من و سگ خانم(پ).

گاهی انسان در زندگی خود چیزهائی میبیند یا میشنود که مانند قصه زیر غیر قابل باورند:
ساعت پنج صبح با اتوبوس به سمت خانه آقای (پ) حرکت میکنم. قرار بر این بود که ساعت هفت او را از آن سر شهر به سمت دیگر شهر برای رفتن به مطب دندانپزشک همراهی کنم و دوباره به خانه بازگرداندم. برای رسیدن به خانه آقای (پ) باید یک ساعت و چهل دقیقه با اتوبوس، مترو و تراموا میرفتم. بعد از سوار شدن به تراموا صدای موزیک را کمی کمتر میکنم و به برگه مأموریت دوباره نگاهی میاندازم: تلفظ نام خیابان سخت بود و من چند بار آن را زیر لب تکرار کردم که اگر پیدا کردن خانه سخت بود برای کمک گرفتن از رهگذران لااقل نام خیابان را صحیح ادا کنم. سمت راست برگه در قسمت لیست معلولیتهای جسمانی کنار «نابینا» ضربدر زده شده بود.
هنوز لحظهای از تلاشم برای تجسم قیافه آقای (پ) نگذشته بود که قطار به ایستگاه مورد نظر میرسد و من پیاده میشوم. با اینکه هوا هنوز تاریک و آنجا هم مانند تمام محلهای حومه برلین سرسبز، پر درخت، خالی از رهگذر و خیابانهای فرعی فراوان بود، اما پیدا کردن خانه به اشکال برنخورد و من پس از دوازده دقیقه به خانه شماره هفت میرسم. زنگ طبقه پنجم را میزنم و با شنیدن صدای زنی با گفتن صبح به خیر خودم را معرفی میکنم. زن با صدائی خسته میگوید: "طبقه پنجم دست راست" و درب ساختمان پس از چند لحظه باز میشود. پس از داخل شدن به ساختمان نگاهی به آسانسور میاندازم و از پلههای کنار آن بالا میروم.
خانمی نشسته بر روی ویلچر درب خانه را باز و مرا دعوت به داخل شدن میکند.
نه تنها صدای همسر آقای (پ) خسته بود بلکه نگرانی هم در چشمانش موج میزد.
خانم (پ) مرا به آشپزخانه دعوت میکند و در حال هدایت کردن ویلچر الکتریکیاش به آشپزخانه میگوید: "متأسفانه (پ) یک ساعت پیش حالش بد شد و او را با آمبولانس به بیمارستان بردند، امیدوارم از اینکه نتونستم زودتر به شما خبر بدهم و از آمدن بازدارم بتونید من رو ببخشید."
من به عکس قاب شده مرد جوانی که به دیوار راهرو آویزان بود نگاهی میاندازم و بدون آنکه جوابش را بدهم میپرسم: "این عکس آقای (پ) است؟"
خانم (پ) سرش را به سمت عکس میچرخاند، آهی میکشد و میگوید: "نه، عکس پسرم است که به آمریکا مهاجرت کرده"، و پس از ورود به آشپزخانه از من دعوت به نشستن میکند. من حالا میتوانستم چهرهاش را بهتر تماشا کنم. خانم (پ) آنطور که صدایش نشان میداد آنچنان پیر هم نبود، خودش گفت شصت ساله است و شوهرش شصت و دو سال دارد.
پاهای خانم (پ) از ده سال پیش در اثر تصادف با اتوموبیل فلجند و آقای (پ) مادرزادی نابیناست. آنها در یک مهمانی با هم آشنا میشوند و سه ماه بعد از این آشنائی با هم ازدواج میکنند. مایک، پسر خانم و آقای (پ) در بیست سالگی به آمریکا میرود و در حین تحصیل با دختری آمریکائی به نام مارگرت ازدواج میکند و در آنجا ماندگار میشود.
خانم (پ) میپرسد قهوه مینوشید و قبل از اینکه من جواب بدهم برایم در فنجانی قهوه میریزد.
من حالا به سگی که داخل آشپزخانه شده بود و به من نگاه میکرد و پاهایم را بو میکشید نگاه میکنم و از خانم (پ) میپرسم: "چرا نگرانید؟"
"نمیدونم با مایک چکار کنم؟"
من دستی به سر سگ میکشم، سگ دستم را میلیسد و من میگویم: "خانم (پ) نگران نباشید، شما چه کار میتونید از این راه دور برای مایک بکنید، پسرتون و خانم آمریکائیش حتماً حالا در حال خوش گذراندن هستند.
نگرانی چشمان خانم (پ) با کمی تعجب مخلوط میشود و میگوید: "من برای پسرم نگران نیستم، من نگران مایک هستم، ــ و با اشاره دست سگ را نشان میدهد. مایک از یک ساعت پیش تا حالا هنوز ادرار نکرده! او هر روز ساعت شش همراه شوهرم پائین میرفت، هم ادرار میکرد و هم هوای تازه میخورد. حالا مرتب از این اتاق به اون اتاق میره و با اینکه میدونه (پ) خونه نیست اما باز هم دنبالش میگرده. من نمیتونم ببرمش بیرون و نمیدونم چه باید بکنم."
من جرعهای از قهوهام مینوشم، از جایم بلند میشوم و میگویم: "نگران نباشید، من مایک را برای هواخوری میبرم بیرون."
خانم (پ) به اندازهای از این خبر خوشحال میشود که نزدیک بود معجزهای رخ دهد و بر روی پاهایش بایستد. من هم از اینکه توانسته بودم به این سادگی نگرانی یک انسان را برطرف سازم خوشحال بودم.
مایک که انگار جریان را بو کشیده بود خودش را به پاهایم میمالید و به درب خانه نگاه میکرد.
من یک بار دیگر دست به سر و گردنش میکشم و از خانم (پ) میپرسم: "تا کی میتونه مایک بیرون بمونه؟"
"تا وقتیکه شما مایل باشید."
"نباید چیزی به گردنش ببندم؟"
"نه، لازم نیست، حرف شنو است."
"اجازه دارم بهش شیرینی بدم؟"
"نه، شیرینی برای دندوناش ضرر داره و باعث چاقی میشه. مایک خیلی دوست داره قبل از نهار میوه بخوره، سیب و خیار خیلی دوست داره. اما من امروز میوه ندارم و مغازه میوه فروشی چهار چهاراه با اینجا فاصله داره."

حالا من و مایک بیرون از ساختمان بودیم و هوا روشن شده بود، مایک طوری با من رفتار میکرد که انگار سالهاست با هم دوستیم. از بین پاهایم رد میشد، گاهی بر روی دو دست و گاهی بر روی دو پا راه میرفت و هر بار بعد از این هنرنمائیها توقع داشت چیزی به عنوان جایزه برای خوردن به او بدهم. اما من چیزی همراه خود نداشتم و قرار بود مایک پس از رفع حاجت مغازه میوهفروشی را به من نشان دهد.
من سه بار محل ادرار مایک را اشتباه حدس زدم؛ یک بار در کنار یک درخت کاج بزرگ و زیبا، یک بار در کنار درب ورودی یک خانه که به نظر میرسید باید چند سگ از آن محل برای ادرار استفاده کرده باشند و یک بار هم کنار ایستگاه تراموا، زیرا آنجا هم بر روی زمین آثار ادرار تازه چند سگ به چشم میخورد!
مایک اما این سه محل را فقط لحظه کوتاهی بو کشید و دوباره به راه افتاد. او در جائی ادرار کرد که من هرگز فکرش را نمیکردم.
چند قدم مانده به اولین چهارراه چراغ راهنمائی قرمز میشود. من توقف میکنم و به مایک میگویم: "بشین!". مایک اما حرف شنوی نمیکند، کمی از من فاصله میگیرد و میایستد. من در حال خواندن نام خیابان بودم که صدای شر شر ادرار کردنش را میشنوم. مایک بدون آنکه یکی از پاهایش را بلند کرده باشد به چراغ خیره شده بود و ادرار میکرد. من به او میگویم "پاک آبرومون رو بردی" و به اطراف نگاه میکنم، اما بجز من و مایک کسی در آن حوالی دیده نمیشد. با قطع شدن صدای شر شر ادرار چراغ راهنمائی هم سبز میشود و ما به راه میافتیم.
مایک در فاصله میان اولین چهارراه و دومین چهارراه باز هم چندین بار محلهای از ادرار مرطوب گشته را بو کشید و زود رد شد. وقتی به دومین چهارراه رسیدیم چراغ راهنمائی رنگ سبز را نشان میداد و مایک بعد از نگاهی به چراغ به سرعت قدمهایش افزود و ما از خیابان سریع گذشتیم. چراغ سومین چهارراه قرمز بود، مایک این بار بر روی باسن و پاهایش مینشیند، گاهی به من نگاه میکرد و گاهی به چراغ راهنمائی. از این چهارراه نه ماشینی عبور میکرد و نه وسیله نقلیه دیگری. در این وقت پسر جوانی از کنار مایک قدم به خیابان میگذارد و آرام از عرض خیابان عبور میکند، مایک ناگهان میایستد و چند پارس بلند میکند، پسر جوان سرش را برمیگرداند، به مایک نگاه میکند و انگشت میانی دست مشت کردهاش را نشان میدهد، مایک چند بار دیگر انگار که بخواهد دزدی را بگیرد پارس میکند، در این وقت چراغ سبز میشود و من به مایک میگویم: "آرام باش"، اما مایک انگار که بخواهد به من بگوید "قانون، قانون است، رنگ قرمز یعنی ایست و رنگ سبز یعنی برو" پارس آرامی میکند و ما از خیابان میگذریم.

بعد از رسیدن به مغازه میوه فروشی از مایک میپرسم "سیب میخوای یا خیار؟" و مایک با اشاره سر سیبها را نشان میدهد. 
در حالیکه مایک خوشحال سیب سرخ بزرگی را در میان دو دست خود نگاه داشته و به آن دندان میزد تصور پسر جوان در حال نشان دادن انگشت میانیش دوباره برایم زنده میگردد. از اینکه در برابر این عمل ناشایست پسر از مایک دفاع نکردم کمی شرمگین میشوم و برای آرام ساختن وجدان زیر لب میگویم: "من و تو در اینکه «جواب ابلهان خاموشیست» حتماً هم عقیدهایم، مگه نه؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر