دو پسر.

یک زن روستائی در تورینگن در ژانویه 1945 هنگامیکه جنگ هیتلر رو به پایان بود خواب میبیند پسرش در مزرعه او را صدا میزند، خوابآلود به حیاط میرود و فکر میکند پسرش را در کنار پمپ آب در حال نوشیدن آب میبیند. وقتی پسرش را مخاطب قرار میدهد متوجه میگردد که او یکی از اسیران جوان روسی است که در مزرعه کار اجباری انجام میدادند. چند روز بعد از آن شاهد صحنه عجیبی میشود. او غذای اسرا را که در جنگل کوچک نزدیک مزرعه کُنده درختان را از زیر خاک باید بیرون میآوردند میبرد. هنگام بازگشت با نگاه کردن از بالای شانه به پشت سرش همان جوان اسیر را میبیند که صورتش او را ضعیف نشان میداد، او صورتش را ناامیدانه به سمت دیگ آشی چرخانده بود که کسی آن را به او میداد، و ناگهان این صورت خود را به صورت پسرش تبدیل میسازد. تبدیل گشتن سریع صورت این جوان به صورت پسرش و دوباره غیر واضح شدن سریع آن برایش در چند روز بعد هم به کرات رخ میدهند. سپس اسیر جنگی بیمار میشود؛ او بدون تیمار گشتن در انبار غله در رختخواب باقی میماند. زن روستائی کشش رو به افزایشی احساس میکرد که برای او چیز مقویای ببرد، اما برادرش، یک معلول جنگی، که اداره مزرعه با او بود و با اسرا خشن رفتار میکرد مانع این کار میشود، بخصوص حالا، زمانیکه همه چیز شروع به زیر و رو شدن گذارده و ترس از اسرا در روستا آغاز گشته بود. گرچه زن روستائی نمیتوانست با استدلالهای برادرش موافق باشد؛ اما کمک به این افراد مادون انسان را که در بارهشان چیزهای وحشتناکی شنیده بود به هیچ وجه درست نمیدانست. او در وحشت از آنچه ممکن است دشمن بر سر پسرش که در جبهه شرق میجنگید بیاورد زندگی میکرد. بنابراین هنوز تصمیم نیمه راسخ کمک به این اسیر را به مورد اجرا نگذاشته بود که یک شب در باغ کوچک میوه از برف پوشیده شده گروهی از اسرا را هنگام یک گفتگوی پر حرارت غافلگیر میسازد، آنها احتمالاً برای اینکه بتوانند مخفیانه این گفتگو را انجام دهند در سرما ایستاده بودند. مرد جوان هم آنجا ایستاده بود، با تب و لرز، و، احتمالاً بخاطر وضعیت جسمانی ضعیفش بود که با دیدن او عمیقتر از دیگران وحشت کرد. حالا در حین این وحشت دوباره تغییر عجیب در صورت مرد جوان رخ میدهد، طوریکه زن در صورت او چهره وحشتزده پسرش را میدید. این جریان فکر زن را عمیقاً به خود مشغول میسازد، و گرچه طبق وظیفه به برادرش گفتگوی پنهانی در باغ کوچک میوه را گزارش میدهد، اما  تصمیم میگیرد ژامبون گوشت خرگوش آماده کرده را پنهانی به مرد جوان برساند. این کار مانند برخی از اعمال خوب در زمان رایش سوم بسیار سخت و خطرناک بود. زن با این کار برادرش را دشمن خود میساخت، و همچنین نمیتوانست به اسرای جنگی هم اطمینان داشته باشد. با این وجود در این کار مؤفق میشود. البته او در این وقت کشف میکند که اسرا واقعاً قصد فرار داشتند، زیرا این خطر که آنها را قبل از رسیدن ارتش سرخ به سمت غرب ببرند یا به سادگی به قتل برسانند هر روز بیشتر تهدیدشان میکرد. زن روستائی نتوانست خواهش مرد جوان اسیر را که تلاش میکرد با چند کلمه آلمانی و پانتومیم آن را به او بفهماند رد کند، و بنابراین اجازه داد که اسرا او را در نقشه فرار خود درگیر سازند. او ژاکت و یک قیچی بزرگ حلببری تهیه میکند. عجیب این بود که تغییر چهره اسیر به چهره پسرش دیگر اتفاق نمیافتاد؛ زن روستائی حالا فقط به مرد جوان غریبه کمک میکرد. بنابراین برای زن روستائی این یک شوک بود وقتی یک روز صبح در پایان ماه فوریه به پنجره اتاق ضربه زده میشود و او از میان شیشه پنجره در گرگ و میش چشمش به صورت پسرش میافتد. این بار پسرش بود. او یونیفورم نظامی پاره شده اساسهای مسلح را بر تن داشت، واحد نظامی او تلف شده بودند، و او با هیجان گزارش میداد که روسها فقط چند کیلومتر تا روستا فاصله دارند. بازگشت او به خانه باید حتماً مخفی نگاه داشته میگشت. در یک نوع شورای جنگ که زن روستائی، برادرش و پسرش در گوشهای از اتاق زیر شیروانی برگزار میکنند، در درجه اول تصمیم گرفته میشود که خود را از شر اسرای جنگی خلاص کنند، زیرا که آنها احتمالاً مرد اساس را دیده بودند و در مورد رفتار خشن آنها نیز حتماً شهادت میدادند. در آن نزدیکی یک معدن سنگ وجود داشت. مرد اساس اصرار میکرد که او مجبور است در شب بعد اسرا را تک تک با فریب از انبار غله خارج سازد و بکشد. بعد آنها میتوانستند جسدها را به معدن سنگ ببرند. باید به اسرا در شب چند بطر سهمیه شراب داده میشد؛ برادر میگوید این کار توجه آنها را بیش از حد جلب نخواهد کرد، زیرا او و خدمه طبق قرار قبلی در این اواخر با روسها دوستانه رفتار کرده بودند تا آنها را در آخرین لحظه به خود مهربان سازند. وقتی مرد جوانِ اساس نقشه را طرح میکرد ناگهان میبیند مادرش میلرزد. مردها تصمیم میگیرند که دیگر به هیچ وجه به او اجازه نزدیک شدن به انبار غله را ندهند. بنابراین زن با وحشت تمام انتظار فرا رسیدن شب را میکشد. روسها ظاهراً شراب را با سپاس پذیرفته بودند، و زن صدای مست آواز سودائیشان را میشنید. اما وقتی پسرش حدود ساعت یازده شب به انبار غله میرود اسرا را آنجا نمییابد. آنها به مست بودن تظاهر کرده بودند. به ویژه رفتار دوستانه غیر طبیعی این اواخر در مزرعه آنها را متقاعد ساخته بود که باید ارتش سرخ کاملاً نزدیک شده باشد. ــ روسها در نیمه دوم شب میآیند. پسر بر روی کف اتاق زیر شیروانی مست دراز کشیده بود، در حالیکه بر زن روستائی هراس مستولی شده بود و سعی میکرد یونیفورم نظامی اساس او را بسوزاند. همچنین برادرش هم مست کرده بود؛ او خودش مجبور گشت از سربازان روسی استقبال کند و به آنها غذا بدهد. او این کار را با چهرهای به سنگ تبدیل شده انجام میداد. روسها صبح عزیمت میکنند، ارتش سرخ به پیشرویاش ادامه میدهد. پسر، خسته از بی خوابی، دوباره درخواست شراب میکند و تصمیم راسخش را از پیوستن به نیروهای عقب نشسته آلمانی و ادامه دادن به جنگیدن ابراز میکند. زن روستائی تلاش نمیکند برایش توضیح دهد که ادامه دادن به جنگیدن حالا مرگ حتمی معنا میدهد. با ناامیدی خودش را بر سر راه پسرش میاندازد و با گرفتن پاهایش سعی میکند از رفتن او جلوگیری کند. پسر مادرش را هل میدهد و او را بر روی کاهها میاندارد. زن روستائی در حال برخاستن یک مالبند در دست احساس میکند، و با یک ضربه سریع پسر دیوانه را بیهوش میسازد. قبل از ظهر همان روز زنی روستائی یک گاری‌دستی را به نزدیکترین بازار محل به مرکز فرماندهی روسها میکشد و پسرش را با دستهای با طناب بسته شده بعنوان اسیر جنگی تحویل میدهد، برای اینکه او، طوریکه زن روستائی سعی میکرد به یک مترجم توضیح دهد، زندگیش را حفظ کند.  

من و سگ خانم(پ).

گاهی انسان در زندگی خود چیزهائی میبیند یا میشنود که مانند قصه زیر غیر قابل باورند:
ساعت پنج صبح با اتوبوس به سمت خانه آقای (پ) حرکت میکنم. قرار بر این بود که ساعت هفت او را از آن سر شهر به سمت دیگر شهر برای رفتن به مطب دندانپزشک همراهی کنم و دوباره به خانه بازگرداندم. برای رسیدن به خانه آقای (پ) باید یک ساعت و چهل دقیقه با اتوبوس، مترو و تراموا میرفتم. بعد از سوار شدن به تراموا صدای موزیک را کمی کمتر میکنم و به برگه مأموریت دوباره نگاهی میاندازم: تلفظ نام خیابان سخت بود و من چند بار آن را زیر لب تکرار کردم که اگر پیدا کردن خانه سخت بود برای کمک گرفتن از رهگذران لااقل نام خیابان را صحیح ادا کنم. سمت راست برگه در قسمت لیست معلولیتهای جسمانی کنار «نابینا» ضربدر زده شده بود.
هنوز لحظهای از تلاشم برای تجسم قیافه آقای (پ) نگذشته بود که قطار به ایستگاه مورد نظر میرسد و من پیاده میشوم. با اینکه هوا هنوز تاریک و آنجا هم مانند تمام محلهای حومه برلین سرسبز، پر درخت، خالی از رهگذر و خیابانهای فرعی فراوان بود، اما پیدا کردن خانه به اشکال برنخورد و من پس از دوازده دقیقه به خانه شماره هفت میرسم. زنگ طبقه پنجم را میزنم و با شنیدن صدای زنی با گفتن صبح به خیر خودم را معرفی میکنم. زن با صدائی خسته میگوید: "طبقه پنجم دست راست" و درب ساختمان پس از چند لحظه باز میشود. پس از داخل شدن به ساختمان نگاهی به آسانسور میاندازم و از پلههای کنار آن بالا میروم.
خانمی نشسته بر روی ویلچر درب خانه را باز و مرا دعوت به داخل شدن میکند.
نه تنها صدای همسر آقای (پ) خسته بود بلکه نگرانی هم در چشمانش موج میزد.
خانم (پ) مرا به آشپزخانه دعوت میکند و در حال هدایت کردن ویلچر الکتریکیاش به آشپزخانه میگوید: "متأسفانه (پ) یک ساعت پیش حالش بد شد و او را با آمبولانس به بیمارستان بردند، امیدوارم از اینکه نتونستم زودتر به شما خبر بدهم و از آمدن بازدارم بتونید من رو ببخشید."
من به عکس قاب شده مرد جوانی که به دیوار راهرو آویزان بود نگاهی میاندازم و بدون آنکه جوابش را بدهم میپرسم: "این عکس آقای (پ) است؟"
خانم (پ) سرش را به سمت عکس میچرخاند، آهی میکشد و میگوید: "نه، عکس پسرم است که به آمریکا مهاجرت کرده"، و پس از ورود به آشپزخانه از من دعوت به نشستن میکند. من حالا میتوانستم چهرهاش را بهتر تماشا کنم. خانم (پ) آنطور که صدایش نشان میداد آنچنان پیر هم نبود، خودش گفت شصت ساله است و شوهرش شصت و دو سال دارد.
پاهای خانم (پ) از ده سال پیش در اثر تصادف با اتوموبیل فلجند و آقای (پ) مادرزادی نابیناست. آنها در یک مهمانی با هم آشنا میشوند و سه ماه بعد از این آشنائی با هم ازدواج میکنند. مایک، پسر خانم و آقای (پ) در بیست سالگی به آمریکا میرود و در حین تحصیل با دختری آمریکائی به نام مارگرت ازدواج میکند و در آنجا ماندگار میشود.
خانم (پ) میپرسد قهوه مینوشید و قبل از اینکه من جواب بدهم برایم در فنجانی قهوه میریزد.
من حالا به سگی که داخل آشپزخانه شده بود و به من نگاه میکرد و پاهایم را بو میکشید نگاه میکنم و از خانم (پ) میپرسم: "چرا نگرانید؟"
"نمیدونم با مایک چکار کنم؟"
من دستی به سر سگ میکشم، سگ دستم را میلیسد و من میگویم: "خانم (پ) نگران نباشید، شما چه کار میتونید از این راه دور برای مایک بکنید، پسرتون و خانم آمریکائیش حتماً حالا در حال خوش گذراندن هستند.
نگرانی چشمان خانم (پ) با کمی تعجب مخلوط میشود و میگوید: "من برای پسرم نگران نیستم، من نگران مایک هستم، ــ و با اشاره دست سگ را نشان میدهد. مایک از یک ساعت پیش تا حالا هنوز ادرار نکرده! او هر روز ساعت شش همراه شوهرم پائین میرفت، هم ادرار میکرد و هم هوای تازه میخورد. حالا مرتب از این اتاق به اون اتاق میره و با اینکه میدونه (پ) خونه نیست اما باز هم دنبالش میگرده. من نمیتونم ببرمش بیرون و نمیدونم چه باید بکنم."
من جرعهای از قهوهام مینوشم، از جایم بلند میشوم و میگویم: "نگران نباشید، من مایک را برای هواخوری میبرم بیرون."
خانم (پ) به اندازهای از این خبر خوشحال میشود که نزدیک بود معجزهای رخ دهد و بر روی پاهایش بایستد. من هم از اینکه توانسته بودم به این سادگی نگرانی یک انسان را برطرف سازم خوشحال بودم.
مایک که انگار جریان را بو کشیده بود خودش را به پاهایم میمالید و به درب خانه نگاه میکرد.
من یک بار دیگر دست به سر و گردنش میکشم و از خانم (پ) میپرسم: "تا کی میتونه مایک بیرون بمونه؟"
"تا وقتیکه شما مایل باشید."
"نباید چیزی به گردنش ببندم؟"
"نه، لازم نیست، حرف شنو است."
"اجازه دارم بهش شیرینی بدم؟"
"نه، شیرینی برای دندوناش ضرر داره و باعث چاقی میشه. مایک خیلی دوست داره قبل از نهار میوه بخوره، سیب و خیار خیلی دوست داره. اما من امروز میوه ندارم و مغازه میوه فروشی چهار چهاراه با اینجا فاصله داره."

حالا من و مایک بیرون از ساختمان بودیم و هوا روشن شده بود، مایک طوری با من رفتار میکرد که انگار سالهاست با هم دوستیم. از بین پاهایم رد میشد، گاهی بر روی دو دست و گاهی بر روی دو پا راه میرفت و هر بار بعد از این هنرنمائیها توقع داشت چیزی به عنوان جایزه برای خوردن به او بدهم. اما من چیزی همراه خود نداشتم و قرار بود مایک پس از رفع حاجت مغازه میوهفروشی را به من نشان دهد.
من سه بار محل ادرار مایک را اشتباه حدس زدم؛ یک بار در کنار یک درخت کاج بزرگ و زیبا، یک بار در کنار درب ورودی یک خانه که به نظر میرسید باید چند سگ از آن محل برای ادرار استفاده کرده باشند و یک بار هم کنار ایستگاه تراموا، زیرا آنجا هم بر روی زمین آثار ادرار تازه چند سگ به چشم میخورد!
مایک اما این سه محل را فقط لحظه کوتاهی بو کشید و دوباره به راه افتاد. او در جائی ادرار کرد که من هرگز فکرش را نمیکردم.
چند قدم مانده به اولین چهارراه چراغ راهنمائی قرمز میشود. من توقف میکنم و به مایک میگویم: "بشین!". مایک اما حرف شنوی نمیکند، کمی از من فاصله میگیرد و میایستد. من در حال خواندن نام خیابان بودم که صدای شر شر ادرار کردنش را میشنوم. مایک بدون آنکه یکی از پاهایش را بلند کرده باشد به چراغ خیره شده بود و ادرار میکرد. من به او میگویم "پاک آبرومون رو بردی" و به اطراف نگاه میکنم، اما بجز من و مایک کسی در آن حوالی دیده نمیشد. با قطع شدن صدای شر شر ادرار چراغ راهنمائی هم سبز میشود و ما به راه میافتیم.
مایک در فاصله میان اولین چهارراه و دومین چهارراه باز هم چندین بار محلهای از ادرار مرطوب گشته را بو کشید و زود رد شد. وقتی به دومین چهارراه رسیدیم چراغ راهنمائی رنگ سبز را نشان میداد و مایک بعد از نگاهی به چراغ به سرعت قدمهایش افزود و ما از خیابان سریع گذشتیم. چراغ سومین چهارراه قرمز بود، مایک این بار بر روی باسن و پاهایش مینشیند، گاهی به من نگاه میکرد و گاهی به چراغ راهنمائی. از این چهارراه نه ماشینی عبور میکرد و نه وسیله نقلیه دیگری. در این وقت پسر جوانی از کنار مایک قدم به خیابان میگذارد و آرام از عرض خیابان عبور میکند، مایک ناگهان میایستد و چند پارس بلند میکند، پسر جوان سرش را برمیگرداند، به مایک نگاه میکند و انگشت میانی دست مشت کردهاش را نشان میدهد، مایک چند بار دیگر انگار که بخواهد دزدی را بگیرد پارس میکند، در این وقت چراغ سبز میشود و من به مایک میگویم: "آرام باش"، اما مایک انگار که بخواهد به من بگوید "قانون، قانون است، رنگ قرمز یعنی ایست و رنگ سبز یعنی برو" پارس آرامی میکند و ما از خیابان میگذریم.

بعد از رسیدن به مغازه میوه فروشی از مایک میپرسم "سیب میخوای یا خیار؟" و مایک با اشاره سر سیبها را نشان میدهد. 
در حالیکه مایک خوشحال سیب سرخ بزرگی را در میان دو دست خود نگاه داشته و به آن دندان میزد تصور پسر جوان در حال نشان دادن انگشت میانیش دوباره برایم زنده میگردد. از اینکه در برابر این عمل ناشایست پسر از مایک دفاع نکردم کمی شرمگین میشوم و برای آرام ساختن وجدان زیر لب میگویم: "من و تو در اینکه «جواب ابلهان خاموشیست» حتماً هم عقیدهایم، مگه نه؟"

پیرزن بی‌وقار.

مادربزرگم هفتاد و دو ساله بود که پدربزرگ فوت کرد. او در یکی از شهرهای کوچک بادن یک مؤسسه کوچک لیتوگرافی داشت و در آن همراه با دو/سه دستیار تا زمان مرگش کار کرد. مادربزرگم بدون کلفت خانهداری میکرد، مراقب خانه قدیمی و زهوار در رفته بود و برای مردها و کودکان غذا میپخت.
او زنی لاغر و کوچک اندام بود، چشمانی سرزنده مانند چشمان مارمولک داشت و آرام صحبت میکرد. او با منابع کاملاً اندک پنج کودک از هفت کودک به دنیا آوردهاش را بزرگ کرده و به این خاطر در طول این سالها جثهاش کوچکتر شده بود. از بچهها دو دختر به آمریکا میروند، و همچنین دو پسر نیز نقل مکان میکنند. فقط کوچکترین فرزند که سلامتی ضعیفی داشت در شهر کوچک میماند. او چاپچی کتاب میگردد و خانواده بیش از حد بزرگی تشکیل میدهد. بنابراین وقتی پدربزرگم فوت میکند مادربزرگ در خانه تنها بود. کودکان برای همدیگر به خاطر این مسئله که چه باید با مادر کرد نامه مینوشتند. یکی از پسرها میتوانست پیش خود اتاقی به مادر بدهد، و چاپچی میخواست با خانواده پیش مادرش اسبابکشی کند. اما پیرزن پیشنهادات را نمیپذیرفت و فقط میخواست از هر یک از فرزندانش که توانائی داشته باشد یک حمایت کوچک مالی قبول کند. فروش مؤسسه کوچک لیتوگرافی که دیگر فرسوده شده بود و بدهی هم داشت تقریباً هیچ سودی نیاورد. بچهها برایش نامه مینویسند که او نمیتواند کاملاً تنها زندگی کند، اما هنگامیکه او به نامهها توجه نمیکند آنها تسلیم میشوند و ماهیانه برایش کمی پول میفرستادند. آنها به خود میگفتند خوب است که لااقل چاپچی در شهر کوچک مانده است. چاپچی همچنین میپذیرد برای خواهران و برادرانش گاهی در باره مادر گزارش دهد. نامههای او به پدرم، و آنچه پدرم دو سال دیرتر در یک دیدار و بعد از تشیع جنازه مادربزرگم مطلع میگردد به من تصویری از آنچه در این دو سال رخ داده بود میدهند.
اینطور به نظر میرسد که چاپچی از همان ابتدا وقتی مادربزرگم از سکونت او در خانه نسبتاً بزرگ و حالا خالی امتناع کرد دلسرد شده بود. او با چهار بچه در سه اتاق زندگی میکرد. اما پیرزن در اصل فقط یک رابطه بسیار شل با او برقرار ساخته بود. پیرزن بچههای او را بعد از ظهر هر یکشنبه به قهوه دعوت میکرد، و این در واقع تمام رابطه آنها بود. او هر سه ماه یک یا دو بار پیش پسرش میرفت و برای تهیه مربا در پختن تمشک به عروسش کمک میکرد. زن جوان از بعضی سخنان پیرزن چنین برداشت کرده بود که خانه کوچک چاپچی برایش تنگ است. چاپچی نمیتوانست در گزارش این موضوع از به کار بردن علامت تعجب اجتناب کند.
چاپچی به یک پرسش کتبی پدرم که پیرزن حالا چه کارهائی میکند تقریباً کوتاه پاسخ میدهد: پیرزن به سینما میرود. در هر حال آدم باید درک کند که این یک کار غیر معمولی بود. سینما در سی سال پیش هنوز مانند سینماهای فعلی نبود. سینماها مکانهای مخروبه و بد تهویه گشته بودند و اغلب در سالنهای قدیمی بازی بولینگ دایر میگشتند، با پلاکاردهائی در مقابل درب ورودی که بر رویشان تصویر قتلها و تراژدیهای دیده میشد. در واقع فقط نوجوانان یا عشاق بخاطر تاریکی به آنجا میرفتند. یک پیرزنِ تنها حتماً آنجا جلب توجه میکرد.
و از سوی دیگر این به سینما رفتن نگرانی دیگری نیز ایجاد کرده بود. بلیط ورودی یقیناً ارزان بود، اما چون لذت بردن تقریباً همطراز با خوردن غذای چرب و نرم بود بنابراین «پول دور انداخته شده» معنا میداد. و پول دور انداختن قابل قبول نبود. حالا مادربزرگم نه تنها با پسرش چاپچی به طور منظم رفت و آمد نمیکرد بلکه هیچ یک از آشناهایش را نه ملاقات و نه از آنها دعوت میکرد. و هرگز به کافه رستورانها در شهر کوچک نمیرفت. اما در عوض اغلب به بازدید از کارگاه کفاشی یک پینهدوز در یک کوچه فقیرانه و حتی کمی بدنام میرفت، که در آن، به ویژه بعد از ظهرها، انواع افراد نه چندان محترم از قبیل گارسونهای بیکار و صنعتگران جوان اینجا و آنجا بیکار مینشستند. پینهدوز مردی میانسال بود که تمام جهان را بدون آنکه چیزی به دست آورده باشد گشته بود. گفته میشد که او مشروبخوار هم است. او در هر صورت معاشر مناسبی برای مادربزرگم نبود.
چاپچی در یکی از نامههایش اشاره میکند که او به مادرش این را خاطر نشان کرده اما جواب کاملاً سردی دریافت کرده است. جواب مادر این بود: "او جهاندیده است"، و با این حرف گفتگو پایان یافته بود. صحبت کردن با مادربزرگم در باره چیزهائی که نمیخواست از آنها صحبت کند کار راحتی نبود. چاپچی تقریباً شش ماه بعد از مرگ پدربزرگ برای پدرم مینویسد که مادر حالا هر دو روز یک بار در مهمانسرا غذا میخورد. چه گزارشی!
مادربزرگ که در تمام عمرش برای یک دو جین انسان غذا میپخت و همیشه فقط باقیمانده غذاها را میخورد، حالا در مهمانسرا غذا میل میکرد! آیا شیطان در او نفوذ کرده بود؟
بزودی پس از آن یک سفر شغلی پدرم را به آن نزدیکی هدایت میکند و او به دیدار مادرش میرود.
او زمانی میرسد که مادربزرگ قصد بیرون رفتن داشت. پیرزن کلاهش را دوباره از سر برمیدارد و یک گیلاس شراب با نان سوخاری جلوی او میگذارد. چنین به نظر میرسید که مادربزرگ خلق و خوی بسیار متعادلی داشت، نه خیلی شاد بود و نه خیلی ساکت. پیرزن حال ما را میپرسد، اما خیلی وارد جزئیات نمیشود، و بیش از هر چیز میخواست بداند که آیا برای کودکان هم گیلاس وجود دارد. او کاملاً مانند همیشه بود. اتاق البته بسیار پاکیزه بود، و مادربزرگ سالم دیده میگشت. تنها چیزی که نشان از زندگی تازهاش میداد این بود که نمیخواست با پدرم به دیدار قبر شوهرش به گورستان برود. او خیلی معمولی میگوید: "تو میتونی تنهائی به آنجا بری. سومین قبر از سمت چپ، ردیف یازدهم. من باید برم بیرون."
چاپچی دیرتر توضیح میدهد که پیرزن احتمالاً باید پیش پینهدوزش میرفت. او به تلخی شکایت کرده بود:
"من اینجا با بچهها در این سوراخ زندگی میکنم و فقط پنج ساعت کار با مزد اندک دارم، آسم هم دوباره اذیتم میکند، و خانه در خیابان اصلی خالی افتاده است."
پدرم در مسافرخانه یک اتاق گرفته بود، اما انتظار داشت که از طرف مادرش حداقل به صورت ظاهری برای اقامت دعوت میگشت، اما مادربزرگ در این باره حرفی نزد. و قبلاً حتی زمانهائی که خانه پر بود مادربزرگ میخواست که پدر پیش او بماند و پول برای هتل خرج نکند!
اما چنین به نظر میرسید که مادربزرگ به زندگی خانوادگی خاتمه داده و حالا، زمانیکه زندگیش در سرازیری افتاده مسیر جدیدی را در پیش گرفته باشد. پدرم که دارای طبعی شوخ بود او را «کاملاً سرحال» میافت و به عمویم میگفت باید بگذارد کاری که پیرزن میخواهد انجام دهد.
اما مادربزرگ چه میخواست؟
نکته بعدی گزارش گشته این بود که مادربزرگ با یک بِرِگ در یک روز پنجشنبه عادی به نقطه زیبائی برای گردش رفته بوده است. برگ یک درشکه با چرخهای بزرگی است که برای کل یک خانواده جا دارد. چند باری که ما نوهها به مهمانی پیش مادربزرگ رفته بودیم پدربزرگ برگ اجاره کرده بود. اما مادربزرگ همیشه در خانه میماند. او با حرکت دست امتناعش را نشانمان میداد.
و بعد از جریان برگ ماجرای سفر به شهر <ک> پیش میآید، به یک شهر بزرگتر که برای رسیدن به آن باید مادربزرگ تقریباً دو ساعت با قطار میراند. در آنجا مسابقه اسبدوانی برگزار میگشت، و برای تماشای این مسابقه مادربزرگم با قطار به آنجا میرود. چاپچی حالا کاملاً احساس خطر میکرد. او قصد داشت با یک پزشک مشورت کند. پدرم پس از خواندن نامه سرش را تکان میدهد، اما با مشورت با پزشک مخالفت کرده بود. مادربزرگم تنهائی به شهر <ک> نرفت. او دختر جوانی را همراه خود برده بود، آنطور که چاپچی نوشته بود یک دختر نیمه خرفت که در ممهمانسرائی که پیرزن هر دو روز برای غذا خوردن میرفت آشپزی میکرد. این «ناقص العقل» از حالا به بعد یک رل ایفا میکرد. چنین به نظر میرسید که مادربزرگ دیوانه این دختر شده باشد. او دختر را با خود به سینما و به نزد پینهدوز که معلوم شده بود یک سوسیال دموکرات است میبرد، و شایع شده بود که این دو زن در آشپزخانه شراب مینوشند و ورقبازی میکنند.
چاپچی ناامید مینویسد: "او حالا برای دختر ناقص العقل یک کلاه گل رز دار خریده است. و آنای Anna ما هنوز لباس برای شرکت در مراسم مذهبی ندارد!"
نامههای عمویم کاملاً هیستریک شده بودند، فقط مربوط به «رفتار ناشایست مادر عزیزمان» میگشتند و نه هیچ چیز دیگر. بقیه ماجرا را من از پدرم شنیدهام.
مهمانخانهچی به پدرم چشمک زده و زمزمه کنان گفته بود: "طوریکه شنیده میشود خانم <ب> حالا خوش میگذراند."
در حقیقت مادر بزرگم این آخرین سالها را هم به هیچ وجه در فراوانی زندگی نکرد. اغلب وقتی در مهمانسرا غذا صرف نمیکرد مقدار اندکی نیمرو، کمی قهوه و به ویژه نان سوخاری محبویش را میخورد. در عوض با پول باقیمانده میتوانست یک بطر شراب ارزان بخرد که از آن با هر وعده غذا یک گیلاس کوچک مینوشید. خانه را بسیار پاکیزه نگاه میداشت، و نه فقط اتاق خواب و آشپزخانه را که مورد استفادهاش بود. با این وصف بدون آگاهی فرزندانش خانه را به رهن میگذارد. هرگز فاش نشد که با آن پول چه کرد. به نظر میرسد که او پول را به پینهدوز داده باشد. او بعد از مرگ مادربزرگ به شهر دیگری نقل مکان میکند و باید آنجا مغازه بزرگتری برای کفش سفارشی باز کرده باشد.
در اصل مادربزرگ دو زندگی را یکی پس از دیگری زندگی کرد. یکی، زندگی اول به عنوان دختر، به عنوان همسر و به عنوان مادر، و زندگی دوم فقط به عنوان خانم <ب>، یک شخص بی همسر بدون تعهدات و با امکانات نسبتاً کم اما کافی. زندگی اول تقریباً شش دهه به طول انجامید، زندگی دوم در حدود دو سال. پدر من این کشف را کرد که مادر بزرگ در شش ماه آخر زندگیش به خود اجازه آزادیهای خاصی را داده بود که مردم عادی اصلاً نمیشناسند. مثلاً میتوانست در تابستان ساعت سه صبح بلند شود و در میان خیابان خالی شهر کوچک که تنها به او تعلق داشت قدم بزند. و طوریکه همه ادعا میکردند کشیشی را که به مهمانی پیشش میآمد تا او را از تنهائیش خارج سازد به سینما دعوت میکرد! مادر بزرگ به هیچ وجه منزوی نبود. ظاهراً در پیش پینهدوز مردم شوخی رفت و آمد و چیزهای بسیاری تعریف میکردند. مادر بزرگ در آنجا همیشه یک بطری شراب سرخ خودش را داشت و در حالیکه دیگران در حال تعریف کردن بودند و در باره مقامات باوقار شهر حرف میزدند او یک گیلاس کوچکش را از آن بطری مینوشید. این شراب سرخ برای او رزرو شده بود، با این حال گاهی برای دیگران مشروبهای قویتری هم با خود میآورد. مادر بزرگ در یک بعد از ظهر پائیز بطور ناگهانی در اتاق خوابش میمیرد، اما نه در بستر، بلکه بر روی صندلی چوبی کنار پنجره. مادربزرگ <ناقص العقل> را برای شب به سینما دعوت کرده بود و بنابراین دختر هنگامیکه او مرد پیشش بود. مادر بزرگ وقتی مرد هفتاد و چهار سالش بود.
من یک عکس از مادربزرگ دیدهام که او را در بستر مرگ نشان میدهد. آدم یک صورت کوچک میبیند با چین و چروکهای فراوان و یک لب نازک اما دهانی گشاد. یک چهره بسیار کوچک اما بلند نظر. مادربزرگ سالهای دراز بردگی و سالهای کوتاه آزادی را چشید و نان حیات را تا آخرین ریزههایش خورد.