بلبل سبز رنگ.

شباهت خانه سبز رنگ به یک ساختمان از بستنی پستهای چنان زیاد بود که آدم واقعاً انتظار داشت خانه در زیر اشعههای خورشید ماه مارس ذوب شود: ستونها ذوب خواهند گشت، رفها به پائین چکه خواهند کرد و بالکن کوچک پوسیده خود را کاملاً آهسته به سمت چپ رو به سوی کلیسا خم خواهد کرد و همانطور آویزان خواهد ماند.
ظاهراً صاحبخانه و خورشید با خانه قدیمی سبز رنگ مهربان همدردی میکردند و به او اجازه میدادند به چند بهار کوتاهی که برایش باقی مانده بود سلام دهد؛ در حیاط اما یک ساختمان مسکونی بزرگ و زشت سودآور به رنگ خاکستری ساخته شده بود. پیادهرو آسفالت شده در کنار حصار کوتاهی میپیچید و مستقیم به سمت درب ورودیای منتهی میگشت که بر بالای آن مانند بالای دروازه یک قلعه پرچمی بال بال میزد و بر روی آن چنین نوشته شده بود: "بیمارستان نظامی مستأجرین خانه اومنووشن."
اشعههای خورشید به اینجا هم نفوذ میکردند؛ آنها میان خانه سبز رنگ و ساختمان مسکونی، میان بیمارستان نظامی و اتاقهای دنج قدیمی هیچ تفاوتی قائل نبودند.
در کنار پنجره یک اسباببازی میدرخشید: یک جعبه طلائی و یک گل زینتی گرد بر روی درب آن. وقتی آدم یک کلید را میچرخاند گل زینتی گشوده میگشت، بر روی قسمت داخلیاش یک دسته گل سرخ میشکفت و پرنده چالاکی به بیرون میجهید؛ او دم سبز و بالهای آبی رنگش را تکان میداد و از درون جعبه چیزی شبیه به آواز بلبل برمیخواست. موسیقی دقیقاً دو دقیقه طول میکشید، سپس پرنده ناپدید میگشت، درب دوباره بسته میشد ــ و تمام. پرنده همیشه طوری به موقع پائین میرفت که گل زینتی هنگام بسته شدن با او هرگز برخورد نمیکرد؛ و وقتی دستگاه مکانیک با صدای "دلینگ" از حرکت میایستاد جعبه دوباره مانند جعبههای دیگر بود.
یک مرد بیمار با بلبل بازی میکرد. او یک ربدوشامبر بر تن داشت و مشخص نبود که آیا سرباز یا افسر است. تشخیص درجه نظامی در بیمارستان نظامی مانند در حمام بخار میسر نیست. بر روی یکی از گونههایش اشعه خورشید تابیده بود و بر روی گونه دیگر انعکاس نور یک آیینه که تصادفاً در سالن جا گذاشته شده بود بازی میکرد. مرد جوان اصلاً با دقت گوش نمیداد و با این وجود بعد از پایان این بازی دوباره کلید کوک جعبه را میچرخاند. ظاهراً صداها او را بسیار مشوش میساختند؛ هنگامیکه اشعه خورشید خود را به سمت پایههای نیکلی تختخواب میلغزاند و انعکاس آن به سقف اتاق صعود میکند گونههای بسیار کمرنگ و قطرات عرق بر پیشانی مرد بیمار دیده میشود. حتی سرش طوریکه انگار برای یک لحظه بیهوش شده باشد بر روی بالش به عقب میافتد.
پرستار با یک بشقاب سوپ زرد در دست به کنار تختخواب او میرود. شاید او یک خانم از جامعه بود، با این وجود صورت گرد و سرخش که توسط روسری بیش از حد تنگ پوشیده شده و به این خاطر بیشتر پُف کرده به نظر میرسید میتوانست همچنین به خوبی به یک دستفروش تعلق داشته باشد.
"حالتون خوب نیست؟"
"نه، نه ... لطفاً تحقیق کنید چه کسی این جعبه را فرستاده است. من آن را در قرعهکشی برنده شدم ... شماره بیست و نه."
پرستار نگاهی به پائین جعبه میاندازد.
"این را ماریا لووّنا کورولژوف فرستاده است."
"چی؟ چی؟"
"ماریا لووّنا کورولژوف."
"باید حتماً کورولیکوف باشد؟!"
"شاید هم کورولیکوف. اما کمی آرام بگیرید!"
"آیا او اینجا در این خانه زندگی میکند؟"
"به احتمال خیلی زیاد. تمام هدایا از طرف مستأجرین این خانه میآید.
"پرستار، لطفاً فرستنده را پیدا کنید و به او بگوئید که لطفاً به اینجا پیش من بیاید!"
"باشه، من تلاشم را خواهم کرد. فقط شما آرام بگیرید!"
بیمار لبخند زنان میگوید "من آرامم" و مشغول خوردن سوپ میشود.
دست او چنان سخت میلرزید که پرستار باید با قاشق به او غذا میداد. او پس از خوردن سوپش به بالش تکیه میدهد و دوباره بیقرار میشود.
"پرستار، لطفاً این را به او بگوئید ..."
"بله، حتماً!"
"شما فقط برای آرام کردن من این را میگوئید. اما واقعاً این کار را بکنید! خدای من! خدای من!"
"اما شما مشوشید! نمیخواهید از من هیچ چیز قبول کنید. باشه من قسم میخورم: من فرستنده را پیدا خواهم کرد و تقاضای شما را به او خواهم رساند."
مرد بیمار ظاهراً حرفهای پرستار را اصلاً نمیشنید؛ او چشمانش را بسته نگاه داشته بود تا خود را در یک تصویر کاملاً غرق سازد: او نردههای چوبی مزرعه در ناحیه مسکو، تمشکهای به رنگ سرخ غروب خورشید و چشمان سیاه ماشا را میدید ... این تصویر شش سال قبل بود ... همچنین جعبه طلائی چینی با پرنده سبز رنگ هم به همین تصویر تعلق داشت ... در اتاق خدمتکاران بود که او از پنجره داخل آن شده بود. ماشا فریاد میکشید و گردن قهوهای و شانههای لخت خود را با چارقدش میپوشاند، خشمش البته واقعی نبود. دیرتر هم وقتی او را با زور به ازدواج واداشتند خشم نگرفت. نه، او فقط سکوت کرد، اما از خشم به سنگ تبدیل شده بود. او حتی نگاهش را هم به زمین میدوخت تا آتش درونشان را پنهان سازد. اگر آلژوشا مسنتر بود به شوهر آینده او حسادت نمیکرد. ماشا با او مانند یک جوان کاملاً کوچک، مانند یک کودک صحبت میکرد، طوریکه انگار اصلاً مخاطبش او نیست، طوریکه انگار او مزاحم ماشاست.
"البته، هیچکس مرا مجبور به ازدواج نمیسازد، اما تقریباً اینطور است که ... من میتوانم آن را درک کنم، من هم همین کار را میکردم ... من دوستت دارم، اما تو چکار میتوانی بکنی، و من چه کار میتوانم بکنم؟ هیچ روحانیای ما را به عقد هم درنمیآورد، زیرا تو هنوز کوچکی... مردم میگویند که او انسان خوبیست؛ من خودم هم این را میدانم: من او را خدا را شکر از مدتها پیش میشناسم! اما حالا، حالا اگر قادر بودم همه را قطعه قطعه میکردم!"
ماشا میخواست به او یک اسباببازی هدیه کند: یک بلبل چینی. او هنوز هم میتواند به یاد آورد که چگونه اسباببازی را با خشم به روی چمنها پرتاب کرده بود؛ ماشا اما آن را برداشت و گفت: "هرطور که تو میخواهی!"
و حالا همان هدیه را دوباره از او دریافت میکند. این همان پرنده است؛ همان صدا از جعبه به گوش میرسد، و دستهگل رز همانطور زیبا شکوفا میگردد.
مرد بیمار مرتب به طاقچه کنار پنجره، جائیکه جعبه در رنگ طلائی ماتی میدرخشید نگاه میکرد.
هنگامیکه روز بعد به او گفتند که خانم کورولژوف چند لحظه دیگر به دیدنش خواهد آمد او به چنان تشویشی دچار میگردد که پرستار قصد داشت این ملاقات را به تأخیر اندازد.
"نه، خواهش میکنم! ... او میتواند بیاید! من کاملاً آرامم ..."
و او واقعاً آرام گرفت.
در کنار درب یک بانوی باریک اندام با لباس مشکی، با چشمان سیاه درشت و صورتی زرد رنگ ظاهر میشود.
زن دوستانه اما کمی رسمی میگوید: "من تمام مدت در مزرعه بودم، تازه دیروز به شهر بازگشتم و هنوز وقت نداشتم به بازدید مهمانهای عزیزم بروم."
آلکسی دمیتریهویچ خود را به جلو خم ساخته بود و به دقت به او نگاه میکرد. و عاقبت آهسته میگوید:
"شما تغییر کردهاید، من اما میتونم شما رو دوباره به جا بیارم ... چشمها رامتر شدهاند ... بله، بله ... تمام تفاوت دقیقاً در این نهفته است ...
زن با آوای نامشخصی میگوید:
"آدم چه میتواند بکند؟ همه تغییر میکنند ... " و پس از مکث کوتاهی ادامه میدهد: "من فکر میکنم که شما فقط کمی زخمی شدهاید؟ ما در اینجا تعداد زیادی افراد کم زخم برداشته داریم؛ اما مسائل پیچیده عجیب و غریب هم پیش میآیند، مخصوصاً در اثر کوفتگی."
به نظر میرسید که مرد بیمار اصلاً به حرفهای زن گوش نمیدهد. او میگوید:
"شما را در خانواده ماشا مینامیدند. نه ماریا، نه ماروشیا، نه مورا، نه مانیا یا مارا، بلکه ماشا."
"شما آن را حدس زدید. اما چه نتیجهای از آن گرفته میشود؟"
"آیا من را نمیشناسید؟"
زن با دقت بیشتری به او نگاه میکند و میگوید:
"نه. ممکن است که ما یک بار با هم ملاقات کرده باشیم. اما من فکر میکنم که شما را حالا برای اولین بار در زندگیام میبینم."
"زمانیکه شما هنوز ازدواج نکرده بودید، کمی قبل از ازدواج کردنتون ... آیا میتونید هنوز جوانکی را به خاطر بیارید که شما را خیلی دوست داشت، که خیلی عاشق بود؟ ..."
"آیا نیکولای سرججیوئیچ در جنگ کشته شده؟"
"نیکولای سرججیوئیچ چه کسی است؟"
"جورنوف ... مرا ببخشید: من فکر کردم شما از او صحبت میکنید."
"نه، نه ... من از آن شبی که بلبل شما را در چمن پرتاب کردم صحبت میکنم. شما میخواستید آن را به من انگار که یک کودکم هدیه بدهید. چشمان شما البته رامتر شدهاند، اما قلب من هنوز هم رام نشده است. ماشا، آیا من را به جا نمیآورید؟ آیا شما آلژوشا شوخلوف را کاملاً فراموش کردهاید؟ موهای سرم حالا کوتاه اصلاح شده است، من هم تغییر کردهام، و بعد این لباس بیمارستان نظامی ... اما با این حال شما میتونید هنوز من را به یاد بیاورید؟"
زن مرددانه میگوید "نه ..." و فکر میکند.
"خب حالا؟"
"این خیلی عجیب است! من همه چیزهائی را که شما میگید واقعاً تجربه کردهام، اما یک آلژوشا شوخلوف در زندگی من هرگز وجود نداشته ..."
"اما شما کورولیکوف نامیده میشید؟ ماریا لووّنا کورولیکوف؟"
"البته من ماریا لووّنا نامیده میشم اما نام فامیل شوهرم کورولژوف است و نه کورولیکوف."
"که اینطور! این نام فامیل شوهر شماست!"
"البته، من متأهل هستم. اما شما که این را میدانستید!"
"ببخشید، من در این باره فکر نکرده بودم ..."
مرد بیمار سرش را به بالش میفشرد و ناگهان شروع میکند به زار زار به گریستن.
زن مدتی انتظار میکشد و سپس از او میپرسد:
"شاید باید پرستار را صدا بزنم؟ شما خیلی پریشانید!"
مرد بیمار بعلامت نپذیرفتن به دستش حرکتی میهد و تقریباً بدون آنکه سرش را از روی بالش بردارد شروع میکند:
"چطور ممکن است که شما او نباشید. شما آن را فقط فراموش کردهاید، اینطور نیست؟ پس این شباهت از کجا میآید، چرا نام شما ماشا است، چرا قلبم اینطور به تپش افتاده؟"
"من این را نمیدانم."
"و چرا این بلبل چینی برای بار دوم به دستم رسیده است؟"
"این اصلاً چینی نیست. من این اسباببازی را یک بار از سوئیس با خود به ارمغان آوردم. من کسی را در چین ندارم و ثروتمند هم نیستم که بتوانم چنین چیزهای گرانی را بخرم."
"اما صادق باشید!"
"من حقیقت را میگویم."
مرد بیمار مینشیند، دست زن را میگیرد و بدون آنکه اشگهائی را که از گونهاش جاری بودند پاک کند مدت درازی به صورتش نگاه میکند.
"چه شباهتی! چه شباهتی!"
ماریا لووّنا لبخند زودگذری میزند و میپرسد:
"آیا شما آن ماشا کورولیکوف را خیلی دوست داشتید؟"
او سرش را در سکوت تکان میدهد.
"همچنین من هم ... کسی را دوست دارم که حالا در جبهه است ... و او همسر من نیست ..."
"آیا او نیکولای سرججیوئیچ جورنوف نامیده میشود؟"
"بله. شما این را از کجا میدانید؟"
"شما قبلاً خودتان این را گفتید."
"بله، البته ... من هنوز چه میخواستم بگم؟ بله ... من برای شما واقعاً بسیار متأسفم. اگر خندهدار نبود احتمالاً همراه شما گریه میکردم. من شما را خیلی خوب درک میکنم، طوریکه انگار همان دختریام که شما دوستش داشتید. میدونید چکار میتونید بکنید؟ اگر خاطرات برای شما عزیزند و به شما چندان فشاری نمیآورند بنابراین این جعبه را بعنوان یادگاری از من نگه دارید، گرچه فقط از سوئیس است. این بلبل واقعاً بد نمیخواند."
زن کلید کوک جعبه را میچرخاند و پرنده سبز رنگ به بیرون میجهد، دمش را تکان میدهد و مانند یک بلبل شروع به خواندن میکند. هر دو در سکوت گوش میکردند. شخلوف وقتی درب جعبه بسته میشود دوباره دست ماریا لووّنا را در دست میگیرد و با تردید میگوید:
"من از شما متشکرم. لطفاً تا وقتیکه من اینجا هستم بیشتر پیشم بیائید. این کار برایم لذتبخشتر از این پرنده است. شما شباهت زیادی به ماشا دارید ..."
"مانند اسباببازی سوئیسی که شبیه به اسباببازی چینیست؟"
"به من نخندید! ما از عشق شما ... عشق من ... و عشق ما صحبت خواهیم کرد ... اینطور نیست؟"
ماریا لووّنا میگوید "قبول" و پیشانیش را میبوسد. و مرد بیمار میبیند که چشمان زن آنطور که در لحظه اول به نظرش رسیده بودند چندان هم رام نیستند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر