میبینند، و کفتار میخواست به سمت راست بپیچد، که شغال میگوید: "چرا میخواهی به سمت راست بروی؟" کفتار میگوید: "اینجا مطلوبتر است." شغال
میگوید: "نه، سمت چپ مطلوبتر است." کفتار میگوید: "اما چه فرقی برای تو دارد؟ من جاده را بهتر از تو میشناسم، اینجا بهتر میشود دوید." شغال پاسخ میدهد: "اما گاو در سمت چپ افتاده است." و حالا کفتار میخواست دوباره به خانهاش برگردد. در این وقت شغال با مهمیز طوری به
او میزند که کفتار فریادش به آسمان بلند میشود، و شغال میگوید: "تو زائر، تو مؤمنی که خواستار رفتن به مکهای، نمیخواهی به سمت چپ بپیچی؟ و به یاد داشته باش: <هیچ خدایی
جز خداوند وجود ندارد.>"
در این هنگام کفتار نالان و گریان به سمت چپ میپیچدْ تا اینکه آنها
به معلم میرسند. آنجا شغال پائین
میپرد و میگوید: "بفرما
معلم، بدهکارت را آوردم. حالا سوار شو، شلاقت را هم بردار و او را با آن مفصلاً کبود کن، بعد از تو اطاعت خواهد کرد. درست میگمْ مؤمن، هیچ خدایی جز خداوند وجود
ندارد؟"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر