سه حکایت.

یک استاد جانورشناسی به شاگردانش توضیح میداد که کبوتر معلقزن از تبار کبوتر کوهیست، او میگفت میل پرورشدهندگان کبوتر طی قرنها چنین پرندگانی را که گاه به گاه گرایش عجیب و غریب از خود نشان میدادند یک معلق بزنند را برای برای پروراندن ترجیح داده است. در نتیجه عاقبت آن حیوان عجیب و غریبی پدید آمد که به نظر میرسد هر از گاهی معلق زدن در هوا را وظیفه زندگی خود میداند. یکی از شاگردها میگوید: "چه بیمزه!" پروفسور پاسخ میدهد: "نه این بیمزه نیست. زندگی اینطور است و نمیتوان کاریش کرد. ما حتی امروزه در نزد انسانها هم چنین تکاملی را مشاهده میکنیم. این بهترینها نیستند که بر خلاف کمارزشترها جان سالم بدر میبرند، بلکه خیلی بیشتر آنهائیاند که بهتر از دیگران میتوانند مانند آرتیستهای سیرک در هوا معلق بزنند. که میداند نتیجهاش یک روز ــ اگر به این ترتیب پیش رود ــ چه موجود عجیب و غریبی خواهد گشت؟"
*
پروردگار ما کمونیست میگردد. او جهنم و برزخ را لغو میکند و برای تمام انسانها محلی در بهشت در نظر میگیرد. همه خوشحال بودند و از سعادت ابدی لذت میبردند.
در این وقت چنین اتفاق میافتد که مرد ثروتمندی میمیرد و وارد بهشت میگردد. او در ابتدا از این بابت بسیار شگفتزده بود، اما چنان به سرعت به وضع جدید عادت میکند که بزودی حتی برای انتقاد کردن چیزی در آن مییابد.
خدا عصبانی از او میپرسد: "در چه موردی شکایت داری؟"
مرد ثروتمند جواب میدهد: "خواهش میکنم من را به زمین برگردان! بهشت تو بهشت نیست. آدم اینجا کسی را در حال رنج بردن نمیبیند."
*
یک تبهکار که به تحریک ماهیت فاسد خود فرد بیدفاعی را به قتل رسانده و بر گناه بزرگش آگاه گشته بود پشیمان میگردد و برای دعا کردن به کلیسا میرود.
در حالیکه او عمیقاً نادم زانو زده و مشتاقانه دعا میکرد صدای کشیش را میشنود که از بالای منبر میگفت: "شاد باشید از اینکه ضعفا و فقیران در میانتان وجود دارند، زیرا آنها به شماها این فرصت را میدهند نیکوکار باشید، و دروازههای رستگاری را بر رویتان میگشایند."
فرد گناهکار با خود میاندیشد: "او دروغ میگوید! ضعفا اتفاقاً مسئول بدبختیمان میباشند. اگر قربانی من آدم ضعیفی نبود میتوانست از خود دفاع کند و من آرامش روحم را از دست نمیدادم."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر