عشق افلاطونی شارلوت.

شارلوت ایوانوونا بهتر از هر کس دیگر معنا و ماهیت «عشق افلاطونی» را میشناخت. البته او از افلاطون هیچ چیز نخوانده بود و حتی جای تردید است که آیا از وجود او آگاه بوده باشد؛ اما هر بار که این سؤال را با ایلیا پتروویتچ  مطرح میساخت: "رابطهای که بین ما برقرار است را چه مینامند؟" مرتب این پاسخ را میشنید: "به آن عشق افلاطونی میگویند"؛ و به پرسش: "عشق افلاطونی اصلاً چیست؟" ایلیا پتروویتچ عادت داشت جواب دهد: "عشق افلاطونی؟ شارلوت ایوانوونا، رابطهای را که در بین ما برقرار است عشق افلاطونی مینامند."
بنابراین برای شارلوت ایوانوونا روشن بود که عشق افلاطونی به شرح زیر است: از خواب برخواستن در سپیده صبح بخاطر خرید از بازار؛ از حومه شهر به خیابان مورسکایا دویدن بخاطر خریدن نوع مخصوصی از نان سفید فرانسوی برای ایلیا پتروویتچ؛ با احترام به او نگاه کردن وقتی دفاتر شاگرانش را تصحیح میکند؛ دوختن دکمههایش و رفو کردن جورابها و بیش از هر چیز، در تمام این چیزها یک چشمه بهراستی کم تنوع اما در عوض پر از لذتی تمام نشدنی دیدن. البته عشق افلاطونی در برابر افکار عمومی شجاعت و تحقیر ایجاب میکرد. اگر شارلوت ایوانوونا این را از قبل نمیدانست بنابراین بایستی حالا به آن پی برده باشد، زیرا تمام بستگان و آشناهایش پس از نقل مکان کردن به خانه ایلیا پتروویتچ مجرد از او کناره گرفتند. و آشناهای اندکی که ایلیا پتروویتچ داشت با او مانند یک میانجی بین یک خدمتکار خانه و یک معشوقه رفتار میکردند. اما او از این عشق چه داشت؟ امتیاز هر فلسفه، از جمله فلسفه یونانی در این است که برای هر پرسشی قادر به دادن یک پاسخ است. ایلیا پتروویتچ هم به این پرسش دوست دخترش یک توضیح شایسته داد. "عشق افلاطونی عشقی است که هیچ چیز نمیطلبد و سعادتش را فقط در بودن معشوق مییابد. در غیر این صورت به هیچ چیز احتیاج ندارد". ایلیا پتروویتچ ظاهراً نان سفید فرانسویای را که شارلوت ایوانوونا برای او از خیابان مورسکایا باید میآورد نادیده گرفته بود. هر کسی که از ماهیت عشق افلاطونی تا اندازهای مطلع باشد میتوانست به آقای ایلیا پتروویتچ بخاطر چنین توصیفی اعتراض کند؛ شارلوت ایوانوونا اما به او کورکورانه اعتماد فراوان داشت و چون معتقد بود که تمام این چیزها نامی زیبا و شاعرانه دارد بنابراین به آگاهی سعادتبخش وجود داشتن معشوق غرور خاصی نیز اضافه میگردد.
او آن روزی را که برای اولین بار چشمش به ایلیا پتروویتچ افتاده بود هنوز خوب به یاد میآورد. او بعنوان تندنویس به نزد وی آمده بود و اصلاً انتظار نداشت که این شغل به نحوی متفاوتتر از هر شغل دیگری باشد. حتی وقتی او ایلیا پتروویتچ را برای اولین بار دید این امکان اصلاً به ذهنش خطور نکرد. ظاهرش کاملاً جذاب بود، اما فقط جذاب و نه بیشتر: ریشش کوتاه و مجعد بود، یک عینک طلائی بر چشم داشت و بلند قامت و کمی تنومند بود. شارلوت ایوانوونا خودش هم نمیداند که این چگونه اتفاق افتاد. شاید زندگی متناسب، پر مشغله و تنهای این انسان بسیار باهوش او را تحت تأثیر قرار داده بود. بعلاوه مرد به اصطلاح نویسنده هم بود، زیرا او گاهی مقالات تخصصی برای «نشریات ماهیانه وزارت آموزش و پروش» مینوشت. ایلیا پتروویتچ با او با صمیمیتی که هیچگونه تعهدی نداشت رفتار میکرد، همانگونه که او با تمام انسانها رفتار میکرد. گاهی دانشآموزان ارشد پیش او میآمدند و در برابرش بسیار خجالتی و با احترام رفتار میکردند، و ایلیا پتروویتچ در چنین لحظاتی مانند یک پرفسور بسیار فاضل، تقریباً مانند فاوستِ گوته به نظرش میآمد. و او، شارلوت ایوانوونا در این حالت چه بود؟ گرتشن بلوند؟ او با این اندیشه مانند یک گیلاس سرخ میگشت؛ او هر لحظه اشتباه تایپ میکرد و به زحمت میشنید که ایلیا پتروویتچ با صدای دوستانه و آموزندهاش چه میگفت. اجازه شرکت داشتن در این زندگی متناسب، متعال و زیبا مانند سعادت ناشنیدهای به نظرش میآمد. البته او جرئت نمیکرد حتی به این فکر بیفتد که اجازه شرکت در زندگی ذهنی فاوست خویش را داشته باشد؛ او اما بهتر از هر کسی میتوانست زندگی روزمره او را طوری شکل دهد که آن زندگی دیگر متعادلتر و آزادتر جاری گردد. این کاملاً ناگهانی و خود به خود رخ داد. یک روز، هنگامیکه شارلوت ایوانوونا در مقابل ماشین تحریر نشسته بود و چیزی مینوشت، دختر خدمتکار یک بسته لباس که رختشو فرستاده بود به اتاق میآورد. شارلوت ایوانوونا برای یک لحظه از نوشتن متوقف میشود و یک نگاه زودگذر از نوع نگاه زنان خانهدار به انبوه لباسهای سفید رنگی که در ردیف بالایشان رختهای رنگین قرار داشتند میاندازد؛ سپس از جا برمیخیزد، هر تکه رخت را با دقت نگاه میکند و دوباره در برابر ماشین تحریر مینشیند.
"ایلیا پتروویتچ، چه کسی کار رختهایتان را انجام میدهد؟"
"منظورتان چیست،  شارلوت ایوانوونا؟"
"ایلیا پتروویتچ، من خواهشی از شما دارم: به من اجازه میدهید لباسهای شما را که به رفوع احتیاج دارند به خانه ببرم؟"
"شارلوت ایوانوونا، این واقعاً شدنی نیست! چرا میخواهید به خودتان بخاطر لباسهای من زحمت بدهید؟"
"من واقعاً یک شاهزاده خانم نیستم! بله من یک آلمانی هستم، یک آلمانی خوب اجتماعی و نمیتوانم بینظمی را ببینم."
ایلیا پتروویتچ لبخندی میزند و پاسخ میدهد:
"شارلوت ایوانوونا، من فکر میکنم که شما خود را انکار میکنید، و در پیشنهادتان تبار آلمانیتان نقش مهمی بازی نمیکند."
"بله خب، قطعاً! البته من برای هر کسی این کار را نمیکنم. من اما برای شما احترام قائلم و نمیتوانم ببینم که به شما بیتوجهای میشود."
ایلیا پتروویتچ دست او را میفشرد و میگوید:
"من از شما بسیار متشکرم، واقعاً بسیار متشکرم ... و اما فکر میکنم که این شدنی نیست ..."
"چرا؟"
"به این دلیل که این کار میتواند باعث عصبانی گشتن خویشاوندان شما شود."
"آنها فکری در این مورد نمیکنند؛ و اگر هم آنها چیزی فکر کنند باز هم مهم نیست: من اتاق خود را دارم. کار را در شب وقتی همه در خوابند انجام میدهم."
"چرا باید شما بخاطر من در شب بیدار بمانید؟"
"ایلیا پتروویتچ، این اجازه را به من بدهید! این خیلی بامزه خواهد شد! من گربهمان را به اتاقم خواهم برد و وقتی همه خوابیدهاند گربه خُر خُر خواهد کرد و من در حال رفو لباسها به شما فکر خواهم کرد."
این گفتگو سرنوشت شارلوت ایوانوونا را رقم میزند. بعد از لباسها نوبت قهوه میشود که در پیش  ایلیا پتروویتچ بد تهیه میشد؛ سپس برای آشپزخانهاش علاقه نشان میدهد؛ پس از به اتمام رسیدن وقت کار هنوز مدتی آنجا میماند تا کار خانه را بررسی کند؛ سپس شروع میکند قبل از ساعات تعیین شده و زمانیکه ایلیا پتروویتچ هنوز در خواب بود به آنجا رفتن. عاقبت کاملاً مشخص میگردد: چون او به هر حال تمام روز در نزد ایلیا پتروویتچ به سر میبرد بنابراین بسیار سادهتر خواهد بود که او کاملاً به آنجا نقل مکان کند؛ بعد هر روز برای دیدن پدر و مادرش پیششان خواهد رفت. این نقشه با مقاومت غیر منتظره بستگانش روبرو میگردد. اما شارلوت ایوانوونا نه تنها دارای فضائل حقیقی زنان خانهدار بلکه همچنین دارای یک انرژی حقیقی آلمانی هم بود. بعلاوه مدتهاست ثابت شده است که بخصوص ایدهآلترین و انتزاعیترین احساست و باورها وقتی با آزار و اذیت و مشکلات روبرو میشوند قوی میگردند.
برخی صحنههای طوفانی در نهایت باعث گشتند که عزم شارلوت ایوانوونا راسختتر گردد و خود را همزمان بعنوان یک قربانی و یک قهرمان در نظر گیرد.
پدر در حالیکه او را تا درب خانه همراهی میکرد میگوید: "دختر، فقط نگاه کن، تو داخل مسیر لغزندهای میشوی". مادر که بعنوان زن کمی حساستر بود شارلوت را در آغوش میگیرد و میگوید: "شارلوت کوچکم، من میبینم که تو به او خیلی علاقه داری؛ اما با این حال مراقب خودت باش!" و شارلوت ایوانوونا با سرعت برق به پیش ایلیا پتروویتچ میدود، انگار که آنجا بجز جورابهای رفو شده و قهوه بهبود یافته یک رهائی انتظار میکشید.
کوچ کردن شارلوت هیچ تغییری در وضعیتش ایجاد نمیکند، اما او وضع از پیش موجود را تائید میکند. حالا او برای اولین بار متوجه معنای عشق افلاطونی و نام رابطهای که بین او و ایلیا پتروویتچ برقرار بود میگردد. او آنطور که ابتدا قصد داشت اغلب به دیدن پدر و مادرش نمیرفت؛ او همچنین تقریباً با کسی ملاقات نمیکرد، طوریکه زندگیش در دایره بسیار تنگی میان قهوه و جورابهای ایلیا پتروویتچ و افکار پر حرارتش به سرنوشت زیبا و رفیعش در چرخش بود.
شارلوت ایوانوونا بجز تمایلش به شیفتگی که به هیچ وجه مانعش نمیگشت خانهداری دقیق و حتی صرفهجو باشد هنوز یک ایراد داشت؛ او با کمال میل اسکیت روی یخ بازی میکرد. اینکه این ورزش غالباً برای دختران نوجوان با میانگین پانزده سال مناسب بود برایش اهمیت نداشت، و هر روز قبل از ظهر از وقت آزادش استفاده میکرد و پیش از بازگشت ایلیا پتروویتچ به خانه اسکیت براقش را در دست میگرفت و کاملاً تنها به پارک تاریش میرفت. او از اینکه نمیتواند کارت ورود برای قسمت رزرو شده میدان اسکیت بازی را بدست آورد بسیار متأسف بود، جائیکه برگزیدگان سعادتمند، افسران خوشپوش و دختران جوانی که توسط معلمان خصوصی انگلیسیشان همراهی میگشتند اجازه اسکیت بازی داشتند. در حالیکه شارلوت ایوانوونا چرخشهای سریعش بر روی یخ را انجام میداد مرتب جسورتر میگشت، و این جسارت تا جائی پیش میرود که او یک بار با داشجوئی آشنا میشود. او دارای اندام کوچکی بود، پوستی گلگون، یک خط ریش کُرکی مایل به سرخ و یک بیی نوک تیز داشت. پالتوی پنبهدوزی شده با یقه خز میپوشید و کولجا Kolja نامیده میگشت. شارلوت ایوانوونا دیگر به یاد نمیآورد که آشنائی با او چگونه پیش آمده بود و چطور شد که پسر او را هر روز با دو اسکیت درخشنده در دست تا خانه همراهی میکرد. پسر برایش با مفهوم میدان اسکیت بازی کاملاً برابر بود، و ابتدا او وقتی متوجه میگردد که پسر نه یک اجاق نه یک حصار و نه غروب آفتاب زمستانی بوده است که پسر ناگهان پس از همراهی او تا درب خانه به او میگوید:
"شارلوت ایوانوونا، مدتها بود که میخواستم به شما بگویم که من شما را دوست دارم."
شارلوت کاملاً عصبانی حرف او را قطع میکند: "نه، نه، شما این اجازه را ندارید!"
"چرا من این اجازه را ندارم؟"
شارلوت ایوانوونا در حالیکه قلبش در یک احساس غرور و شاد عجیب مانند آسمان در غروب آفتاب میدرخشید جواب میدهد: "چون من کس دیگری را دوست دارم!" و تقریباً اصلاً متوجه نمیگردد که کولجا به بینی کوچکش چین انداخت، چشمکی زد و چیزی را سریع با لکنت گفت. عاقبت میفهمد که پسر چه میگوید:
"شما اجازه ندارید منعم کنید که به شما فکر نکنم و صبورانه انتظار نکشم ... من شما را افلاظونی دوست خواهم داشت!"
شارلوت در حالیکه درب را پشت سرش میبست فریاد میزند: "نه، شما این اجازه را ندارید!"
حالا او ده روز از رفتن به میدان اسکیت بازی اجتناب میکند؛ نه به این خاطر که از کولجا عصبانی بود، بلکه چون او در چهار دیواری خانه خود از آگاهی به عشق باشکوه تازه شعلهور و شکوفا گشتهاش لذت میبرد. او ابتدا به ایلیا پتروویتچ چیزی از این ماجرا نگفت، اما از حالا به بعد با همت بیشتری برای خریدن نان سفید فرانسوی در خیابان مورسکایا راه میرفت. برای اینکه از این احساس سعادتمند لذت کاملتری ببرد باید عاقبت به او از شادیش تعریف میکرد. فقط میترسید که این بتواند بعنوان مباهات یا بعنوان یک تلاش برای به رخ کشیدن شایستگیهایش تفسیر شود. عاقبت شبی که ایلیا پتروویتچ خلق و خوی خوبی داشت تصمیم میگیرد به او از جریان رخ داده تعریف کند. ایلیا پتروویتچ داستان را تا حدی شوخی درک میکند.
"شارلوت ایوانوونا، من به شما بخاطر فتحتان تبریک میگم: من البته از اینکه شما به من فکر میکنید ارزش زیادی قائلم؛ اما با این وجود به شما توصیه میکنم این مرد جوان را از چشم دور نسازید."
"من چه احتیاجی به او دارم؟ ایلیا پتروویتچ، شما خودتان خوب میدانید که من بیشتر از روابطی که بین ما است به هیچ چیز دیگر احتیاج ندارم."
"البته، من این را میدانم و از شما بسیار سپاسگرارم. این فقط یک شوخی بود."
"شما باید خجالت بکشید که در این باره شوخی میکنید!"
"مرا ببخشید لطفاً. من برای اینکه اشتباهم را جبران کنم میخواهم به شما، اگر که مایل باشید، دو خبر جدید بدهم."
"بفرمائید، خواهش میکنم ..."
ایلیا پتروویتچ چند بار به این سوی آن سوی اتاق قدم میزند، طوریکه انگار فکر میکرد کدام خبر را باید اول بدهد. عاقبت کاملاً نزدیک شارلوت ایوانوونا توقف میکند و میگوید:
"خبر اول: ترفیعی که مدت طولانی انتظارش را میکشیدم دریافت کردم."
"مگر میتوانست جز این هم باشد؟ اگر آدم ذهن و شایستگیهایتان را بیشتر رعایت میکرد باید شما از مدتها پیش پرفسور میبودید."
"شارلوت ایوانوونا، این نظر شماست. مردم دیگر نظر دیگری دارند. خلاصه اینکه من حالا حقوق بیشتری میگیرم و به این ترتیب این امکان را دارم تا بطور جدی به ازدواج کردن فکر کنم."
"نه، ازازدواج صحبت نکنید، من همینطوری هم به شما اعتماد دارم!"
"بسیار خوب، من نمیخواهم از آن صحبت کنم، با وجود آنکه برایم درک اینکه چرا شما به این خاطر عصبانی میشوید ممکن نیست. رابطه ما همانطور که تا حال بوده باقی خواهد ماند."
"نه، لطفاً حالا از آن صحبت نکنید. من بیش از حد سعادتمندم."
ایلیا پتروویتچ او را با تعجب نگاه میکند و به اتاق کارش میرود.
ایلیا پتروویتچ عصر روز بعد میگوید:
"خب، شارلوت ایوانوونا آیا آن جوان از میدان اسکیت بازی را دیگر ندیدید؟"
"نه. چرا باید دوباره او را ببینم؟"
"البته این مربوط به خودتان است. اما من از تعریف شما چنین نتیجه گرفتم که این مرد جوان ... اسمش چه بود؟ ... کولجا، به احتمال خیلی زیاد نیتش جدیست، و شاید رد کردن او چندان عاقلانه نباشد. من دلبستگی و صمیمیتتان را خیلی زیاد قدر مینهم، اما نمیخواهم مانع از خوشبختی شما شوم."
"خوشبختی من همیشه در نزدیک شما بودن است! من به دانشجو احتیاج ندارم. و اگر من دیروز از شما خواهش کردم این گفتگو را ادامه ندهید فقط به این دلیل بود که من خودم را همینطوری هم بینهایت خوشبخت احساس میکنم."
ایلیا پتروویتچ دست شارلوت را میفشرد و کمی ناآرام ادامه میدهد:
"صادقانه اعتراف کنم، من هنوز هم نمیتوانم درک کنم که شما چرا به این خاطر اینطور عصبانی میشوید. همه چیز مانند قدیم باقی خواهد ماند، و من مطمئنم که همسر آیندهام هیچ مخالفتی که شما همچنان در پیش ما زندگی کنید نخواهد داشت. من در این باره با او صحبت کردهام. او حتی مایل است شما را بشناسد."
شارلوت ایوانوونا سکوت میکند.
"من فکر میکنم که این تغییر حتی به نفع شما باشد: شما برای من خیلی کار انجام دادهاید، و حقوق مسخرهای که من تا حال قادر به پرداختنش بودم به هیچ وجه درخور سعی و کوشش شما نبود. حالا به حقوقم اضافه شده است، بعلاوه همسر آینده من هم تهیدست نیست؛ بنابراین ما این امکان را خواهیم داشت که قدردانیمان را در اندازه بیشتری نشان دهیم."
شارلوت به سکوتش ادامه میدهد.
"ببینید، من برای شما بسیار نگرانم، و رابطه من با شما چنان فداکارانه است که یک بار دیگر آن جوان را به یاد شما میآورم: آدم نباید شانسش را چنین احمقانه دور بیندازد."
ایلیا پتروویتچ به ساعتش نگاه میکند.
"من خیلی خوشحالم که شما حالا خود را تا اندازهای آرام ساختهاید. روابط ما که برایم بسیار ارزشمندند همانطور که بودند باقی خواهند ماند. بین ما یک عشق افلاطونی برقرار است که هیچ چیز نمیطلبد و سعادتش را فقط در بودن معشوق مییابد. اینطور نیست؟"
ایلیا پتروویتچ دست شارلوت ایوانوونا را که هنوز ساکت بود میفشرد و اتاق را ترک میکند، بدون آنکه سرش را برگرداند و بدون آنکه متوجه شود که دوست دختر افلاطونیش بیحرکت، با نگاه دوخته شده به دستهای در هم فرو کرده، بدون تکان دادن پلکها و حتی بدون گریستن هنوز آنجا نشسته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر