شراب آتشین.

یکی از برادرزادههای همسرم در سنی ازدواج میکند که در آن دخترها از دختر جوان بودن دست میکشند و شروع میکنند به تبدیل ساختن خود به یک پیردختر. دختر بیچاره خود را کاملاً با این فکر مشغول ساخته بود که از زندگی دنیوی صرفنظر کند، و ابتدا در این اواخر بخاطر اصرار تمام اهالی خانواده خود را آماده یافته بود تا یک بار دیگر به زندگی دنیوی علاقه نشان دهد و به مرد جوانی که خانواده بعنوان یک مرد خوب برای ازدواج انتخاب کرده بود گوش بسپرد. هنوز مدتی از این جریان نگذشته بود که اشتیاق زاهدانهاش برای یک زندگی عفیفانه در انزوای صومعه به اتمام میرسد و مراسم ازدواج حتی زودتر از زمانی که بستگان مایل بودند انجام میگیرد. و در نتیجه حالا ما ازدواج کردنشان را جشن میگرفتیم.
من، کسیکه جهان را میشناخت، باید میخندیدم. مرد جوان برای تغییر سریع حس او چه مهارتی به خرج داده بود؟ احتمالاً دختر جوان را در آغوش خود گرفته بود تا زندگی را برای او دوباره مطلوب به نظر رساند، و به این ترتیب مرد جوان احتمالاً او را بیشتر اغوا کرده بود تا متقاعد. بنابراین باید آدم همچنین برای زوج جوان سعادت فراوان آرزو میکرد. هر کس که ازدواج میکند میتواند احتمالاً تهنیت لازم داشته باشد، اما این دختر جوان به آن بیشتر از هر کس دیگر محتاج بود. او چه تیره بخت میتوانست گردد اگر روزی مجبور به پشیمانی شود چرا اجازه داده است او را در راهی که غریزهاش به او هشدار داده بود بفریبند. و من هم در حالیکه مشروبم را مینوشیدم در باره تهنیتی میاندیشیدم که مناسب این مورد خاص باشد: یک یا دو سال سعادتمند باشید! بعد سالیان طولانیای را که به دنبالش میآیند آسانتر تحمل خواهید کرد. زیرا باید به این خاطر که اجازه لذت بردن داشتهاید سپاسگزار باشید. از سعادت فقط افسوس ناپایدار بودنش باقی میماند، و این دردناک است، با این وجود دردیست که درد عمیق واقعی زندگی را میپوشاند.
اما به نظر نمیرسید که عروس ارزش ویژهای برای تهنیتها قائل باشد. به تعبیر من چهرهاش خیلی بیشتر از یک خود گذشتگی پر اعتماد واقعاً سعادتمند شده بود. چهرهاش دقیقاً همان حالتی را نشان میداد که وقتی قصدش برای زندگی در صومعه را اعلام کرد. همچنین این بار هم یک پیمان بست: که تمام زندگیش را وقف شادی کند. انسانهائی وجود دارند که همیشه پیمان میبندند. آیا او احتمالاً بر سر این پیمان بهتر از پیمان قبلی باقی خواهد ماند؟
تمام مهمانهای دیگر سرحال و شاد بودند، و به دلایل معتبر ــ زیرا تماشگران همیشه خوشند. همچنین من هم شاد بودم، اما شادی من چیزی اجباری در خود داشت. زیرا برای من هم یک شب قابل ذکر بود. همسرم از دکتر پائولیPaoli  اجازه گرفته بود در این شب این اجازه را داشته باشم که مانند بقیه مهمانها طبق میل قلبیام بخورم و مشروب بنوشم. ارزش این آزادی وقتی این هشدار به آن متصل گشت که در روز بعد دوباره از آنها صرفنظر شود پر ارزشتر گشت. و من دقیقاً مانند جوانانی که برای اولین بار کلید خانه به آنها سپرده میشود رفتار کردم. من نه از روی گرسنگی و تشنگی بلکه به این خاطر که از آزادیم لذت کافی ببرم خوردم و نوشیدم. من میخواستم با هر لقمه و با هر جرعه بر استقلالم تأکید کنم. من دهان را اغلب بیشتر از آنچه لازم بود باز میکردم تا هر لقمهای را داخل آن کنم، و شراب از بطری در گیلاسم تا لحظهای جاری میگشت تا سریز میکرد. من برای آنکه بطری در لحظه بعد دوباره خالی باشد تلاش میکردم. من این احساس را داشتم که میخواهم خودم را حرکت دهم، و، میخکوب گشته بر روی روی صندلی این احساس را داشتم که مانند سگی که قلادهاش را از گردن گشوده باشند آزادانه به اطراف میدوم و میجهم.
همسرم جریان را بدتر میساخت، زیرا او به زنی که در میز کنار ما نشسته بود روش زندگیای را تعریف میکرد که من معمولاً تسلیمشان بودم، و دخترم اِمّا Emma، یک دختر پانزده ساله، گوش میداد و در حالیکه اظهارات مادرش را در اینجا و آنجا کامل میکرد خود را به این وسیله مهم میساخت. آیا قصد داشتند در این لحظه زنجیری را که ابتدا همین حالا از دستانم باز شده بود به یادم بیندازند؟ آنها تمام عذابهایم را شرح میدادند: که چطور اندک گوشتی که برای نهار به من اجازه داده شده است را برای وزن کردن بر روی ترازو قرار میدادند، و چطور آن را کاملاً بیمزه میساختند، و اینکه آنها در شب نیاز به وزن کردن چیزی نداشتند، زیرا شامم فقط از یک تکه کوچک نان سفید با کمی ژامبون و یک لیوان شیر گرم بدون شکر که من از آن نفرت داشتم تشکیل میگشت. در حالیکه آنها مشغول صحبت بودند من در مورد دانش دکتر و عشق دختر و زنم میاندیشیدم. اگر اندامگانم واقعاً چنین مختل بود پس چگونه آدم میتوانست قبول کند که اندامگانم فقط به این دلیل که چون ما خیلی خوب مؤفق شده بودیم دختری را که هرگز خودش انگیزه فکر کردن به ازدواج نداشت را عروس کنیم چنین ناگهانی تمام این چیزهای هضمناگشتنی و مضر را میتواند حالا تحمل کند؟ من در حالیکه شراب مینوشیدم تصمیم میگیرم که از روز بعد بر علیه این قیمومت شورش کنم. آنها متحیر خواهند گشت!
بقیه مهمانها به شامپاین روی میآورند، من اما بخاطر همراهی کردن در به سلامتی عروس و داماد نوشیدن فقط چند گیلاس از شامپاین نوشیدم، و بعد به نوشیدن شراب روستائی مشغول میشوم. یک شراب خشک ایستریائی Istrien واقعی که یکی از دوستان خانوادگی برای این مناسبت اهداء کرده بود. من عاشق این شراب بودم، همانطور که آدم خاطره را دوست دارد، و به آن اعتماد کامل داشتم. همچنین به هیچ وجه متعجب نبودم وقتی متوجه گشتم که شراب بجای شادی و فراموشی بخشیدن فقط خشمی را که در من میجوشید افزایش میداد.
چطور میتوانستم عصبانی نباشم؟ آدم به من یک زمان واقعی رنج بردن تحمیل کرده بود. ترس و نیاز تمام غرایز نجیبانه در من را خفه ساخته و به جایش قرص و قطره و پودر جایگزین ساخته بود. دلبستگیهای اجتماعیام برای همیشه سپری گشته بود. به من چه ربطی داشت اگر جهان با وجود تمام نتایج قانع کننده علم هنوز هم طعمه مالکیت آزادی خصوصی بود؟ اگر به این خاطر نان روزانه و آزادی شخصیای که داشتنش حق مسلم هر انسانیست امتناع میگشت؟ آیا مگر من نان روزانهام را داشتم؟ آیا مگر آزدیای را که حق مسلم من بود دارا بودم؟

من در این شب مبارک سعی کردم دوباره همان انسانی شوم که بودم. هنگامیکه خواهرزادهام  جووانی Giovanni، یک غول که صد و بیست کیلو گرم وزن داشت با صدای بسیار بلندش شروع به تعریف برخی از ماجراهای کوتاهی میکند که باید بر حیلهگریهای خود او در مسائل تجارت و خوشقلبی دیگران نور بتاباند دوباره روزهای بدون نفع شخصی گذشته در قلبم به حرکت میافتند و میگویم: "و وقتی جنگ انسانها دیگر جنگی بخاطر پول نباشد چه کار خواهی کرد؟"
جووانی هنگامیکه پرسشم را میشنود متحیر میشود و لحظهای سکوت میکند، زیرا این پرسش تمام جهانش را از بنیان در معرض تهدید تغییر شکل قرار داده بود. او از میان عینکی که چشمانش را بزرگتر به نظر میرساند به سمت من خیره شده بود. او سعی میکرد از حالت چهرهام بخواند، تا شاید در آن چیزی کشف کند که بتواند به او سر نخی بدهد. همه به او متوقعانه نگاه میکردند. آنها امیدوار بودند بتوانند در باره یکی از آن جوابهای غیرمنتظرهای بخندند که آدم از سانچو پانسا Sancho Pansa میشناخت اما همیشه دوباره با لذت گوش میداد. او هنوز فکر میکرد و برای به دست آوردن زمان میگوید: شراب نگاه تمام انسانها به زمان حال را کدر میکند، اما به نظر من شراب زمان آینده را آشفته میسازد. این جواب بدی نبود اما او تصور میکرد چیز بهتری یافته است و میگوید: "اگر دیگر کسی بخاطر پول نجنگد، من همه چیز، همه چیز را بدون جنگ بدست خواهم آورد". مهمانها خیلی خندیدند، مخصوصاً وقتی او بازوان نیرومندش را با دستهای بسیار گشوده مکرراً به اطراف بدنش پرتاب میکرد و در حال مشت کردن دستهایش، طوریکه این تصور را زنده میساخت که انگار حالا او پولهائی را که از همه طرف به سویش هجوم میآورند جمع میکند، آنها را دوباره آرام به همدیگر نزدیک میساخت.
مناظره ادامه مییابد و کسی متوجه نمیگشت که وقتی من صحبت نمیکردم شراب مینوشیدم. من اما زیاد مینوشیدم و کم صحبت میکردم، زیرا من تمام توجهام را به سمت درونم که در آن باید، آنطور که امید داشتم، بزودی دوباره انساندوستی و از خودگذشتگی به جنبش میآمد اختصاص داده بودم. من اما فقط سوزش خفیفی احساس میکردم. اما با این وجود این سوزش باید قطعاً بزودی به یک گرمای ملایم تبیل میگشت، زیرا شراب در واقع این استعداد را داراست که به آدم اجازه دوباره جوان گشتن میدهد، گرچه متأسفانه فقط برای مدتی اندک.
من در انتظار این حالت خوشایند به جووانی بلند میگویم: "اگر تو پولهائی را که دیگران آن را نمیخواهند با حرص قاپ بزنی تو را به زندان خواهند انداخت."
اما جووانی بلافاصله جواب میدهد: "بعد من به نگهبانها رشوه میدهم کسانی را زندانی کنند که پول برای رشوه دادن ندارند."
"اما آدم دیگر نمیتواند با پول به کسی رشوه بدهد."
"پس آنها دیگر دلیلی برای گرفتن پولها از من ندارند."
من دچار یک خشم بی حد میشوم و فریاد میزنم: "تو را به دار خواهند کشید، تو سزاور چیز بهتری نیستی. طناب دار بدور گردن و وزنههای سنگین آویزان به پاها!"
من شگفتزده میشوم و سکوت میکنم. به نظرم میرسید که انگار افکارم را به درستی بیان نکردهام. آیا من واقعاً اینطور بودم؟ نه، قطعاً نه. من میاندیشیدم: چطور میتوانستم دوباره عشقی را پیدا کنم که شامل تمام انسانها از جمله جووانی میگشت؟ من دوستانه لبخند میزدم و برای اصلاح کردنم با تمام نیرو به خود زحمت میدادم تا بتوانم او را ببخشم و دوست بدارم. اما او این اجازه را نداد؛ زیرا بدون توجه به لبخند دوستانهام ناامیدانه، طوریکه صحبت کردن بیشتر پس از شنیدن چنان چیز عجیب بیهوده است میگوید: "بله آدم این را میداند. همه سوسیالیستها عاقبت یک جلاد میشوند."
او شکستم داده بود، اما من از او متنفر بودم. او زندگی درونیم را کاملاً لکهدار کرده بود، همچنین آن زندگی درونیای را که من قبل از آنکه دکتر مداخله کند زندگی میکردم، همان زندگی درونیای را که من بعلت نور بودن سوگوارش بودم. او شکستم داد، زیرا او سوءظنی را ابراز کرد که قبل از کلماتش به ذهن من رسیده بود.
و درست در لحظه بعد دچار تحقیر جدید دیگری میشوم.
در حالیکه خواهرم با شادی صادقانهای مرا تماشا میکرد میگوید: "چه سالم و سر حال دیده میشه". این یک اظهار نظر فاجعهبار بود، زیرا به محض اینکه همسرم آن را میشنود این امکان را هم بو میکشد: این سلامتی که گونههای سرخ شدهام آن را شهادت میدادند میتواند به یک ناخوشی بزرگتری مبدل شود. او طوری وحشتزده گشت که انگار در این لحظه خبری از تهدید یک خطر بدست آورده است، و با کلمات تندی به من حمله میآورد: "برات کافیه! برات کافیه! گیلاس را بذار کنار!" و همسایهام را به کمک میخواند، شخصی به نام آلبری Alberi را که از نظر بلند قدی بر اکثر ساکنین شهرمان برتری داشت و با وجود باریک و لاغر بودن سالم دیده میگشت، اما مانند جووانی یک عینک بر چشم داشت. "لطف کنید و گیلاس را از دستش بگیرید!" و وقتی میبیند که آلبری مردد است یک بار دیگر کاملاً بی تنفس و هیجانزده بلند میگوید: "آقای آلبری، لطف کنید و گیلاس را از او بگیرید!"
من میخواستم بخندم، زیرا من به خودم میگفتم که یک مرد با فرهنگ در چنین وضعی باید بخندد، اما نمیتوانستم مؤفق به این کار شوم. من قصد داشتم ابتدا فردا عصیان کنم، و اگر حالا بطور ناگهانی برای یک چنین تصمیمی تحت فشار قرار گرفته بودم، بنابراین قطعاً  تقصیراز من نبود. این ملامت در برابر همه مردم اما واقعاً توهینآمیز بود. آلبری که با نگاه به من، به همسرم و به میزبان و غذاها و نوشابهشان از شیطان سؤال میکرد با مورد استهزاء قرار دادنم جریان را بدتر میساخت. او از بالای شیشه عینکش از گوشه چشم به سمت گیلاسی نگاه میکرد که من محکم در دست نگاه داشته بودم، دستش را طوریکه انگار قصد قاپیدنش را دارد به آن نزدیک میساخت و سپس آن را انگار از من که آرام به چشمانش نگاه میکردم وحشت دارد دوباره به عقب میکشید. همه به هزینه من میخندیدند، و جووانی چنان غوقائی براه انداخته بود که تقریباً نمیتوانست دیگر نفس بکشد.
دختر کوچکم اِمّا تصور میکرد باید به کمک مادرش بیاید و ملتمسانه میگوید ــ این به نظرم بیش از حد اغراق آمیز میآمد ــ "پاپای عزیز، بیشتر ننوش!"
این دختر کوچک بیگناه حالا تمام خشمم را به خود جلب میکند. من خشن و تهدید کننده بر او میتازم، زیرا من خود را هم بعنوان پدر و همچنین بخاطر سن و سالم که او به آن احترام بدهکار بود دو برابر توهین گشته احساس میکردم. بلافاصله اشگ درچشمانش جمع میگردد، و چون مادرش به اندازه کافی برای تسلی دادن او وقت لازم داشت مرا کاملاً فراموش میکند.
اما حالا پسرم اوتاویو Ottavio که آن زمان سیزده ساله بود درست در این لحظه به سمت مادرش میدود. او از آنچه اتفاق افتاده بود هیچ چیز متوجه نشده بود، نه میدانست که خواهرش غمگین است و نه دلیلش را میدانست. او میخواست اجازه بگیرد با تعدادی از دوستانش که همین حالا او را دعوت به دیدن فیلم کرده بودند فردا شب به سینما برود. اما چون همسرم کاملاً مشغول تسلی اِمّا بود اصلاً به او گوش نمیداد.
من میخواستم با یک عمل مقتدرانه دوباره به خودم  اعتبار بدهم و با صدای بلند به او اجازه اعطاء میکنم. "بله، البته، تو اجازه داری به سینما بری. من این اجازه را به تو میدهم." اوتاویو میگوید: "مرسی، پاپا!" و بدون آنکه متوجه چیزی شده باشد پیش رفقایش برمیگردد. افسوس که او بلافاصله از پیش ما گریخت. اگر او پیش ما میماند تماشای شادیاش که بدهکار قدرت حکم من بود میتوانست به من دلداری دهد.
حال و هوای شاد در کنار میز ما حالا کدر شده بود. من این احساس را داشتم که من همچنین در مقابل عروس بیحرمتی روا داشتهام، زیرا حال و هوای شاد باید برای او فال خوبی باشد. و در عین حال او تنها کسی بود که غم و اندوهم را درک میکرد، به هر حال اینطور به نظرم میآمد.
او مادرانه به من نگاه میکرد، طوریکه انگار میخواهد مرا ببخشد و به من یک کلمه دوستانه بگوید. آدم در پیش این دختر همیشه این تصور را داشت که او در قضاوتش کاملاً مطمئن بود. مانند آن زمان، هنگامیکه او تصمیم گرفته بود از زندگی دنیوی صرفنظر کند، حالا گرچه قصدش را رها ساخته بود اما باز هم احساس میکرد بر دیگران برتری دارد. او فکر میکرد درون همسر و دخترم را میبیند. او برای ما ابراز تأسف میکرد، و چشمان زیبای خاکستری رنگش بیطرفانه به ما نگاه میکرد، طوریکه انگار میخواهد گناه ما را تجسس کند. زیرا جائی که درد بود باید احتمالاً یک گناه هم یافت شود.
به این دلیل به همسرم که رفتارش برای ما این تحقیر را به بار آورده بود خشم گرفتم. حتی آخرین مهمانهای مراسم عروسی هم میتوانستند خود را بر ما برتر احساس کنند. حتی کودکان خواهر همسرم آن پائین در انتهای میز گپ زدنشان را متوقف ساختند. آنها سرهایشان را بهم نزدیک ساختند و در باره آنچه رخ داده بود اظهار نظر میکردند. من گیلاس مشروبم را در دست میگیرم و فکر میکنم که آیا باید آن را بنوشم یا به دیوار بکوبم یا حتی از پنجره به بیرون پرتاب کنم. عاقبت تصمیم میگیرم آن را یک نفس تا آخر بنوشم. این چشمگیرترین اقدام بود، زیرا که استقلالم را آشکار میساخت. برای من طعم شراب در تمام شب اینطور عالی نبود. ضمناً من کار دیگری هم کردم، من گیلاسم را بار دیگر از شراب پر ساختم و چند قطره از آن نوشیدم. اما حال و هوای شاد نمیخواست خود را نشان دهد و آنچه افزایش یافته بود و نیروی تازهای به من میبخشید چیزی بیشتر از کینه نبود. من دچار افکار عجیب و غریبی میشوم. عصیان کردنم کافی نبود تا همه چیز را روشن کند. آیا نمیتوانستم عروس را با خودم متحد سازم؟ عروس تصادفاً در این لحظه به داماد که با از خود گذشتگی کامل خود را روی او خم کرده بود نگاه میکرد. من فکر کردم: "عروس هم این را هنوز نمیداد و با این حال فکر میکند که آن را میداند."
من هنوز به یاد میآورم که جووانی گفت: "اما بگذارید که بنوشد. شراب برای افراد مسن شیر است". من به او نگاه کردم و بر چهرهام لبخندی نشاندم، اما نمیتوانستم او را دوست داشته باشم. من میدانستم که در قلب او چیزی بجز بازسازی حال و هوای شاد و قصد آرام ساختنم نبود، طوریکه آدم بچه کله شقی را که مزاحم صحبت بزرگسالان است را آرام میسازد.
من دیگر فقط مقدار اندکی مشروب مینوشیدم، آن هم فقط وقتی که آنها به من نگاه میکردند و دیگر کلمهای حرف نمیزدم. دیگران همه بسیار خوشحال بودند و صدای بلند سخنان بیهودهشان برایم بسیار آزار دهنده بود. من نمیخواستم گوش بدهم، اما بستن گوشها کار بسیار دشواری بود. آلبری و جووانی با هم دعوا میکردند، و برای مهمانها شنیدن دعوای مرد بسیار تنومند با حریف باریک اندامش بسیار سرگرم کننده بود. اینکه موضوع نزاع چه بود را دیگر به یاد نمیآورم، اما من از هر دو نفر اظهارات پرخاشگرانه میشنیدم. جووانی با وزن صد و بیست کیلوئیش راحت بر روی یک صندلی راحتی که برای دست انداختنش پس از اتمام شام به آنجا آورده بودند دراز کشیده بود و مانند یک شمشیرباز خوب با دقت به محل بی دفاع حریف که خود را بر روی میز خم کرده و از پشت شیشههای عینکش خشمگین به او خیره شده بود نگاه میکرد. همچنین آلبری هم نقشش را بد انجام نمیداد، زیرا با وجود لاغری سرشار از سلامتی و دارای روحی شاد و خرم بود.
من همچنین هنوز تبریک گفتنهای بسیار و خداحافظیهای بیپایان را هنگامیکه مهمانها آنجا را ترک میکردند به یاد میآورم. عروس با لبخندی پر از خوبی مادرانه مرا بوسید. من بوسهاش را پریشان دریافت میکنم و در سکوت از خود میپرسم، آیا احتمالاً زمانی فرصت خواهم یافت تا با او در باره رمز و راز زندگی صحبت کنم.

ناگهان یک نام برده میشود. نام دوست همسرم که در قدیم همچنین دوست دختر من بود: آنا Anna. من نمیدانم چه کسی این نام را برد و همچنین نمیدانم به چه مناسبت، اما میدانم که این آخرین نامی بود که من قبل از اینکه عاقبت مهمانها رفتند شنیدم. سالها بود که عادت داشتم او را نزد همسرم ببینم، و من سپس به او دوستانه و خونسرد همانطور که در پیش مردمی که در یک زمان و در یک شهر متولد گشتهاند معمول است سلام میکردم. اما حالا ناگهان به یاد میآورم که او سالها قبل قربانی تنها خیانت زندگیام بوده است. من تقریباً تا آخرین روزهائی که با همسرم ازدواج کردم به او اظهار عشق میکردم. سپس بیتوچه او را ترک کردم و حتی یک بار هم تلاش نکردم خیانتم را فقط با یک کلمه مزورانه بپوشانم، و ما دیرتر هم هرگز از آن صحبت نکردیم، زیرا او هم بزودی پس از آن ازدواج کرده و بسیار خوشبخت شده بود. او دعوت ما به مراسم ازدواج را نپذیرفته بود زیرا بخاطر آنفولازای خفیفی باید در رختخواب بستری میگشت. این هیچ اهمیتی نداشت. اما این عجیب و بسیار مشکوک بود که چرا حالا ناگهان مصیبتی را که من به او وارد کرده بودم به یادم افتاده و وجدان به اندازه کافی ناآرامم را بیشتر تحت فشار قرار میداد. من این احساس را داشتم که باید حالا برای آنچه آن زمان انجام داده بودم مجازات شوم. من میشنیدم که چگونه قربانیام که به احتمال قوی پس از بهبودی بر عکس بر روی تختخواب دراز کشیده بود در گوشم فریاد میکشد: " تو اجازه خوشبخت شدن نداری، اگر عدالتی وجود داشته باشد". من کاملاً افسرده به اتاق خوابم رفتم. افکارم در ستیز با یکدیگر بودند، زیرا در واقع به نظرم کاملاً عادلانه نمیآمد که اتفاقاً همسرم برای گرفتن انتقام کسی که خودش دفع کرده برگزیده شده بود.
اِمّا برای گفتن شب بخیر میآید. او تازه و گلگون به نظرر میآمد و لبخند میزد. غم و اندوهش را کاملاً فراموش کرده بود و از زندهدلی میدرخشید، چیزی که برای یک دختر جوان و سالم امری طبیعی بود. مدتها بود که آموخته بودم روح انسانها را بخوانم، و دختر کوچکم مانند آب روشنی بسیار شفاف بود. فوران خشمم در برابر همه مردم برایش معنائی اعطاء کرده بود که او از آن در کمال سادهلوحی لذت میبرد. من به او بوسهای دادم و پیش خود فکر کردم من میتوانم با دیدن شادی و رضایت او خوشحال باشم. مسلماً من بخاطر آموزش و پرورشش این وظیفه را داشتم تذکر دهم که او در مقابل من احترام لازم را انجام نداده بوده است. اما من کلمات مناسب را نیافتم و سکوت کردم. بنابراین او میرود و تلاش من برای پیدا کردن چیز مناسبی هیچ نتیجهای نداشت بجز آنکه نمیتوانستم از دست افکاری که حالا به حرکت افتاده اما با تمام تلاشهایم هیچ تصمیم شفافی به ارمغان نیاورده بودند دوباره خلاص شوم. من برای آرام کردن خود فکر میکردم: "فردا با او صحبت خواهم کرد و دلایلم را برایش توضیح میدهم". اما این هیچ فایدهای نداشت. من او را رنجانده بودم، و او مرا رنجانده بود. اما او به رنجش قدیمی یک رنجش جدید افزود، زیرا او همه چیز را فراموش کرده بود، در حالیکه من هنوز به آنها میاندیشیدم.
همچنین اوتاویو هم برای شببخیر گفتن آمد. یک پسر عجیب. تقریباً به نظر میرسید که او وقتی برایمان شب خوشی آرزو کرد من و مادرش را اصلاً نمیبیند. او اتاق را ترک کرده بود که من گفتم: "برای سینما رفتن خوشحالی؟". او میایستد و یک لحظه به پرسشم فکر میکند. سپس به خشکی میگوید: "آره!" و با عجله میرود. او خیلی خسته و خوابآلود بود.
همسرم جعبه قرصها را به من میدهد و من در حالیکه عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود میپرسم: "آیا قرصهای منند؟"
همسرم مهربانانه میگوید: "بله، البته." او به من پژوهشگرانه نگاه میکند، و چون نتوانست معنی سؤالم را حدس بزند با تردید اضافه میکند: "مطمئنی که حالت خوبه؟"
من با صدای محکمی پاسخ میدهم: "بسیار خوب" و چکمهام را از پا در میآورم. در این لحظه یک سوزش وحشتناک در معدهام احساس میکنم. و با یک منطقی که ابتدا امروز برایم تا حدودی مشکوک به نظر میآید با خود فکر میکنم: "او فقط این را میخوست."
من قرص را با جرعهای آب به پائین فرو میبرم و تسکین اندکی احساس میکنم. من گونه همسرم را بطور مکانیکی میبوسم. قرص به من یک موقعیت مناسب برای این کار ارائه کرده بود و من بخاطر اجتناب از بحث و توضیحات نمیتوانستم از بوسیدن او اجتناب کنم. من اما نمیتوانستم بدون آنکه قبلاً به وضوح نشان داده باشم در مبارزهای که برایم هنوز به هیچ وجه به پایان نرسیده بود در این لحظه چه فکر میکنم آرام بگیرم. بنابراین در حالی که دراز میکشیدم میگویم: "فکر کنم اگر قرصها بجای آب با شراب خورده شوند تأثیر بهتری خواهد داشت".
سپس چراغ را خاموش کردم، و بزودی تنفس منظم همسرم به من اعلام میکند که او یک وجدان آرام داشته است، به این معنی که (این فکر بعدی من بود) آنچه به من مربوط میگشت برایش کاملاً بیتفاوت بود. من مشتاقانه انتظار این لحظه را میکشیدم، زیرا حالا اجازه داشتم عاقبت آنطور که وضعیت جسمانیم به آن نیاز داشت پر سر و صدا تنفس کنم. من حتی اجازه داشتم زار زار بگریم و مهار درد و رنجم را رها سازم. اما درد و رنجم به این وسیله فقط بزرگتر گشت. و علاوه بر این اما من اصلاً آزادی انجام هر کاری را که مایل بودم نداشتم. زیرا چگونه باید از خشمی که کاملاً پرم ساخته بود رها میگشتم؟ من نمیتوانستم هیچ کاری انجام دهم بجز آنکه در باره آنچه روز بعد به همسر و دخترم خواهم گفت فکر کنم: "آیا فقط زمانی بخاطر سلامی من نگرانید که میتوانید مرا در برابر همه مردم افشاء کنید؟" آیا حق کاملاً با من نبود؟ حالا من دراز کشیده بودم، گرفتار درد، و آنها با آرامش خاطر خوابیده بودند. در درونم یک پاره گشتن و کشیدگی شدید احساس میکردم و گلویم مانند آتش میسوخت. باید بر روی میز کوچک کنار تختخوابم بطری آب قرار میداشت. من دستم را برای برداشتن آن دراز میکنم. اما دستم به لیوان خالی میخورد و این صدای ضعیف کافی بود که همسرم را بیدار سازد. او عادت داشت با یک چشم بار بخوابد.
یک صدای آهسته میپرسد: "حالت خوب نیست؟". او کاملاً به خوبی نمیدانست که شاید اشتباه کرده است و نمیخواست مرا از خواب بیدار کند. حدس زدن این آسان بود، اما من بطور غریبی چیز دیگری هم از سؤالش شنیدم، یعنی آن انتظار خوشایند اعتراف کردنم که حق با او بوده است. من مایلم اعتراف کنم که حق با او بوده است. به این دلیل از نوشیدن آب صرفنظر میکنم و بسیار آرام دوباره دراز میکشم. او بلافاصله دوباره به خواب سبکش که به او اجازه میداد بر من نظارت داشته باشد فرو میرود.
اگر نمیخواستم که در مبارزه با همسرم مغلوب شوم بنابراین باید سعی میکردم بخوابم. من چشمها را میبندم، بر یک پهلو دراز میکشم و خودم را مچاله میکنم. من باید از این حالت اما سریع صرفنظر میکردم. اما خودم را مجبور میساختم چشمانم را بسته نگاه دارم. اما هر طور هم که دراز میکشیدم باز هم یک قسمت از بدنم به درد میآمد. من فکر میکردم: "آدم با یک چنین بدنی نمیتواند بخوابد". من کاملاً بیدار بودم و در حرکت. اما کسی که در حرکت است نمیتواند بخوابد. من این احساس را داشتم که انگار میدوم. تنگی نفسم، سر و صدای گامهایم و به زمین کوبیده شدن کفشهای سنگین که در گوشم میغریدند به این دلیل بود. من فکر میکردم شاید برای یافتن وضعیتی مناسب برای دراز کشیدن خودم را در رختخواب بیش از حد محتاط حرکت میدهم. بنابراین خودم را بر روی تختخواب سخت به اطراف میاندختم. اما بلافاصله شنیدم که همسرم زمزمه میکند: "احساس کسالت میکنی؟". اگر او از کلمات دیگری استفاده میکرد من به او پاسخ میدادم و از او تقاضای کمک میکردم. اما به این کلماتی که میرنجاندم، زیرا آنها به نزاعمان اشاره داشتند، نمیخواستم به او هیچ جوابی بدهم.
اما آرام دراز کشیدن نباید چنین سخت باشد. چرا باید این کار سخت باشد؟ من به تمام چیزهای سختی که برایمان دردسر تولید میکنند فکر کردم و با مقایسه آنها به خودم گفتم اما در تختخواب دراز کشدن بدون انجام دادن هیچ کاری باید راحتترین چیز در جهان باشد. هر مردهای هم میتواند آرام دراز بکشد. بنابراین من سخت مصمم بودم که خود را دیگر تکان ندهم و یک موقعیت پیچیده اما فوقالعاده مناسب اختراع کردم. من انتهای فوقانی بالش را به دندان میگیرم و خودم را طوری خم میکنم که قفسه سینهام هم بر روی بالش قرار میگرفت، در حالیکه پای راست ار لبه تختخواب آویزان بود و تقریباً زمین را لمس میکرد، پای چپ اما محکم در ملافه لنگر انداخته بود و مرا حمل میکرد. بله: من یک سیستم جدید کشف کرده بودم. این من نبودم که خودم را بر روی تخت نگاه داشته بودم بلکه این تختخواب بود که مرا نگاه میداشت. این اعتماد از انفعال باعث گشت وقتی فشار مرتب غیر قابل تحملتر میگشت من موقعیتم را عوض نمیکردم. اما وقتی عاقبت مجبور به تسلیم گشتم این فکر به من تسلی میداد که حالا حداقل یک قسمت از این شب وحشتناک به پایان رسیده است. همچنین پاداش عمل رهائیبخشی که مرا از تختخوابم غیر وابسطه ساخت این بود که من مانند مبارزی که خود را از چنگال حریف نجات داده باشد احساس راحتی میکردم.

من نمیدانم چه مدت آرام دراز کشیده باقی ماندم. من خسته بودم. با شگفتی از پشت پلکهای بستهام متوجه بازتاب عجیب و غریب زبانه کشیدن شعلههای آتش گشتم که احتمالاً از حریقی باید ناشی شده باشد که در درونم برپا بود. اما اینها شعلههای واقعی نبودند، بلکه فقط شعلهها ظاهری بودند. آنها شروع به تنیدن در هم میکنند و خود را به اندامهای کروی یا خیلی بیشتر به قطرات یک مایع سخت و ضخیم مبدل میسازند. آنها دارای یک لبه آبی رنگ لطیف و قرمز درخشانی بودند، و آنها یک جائی در هوا آویزان بودند، بر طول خود میافزودند، خود را جدا میساختند و به پائین سقوط میکردند و ناپدید میگشتند. من از همان ابتدا این احساس را داشتم که این قطرات قادر به دیدنم هستند. اما برای اینکه بتوانند مرا بهتر ببینند خود را به چشمهای کوچکی تبدیل میساختند. لحظه کوتاهی قبل از سقوط و در حالیکه آنها هنوز بر طول خود میافزودند حجاب آبی به کناری سر میخورد و یک چشم واقعی پر از شرارت و کینه را نمایان میساخت. چشمها دائماً به پائین میچکیدند و من به خوبی احساس میکردم که آنها مراقب من هستند. با ترس فراوان خود را در تختخوابم انداختم و نالیدم: "آه، خدای من!"
همسرم میپرسد: "حالت خوب نیست؟"
من نمیتوانستم فوری جواب دهم، زیرا متوجه شده بودم که دیگر بر روی تختخوابم دراز نکشیدهام بلکه تلاش میکنم خودم را در حالیکه آهسته به سمت پائین لیز میخوردم بر روی یک ارتفاع شیبدار نگاه دارم. من فریاد زدم: "بله، حالم خوب نیست، حالم خیلی بد است!"
همسرم یک شمع روشن کرده و در لباس خواب صورتی رنگ خود در کنارم ایستاده بود. نور آرامم میساخت و من به وضوح این احساس را داشتم که خوابیده بودم و دقیقاً در این لحظه از خواب بیدار شدهام. تختخواب دوباره بطور افقی قرار گرفته بود، و برای من دراز کشیدن بر روی آن زحمتی نداشت. من شگفتزده به همسرم نگاه میکردم، چون حالا میدانستم که خوابیده بودهام، دیگر کاملاً اطمینان نداشتم که اصلاً برای کمک خواستن فریاد کشیده باشم. من میپرسم: "چی میخوای؟" همسرم خوابآلود و با چشمانی خسته نگاهم میکرد. احتمالاً فریادم کافی بود که او را از تختخواب بیرون بکشد اما برای گرفتن خواست آرامشش کافی نبود. و به این خاطر برایش در این لحظه مهم نبود که حق با اوست. و برای اینکه دوباره سریع به رختخواب بازگردد میپرسد: "آیا از قطرهای که دکتر برای خوابیدن برایت تجویز کرده میخواهی؟"
من در جواب دادن تردید میکردم، گرچه بسیار مشتاق بودم کمی راحتی بدست آورم. من گفتم: "هر طور تو میخواهی" و تلاش میکردم این تصور را در او بیدار سازم که همه چیز برایم بیتفاوت است. استفاده از قطره این معنی را نمیداد که آدم اذعان کرده که احساس بدبختی میکند.
لحظات اندکی از یک آرامش عمیق لذت بردم. این آرامش تا زمانی ادامه داشت که همسرم در لباس خواب صورتی رنگش در کنارم ایستاد و در نور اندک شمع تعداد قطرهها را میشمرد. تختخواب یک تخت واقعی افقی بود، و وقتی پلکهایم را میبستم هر نوری خاموش بود. من اما پلکهایم را گهگاهی میگشودم و تأثیر آرامبخش رنگ صورتی پیراهن در نور ملایم شمع کمتر از تأثیر تاریکی نبود. همسرم اما هیچ تمایلی نداشت طولانیتر از آنچه ضروری بود به من کمک کند. بنابراین من خودم را دوباره تسلیم شب میدیدم و باید برای دستیابی به آرامش به تنهائی میجنگیدم.
من به یاد میآوردم زمانیکه هنوز جوان بودم اغلب خواب را به این طریق مجبور میساختم که یک زن پیر و بسیار زشت را برای راندن تصاویر باطل زیبائی که خوابم را آشفته میساختند تصور میکردم. حالا بر عکس اجازه داشتم بی خطر زن زیبائی را احضار کنم و او مطمئناً میتوانست به من کمک کند. این تنها مزیت سالخوردگی بود. بنابراین انواع زنان زیبائی را که در دوران جوانی آرزو میکردم فرامیخواندم. آن زمان تعداد زنان زیبا کم نبود. اما آنها نمیآمدند. حالا هم آنها خود را به من ارزانی نمیداشتند. من از فراخواندنشان دستبردار نبودم، تا اینکه عاقبت فقط یک قامت زیبا از میان تاریکی ظاهر میگردد: آنا. او آنا بود، همانگونه که او سالها پیش دیده میگشت، اما صورت زیبا و از سلامتی درخشانش حالت غمانگیزی داشت و ملالتبار به من نگاه میکرد. او قصد نداشت برایم آرامش بیاورد، بلکه درد و رنج یک وجدان مقصر را. من نمیتوانستم او را بد تعبیر کنم، و چون حالا او در هر حال آنجا بود بنابراین شروع میکنم به نزاع کردن با او. البته من او را ترک کرده بودم، اما او بلافاصله با مرد دیگری ازدواج کرده بود. این حق مسلم او بود. اما بعد او یک دختر بدنیا آورد که حالا پانزده سال داشت، و احتمالاً پوست ظریف و موی طلائی مادرش را بدست آورده بود، اما در غیر اینصورت شباهت به پدری داشت که مادر برایش انتخاب کرده بود. امواج ملایم موهایش  فرفری گشته، گونهها بیش از حد بزرگ، دهان بیش از حد گشاد و لبهایش به جلو آمده بودند. مخلوط اجزاء چهره مادر و چهره پدر شبیه به یک بوسه بیشرمانه در برابر تمام جهان بود. پس حالا او از من چه میخواست، حالا که آشکار بود چند بار او شوهرش را سخت در آغوش کشیده است؟
حالا فکر میکردم، ــ برای اولین بار در این شب ــ پیروز شدهام. آنا دیگر چنان ملالتبار به من نگاه نمیکرد، انگار پذیرفته که بر من ستم روا داشته است. حالا دیگر آمدنش برایم ناخوشایند نبود. او میتوانست با کمال میل بماند. من فکر میکردم او را قانع ساخته و حالا میتوانم دوباره مهربانی و زیبائیش را تحسین کنم. من بزودی بخواب میروم.

یک رویای وحشتناک. من خود را در بنای پیچدهای میافتم، و من بلافاصله اما چنین دریافتم که انگار خودم یک قسمت از آن میباشم. بنا یک غار بسیار فراخ بود با دیوارهای زمخت و بدون آن آفرینشهای رویائی که طبیعت عاشق خلق کردنشان است، و از این رو قطعاً اثری از کار دست بشر بود. درون غار بسیار تاریک بود. من بر روی یک سهپایه چوبی کنار یک محفظه شیشهای نشسته بودم که نور ضعیفی پخش میکرد. چون نمیتوانستم منبع دیگری که نور از آن سرچشمه بگیرد کشف کنم بنابراین حدس زدم که این نور باید احتمالاً یکی از ویژگیهای محفظه باشد. این اما تنها نور این غار گسترده بود و فقط به من و به یک دیوار از سنگ بزرگ چکش نخورده بر روی زمین سیمانی میتابید. بناهای رویائی اما چه پر معنیاند! آدم خواهد گفت: آنها چنین پر معنیاند، زیرا آدم میتواند خیلی آسان درک کند که خودش چه خلق کرده است. این حتماً صحیح است. اما عجیب این است که معمار ساختمان هیچ نمیداند که او آن را خلق کرده است، و حتی وقتی دوباره از خواب بیدار میشود آن را به یاد نمیآورد. به این جهت او احتمالاً به این خاطر تعجب میکند که آدم در آن جهان که تا حال او در آن به سر میبرد و عمارات در آن چنین آسان، بدون زحمت و بدون کلمات توضیح دهنده از هیچ به هوا صعود میکنند.
بنابراین برایم کاملاً آشکار بود که انسانها این غار را ساخته بودند تا از آن برای اهداف درمانی استفاده کنند. من به هیچ وجه به این خاطر شگفتزده نگشتم که برای مراسم مذهبی ای که مردم بخاطرش گرد هم آمده بودند یک قربانی مورد نیاز بود، و این قربانی باید میمرد تا دیگران بتوانند درمان گردند.
من همچنین بدون زحمت حدس زدم آنها مرا در کنار محفظه شیشهای که در آن باید قربانی در اثر خفگی رنج آوری بمیرد نشانده بودند، زیرا من برای مردن بخاطر دیگران انتخاب شده بودم. همچنین من درد مرگ وحشتناکی را که انتظارم را میکشید احساس میکردم. من از تنگی نفس در رنج بودم. سرم درد میکرد، و سرم چنان سنگین بود که باید آرنجهایم را روی زانویم تکیه میدادم تا بتوانم سرم را با دستهایم نگاه دارم.
در این وقت ناگهان میشنوم مردمی که در غار تاریک دور هم جمع شده بودند شروع به صحبت میکنند. و حالا آنچه را که میدانستم تائید میکردند. همسرم اول صحبت میکند و میگوید: "عجله کن، تو که میدونی دکتر گفته باید داخل محفظه بشی". این البته به نظرم دردآور اما کاملاً قابل درک میآمد. به همین دلیل من هم مخالفت نمیکردم، اما چنین وانمود کردم که هیچ چیز نشنیدهام. و پیش خود فکر کردم: "عشق همسرم به من همیشه برایم مشکوک بوده است". در این وقت صداهای زیاد دیگری خشمگین فریاد میزدند: "فوری این کار را انجام دهید؟ پس چرا اطاعت نمیکنید؟". من صدای دکتر پائولی را به وضوح تشخیص دادم. نمیشد بر خلاف آن کاری انجام داد، اما من فکر کردم: "او این را میگوید، چون برای این کار به او پول پرداخت میشود".
من صورتم را بالا میآورم تا یک بار دیگر به محفظه شیشهای که انتظارم را میکشید نگاه کنم. در این وقت میبینم که عروس بر روی محفظه نشسته است. همچنین در این محل هم چهرهاش آرام و مطمئن بود. من او را بسیار سادهلو میافتم، اما فوری متوجه گشتم که او برایم بزرگترین اهمیت را داشت. حدس زدنش سخت نبود، چون او بر روی وسیلهای نشسته بود که باید برای کشتن من مورد استفاده قرار میگرفت. من او را با فروتنی نگاه میکردم و بیشتر از هر چیز دوست داشتم مانند یک توله سگ که بخاطر جانش التماس میکند دم خود را بجنبانم. چه آشفتگیای!
اما عروس شروع به صحبت میکند. بدون هیچ هیجانی، طوریکه انگار از طبیعیترین چیز جهان است، او میگوید: "عمو، این محفظه برای تو در نظر گرفته شده است".
بنابراین باید به تنهائی برای زندگیم مبارزه میکردم. همچنین این را هم حدس زدم. من این احساس را داشتم قادرم یک نیروی قدرتمند پخش کنم بدون آنکه کسی متوجه آن شود. همانطور که قبلاً این توانائی را در خود احساس کرده بودم تا نظر قاضی نسبت به خودم را دوستانه کنم، من حالا اما بدون آنکه درست متوجه چگونگیاش باشم احساس میکردم بدون آنکه خودم را از جایم حرکت دهم توانائی مبارزه کردن دارم، و میتوانم به این ترتیب بدون اخطار قبلی به دشمنانم هجوم ببرم. تأثیر نگذاشت که انتظارش را بکشند. جووانی، جووانی بزرگ، بطور غیر منتظره داخل محفظه شیشهای نورانی نشسته بود، و در حقیقت بر روی یک سهپایه که شبیه به سهپایه من  بود، و درست شبیه به وضعیتی مانند وضعیت من. از آنجا که محفظه بیش از حد کوتاه بود باید او خود را به سمت جلو خم میکرد. او عینکش را برای اینکه از روی بینیاش نیفتد در دست نگاه داشته بود. اما چنین دیده میگشت که انگار او عینک را فقط به این خاطر از چشم برداشته تا نگاهش را به درون برگرداند و بتواند بدون مزاحمت در این باره فکر کند چگونه باید کسب و کاری که در ذهن دارد را به بهترن نحو  طرح ریزی کند. و آدم واقعاً میتوانست در چشمانش سو سو زدن شریرانهای را متوجه شود که لو میداد گرچه او پوشیده از عرق و تا اندازهای از نفس افتاده است اما کمتر به مرگ قریبالوقوع فکر میکند، بلکه خیلی بیشتر به ثروتمند شدن و نجات خود از محفظه با استفاده از نیروئی که من قبلاً به خدمت گرفته بودم فکر میکند. بنابراین من هم برایش اصلاً متأسف نبودم، بلکه از او وحشت داشتم.
جووانی هم با تلاشهایش مؤفق میشود. بلافاصله آلبری دراز و لاغر به جای او و در همان وضعیت مینشیند، اما وضعیت نشستن بخاطر بزرگی اندامش برای او بسیار نامطلوبتر بود. او به درستی در هم مچاله شده بود و من میتوانستم برایش متأسف باشم، اگر که او با تمام نفس تنگیاش چنین شرور به نظر نمیآمد. او از گوشه چشم با لبخند خبیثانهای به من نگاه میکرد، زیرا به خوبی میدانست که نجات از مرگ فقط بستگی به او دارد.
در این وقت عروس که بر روی محفظه نشسته بود دوباره شروع به صحبت میکند و میگوید: "عمو، حالا، حتماً نوبت توست". او به کلماتش با دقت و موشکافی شکل میداد. و یک صدای دیگر به صدایش میپیوندد که از راه دور، از اوج کلماتش را همراهی میکرد. من از این صدای طولانی کشیده شده که ظاهراً از کسی بلند شده بود که خود را سریع از آنجا دور میساخت میتوانستم چنین برداشت کنم که در انتهای غار باید مسیر شیبداری باشد که به سطح زمین منتهی میگردد. این اما در واقع بیشتر صدای یک فش فش بود که کلمات عروس را مطبوعانه همراهی میکرد. این صدا از آنا میآمد، که قصد داشت به این نحو یک بار دیگر نفرتش را اقرار کند. او شجاعت نداشت آن را با لباس کلمات بپوشاند، زیرا من او را واقعاً متقاعد ساخته بود که خطاهایش بیشتر از خطاهای من بوده است. اما متقاعد شدن وقتی آدم نفرت دارد به هیچ دردی نمیخورد.
همه بر علیه من بودند. همسرم در انتظار جان نثاریام در قسمتی از غار با دکتر به بالا و پائین قدم میزد. من بدون آنکه بتوانم آنها را ببینم میدانستم که همسرم بسیار خشمگین بود. او دستهایش را با هیجان حرکت میداد و تمام جرمهایم را میشمرد، شراب را، غذاها را، خشونتم بر علیه خود و دختر کوچکم را.
من احساس میکردم چگونه نگاه آلبری که پیروزمندانه به سوی من نشانه گرفته شده بود مرا بی مقاومت به سمت محفظه میکشاند. من خود را به آرامی با سهپایهام به او نزدیکتر میساختم، و هر بار فقط چند میلیمتر، اما من میدانستم که وقتی هنوز فقط یک متر فاصله دارم (این را قانون میخواست)، بعد با یک جهش درون محفظه خواهم پرید و به دنبال قاپیدن هوا برای تنفس خواهم بود.
اما هنوز یک امید برای نجات وجود داشت. جووانی پس از تلاش در راه مبارزه سختش کاملاً رفع خستگی کرده و در کنار محفظه ظاهر شده بود. او دیگر نیازی به وحشت کردن نداشت، زیرا او یک بار درون محفظه بود (این هم یک قانون بود). او در زیر نور راست ایستاده بود و گاهی به آلبری که تلاش داشت نفس بکشد و تهدید کننده به من نگاه میکرد نگاه میکرد و گاهی به من که آهسته خود را به محفظه نزدیک میساختم.
من فریاد کشیدم: "جووانی! به من کمک کن او را درون محفظه نگاه داریم. من برای این کار به تو پول زیادی میدهم". انعکاس صدای فریادم که شبیه به خنده تمسخر آمیزی بود در تمام غار میپیچد. در این وقت متوجه میشوم که خواهش کردن هیچ سودی ندارد و کسی که باید بمیرد کسی نبود که اول به محفظه وارد میگشت، و همچنین نفر دوم هم نبود، بلکه نفر سوم باید میمرد. همچنین این هم یک قانون در غار بود و مانند همه قوانین دیگر بر علیه من. برایم قبول کردنش سخت بود که این قانون برای از بین بردن من در این لحظه وضع نشده باشد. جووانی حتی به من جواب هم نداد. او فقط شانهاش را بالا انداخت، طوریکه انگار قصد داشت بگوید از اینکه نمیتواند به من کمک کند و نمیتواند به من نجات را بفروشد متأسف است.
من در این وقت یک بار دیگر فریاد میکشم: "اگر نمیشود کاری کرد پس دخترم را بردارید. او در اتاق کناری خوابیده است. این که کار سختی نیست". این کلمات هم انعکاس قابل توجهی داشتند. این بسیار آزار دهنده بود، اما برای اینکه دخترم صدایم را بشنود بلندتر فریاد میکشم: "اِمّا! اِمّا! اِمّا!"
و واقعاً از اعماق غار صدای پاسخ آمد. من صدای هنوز کودکانه اِمّا را میشنیدم: "من اینجا هستم، پاپا. من اینجا هستم."
من فکر میکنم مدتی تا پاسخ دادنم طول کشید. زیرا ناگهان یک تغییر کامل رخ میدهد، که در  نتیجه آن من تصمیم به پریدن به درون محفظه کرده بودم. من هنوز فکر میکردم: "که این دختر نمیتواند هرگز فوری اطاعت کند!" ــ این بار غفلتش سرنوشتم را رقم زد و من از او خیلی عصبای بودم.

من از خواب بیدار میشوم. این یک تغییر بزرگ بود: جهش از یک جهان به جهان دیگر. سر و بالاتنهام از لبه تختخواب آویزان بود و اگر همسرم برای نگاه داشتنم با عجله به سمت من نیامده بود من سقوط میکردم. او میپرسد: "خواب دیدی؟" و با هیجان به آن اضافه میکند: "تو دخترت را صدا میکردی. میبینی چه زیاد دوستش داری؟"
من وقتی به واقعیتی بازگشتم که در آن همه چیز تحریف شده و جعلی به نظرم میرسید مانند آدمی که نور چشمش را زده باشد کور بودم. من برای اینکه باید همسرم هم حقیقت را بداند به او میگویم: "بچههامون چطور میتونند ما را هرگز ببخشند وقتی این زندگی را مدیون ما میدانند؟"
اما او با سادهلوحی خود میگوید: "کودکان ما از اینکه اجازه زندگی کردن دارند خوشبختند."
من اما هنوز هم احساس میکردم در بند زندگیای که آن را برای تنها زندگی واقعی احساس میکردم ــ منظورم زندگی رویائیست ــ، گرفتارم، و من میخواستم به حقیقت اعتراف کنم: "زیرا آنها هنوز هیچ چیز نمیدانند."
سپس سکوت کردم و به افکارم آویختم. پنجره کنار تختخوابم روشن شده بود و در این وقت متوجه شدم که باید بخاطر رویایم و اینکه نمیتواند نور روز را تحمل کند خجالت بکشم. من اجازه نداشتم آن را تعریف کنم. اما هنگامیکه خورشید با نور ملایم اما روشنش اتاق را پر ساخته بود من پی بردم احتیاج به خجالت کشیدن ندارم. زیرا زندگی رویائی زندگی حقیقی من نبود. من آن بزدلی نبودم که خود را از وحشت مانند یک سگ بی حرمت ساخت، و آن کسی که برای نجات خود آماده بود دخترش را قربانی کند.
به این دلیل دیگر اجازه ندارم هرگز به آن غار وحشتناک بازگردم، و در نتیجه مطیع گشتم و با میل و رغبت دستورات دکتر را پذیرفتم. اما اگر یک بار دیگر مجبور شوم، البته بدون تقصیر من، بنابراین نه در نتیجه لذت از نوشیدن بیش از حد شراب، بلکه در اثر تب و لرزهای آخرین ساعات زندگی به آن غار بازگردم، سپس برای جلوگیری از تحقیر مجدد و خیانت کردن به خود بدون آنکه تردید کنم به درون محفظه شیشهای خواهم پرید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر