سال 2023.



چند روز دیگر سال نو میلادی آغاز می‌شود. بعضی بر این باورند که سال 2022 سال خوبی بود و یکی از دلایلِ آن را فروکش کردن کشتار توسط کرونا می‌دانند، برخی هم معتقدند که بدتر از این سال را هرگز تجربه نکرده بودند، و دلایل‌شان متعدد است؛ به عنوان مثال آنها بر این باورند که کرونا هنوز زنده استْ اما با دیدن وقایعِ رخ داده در این سال (جنگ و جنون و ...) از وحشتی آغشته به شرم تن به عقب‌نشینی داده است.
من معتقدم که گرچه گذشته چراغ راه آینده استْ اما با این وجود گذشتهْ گذشته است و حال را باید دریافت. تجربه بشری نشان داده است که انسان می‌تواند با از دست دادن خیلی از چیزها باز هم به زندگی ادامه دهد، اما به محض از دست دادن امید و با وجود داشتن خیلی از چیزهاْ ادامه زندگی برایش ناممکن یا رنج‌آور می‌گردد. امید تعیین می‌کند که آیا سال 2023 سالی بهتر خواهد گشت و نه ثروت و زور. بنابراین من برای عزیزانم در سال جدید میلادی سلامتی و امیدی بی‌پایان آرزومندم، امیدْ گلبول‌های دفاعی بدن را نیرومند می‌سازد، امیدْ بدنیای درون انسان آرامش می‌بخشد، و همچنین بهتر آن است که فعلاً دست از این آرزوی واهی شست: که چه خوب خواهد شد اگر در سال 2023 یک قانون جهانی به تصویب برسد و بر طبق آن رهبران جهان برای حل اختلافات بین خود فقط به دوئل کردن با همدیگر موظف شوند و صحنۀ دوئل کردنشان هم باید زنده برای مردم دنیا پخش گردد.

پرندگان.



 میشائل وِندلَند مسئول دکۀ روزنامه‌فروشی، یک مرد لاغرِ کوچک اندام (وگرنه در دکۀ تنگ نمی‌گنجید) در مقابل ویترین یک مغازۀ پرنده‌ فروشی ایستاده بود. او تکۀ کوچکی در دست داشت که مرتب آن را ناآرام از این دست به آن دست می‌داد. گرچه فقط پشتش دیده می‌گشت، اما آدم می‌توانست احساس کند که نمایشِ در برابر چشم‌هایش چقدر او را متأثر ساخته است. وقتی صدای بلند چهچهه، جیغ و آواز پرنده‌ها با صدای بلند از میان شیشۀ ویترین به بیرون نفوذ می‌کردْ شانه‌های او تکان تندی می‌خوردند و او سرش را تکان می‌داد. اما وقتی که چرخشِ گِردِ پیروزمندانۀ قناری برای یک لحظه سروصدایِ غم‌انگیز بقیه پرنده‌ها را تقریباً خاموش می‌ساختْ او کاملاً نگران سر را کج می‌کرد. سپس سروصدایِ ناله و گلایه سهره زرد و سهره طلایی در قفسِ تنگ‌شان غمگین‌تر طنین می‌انداخت. اینطور به نظر می‌رسید که دو مرغ عشقِ سبز رنگی که تنگاتنگِ هم بر روی میله نشسته بودند مانند یک زوج زندانی می‌گریند. طوطیِ آبی‌ـ‌زرد‌‌ـ‌سفید رنگ به زنجیر پایش گاز می‌زد؛ و اظهارات غیرقابل درکش خستگیِ جسمانی و غمگین بودنی را بیان می‌کرد که مرد کوتاه اندام خیلی خوب آن را می‌فهمید. او آهسته با کمکِ کشیدن دست بر روی شیشه برمی‌خیزد و داخل مغازه می‌شود. او به پرسش خوشامدگو و نگاهِ کمی سردِ فروشندۀ بلند قد از خجالت آهسته پاسخ می‌دهد: او دانه پرنده لازم دارد. چه نوع دانه‌ای؟ سهره ‌زرد آنجا در آن گوشه مورد پسندش قرار گرفته بود. بنابراین می‌خواهد نه فقط دانه بلکه سهره‌ زرد را هم بخرد؟ نه، متأسفانه او در جیبش تقریباً هیچ پولی ندارد. پس شاید فقط برای سهرۀ زرد خودش در خانه دانه می‌خواهد؟ نه، او هیچ پرنده‌ای را در اسارت نگه‌نمی‌دارد، و او اصلاً برای این سهره زرد دانه نمی‌خواهد، بلکه آزادی می‌خواهد. پرنده فروش به مشتریِ شوخ پوزخند می‌زند، اما میشائل به حرفش اضافه می‌کند: سپس سهره زرد خودش به تنهایی دانه تهیه خواهد کرد، اما حالا اصلاً قابل تحمل نیست که او اینطور درمانده در قفسِ سیمیِ کوچک بال بال می‌زند. اگر حداقل او بجای این قفسِ تنگ در یک پرنده‌گاه می‌بود، گرچه آن هم در مقابل جنگل هیچ است. متأسفانه باید طوطی‌ها، مرغ‌های مگس‌خوار و پرستوهای ژاپنی دور از وطن تلف شوند. اما او فکر می‌کند که چرخ‌ریسک‌ها، سهره طلایی‌ها و الیکایی اوراسیایی‌ها، سهره جنگلی‌ها و سهرگان رنگین‌ها و حیوان‌های کوچکِ بی‌آلایشِ آنجا و سسک‌ نمادین‌ها دوست دارند دوباره در فضای سبز باشند. اگر او در قفس‌ها را باز کند چقدر می‌تواند برایش هزینه داشته باشد؟ دقیقاً همان مقداری که پرنده‌ها ارزش دارند، ــ یا زندان! پرنده فروش پوزخند می‌زند. به نظر می‌رسد که مرد کوچک اندام بلافاصله بعد از حرف او دیوانه شده است. او با فشارِ بازو پرنده فروش را به کنار هل می‌دهد، سرِ سنگیِ یک عقاب را از روی میز برمی‌دارد و با کوبیدن آن به تمام قفس‌ها سوراخ‌های بزرگی در آن‌ها ایجاد می‌کند و سپس درِ مغازه را می‌گشاید. صدای یک داد و فریاد بلند می‌شود، تمام مغازه بال بال می‌زد، پرنده‌های رها شده از قفس به سقف و دیوارها و دوباره به تور سیمی قفس‌هایشان برخورد می‌کردند. اما آنها به سرعت راهِ رو به آزادی را می‌یابند و مانند باد از درِ مغازه به بیرون پرواز می‌کنند. مرد کوتاه اندام با یک آه عمیق و با چهره‌ای شاد پرواز پرنده‌ها در هوای آبی روشن را تماشا می‌کرد. پرنده فروش بلافاصله پس از این جریان او را می‌گیرد، نگهبان او را دستگیر می‌کند. میشائل وِندلَند به زندان محکوم می‌شود. وقتی او در سلول کوچکش نشسته بود، بسیاری از پرنده‌های کوچک هر روز از برابر سوراخ پنحره‌اش پرواز می‌کردند.

گناه.



جُرج در هفدهمین سالگرد تولد خود متفکرانه از میان خیابان‌های شهر کوچکش بسوی رودخانۀ پُر آبِ پائیزی می‌رفت. چشم‌های تیره‌اش مانند یک سنجاب از میان میله‌های نامرتبِ پُلِ چوبیِ قدیمی بیتابانه جرقه می‌زدند. او دوست داشت قبل از پایان روز تولدش یک ماجراجوئی تجربه کند.
در این هنگام می‌بیند که یکی از شاه‌تیرهای پُلْ در گرگ و میش غروب خود را حرکت می‌دهد، ــ اما آن یک مرد بود که آهسته خود را به انتهای پل نزدیک می‌کرد.
او به سمت پل می‌دود و در آخرین لحظه مرد را می‌گیرد. مرد با عصبانیت از خود دفاع می‌کرد و نیمی از بدنش بر روی آب معلق بود. کتِ مرد تهدید به پاره شدن می‌کرد. پسر عاقبت با یک حرکت ماهرانۀ جوجوتسو فرد انتحارکننده را بر روی پل برمی‌گرداند.
در این وقت مرد مانند یک حیوان می‌غرد. جُرج او را نوازش می‌کند و از کردۀ خود بسیار خرسند بود. او با تلاش زیاد مرد را از پل پائین می‌آورد و با زحمت فراوان او را به نزدیک‌ترین اداره پلیس می‌برد.
جُرج مرد را بر روی نیمکت می‌نشاند و توضیح می‌دهد که او را نجات داده است و می‌پرسد که آیا ممکن است آقای کمیسر مشخص کنند این مرد چه کسیست. شاید آقای کمیسر بتوانند کار بیشتری از فرشتۀ نگهبان او برایش انجام دهند.
مأمورین که متوجه برخی از حرکات عجیب مرد شده بودند با تاباندن نور به صورتش پی می‌برند که او نابیناست.
آنها به پسر جوان نگاه می‌کنند و شانه‌هایشان را بالا می‌اندازند. پسر مدتی آنجا می‌ایستد، اما در خانه منتظرش بودند. او سر میز غذا نتوانست چیزی بخورد، نتوانست با پدر و مادرش صحبت کند و در شب نتوانست بخوابد.
او احساس می‌کرد که انگار بر روی شانه‌هایش ناگهان یک بار بسیار سنگین گذاشته شده است. او روز گذشته هنوز آزاد و بی‌تشویش بود، و امروز افکارش مانند انبوهی مورچه که یک شاخۀ بزرگ در میانشان افتاده باشدْ بطور وحشتناکی در ذهن می‌دویدند. او در بی‌حسیِ تب‌آلودی دراز کشیده بود و برای اولین بار احساس می‌کرد که انگار تنها نیست ــ اما نمی‌توانست به خود توضیح دهد که چه کسی پیش او بوده و چه کاری انجام داده است. اگر نجات دادن مرد نابینا کار بدی بودْ بنابراین می‌خواست آن را دوباره جبران کند. او پس از اندکی فکر کردن بلند می‌شود.
وقتی او داخل اتاق نیمه‌روشن نگهبانی می‌شودْ مرد نابینا را بر روی نیمکت درازکشیده می‌بیند. پسر جوان با سر به کارمند اشاره می‌کند: اینجا برای او جای خوبی نیست! و با گرفتن زیر بغل مرد برای بلند شدنْ او را بی سر و صدا بیرون می‌برد. او در بین خانه‌هایی که مانند مردگان خاموش بودند می‌شنود که مرد نابینا زمزمه می‌کند: من می‌دانستم که تو می‌آیی، تو دیگر نمی‌توانی به خانه بروی، تو دیگر نمی‌توانی به مدرسه بروی، تو باید حالا برای همیشه در کنار من راه بروی ... پسر تب‌آلود پاسخ می‌دهد: بله، بله. مرد نابینا ادامه می‌دهد: تو حالا راهنمای منِ نابینا شده‌ای، تو سگ راهنمای من هستی ... پسر جوان می‌گوید: من آن را می‌دانم. مرد فریاد می‌زند: تو من را به کجا می‌بری؟ بله، تو باید در تمام عمرم راهنمای من باشی، من در تمام مدت باقیماندۀ عمر نابینا هستم ... جُرج پاسخ می‌دهد: اما من هنوز خیلی جوانم.
حالا صدای شُرشُر آب نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و جُرج می‌گوید: گوش کن، رودخانه هنوز آنجاست و تو دوباره در کنار رودخانه‌ای، و پس از لحظه‌ای ادامه می‌دهد: حالا ما دوباره کنار پُل هستیم ــ
او مرد را رها می‌کند. مرد ناله‌ای می‌کند و آرام از پله‌ها بالا می‌رود. این بار در انتهای پُل سر را به سمت جُرج می‌چرخاند تا بشنود که آیا او را فرامی‌خواند. اما این بار هیچ چیزی تکان نمی‌خورد. در این لحظه او خود را در رودخانه پرتاب می‌کند.
جُرج دزدکی از میان خیابان که مانند مرده ساکت بود به خانه می‌رود. نیمه‌شب و همچنین روز تولدش به پایان رسیده بود. وقتی او لرزان در رختخواب دراز کشیده بود احساس می‌کرد که انگار زنجیری که دست‌هایش را بسته بود باز شده است و حالا جرنگ‌جرنگ‌کنان به دور قلبش می‌پیچد، و او تا صبح می‌گرید.

بیمار.


 
بر اساس یک حکایت قدیمی
مردی بعد از انتظار طولانی با گام‌هایِ آهسته داخل اتاق یک متخصص مغز و اعصابِ بسیار معروف می‌شود و می‌گوید: آقای دکتر ــ
شما باید به من کمک کنید، روح من ناآرام است. هر روز احساس می‌کنم که چطور به اصطلاح آب زیرزمینی در من نشست می‌کند. در واقع دلیل خاصی برای بیزار بودن از زندگی ندارم، با این حال تمام گل‌های زندگی مرتب برای بینی‌ام بوی بدتری می‌دهند. من نمی‌توانم بخاطر انزجار و شرمندگی بدون پوزخند به مردم نگاه کنم. آنها این پوزخندم را بد می‌فهمند و حتی با لبخندِ چاپلوسانه‌ای به آن پاسخ می‌دهند. متأسفانه وقتی آنها من را بامزه می‌پندارند به این ترتیب فقط زشت‌تر به نظر می‌آیند.
صبح‌ها نمی‌فهمم به چه خاطر باید اصلاً بیدار شوم. اما بیش از حد از افکارم می‌ترسم که بتوانم در رختخواب بمانم. وقتی عاقبت بلند می‌شومْ با هر قدم فکر می‌کنم: به کجا؟
واقعاً برایم دردناک است که دلسردی‌هایِ خصوصی‌ام بیش از اندازه خود را به جلو هل می‌دهند. چطور می‌توانم مطالبه کنم که تمامِ جهانِ شتابان باید در برابر دلسردیِ عمومی از حرکت بایستد؟ اما این دقیقاً همان چیزیست که من آرزو می‌کنم. و من یک دردِ دائمی را جائی در درونم یا بیرون از من یا در بالای سرم احساس می‌کنم ــ شما آن را تعیین کنید. من صدای وزوز اعصابم را که مانند سیم‌های ویولون بر روی سوراخِ صدادارِ بیهودگی محکم وصل شده استْ می‌شنوم.
او ساکت می‌شود. دکتر پس از معاینهْ به صورت دراز و سفید اما پُر شیارش نگاه می‌کند. به نظر می‌رسید که سر همیشه کمی تکان می‌خورد؛ اینطور دیده می‌گشت که انگار یک تخم‌مرغ بزرگ با پوست شکسته بر روی شانه‌ها به این سو و آن سو می‌غلطد.
دکتر می‌گوید: آقای عزیز، اسم شما چی بود، آیا من شما را قبلاً اینجا ندیده بودم؟ ــ من مایلم استثنائاً خودم شما را درمان نکنم. گرچه می‌توانم در مدرنترین لباس غواصیِ علمِ خود از میان کشتی شکسته تاریک و صدمه دیدۀ عمیق‌ترین روح شما شنا کنم، اما من به شما توصیۀ دیگری می‌کنم:
همین امشب به واریتۀ گَرگونتوا بروید. حالا در آنجا کمدین بزرگ آقای ریری برنامه اجرا می‌کند. هنگامیکه من او را دیدم به نظرم رسید که جدیتِ خونینِ حرفۀ من ناکافیست. زیرا من با خودم فکر کردم که این مرد هم می‌تواند درمان کند! من یک بار تصمیم گرفتم بیماران را به تماشای نمایش او بفرستم.
مورد شما مناسب است، بله اینطور به نظرم می‌رسد که فقط با این روش می‌شود مشکل شما را درمان کرد. بروید پیش آقای ریری. البته شما ابتدا مدتی در مقابل خندیدن مقاومت خواهید کرد، اما عضلاتِ خندۀ شما در پایان از شما پیشی می‌گیرند و به این ترتیب بیماری شما می‌گریزد. صنف ما با من مخالفت خواهد کرد اما من به شما می‌گویم: وقتی ابتدا طلسم بشکند، وقتی شما برنامۀ کمدینِ درخشان را ببینید و بطور مرتب در برنامه‌های روزانه او که پُر از ایده‌های گوناگون است حضور یابید، سپس بزودی مانند هر فرد سالمی در میان افراد سالمْ شاد خواهید بود!
مرد بلند می‌شود و کلاهش را برمی‌دارد. در کنار در سرش را به سوی دکتر می‌چرخاند و می‌گوید: آقای دکتر ــ
من از شما متشکرم، صورت‌حساب را برایم بفرستید. حالا می‌دانم که از دست رفته‌ام. من کمدین ریری هستم.

گدای با ادب.



صدقه‌گیرانِ سمجی خیابان‌های منظم ما را با تعدادِ فراوانشان پُرجمعیت ساخته‌اند، ــ همانطور که ما فقط قبلاً از شرقِ افسانه‌ای می‌شنیدیم ــ، در میان گداهای شهر بزرگ یک نفر بود که هرگز جرأت نمی‌کرد برای گدایی به خیابان‌های اصلی شهر برود.
او هنوز پیر نشده بود و بجز کار هیچ کمبودی نداشت، اما به همین دلیل فاقد همه‌چیز بود. اندامِ از گرسنگی ضعیف شده‌اش به سختی برای یک گداییِ شایسته قابل استفاده بود. زیرا در حیاط خانه‌ها آواز خواندن، زنگ تمام طبقات را به صدا انداختن، یا روز و شب برای فروش کبریت و بندِ کفش به همه هجوم بردنْ مانند کارهای سخت طاقت‌فرساست.
اما مانع بزرگتر از اندام ضعیفش فروتنی او بود. او از بسیاری الگوهایِ جسور در میان هم‌صنفی‌هایش شنیده بود که آنها با کلمات وحشتناک، با اختراع دروغ‌های بزرگ یا با کودکان لاغرِ رنگ‌پریده مردم را تحت فشار قرار می‌دهند و حتی می‌شود یکی از همکارانِ بدون دست و بدون پا را در شلوغترین گوشه شهر با تابلوئی آویزان بر گردن با محتوایِ "من حاضرم هر کاری انجام دهم!" مشاهده کرد.
اما هوبرتِ گدا در یک خیابان آرام در غرب شهر می‌ایستاد و یک دستش را هم واقعاً دراز می‌کرد، اما در این حال نیمی از بدنش را به سمت خانه می‌چرخاند. بنابراین اینطور دیده می‌گشت که انگار او واقعاً فقط منتظر یک دوست است. با چنین رفتار مشکوکی مردمی که قصد کمک داشتند و او واقعاً منتظر آنها آنجا ایستاده بود از کنارش می‌گذشتند. رهگذران اصلاً جرأت نمی‌کردند به یک چنین انسان دودِلی چیزی بدهند. بعلاوه مردم در این روزها اگر بتوانند هر از گاهی حداقل یک گدا در میان این همه گدا را با وجدانی آرام نادیده انگارند خوشحال می‌شوند. این یک نفر اتفاقاً همیشه هوبرت بود، زیرا او خودش این عمل را برای مردم آسان می‌کرد. گاهی کلاهش را از سر برمیداشت و کمی بالا می‌برد، اما او طوری پنهانی این کار را انجام می‌داد که انگار به کسی سلام می‌دهد. و در این حال یک کلمۀ التماس‌آمیز زمزمه می‌کرد، سپس آدم نمی‌توانست بداند که آیا او بخاطر حواس‌پرتی‌اش یک ترانه زیر لب زمزمه می‌کند یا جریان چیز دیگریست.
از آنجا که او هرروز با چنین روشی فقط چند سکۀ ناچیز به خانه می‌آورد، بنابراین صورت زن رنجورش مانند سکۀ یک فنیگی مرتب کوچک‌تر و تیره‌تر می‌گشت. زن شروع به دشنام دادن می‌کند، کاری که در جوانی هرگز انجام نداده بود. زن با سوءظن می‌گوید: تو احتمالاً از روی قصد خانه‌های زیبا و آرام را جستجو می‌کنی تا خودت را از همان ابتدا مجبور سازی مثل آنجا رفتار زیبا و آرام داشته باشی؛ شاید وقتی آنجا می‌ایستی رویا می‌بینی، و آن هم فقط این رویا را که بعنوان یک مرد بزرگوار واقعاً مناسب آن خانه‌ها هستی.
متأسفانه این اظهارات باید هوبرتِ گدا را رنجانده باشد. او بی‌صدا از زیرزمینِ خفه خارج می‌شود. اما به یاد می‌آورد که او روزی مانندِ در تعقیبِ یک رویا بدنبال یک کودکِ خوب از پله‌هایی بالا رفته که فقط برای ارباب‌ها ساخته شده بود. حالا با عجله از پله‌های در حال فروریختن زیرزمین بالا می‌رود و سپس به سمت خیابان اصلی می‌پیچد.
او در شلوغ‌ترین گوشه می‌ایستد. انبوه جمعیت از کنارش می‌گذشتند. ساکنین خیابان‌های زیبا شاید او را یکی مانند خود می‌پنداشتند، اینجا اما مردم او را حتی یک گدا هم بحساب نمی‌آوردند.
اما او یکی از هم‌صنفان خود را در حال کار می‌بیند، و با دهان باز، تقریباً لبخندزنان او را تماشا می‌کند. او مرد بلند قدی بود با چشم‌های نافذِ متواضع و یک صدای وحشی. او جلوی رهگذران را می‌گرفت و فریاد می‌زد: "فقط پنج فنیگ، من دارم از گرسنگی می‌میرم!" سپس همچنان جلو آنها می‌ایستاد و بسیاری به او پول می‌دادند.
هوبرت مدتی طولانی، با دست‌های خالی، با نگاه‌های حیرت‌زده و چسبیده به دیوار استقامت بخرج می‌دهد. ناگهان بسوی گدای بلند قدمی‌رود، در برابرش می‌ایستد و به او می‌گوید: "فقط پنج فنیگ، من دارم از گرسنگی می‌میرم!"
گدای بلند قد برای یک ثانیه از کار دست می‌کشد. گدایی کردن از او برایش تازگی داشت. سپس با انگشت به پیشانی اشاره می‌کند و او را به کنار هل می‌دهد.
زن در این شب بیهوده انتظار فنیگ‌های خود را می‌کشید. هوبرت ابتدا روز بعد دوباره می‌آید و سکه‌های کمتری به خانه می‌آورد. زیرا او فقط توسط یک رفتار مؤدبانه‌تر در گدایی توانسته بود از شوکِ شوخی‌ای که کرده بود بهبود یابد.

دختر مهربان. (نسخۀ کامل)



پیشگفتار نویسنده
من این داستان را یک داستان "تخیلی" می‌نامم، گرچه آن را کاملاً واقعی می‌دانم. اما این داستان همچنین از برخی جهات تا حدودی واقعاً تخیلیست: تخیلی بودن آن در اینجا در فرمی نهفته است که خودم را موظف می‌بینم پیشاپیش در بارۀ آن اندکی توضیح دهم.
به عبارتی این نه یک داستان است و نه قطعه‌ای از یک دفتر یادداشت روزانه. مردی را تصور کنید که در برابر جسد همسرش ایستاده، همسری که همین چند ساعت قبل با پرت کردن خود از پنجره خودکشی کرده است. مرد کاملاً وحشتزده است و هنوز فرصت نکرده به افکارش نظم دهد. او در اتاقش قدم می‌زند و تلاش می‌کند با متمرکز کردن افکارش ماجرا را درک کند. وانگهی او به آن دسته از خود‌ـ‌بیمار‌ـ‌انگارانی تعلق دارد که با خودشان حرف می‌زنند. بنابراین او با خودش حرف می‌زند، واقعیت امر را برای خود تعریف می‌کند و در تلاش است آن را به خودش توضیح دهد. او با وجود ثبات منطقی ظاهریِ حرف‌هایش چند بار در منطق و همچنین در احساس دچار تناقض می‌گردد. او خود را بی‌گناه و همزمان مقصر می‌داند و گاهی وارد توضیحات کاملاً بی‌اهمیت می‌گردد؛ او در کنار خامیِ خاصی در افکار و قلبْ گاهی هم احساسات عمیقی را فاش می‌سازد. او به تدریج واقعاً موفق می‌گردد با متمرکز ساختن افکارش واقعیتِ امر را به خودش توضیح دهد. یک ردیف از خاطراتی را که او در خود بیدار می‌سازد سرانجام وی را مجبور به دیدن حقیقت می‌کنند؛ و این حقیقت تأثیر باشکوهی بر ذهن و قلبش می‌گذارد. حتی لحن روایت که با شروع آشفته‌ای آغاز می‌گردد در انتها تغییر می‌کند. حقیقت خود را به مرد تیره بخت کاملاً واضح و شفاف نشان می‌دهد؛ به هر روی او فکر می‌کند که حقیقت را کاملاً واضح و شفاف می‌بیند.
موضوع داستان این است. البته روند روایت همراه با وقفه‌هاییْ چند ساعت طول می‌کشد و فرم آن به شدت آشفته است: او گاهی با خودش صحبت می‌کند، گاهی یک شنوندۀ نامرئی را مخاطب قرار می‌دهد که در واقع قاضی‌اش است. اگر یک تُندنویس با استراق سمع کردن از او تمام کلماتش را بطور کاملاً غیرارادی یادداشت می‌کرد، بنابراین داستان فقط کمی بی‌نظم‌تر و ناهموارتر از داستان من می‌گشت. این پندارِ یک تُندنویس که فکر می‌کند همه چیز را یادداشت کرده است (و یادداشت‌های او را من اصلاح کرده‌ام) درست همان چیزیست که من آن را در این داستان تخیل می‌نامم. وانگهی این فنِ هنری چیز جدیدی نیست: ویکتور هوگو در شاهکار خود "آخرین روز یک مرد محکوم به مرگ" این روش را به کار برد. گرچه هوگو هیچ چیز از یک تُندنویس نمی‌گوید، اما کارِ بعیدِ بسیار بزرگتری انجام می‌دهد؛ او فرض را بر این می‌گذارد که مردِ محکوم به مرگ قدرت و همچنین زمان کافی دارد که نه تنها در آخرین روزهای زندگی، بلکه همچنین در ساعات آخر، آری حتی دقایق آخر عمرش یادداشت کند. اما اگر او این پیش‌شرط تخیلی را نادیده می‌انگاشت، بنابراین یکی از واقعی‌ترین و حقیقی‌ترین آثارش هرگز خلق نمی‌گشت.
 
.I
من که بودم و او  که بود
تا زمانیکه او اینجا دراز کشیده است همه چیز خوب است: من هر لحظه پیشش می‌روم و نگاهش می‌کنم؛ فردا او را خواهند برد ــ بعد چطور خواهم توانست تنها بمانم؟ حالا او در اتاق مهمانی بر روی میز قرار دارد؛ بر روی دو میزِ ورق بازی که کنار هم قرار داده‌اند؛ تابوت را فردا حواهند آورد، یک تابوت سفید رنگ که درونش با پارچه‌ای کلفت از جنس ابریشمِ سفید رنگی پوشیده شده است؛ در واقع من نمی‌خواستم اصلاً در این باره صحبت کنم ... من مدام در اتاق قدم می‌زنم و می‌خواهم همه چیز برایم قابل درک گردد. مدت شش ساعت است که تمام تلاشم را می‌کنم، اما هنوز توانا به جمع کردن افکارم نیستم. دقیقتر بگویم موضوع این است که من مدام در اتاق در حال قدم زدنم، مدام در حال قدم زدن ... موضوع این بود ... من همه چیز را به ترتیب تعریف خواهم کرد. (آری، نظم و ترتیب) آقایان، من که اصلاً نویسنده نیستم، شما خودتان آن را می‌بینید. البته این کاملاً بی‌اهمیت است؛ من می‌خواهم ماجرا را آنطور که می‌فهمم برایتان تعریف کنم. این خیلی وحشتناک است که من همه چیز را می‌فهمم!
جریان اینطور بود، اگر شما واقعاً می‌خواهید آن را بدانید، یعنی، اگر من باید از ابتدا داستان را شروع کنم، در واقع جریان اینطور بود: او خیلی ساده پیش من آمد تا وسائلش را گرو بگذارد. او قصد داشت با پولی که دریافت می‌کند در روزنامه آگهی دهد: یک پرستار و معلم سرخانه جویایِ کار است، همچنین آماده پذیرش در شهری دیگر، در شرایط خاص حتی آماده فقط برای تدریس و غیره و غیره. جریان در ابتدا اینطور بود، و او برایم یکی مانند بسیاران دیگری بود که پیشم می‌آمدند. اما بعداً شروع کردم به متمایز کردن او از دیگران. او بسیار لاغر، بلوند، با قدی متوسط و در برخورد با من تا حدودی ناشی و خجالتی بود (من فکر می‌کنم که او با هر غریبه‌ای اینطور بود؛ البته من برای او همچنین یک غریبه مانند غریبه‌های دیگر بودم؛ یعنی، اگر من را بعنوان انسان و نه بعنوان گروبردار در نظر گیرند). او به محض قرار گرفتن پول در دستش پشت خود را به من می‌کرد و می‌رفت. و همه چیز را ساکت انجام می‌داد. دیگران با من چانه می‌زنند، مشاجره می‌کنند، پول بیشتری می‌خواهند؛ اما او هرگز یک کلمه نمی‌گفت و پولی را که به او می‌دادم برمیداشت ... به نظرم می‌رسد که همه چیز را با هم قاطی می‌کنم ... بله: در ابتدا وسائلی را که برایم می‌آورد نظرم را جلب می‌کرد: گوشواره‌های نقره‌ای با روکش آب طلا، یک مدال کوچک کم ارزش ــ اشیاء فراوان برای بیست کوپِک. او خودش هم می‌دانست که وسائلش دیگر ارزشی ندارند، اما از چهره‌اش می‌توانستم بخوانم که این وسائل برای شخص او ارزش بسیار بیشتری داشتند؛ در واقع این تمام چیزهائی بودند که او هنوز از والدینش داشت؛ من این را دیرتر فهمیدم. فقط یک بار به خودم اجازه دادم که در مورد وسائلش لبخند بزنم. یعنی، من باید به شما بگویم که در غیر اینصورت به خودم هرگز اجازه چنین کاری نمی‌دهم: من همیشه مانند یک جنتلمن با مشتری‌هایم رفتار می‌کنم: با کلمات اندک، مودب و جدی. "بله، جدی، جدی، جدی ..." اما او یک بار به خود اجازه داد برایم بقایایِ یک ژاکت کهنه از پوست خرگوش را بیاورد (واقعاً بقایای یک ژاکت بود)، و من نتوانستم از یک گوشزد که شاید مانند یک شوخی به گوش می‌رسید خودداری کنم. خدای من، چقدر او در این لحظه سرخ شد! او چشمانی درشتِ آبی رنگِ رویایی داشت ــ چشمانش ناگهان چه برقی زدند! اما او یک کلمه هم نگفت، "بقایای ژاکتش" را برداشت و رفت. ابتدا در این روز من توجهم به او جلب گشت و افکار خاصی، بله افکار بسیار خاصی در باره او از ذهنم گذشت. من می‌توانم هنوز یک تأثیر دیگر را به یاد آورم؛ این تأثیر حتی تأثیر اصلی و سنتزِ کل بود: یعنی، او به طرز وحشتناکی جوان بود، چنان جوان که آدم می‌توانست او را چهارده ساله تخمین زند. در واقع او در آن زمان هنوز شانزده سالگی‌اش تمام نشده بود و هنوز سه ماه باقی مانده بود که هفده ساله شود. بعلاوه من نمی‌خواستم اصلاً آن را بگویم، و این آن سنتزی نبود که اکنون از آن صحبت کردم. در روز بعد او دوباره آمد. او در این میان، آنطور که من بعداً اطلاع یافتم، با ژاکت پوست خرگوشیِ خود پیش دو گروبردار دیگر به نام‌های دوبرونراوو و موزر رفته بود؛ اما آنها فقط چیزهای از جنس طلا گرو می‌گیرند و نمی‌خواستند اصلاً با او صحبت کنند. من اما قبلاً یک بار یک نگین حکاکی شده (یک چیز کاملاً بی‌ارزش) از او قبول کرده بودم؛ بعداً خودم هم بخاطر اینکه چنین کاری کرده‌ام شگفتزده شدم: زیرا من هم بجز وسائل طلا و نقره هیچ چیز قبول نمی‌کنم؛ بنابراین برای او با قبول نگین حکاکی شده یک استثنا قائل شده بودم. این دومین فکری بود که من در مورد او از ذهن گذراندم، من هنوز آن را دقیقاً به یاد دارم.
این بار، پس از آنکه ابتدا در پیش موزر بود، برایم یک چوب ‌سیگار از جنس کهربا که آنقدر هم بد نبود آورد؛ شاید برای یک کلکسیونر می‌توانست ارزشمند باشد، اما برای من کاملاً بی‌ ارزش بود، زیرا من فقط آلات زرین قبول می‌کنم. بنابراین او پس از شورش دیروز دوباره آمد؛ و به این سبب من او را خیلی جدی پذیرفتم. جدی بودن من حالتی خشک دارد. من برای چوب سیگار دو روبل دادم، اما نتوانستم پرهیز کنم به او با صدای کمی عصبانی بگویم: "من این کار را فقط بخاطر شما انجام می‌دهم؛ موزر یک چنین چیزی را اصلاً قبول نمی‌کند." من کلماتِ "بخاطر شما" را با تأکید و معنای کاملاً خاصی بیان کردم. زیرا من عصبانی بودم. وقتی او این "بخاطر شما" را می‌شنود دوباره رنگ چهره‌اش سرخ می‌شود؛ اما کلمه‌ای نمی‌گوید و پول را جلوی پایم پرتاب نمی‌کند، بلکه آن را در جیب می‌گذارد ــ این فقر! اما او چقدر سرخ گشت! من دیدم که چه زیاد او را رنجانده‌ام ... و وقتی او رفت من ناگهان از خودم پرسیدم: آیا این پیروزی بر او دو روبل ارزش داشت؟ ها، ها، ها! هنوز هم می‌توانم خیلی خوب به یاد آورم که من این پرسش را حتی دو بار از خودم پرسیدم: "که آیا ارزشش را داشت؟" و من در حال خندیدن تصمیم گرفتم به این پرسش پاسخ مثبت دهم. زیرا تمام ماجرا برایم دلپذیر به نظر می‌رسید. اما این احساس بدی نبود: من این کار را دانسته انجام می‌دادم، بله، با یک قصد بسیار خاص؛ من می‌خواستم او را امتحان کنم، زیرا ناگهان افکار خاصی در ارتباط با او به ذهنم خطور کرده بود. حالا این سومین باری بود که من در بارۀ او به معنای کاملاً خاصی فکر می‌کردم.
... به این ترتیب، از آنجا همه چیز شروع شد. البته من فوری سعی کردم از تمام جزئیات در مورد او از مسیرهای غیر مستقیم آگاه شوم؛ همچنین با بی‌صبری انتظار آمدن بعدی او را می‌کشیدم. من احساس قطعی داشتم که او بزودی خواهد آمد. وقتی او آمد، من با حسن نیت عالی وی را مخاطب قرار دادم و سعی کردم به گفتگو بکشانمش. من از تربیت خوبی برخوردارم و رفتار خوبی هم دارم. هوم! من بلافاصله متوجه گشتم که او چه خوب و مهربان بود. افراد خوب و مهربان مدتی طولانی مخالفت نمی‌کنند. حتی اگر آنها فوراً رُک نشوند، اما نمی‌توانند از گفتگو اجتناب ورزند: آنها کم حرف هستند، پاسخ‌های کوتاه می‌دهند، اما آنها پاسخ می‌دهند، و با پرسش‌های بیشتر پاسخ‌های بیشتری می‌دهند. فقط آدم اگر بخواهد در پیش آنها چیزی بدست آورد نباید خودش خسته شود. من البته از زبان خود او هیچ اطلاعی به دست نیاوردم و از آگهیِ کاریابی و بقیه چیزها مدت‌ها بعد مطلع گشتم. او در آن زمان تا آخرین کوپک‌هایش را صرف آگهی کاریابی در روزنامه‌ها می‌کرد؛ در ابتدا با افتخار می‌نوشت: "پرستار و معلم سرخانه جویای کار است، همچنین در شهرهای دیگر؛ پیشنهادات در پاکت‌های پستی سربسته ..." دیرتر اما نوع نوشتن بسیار متواضعانه‌تر به نظر می‌رسید: "هر شغلی را می‌پذیرم، بعنوان معلم، کدبانو، خدمتکار، پرستار، خیاطی هم می‌توانم بکنم و غیره". بله بیکاران این دست از درخواست‌های کار برایشان خوب آشناست! البته متن آگهی به تدریج تغییر می‌کرد؛ و در نهایت، وقتی او ناامید شده بود حتی متن به این شکل در آمد: "بدون حقوق، در برابر غذا و سرپناه". نه، او شغلی پیدا نکرد! من تصمیم گرفتم او را برای آخرین بار امتحان کنم: من ناگهان آخرین روزنامه را برداشتم و به او این آگهی کاریابی را نشان دادم: "خانمی جوان، بدون خانواده، جویای کار با کودکان خردسال، ترجیحاً در نزد یک مرد میانسالِ بیوه. می‌توانم همچنین در کسب و کار کمک کنم."
"بفرمائید، این را می‌بینید، او امروز صبح آگهی داده است و مطمئناً تا امشب کاری پیدا خواهد کرد. آدم باید اینطور آگهی بدهد!" چهرۀ او دوباره سرخ می‌شود، چشمانش برق می‌زنند، پشتش را به من می‌کند و می‌رود. از این کار خیلی خوشم آمد. بعلاوه من در آن زمان از خودم مطمئن بودم و دیگر از هیچ چیز نمی‌هراسیدم: هیچکس دیگری چوب سیگار را از او قبول نمی‌کرد. من اشتباه نمی‌کردم: او در روز سوم دوباره آمد، کاملاً رنگ‌پریده و هیجانزده ــ من فوری متوجه شدم که در خانه باید اتفاقی افتاده باشد؛ و واقعاً اتفاقی هم رخ داده بود. من فوری به آن خواهم پرداخت، فقط می‌خواهم ابتدا تعریف کنم که چطور آن زمان موفق شدم او را تحت تأثیر قرار دهم و در چشمانش رشد کنم. تصمیم به انجام این کار خیلی ناگهانی به سراغم آمد. او برایم این بار یک عکس مقدس آورد ــ ببینید، هنوز آنجا آویزان است ... آه، او تا این حد پیش رفته بود ...، گوش کنید! گوش کنید! حالا داستان را تازه شروع می‌کنم؛ آنچه تاکنون تعریف کردم درست نبود. من حالا می‌خواهم تمام جزئیات و هر چیز کوچکی را به یاد آورم. من می‌خواهم تمام افکارم را به یک نقطه متمرکز سازم، و قادر به این کار نیستم، زیرا این جزئیات، این جزئیات بی‌اهمیت ...
عکسی که آورد، عکس مریم مقدس بود. باکرۀ مقدس با کودک، یک میراث قدیمی با قاب نقره‌ای طلاکاری شده، ارزش ...، عکس شش روبل ارزش داشت. من می‌بینم که او به عکس بسیار وابسته است، و می‌خواهد آن را همراه با قاب عکس گرو بگذارد. من به او می‌گویم: "فقط قاب عکس را اینجا بگذارید، عکس را می‌توانید با خود ببرید؛ زیرا گرو گذاردن یک عکس مقدس، به هر حال، چطور باید آن را بگویم ..."
"آیا برایتان ممنوع کرده‌اند که عکس‌های مقدسین را بعنوان گرو قبول کنید؟"
"نه، این کار ممنوع نیست، منظورم فقط این است که شاید عکس برای خودتان ..."
"پس فقط قاب عکس را قبول کنید."
من بعد از مکث کوتاهی می‌گویم: "من فقط قاب عکس را برنمی‌دارم، بلکه عکس همراه با قاب عکس را در زیارتگاهم می‌گذارم، در کنار بقیه عکس‌های مقدسین، در زیر چراغ کوچک (در این مغازه، از زمانیکه آن را به راه انداخته‌ام، این چراغ کوچک در مقابل زیارتگاهم همیشه روشن است) و شما برای عکس و قاب عکس ده روبل دریافت می‌کنید."
"من احتیاجی به ده روبل ندارم، فقط به من پنج روبل بدهید. من قطعاً عکس را از گرو در خواهم آورد."
وقتی متوجه شدم که چشم‌هایش دوباره برق زدند ادامه می‌دهم: "بنابراین شما ده روبل نمی‌خواهید؟ ارزش عکس اما همین مقدار است."
او هیچ کلمه‌ای نگفت. من به او پنج روبل دادم.
"هیچکس را تحقیر نکنید؛ من خودم هم یک بار در چنین تنگنائی قرار داشتم، حتی چیزهای بدتر را تجربه کرده‌ام؛ و اگر شما حالا مرا در یک چنین شغلی می‌بینید، این را بعد از عبور از تمام آن چیزها ..."
او ناگهان حرفم را با حالتی تقریباً تمسخرآمیز قطع می‌کند: "شما می‌خواهید از اجتماع انتقام بگیرید؟ آیا اینطور نیست؟" اما تمسخر کردن او کاملاً بی‌ضرر به نظرم آمد (یعنی، غیر شخصی، زیرا آن زمان او هنوز هیچ دلیلی نداشت که بین من و دیگران تمایز قائل شود؛ بنابراین هیچ چیزِ توهین‌آمیزی در اظهار نظرش وجود نداشت).
آها ــ من فکر می‌کردم ــ پس تو یک چنین شخصی هستی! شخصیت خود را نشان می‌دهی، پس تو هم به سمتِ جدید تعلق داری!
من نیمه شوخی و نیمه مرموزانه می‌گویم: "ببینید، من بخشی از آن نیروئی هستم که همیشه خواهان شر است و مدام خیر می‌آفریند."      
او سریع با کنجکاویِ بزرگی که در آن مقداری کودکی قرار داشت به من نگاه می‌کند.
"صبر کنید ... این چه گفته‌ای بود؟ آن را از کجا آورده‌اید؟ این گفته برایم آشناست ..."
"به خودتان زحمت ندهید؛ مفیستوفِلِس با این کلمات خود را به فاوست معرفی می‌کند. آیا شما فاوست را خوانده‌اید؟"
"بله، کاملاً سطحی ..."
"این یعنی که شما آن را اصلاً نخوانده‌اید. شما باید آن را بخوانید. من حالا دوباره یک چینِ تمسخرآمیز بر روی لب‌هایتان می‌بینم. خواهش می‌کنم من را آدم خیلی بی‌مزه‌ای به حساب نیاورید که برای خوب جلوه دادن نقشش بعنوان گروبردار می‌خواهد در برابر شما بعنوان مفیستوفِلِس ظاهر شود. یک گروبردار همیشه یک گروبردار باقی‌ می‌ماند. شما این را مانند من خوب می‌دانید."
"شما به نظرم خیلی عجیب هستید ... من به هیچ وجه منظورم این نبود ..."
او احتمالاً می‌خواست بگوید: "من فکر نمی‌کردم که با یک چنین انسان تحصیل کرده‌ای سر و کار داشته باشم" ــ او این را نگفت؛ اما من بدرستی می‌دانستم که به آن فکر کرده است؛ او ظاهراً از اظهار نظرم خوشش آمده بود.
من می‌گویم: "ببینید، آدم در هر زمینه‌ای می‌تواند کار خوب انجام دهد. البته من از خودم صحبت نمی‌کنم: آنچه به من مربوط است، من اصولاً فقط کارهای بد انجام می‌دهم، فقط ..."
او می‌گوید: "البته آدم می‌تواند در هر زمینه‌ای کار خوب انجام دهد" و با انداختن نگاهی سریع و نافذ به من ناگهان به آن می‌افزاید: "بله، در هر زمینه‌ای."
اوه، چه خوب من تمام این لحظات را به یاد می‌آورم! من مایلم هنوز به آن اضافه کنم: اگر این جوانان، این جوانان عزیز بخواهند چیزی هوشمندانه و پر معنا بگویند، بنابراین آدم می‌تواند قبلاً در چشم‌های بیش از حد ساده و صادقشان بخواند: "می‌بینی، من حالا چه هوشمندانه و متفکرانه صحبت می‌کنم!" آنها این کار را مانند ما از روی خودخواهی انجام نمی‌دهند؛ بله آدم این را می‌بیند که آنها برای آنچه می‌گویند بسیار ارزش قائلند، به آن اعتقاد دارند و فرض می‌کنند که ما هم مانند آنها برای حرف خود ارزش قائلیم. اوه، این صداقت! این همان چیزیست که ما را مجذوب خود می‌سازد. این صداقت بخصوص در مورد او بسیار زیبا بود!
بله، من این را هنوز می‌دانم، هیچ چیز را فراموش نکرده‌ام! وقتی او رفت، من کاملاً ناگهانی تصمیم خود را گرفتم. آخرین پرس و جوها را در همان روز انجام دادم و از "حقیقت عریانِ" شرایط فعلی او آگاه گشتم؛ من چند روز پیش با دادن رشوه به لوکرژا که آن زمان پیش آنها کار می‌کرد از بیشتر چیزهای گذشتۀ او مطلع شده بودم. این "حیقیت عریان" چنان وحشتناک بود که من نمی‌توانم درک کنم که وقتی او خودش در یک چنین شرایط وحشتناکی زندگی می‌کرد چطور می‌توانست هنوز اصلاً بخندد و برای کلمات مفیستوفِلِس از خود علاقه نشان دهد. بله، این جوانان! این همان چیزی بود که من در آن زمان در باره او فکر می‌کردم. من این را با شادی و غرور به خود می‌گفتم، زیرا من در آن یک بزرگواری نادر هم می‌دیدم: "در حقیقت من خودم بر لبه پرتگاه ایستاده‌ام، اما کلماتِ بزرگِ گوته جاودانه می‌درخشند ..." جوانان همیشه بزرگوارند، حتی زمانیکه جای کمی برای بزرگواری وجود دارد. یعنی، من حالا اصلاً نمی‌خواهم در باره جوانان صحبت کنم. منظور من فقط این دختر است. نکته اصلی این است که من او را در آن زمان مال خود در نظر گرفته بودم و از قدرتم بر او دیگر شک نداشتم. می‌دانید، شک نداشتن یک احساس شگفت‌انگیز و شهوتناکیست! ...
اما من دارم اینجا چه می‌گویم! اگر من به این نحو ادامه دهم نخواهم توانست هرگز افکارم را متمرکز کنم. سریعتر، سریعتر به پیش، اینها چیزهایی کاملاً بی‌اهمیت‌اند، آه خدای من!
 
.II
خواستگاری
من می‌خواهم آن "حقیقت عریان"ی را که در بارۀ او مطلع گشتمْ با کلمات اندکی خلاصه کنم: پدر و مادر دختر سه سال قبل مرده بودند، و او در نزد دو عمۀ خود که زنان کاملاً نامرتبی بودند زندگی می‌کرد. وقتی من "نامرتب" می‌گویم در واقع آن را خیلی ملایم بیان کرده‌ام. یکی از عمه‌ها بیوه بود و شش فرزند کوچک داشت؛ عمه دیگر یک پیرزنِ باکرۀ نفرت‌انگیز بود. در ضمن هر دو نفرت‌انگیز بودند. پدرش کارمند دولت بود، اما شغل خود را از منشیگری شروع کرده و بنابراین فقط دارای ارث شخصی بود و نه ارث اشراف‌زادگی؛ در یک کلام: شرایط برایم مناسب بود. زیرا من باید در این خانواده بعنوان موجودی از یک جهانِ برتر ظاهر می‌گشتم: آری من زمانی در یکی از هنگ‌های درخشانِ ارتش بعنوانِ فرمانده خدمت می‌کردم، دارای ارثِ اشراف‌زادگی و مستقل بودم و غیره. اما آنچه که مربوط به صندوق وامدهیِ‌ام می‌گردد می‌توانست عمه‌ها را تحت تأثیر قرار دهد. دختر در نزد عمه‌ها سه سال بعنوان برده زندگی کرده و با این وجود فرصت یافته بود در برخی از آزمون‌ها قبول شود؛ او با وجود کارِ بیرحمانۀ روزانۀ اجباری در این آزمون‌ها قبول شده بود؛ و این نشان می‌داد که او برای چیزی والاتر تلاش می‌کند! آیا از زنی که می‌خواستم تقاضای ازدواج کنم باید انتظارات دیگری می‌داشتم؟ من اصلاً نمی‌خواهم در اینجا از خودم صحبت کنم، من به دَرَک! ... این جریان همچنین اصلاً به من مربوط نمی‌شود! ــ او باید به فرزندان عمه درس می‌داد، دوزندگی می‌کرد و حتی با داشتن سینه‌ای ضعیفْ رخت‌ها و  تخته‌های کف زمین را هم می‌شست! عمه‌ها حتی او را آزار جسمی می‌دادند و گاهی لقمه نانی برایش پرتاب می‌کردند. آنها در نهایت می‌خواستند او را معامله کنند. تُف! من ترجیح می‌دهم در اینجا از جزئیات کثیف عبور کنم. او خودش بعداً در این مورد به تفصیل برایم شرح داد. تمام این چیزها را یک خواربارفروشِ چاق در همسایگیشانْ یکسال تمام زیر نظر داشت؛ او یک خواربارفروش معمولی نبود، بلکه کسی بود که دو مغازۀ خواربارفروشی داشت. او قبلاً دو زن را به زیر خاک فرستاده بود و به دنبال سومین زن می‌گشت. بنابراین این دختر توجه او را جلب کرده بود. او احتمالاً به خود می‌گفت: "این دختر خیلی ساکت است و در فقر بزرگ شده، من اما فقط بخاطر فرزندانم که بی‌مادر هستند با او ازدواج می‌کنم". او واقعاً چند فرزند داشت. خلاصه، او خود را به عمه‌ها نزدیک ساخته و از دختر خواستگاری کرده بود. اما او بالای پنجاه سال سن داشت؛ طبیعیست که دختر شوکه شده بود. درست در همین زمان بود که دختر شروع به گرو گذاردن وسائلش در پیش من کردْ تا با پول آنها هزینۀ آگهی کاریابی در روزنامه را بپردازد. عاقبت دختر از عمه‌ها خواهش می‌کند که به او برای فکر کردن و پاسخ دادن به این خواستگار فرصت دهند. آنها این فرصت را به دختر می‌دهند، اما نمی‌خواستند فرصت دیگری به او ببخشند؛ آنها بیشتر از هر زمان دیگر به او فشار می‌آوردند: "ما خودمان هیچ چیز برای خوردن نداریم و باید تو را هم سیر کنیم!"
وقتی من در آن صبح تصمیمم را گرفتمْ تمام این چیزها برایم آشنا بودند. عصر همان روز خواربارفروش به خانه دختر رفته و نیم کیلو شیرینی‌جات به ارزش پنجاه کوپک از مغازه‌اش به همراه برده بود. بنابراین وقتی او در کنار دختر در خانه نشسته بود من لوکرژا را که در آشپزخانه کار می‌کرد پیش خود می‌خوانم و می‌گویم او باید پیش دختر برود و در گوشش آهسته بگوید که من در جلوی درب خانۀ آنها ایستاده‌ام و حرف فوری‌ای برای گفتن به او دارم. من از خودم خیلی راضی بودم. و من کلاً در آن روز فوق‌العاده راضی بودم.
او جلوی درب خانه آمد و از اینکه من کسی را بدنبالش فرستاده‌ام بسیار شگفتزده بود. من بدون معطلیِ زیاد و در حضور لوکرژا به او توضیح می‌دهم که اولاً این دیدار برایم یک سعادت و یک افتخار به حساب می‌آید و دوماً: او نباید لطفاً به این خاطر تعجب کند که من کاملاً ناگهانی و مقابل درب خانه می‌خواهم با او صحبت کنم. من انسان رُک و صریحی هستم و شرایط را به دقت مطالعه کرده‌ام. این ادعا هم که دارای شخصیت صریحی هستم دروغ نبود. حالا، این اما بی‌اهمیت است. من نه تنها همانطور که شایستۀ یک فرد خوب تربیت شده است بسیار محترمانه با او صحبت کردم، بلکه همچنین، آنچه بخصوص مهم بود، کاملاً پسندیده صحبت کردم. آیا این گناه است اگر من آشکارا به آن اقرار کنم؟ من می‌خواهم خودم را قضاوت کنم و این کار را هم می‌کنم. من باید هم موافق و هم مخالف صحبت کنم و اینطور هم صحبت می‌کنم. همچنین بعد هم اغلب با رضایت خاصی آن را به یاد می‌‌‌‌‌آورم، گرچه این کار در واقع احمقانه است. من صریح و بدون هیچگونه سردرگمی به او توضیح دادم که اولاً استعداد خاصی ندارم، نه خیلی باهوشم، شاید هم آدم چندان خوبی نباشم، من در واقع یک آدم خودخواه هستم (من دقیقاً این عبارت را به خاطر می‌آورم که در حال رفتن پیش او آماده کرده بودم و از آن در آن زمان خیلی خوشم آمده بود)، و اینکه شاید در بعضی از روابطِ دیگر هم چیزهای خوشایند کم داشته باشم. من تمام اینها را بدون غرور نگفتم؛ آدم می‌داند که چگونه از چنین چیزهائی صحبت کند. البته آنقدر ذوق داشتم که پس از شمردن تمام عیوبم شروع به صحبت از مزایایم نکنم، مثلاً به این شکل: "من در عوض این و آن مزایا را دارم". گرچه می‌دیدم که دختر هنوز کاملاً مضطرب است، اما من نمی‌خواستم هیچ چیز را زیبا جلوه دهم؛ حتی برعکس: من همه چیز را با رنگ‌های تیره نقاشی می‌کردم. من به او مستقیماً گفتم که در پیش من البته همیشه سیر خواهد بود، اما او حتی اجازه ندارد که به وسایل آرایش، رفتن به تئاتر و مجلس رقص فکر کند؛ حداکثر شاید بعدها وقتی که من به هدفم رسیده باشم. این لحنِ تند من را به معنای واقعی به وجد آورده بود. وانگهی خیلی تصادفی به آن اضافه کردم که من فقط به این خاطر خود را با کسب و کارم، یعنی با شغل گروبرداری مشغول می‌سازم، چون با این کار هدف مشخصی را دنبال می‌کنم، و اینکه شرایط خاصی هم در این کار دخیل است ... من حق داشتم اینطور صحبت کنم: من در آن زمان واقعاً به دنبال یک هدف بودم، و واقعاً یک شرایط خاصی هم در آن دخیل بود. آقایان عزیز، من می‌خواهم صادقانه به شما بگویم: من خودم بیشتر از همه از صندوق وامدهی‌ام متنفر بودم؛ هرچند استفاده کردن از چنین عبارات مرموزی در یک گفتگویِ با خود مسخره است، اما باید بگویم که من در واقع "انتقام از جامعه" می‌گرفتم؛ این درست است، واقعاً درست! بنابراین وقتی او در آن صبح در بارۀ این "انتقام از جامعه" به من متلک انداخت اشتباه می‌کرد. یعنی، ببینید، اگر من در پاسخ به او می‌گفتم: "بله، من از جامعه انتقام می‌گیرم"، بنابراین دوباره به من می‌خندید، همانطور که صبح به من خندیده بود، بنابراین این می‌توانست واقعاً مضحک باشد. اما از طریق یک متلکِ غیرمستقیم و از طریق عبارات مرموز واقعاً موفق شده بودم قدرت تخیلش را تحت تأثیر قرار دهم. بعلاوه من در آن زمان دیگر هیچ چیز برای وحشت کردن نداشتم، زیرا به خوبی می‌دانستم که خواربارفروش چاق به هر حال از من نفرت‌انگیزتر بود، و من که در مقابل درب خانه انتظار می‌کشیدم باید مانند یک رهائیبخش به نظر دختر می‌رسیدم. من در این مورد براستی شک نداشتم. انسان از کار رذیلانه‌ای که انجام می‌دهد همیشه آگاه است! اما این واقعاً یک کار رذیلانه بود؟ آیا آدم اجازه دارد یک انسان را برای چنین چیزی قضاوت کند؟ آیا من در آن زمان او را دوست نداشتم؟
صبر کنید: البته من به خود اجازه ندادم یک کلمه در این مورد بگویم که با درخواست ازدواج از اوْ یک کار خیر برایش انجام می‌دهم؛ حتی برعکس: "شما برای من یک کار خیر انجام می‌دهید و نه من برای شما". من این را حتی به این شکل بیان کردم، طوری که شاید کمی ناشیانه شنیده می‌گشت، زیرا من متوجه یک چینِ زودگذر بر چهره‌اش گشتم. اما در کل بازی را برده بودم. صبر کنید: اگر قرار باشد از این کثیفی صحبت کنم، بنابراین نمی‌خواهم آخرین کثافتکاری را پنهان سازم. در حالیکه من روبروی دختر ایستاده بودم، ناگهان این فکر به ذهنم خطور می‌کند: تو باریک اندامی، خوب رشد کرده‌ای، خیلی خوب تربیت شده‌ای و در نهایت صادقانه بگویم یک مرد زیبا هستی. این چیزی بود که بی جهت از ذهنم گذشت. البته دختر در مقابل درب خانه جواب مثبتش را به من داد؛ اما ... اما من باید به آن اضافه کنم: دختر در مقابل درب خانه ابتدا قبل از دادن جواب مثبت به من مدتی طولانی فکر می‌کند. او مدت بسیار طولانی‌ای فکر می‌کند، مدتی بی‌پایان، طوریکه من می‌خواستم از او بپرسم: "خُب، نظرتان چیست؟" بله، من حتی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و واقعاً با برتری خاصی از او پرسیدم: "خُب، نظرتان چیست؟" من هنوز به خوبی می‌توانم این "خُب" گفتن را به یاد آورم.
"صبر کنید، من هنوز دارم فکر می‌کنم."
او در این حال چهرۀ بسیار جدی‌ای به خود می‌گیرد، چهره‌ای که من در آن همه چیز را می‌توانستم بخوانم! اما من خود را مانند کسی احساس می‌کردم که انگار کمی به او توهین شده است، من از خود می‌پرسیدم: "آیا او واقعا میان انتخاب من و خواربارفروش مردد است؟" من آن زمان هنوز آن را درک نمی‌کردم! هیچ چیز را، آن زمان ابداً هیچ چیز را درک نمی‌کردم! تا امروز هم هیچ چیز را درک نکرده‌ام! من هنوز می‌دانم که چگونه لوکرژا به دنبالم دوید، من را در خیابان متوقف ساخت و در حالیکه به سختی نفس می‌کشید گفت: "آقا، خدا به شما برای اینکه دوشیرۀ عزیز ما را می‌گیرید پاداش خواهد داد؛ اما لطفاً این را به او نگوئید، زیرا او بسیار مغرور است."
بنابراین او دختر مغروریست! بسیار خوب! من حتی افراد مغرور را ترجیح می‌دهم. افراد مغرور حتی زیبایی ویژه‌ای دارند، البته وقتی که آدم نتواند دیگر به قدرتش بر آنها شک کند. شما در این باره چه فکر می‌کنید؟ آه، منِ حقیر و ناشی! چقدر من از این بابت خوشحال بودم! می‌دانید: در حالیکه دختر در مقابل درب خانه ایستاده بود و به این فکر می‌کرد که آیا باید به من جواب مثبت دهد، و من از این بابت در تعجب بودم که چرا او اینهمه زمان برای این کار احتیاج دارد، می‌دانید، در این زمان می‌توانست خیلی راحت این فکر از ذهنش گذشته باشد: "حالا که من در این موقعیت ناگوار قرار گرفته‌ام، شاید بهتر باشد که از بین این دو شرورْ فرد بزرگتر را انتخاب کنم، یعنی خواربارفروش چاق را: دیگری در حال مستی من را تا سرحد مرگ کتک خواهد زد!" چی؟ آیا شما هم فکر نمی‌کنید که می‌توانست این فکر به ذهنش خطور کند؟
من حالا هم هیچ چیز را درک نمی‌کنم، مطلقاً هیچ چیز را! من همین حالا گفتم که این افکار ممکن است خیلی راحت از دهنش بگذرد: "آیا نباید از بین این دو شرور فرد بزرگتر را انتخاب کنم، یعنی، خواربارفروش را؟" اما چه کسی شرورِ بزرگتر بود ــ من یا خواربارفروش؟ خواربارفروش یا گروبرداری که از گوته نقل قول می‌کند؟ بله این هنوز یک پرسش است! چه پرسشی؟ حتی این را هم نمی‌فهمی: پاسخ در مقابلت بر روی میز قرار دارد، تو اما می‌گوئی، هنوز یک پرسش دیگر هم است! شیطان باید من را با خود به جهنم ببرد! جریان اصلاً به من مربوط نمی‌شود ... این حالا چه ربطی به من دارد که آیا این جریان به من مربوط است یا به من مربوط نیست؟ من که اصلاً نمی‌توانم در این مورد تصمیم بگیرم. بهتر است بروم بخوابم. سرم خیلی درد می‌کند ...
 
.III
من نجیب‌ترین انسانم، اما خودم به آن اعتقاد ندارم
نتوانستم بخوابم. چطور باید به خواب می‌رفتم هنگامی که مدام با پتک به سرم کوبیده می‌گشت؟ من می‌خواهم همه چیز را به خودم توضیح دهم، تمام این کثافت را توضیح دهم. آه، این کثافت! از چه کثافتی باید دختر را بیرون می‌کشیدم! اما او باید آن را می‌دید و از روش اقدامم قدردانی می‌کرد! همچنین افکارِ مختلف دیگری باعث لذت می‌گشتند، برای مثال: من چهل و یکساله بودم و او به زحمت شانزده ساله. این احساسِ نابرابری من را کاملاً اسیر خود ساخته بود؛ این یک احساس بسیار شیرین و هوسناکی بود.
من برای مثال می‌خواستم مراسم عروسی را به سبک انگلیسی انجام دهم، یعنی، کاملاً بدون مهمان و فقط با دو شاهد، و لوکرژا باید یکی از آن دو شاهد می‌بود، و بلافاصله بعد از خوانده شدن خطبۀ عقد سوار قطار می‌شدیم؛ به یکجائی، مثلاً به سمت مسکو (جائیکه من حتی تصادفاً باید معاملات تجاری انجام می‌دادم) سفر می‌کردیم و برای دو هفته در یک هتل ساکن می‌گشتیم. اما او این را نمی‌خواست و با آن موافقت نمی‌کرد، و بنابراین مجبور بودم به دیدار عمه‌ها بروم، با آنها مانند خویشاوندْ با احترام زیادی رفتار کرده و رسماً از دختر خواستگاری کنم. من این لطف را به او کردم و به عمه‌ها آن چیزی را که عمه‌ها شایسته‌اش هستند دادم. من حتی به هر یک از این دو مخلوق صد روبل بخشیدم و قول دادم بعداً پول بیشتری به آنها بدهم؛ البته دختر اجازه نداشت از این موضوع هیچ چیز بداند، زیرا زشتی این کار باعث آزارش می‌گشت. عمه‌ها بلافاصله مانند کره نرم گشتند. سپس یک اختلاف در مورد جهیزه وجود داشت؛ دختر هیچ چیز نداشت، به معنای واقعی کلمه هیچ چیز، اما نمی‌خواست چیزی هم داشته باشد. اما با این حال من موفق شدم به او ثابت کنم که بدون جهیزه شدنی نیست؛ بنابراین جهیزه را برایش خریدم ــ در غیراینصورت چه کسی می‌توانست جهیزیه را برای او بخرد؟ اما شیطان من را با خود به جهنم ببرد. من موفق می‌شوم در دوران نامزدی برخی از دیدگاه‌ها و اهدافم را برایش روشن سازمْ تا بداند که کجا ایستاده است. شاید هم این کاری عجولانه بود. اما نکته اصلی این بود که او از همان ابتدا، هرقدر هم خود را کنترل می‌کرد، اما باز به اصطلاح به آغوشم به پرواز می‌آمد: اغلب وقتی غروب‌ها به خانه می‌رفتم، او با اشتیاق کامل از من استقبال می‌کرد، و با صدای کودکانه‌اش (آه غوقای محسور کنندۀ کلماتِ نامفهومِ پاکدامنی) از دوران کودکی و جوانی و از خانۀ والدین و از پدر و مادرش برایم تعریف می‌کرد. من اما فوری حالتِ خلسه‌اش را با آب سرد بخار می‌کردم. و من شور و شوقش را با سکوت پاسخ می‌دادم، البته با سکوت خیرخواهانه‌ای که او از آن به راحتی می‌توانست به این نتیجه برسد که من یک انسان کاملاً متفاوت‌تری از او و در واقع یک معما هستم. من بخصوص بر روی معما بودن تأکید می‌کردم! شاید من فقط به این خاطر این آش را پختم تا بتوانم بعنوان یک راز ظاهر شوم! نکته اصلی جدی ماندن بود؛ جدی ماندن اولین تأثیری بود که من می‌خواستم در او بیدار سازم. در یک کلام: حتی در آن زمانی که من رضایت زیادی داشتم، برای خودم یک سیستم کُلی ساخته بودم. این سیستم خودش را در ذهنم بدون کوچکترین تلاشی از طرفِ منْ به خودی خود تکامل می‌داد. من نمی‌توانستم به هیچ وجه کار دیگری انجام دهم: من باید به دلیل خاص و کاملاً اجتناب‌ناپذیری این سیستم را می‌داشتم ... چرا باید به خودم تهمت بزنم! سیستم در هر صورت درست بود. نه، فقط گوش کنید: اگر شما زمانی بخواهید یک انسان را قضاوت کنید، بنابراین باید تمام حقایقی که کاراکتر یک وضعیتِ خاص را تعیین می‌کنند بشناسید ... پس به گوش کردن ادامه دهید.
چطور باید این را بگویم؟ در واقع گفتن آن اصلاً کار آسانی نیست. اگر من فقط شروع به توجیه خود کنمْ بلافاصله به مشکل برمی‌خورم. ببینید: جوان‌ها برای مثال پول را تحقیر می‌کنند؛ من اما فوری اهمیت اصلی را بر روی پول گذاشتم. من با چنان تأکیدی این کار را می‌کردم که او مرتب ساکت‌تر می‌گشت. او با تعجب به من نگاه می‌کرد، به من گوش می‌سپرد و سکوت می‌کرد. می‌بینید: جوان‌ها بلندهمت‌اند، منظورم جوان‌هایِ خوب هستند؛ این دختر هم بلندهمت و مایل به سریع تصمیم گرفتن بود، اما در عوض بردبار نبود و هرچیزی را که دوست نداشت با تحقیر تنبیه می‌کرد. من اما می‌خواستم این عادتِ عدم تحملش را فراری دهم، می‌خواستم نظرات کاملاً متضاد و یک دیدگاه گسترده و درک‌کننده به او آموزش دهم، به اصطلاح تزریق کنم. آیا شما منظورم را درک می‌کنید؟ من می‌خواهم با یک نمونه آن را نشان دهم: چگونه باید برای مثال به یک چنین مخلوقی صندوق وامدهی‌ام را توضیح می‌دادم؟ البته من سخترانی‌ام را به بی‌مقدمه به آن سمت نکشادم، زیرا بعد می‌توانست اینطور به نظر آید که من می‌خواهم بخاطر صندوق وامدهی از او تقاضای بخشش کنم؛ من خیلی بیشتر نقش فرد مغرور را بازی می‌کردم و با او در سکوت حرف می‌زدم. من در این کار بسیار ماهرم: من در تمام زندگی همیشه در سکوت حرف زده‌ام، تراژدی‌های درونی را نیز در سکوت تجربه کرده‌ام. بله من همچنین زمانی ناخشنود بودم! همه من را رانده، دور انداخته و فراموش کرده بودند، و هیچکس اما از آن هیچ چیز نمی‌دانست! اما این دختر شانزده سالۀ نازِ کوچولو ناگهان جزئیات خاصی از زندگی گذشته‌ام را از مردمِ نفرت‌انگیز بدست آورده بود و فکر می‌کرد همه چیز را می‌داند، در حالیکه مهمترین چیزها در سینه‌ام پنهان بود. تا زمانیکه با او زندگی می‌کردم همیشه ساکت بودم، و بسیار پُر معنی سکوت می‌کردم؛ من تا روز گذشته سکوت می‌کردم. به چه خاطر من فقط سکوت می‌کردم؟ بله، چون من انسان مغروری بودم. دلم می‌خواست که او خودش بدون کمک من و گزارش‌های مردمِ نفرت‌انگیز من را می‌شناخت، من را می‌کاوید و رازم را می‌گشود. وقتی من او را در خانه‌ام پذیرفته بودم، بنابراین او هم باید در عوض احترام کاملی برایم قائل می‌گشت. من می‌خواستم که او با انگشتانی در هم فرو کرده من را بخاطر تمام رنج‌هایم عبادت می‌کرد. و من واقعاً ارزش این کار را داشتم! اوه، من همیشه مغرور بودم و همیشه یا همه چیز را می‌خواستم یا هیچ چیز را! دقیقاً به این دلیل که نمی‌توانم خود را با نیمی از سعادت راضی سازم، بلکه برای کل سعادت تلاش می‌ورزم، بنابراین من باید در آن زمان اینطور رفتار می‌کردم؛ من براستی به او گفتم: "تو باید خودت همه چیز را کشف کنی و سپس قدردانی کردن از من را بیاموزی!" شما این را از من قبول خواهید کرد که اگر من خودم همه چیز را برایش توضیح می‌دادم و همه چیز را از قبل در گوشش زمزمه می‌کردم، و اگر می‌خواستم با تظاهر کردن احترامش را بدست آورم، بنابراین می‌توانست اینطور دیده شود که انگار از او صدقه التماس می‌کنم ... بعلاوه ... بعلاوه، چرا من هنوز از آن صحبت می‌کنم؟
ابلهانه، ابلهانه ، ابلهانه، وحشتناک ابلهانه! من آن زمان به او صریح و بیرحمانه (من تأکید می‌کنم که این بیرحمانه بود) در دو کلمه توضیح دادم که بلندهمت بودنِ جوان‌ها البته جذاب استْ اما ارزش یک پنی هم ندارد. و چرا؟ چون این بلندهمتی برای جوان‌هایی که هنوز آن را در زندگی واقعی امتحان نکرده‌اند قیمت بسیار ارزانی دارد؛ بلندهمتی به اصطلاح به "اولین برداشت از بودن" تعلق دارد. وقتی جنبۀ جدی زندگی شروع می‌‌‌شود این بلندهمتی کجا می‌ماند؟ نشان دادنِ چنین بلندهمتیِ ارزانی واقعاً سخت نیست؛ وقتی خونِ تازه و جوان از فراوانیِ نیروی زندگی می‌جوشد و کف می‌کند و وقتی آدم با تمام وجودش زیبائی را با اشتیاقِ فراوان درخواست می‌کند، بنابراین فدا کردن جانش هم حتی هنر نیست. نه، یک عملِ بلندهمتانۀ سخت، ساکت، بی‌صدا و بی‌درخششی را در نظر گیرید که به قیمتِ قربانی‌های فراوانی تمام می‌گردد و قطره‌ای شهرت به بار نمی‌آورد؛ موردی را در نظر گیرید که شما، یک انسان بی‌عیب، بر علیه تهمت‌ها باید مبارزه کنید و در حالیکه شما صادق‌ترین فرد در جهانیدْ اما همه با شما بعنوان یک خطاکار رفتار می‌کنند؛ سعی کنید در چنین شرایطی از خود بلندهمتی نشان دهید! نه، شما از انجام چنین کاری صرفنظر می‌کنید! و من ــ من در تمام عمرْ صلیبِ یک چنین عملی را به دوش کشیده‌ام.
در ابتدا دختر با من مخالفت می‌کرد، و آن هم چه جور! اما سپس به تدریج ساکت‌تر شد و بالاخره کاملاً ساکت شد، فقط با چشم‌های درشتِ  عجیبش با تعجب به من نگاه می‌کرد و با دقت به من گوش می‌سپرد ... بعلاوه ... بله، بعلاوه من متوجه یک لبخند می‌گشتم، لبخندِ مشکوک و بی‌صدایی که نوید هیچ چیز خوبی نمی‌داد. و او با این لبخند وارد خانۀ من شد. بله این درست است، وگرنه به کجا می‌توانست برود؟ ...
 
.IV
نقشه‌های فراوان
بله، کدامیک از ما دو نفر آن زمان اول شروع کرد؟
هیچیک. از همان قدم اول کاملاً به خودی خود شروع گشت. من همین حالا گفتم که می‌خواستم از همان روز اول به شدت جدی با او رفتار کنم؛ اما من بلافاصله از همان روز اول شدتِ این جدی بودن را کاهش دادم. وقتی او هنوز نو عروس بود برایش توضیح داده بودم که در محل کسب و کارم مشغول به کار خواهد شد، یعنی چیزهایی را که مردم برای گرو گذاشتن می‌آورند می‌گیرد و به آنها پول می‌پردازد، و او در آن زمان هیچ جوابی در رابطه با این موضوع به من نداد و آن را رد نکرد (لطفا این وضعیت را دقیقاً به خاطر بسپارید!). و هنوز بیشتر از آن، او حتی با اشتیاق فراوان به این کار پرداخت. خانه و مبلمانم البته بدون تغییر باقی‌ماندند. خانه از دو اتاق تشکیل شده بود؛ یکی از آنها هال بزرگی بود که بخشی از آن بعنوان محلِ کار استفاده می‌گشت، و اتاق دوم اتاق نشیمن و اتاق خوابمان بود. مبلمان بسیار فقیرانه بود، حتی عمه‌ها وسائل زیباتری داشتند. زیارتگاهِ من با چراغ کوچکْ در هال در پشت دیوار چوبی، جائیکه صندوق پول قرار دارد آویزان است؛ من در دومین اتاق کمد خودم را دارم که در آن چند کتاب و چمدانم را نگهداری می‌کنم ــ من کلیدها را همیشه با خود به همراه دارم؛ یک تخت، چند صندلی، میز و چند چیز دیگر هم در آنجا وجود دارد. وقتی او هنوز نوعروس بود برایش توضیح دادم که من برای هزینۀ خوراکِ روزانه، یعنی برای خودم، او و لوکرژا، که او را به همراه همسرم در خانه‌ام پذیرفته بودمْ فقط یک روبل خواهم پرداخت و یک کوپک هم بیشتر از یک روبل نخواهم داد. من به او گفتم: "من باید در سه سالِ آینده سی هزار روبل پس‌انداز کنم، و این هدف فقط با بزرگترین صرفه‌جویی امکان پذیر است". او مخالفتی نکرد، اما من به خواست خودم روزانه سی کوپک بر این مبلغ افزودم. برای به تئاتر رفتن هم همین اتفاق افتاد. من به او توضیح داده بودم که او باید از تمام سرگرمی‌ها صرفنظر کند، اما این تصمیم به این شکل تغییر کرد که قول دادم با او یک بار در ماه به تئاتر بروم و حتی آنطور که شایسته است در ردیف اول بنشینیم. ما در واقع سه بار در تئاتر بودیم. ما این نمایش‌ها را دیدیم: "تعقیب خوشبختی"، "پریکولا" و اگر درست به یاد داشته باشم ... لعنت، لعنت به نام آن نمایش! ما در سکوت به تئاتر می‌رفتیم و در سکوت دوباره به خانه برمیگشتیم. چرا، بله چرا ما از همان اول اینقدر ساکت بودیم؟ در ابتدا هیچ اختلافی وجود نداشت، فقط سکوت بود. او اغلب بطرز خیلی عجیبی به من نگاه می‌کرد؛ وقتی من متوجه این موضوع گشتم لجوجانه‌تر از همیشه سکوت کردم. البته شروع کنندۀ این سکوت من بودم و نه او. او حتی یک یا دو بار با در آغوش گرفتن مشتاقانۀ گردنم تلاش کرد به این وضعیت پایان دهد؛ اما از آنجا که این فوران‌های اشتیاقْ بیمارگونه و هیستری بودند، و چون من برای یک شادی سالم و پایدار تلاش می‌کردم، بنابراین در چنین مواردی خونسرد می‌ماندم. حق هم داشتم: بعد از چنین صحنه‌هائی همیشه در روز بعد دعوا وجود داشت.
یعنی، در واقع دعوائی وجود نداشت، تنها یک سکوت لجوجانه وجود داشت و ــ همیشه نگاه‌های گستاخانه‌تر از سوی او. "شورش و استقلال!" ــ این سیستم دختر بود؛ اما او این کار را بد انجام می‌داد. بله، این چهرۀ مهربان روز به روز لجوجانه‌تر گشت. حرفم را باور کنید، او شروع کرده بود به بیزار گشتن از من، من این را دقیقاً می‌دیدم. اما نمی‌توان شک کرد که او گاهی اوقات کنترل خود را از دست می‌داد و عصبانی می‌گشت. چطور می‌توانست او، کسی که من از چنان کثافتی و چنان فقری بیرون کشیدم، کسی که تا چند وقت پیش در نزد عمه‌هایش مجبور به شستن کف چوبی اتاق بود، چطور می‌توانست برای مثال در مورد فقرمان به بینی‌اش چین بندازد؟ زیرا ببینید، این فقر نبود، این فقط صرفه‌جوئی بود؛ در پیش ما، در جائیکه مناسب بود، کارها حتی با تجمل خاصی صورت می‌گرفت: برای مثال با لباس‌های زیر، با تمیزی. من در گذشته همیشه بر این عقیده بودم که مرد وقتی تمیز باشد می‌تواند زن را به راحتی جذب کند. بعلاوه او از فقر کمتر عصبانی می‌گشت تا از صرفه‌جوئی کردن من که او آن را اغراق‌آمیز می‌پنداشت: "بله، او همیشه از هدفی که بدنبالش است صحبت می‌کند و یک کاراکتر محکم را از خود نشان می‌دهد". او کاملاً به میل خودش بطور ناگهانی از رفتن به تئاتر صرفنظر می‌کند. و اغلب اوقات خط تمسخر در کنار دهانش دیده می‌گشت ... و من مرتب و لجوجانه‌تر سکوت می‌کردم.
نکند قصد دارم خودم را موجه جلوه دهم؟! نکتۀ دردناکْ صندوق‌ وامدهی بود. فقط اجازه دهید: من به خوبی می‌دانستم که یک زن، و در عین حال یک چنین دختر شانزده ساله‌ای اصلاً نمی‌تواند از تابع مرد گشتن کاملاً طفره رود. زیرا زن‌ها هیچ چیز نغزی در خود ندارند، این یکی از بدیهیات است؛ همچنین حالا، حالا هم این را یکی از بدیهیات می‌دانم! آیا آنچه روی میز قرار دارد یک دلیل برخلاف این نظر است؟ حقیقت همیشه حقیقت برجامی‌ماند، حتی جان استیورِت مِل هم نمی‌تواند برخلاف آن کاری انجام دهد! و زن عاشق، آه، زن عاشق! ــ یک زن عاشق حتی پستی‌ها و بزرگترین کارهای شرم‌آور مردِ محبوب خود را ستایش می‌کند. مرد هرگز نمی‌تواند خودش اعمال شرم‌آورش را به همان اندازه که زن عاشق برایش توجیه می‌کندْ ماهرانه‌تر توجیه کند. این بلندهمتی‌ست، اما نغز نیست. زن‌ها دقیقاً بخاطر این نغز نبودن از بین خواهند رفت. و شما دوباره به چه چیز بر روی میز اشاره می‌کنید؟ آن چه چیز را باید ثابت کند؟ آیا آنچه بر روی میز قرار دارد نغز است؟ آه خدای من!
گوش کنید: من در آن زمان دلیلی نداشتم که به عشق او شک کنم. او اغلب گردنم را در آغوش می‌گرفت. بنابراین او مرا دوست داشت، یا به هر حال می‌خواست من را دوست داشته باشد. بله، جریان اینطور بود: او می‌خواست من را دوست داشته باشد، او به خود زحمت می‌داد من را دوست بدارد. اعمال شرم‌آور از جانب من هم که او بخاطرشان مجبور بدنبال توجیه کردنشان باشد اصلاً وجود نداشت؛ و این بسیار تعیین کننده است! شما می‌گوئید که من یک گروبردارم، و همه همین را می‌گویند. مگر این چه اشکالی دارد؟ اما باید یک دلیلی وجود می‌داشت که بلندهمت‌ترین انسانْ گروبردار شده است. زیرا ببینید، ایده‌هائی وجود دارند ... یعنی، وقتی آدم به برخی از ایده‌ها لباسِ کلمات بپوشاند و آنها را بلند بیان کند، بنابراین بطرز وحشتناکی احمقانه به گوش می‌رسند. چنان احمقانه که آدم خودش به خاطر آنها خجالت می‌کشد. و چرا؟ چون ما همه چنان بد هستیم که نمی‌توانیم اصلاً حقیقت را تحمل کنیم؛ من واقعاً دلیل دیگری نمی‌دانم. من همین حالا گفتم: "بلندهمت‌ترین انسان". این مسخره به گوش می‌رسد، اما حقیقت است، حقیقی‌ترین حقیقت است! بله، من در آن زمان این حق را داشتم که بخواهم آینده‌ام را تضمین کنم، و در نتیجه همچنین این صندوق وامدهی را بنیان گذارم. "انسان‌ها من را طرد کردند، مرا با سکوتی تحقیرآمیز از انجمن خویش راندند. اشتیاق پُر شور مرا در تمام عمرم با توهین پاسخ دادند. بنابراین حق دارم خودم را توسط یک دیوار از آنها جدا سازم، این سی هزار روبل را پس‌انداز کنم و یک جائی در شبه جزیره کریمه کنار ساحل دریا، در میان کوه‌ها و تاکستان‌ها، بر روی ملک خودم، ملکی که می‌خواهم با سی هزار روبل بخرم، زندگیم را بگذرانم؛ اما مهمتر از هر چیز دور از همه، اما بدون نفرت از مردم، با آرمانم در سینه، در کنار همسری دوستداشتنی و در محاصره فرزندان، اگر خدا بخواهد به ما فرزندانی ببخشد، زندگی را بگذرانم و به کشاورزانِ نیازمندِ منطقه تا جائیکه ممکن است کمک کنم." ــ من اجازه دارم حالا که با خودم صحبت می‌کنم بلند بگویم؛ چه چیزِ احمقانه‌تری می‌توانست وجود داشته باشد، اگر که من این هدف را در آن زمان برای این دختر به این شکل نقاشی می‌کردم؟ این سکوت غرورآمیزم به این خاطر بود، ما به این خاطر در کنار هم در سکوت زندگی می‌کردیم. او از این هدف چه می‌توانست درک کند؟ چطور می‌توانست با شانزده سال سن، "در بهار زندگی"، رنج‌ها و توجیهاتم را درک کند؟ از یک سو ــ صداقت اغراق‌آمیز، ناآگاهی کامل از زندگی، اعتقادات ارزان جوانی، نزدیک‌بینیِ یک "روح زیبا"، و از سوی دیگر ــ صندوق وامدهی؛ و این تعیین کننده بود. (وانگهی آیا مگر من یک بزه‌کار بودم؟ آیا مگر او ندیده بود که من کسب و کار را صادقانه اداره می‌کردم و کسی را فریب نمی‌دادم؟) اما چقدر بر روی زمین حقیقت وحشتناک است! این موجود دوستداشتنی، این مهربان، این بهشت پُر از سعادت ــ ستمگر و شکنجه‌گرِ غیر قابل تحملِ روحم بود! من می‌توانستم با پنهان ساختن این موضوع خودم را متهم سازم! آیا شما فکر می‌کنید که شاید من او را دوست نداشتم؟ چه کسی اجازه دارد ادعا کند که من او را دوست نداشتم؟ ببینید، این یک تمسخر بود، یک تمسخرِ بدخواهانۀ سرنوشت و طبیعت! ما همه نفرین شده‌ایم، زندگی تمام انسان‌ها یک نفرین است! (و زندگی من حتی بیشتر از آن!) حالا کاملاً درک می‌کنم که من یک اشتباه کرده‌ام! من باید به گونه‌ای اشتباه محاسبه کرده باشم. نقشه‌ام مانند خورشید بسیار روشن بود: "جدی بودن، مغرور، محتاج هیچ تسلیِ اخلاقی نبودن، رنج‌ها را در سکوت تحمل کردن." اینطور هم بود، من دروغ نمی‌گفتم، واقعاً دروغ نمی‌گفتم! "او بعداً خودش متوجه خواهد گشت که من چه بلندهمت بودم، و به خودش خواهد گفت که بلند همتی‌ام را اشتباه ارزیابی کرده بود؛ و وقتی این برایش آشکار شود برایم ده برابر ارج قائل خواهد گشت، در برابرم به خاک خواهد افتاد و من را با انگشت‌هایی درهم فرو کرده ستایش خواهد کرد". این نقشۀ من بود. اما یک جایی از این نقشه درست نبود. یک چیزی را نمی‌دانستم چطور انجام دهم. اما کافیست، صحبت کردن از آن کافیست! از چه کسی باید حالا طلب بخشش کنم؟ رفتهْ رفته است. مرد، غرور و اعتماد به نفس داشته باش! تو در این ماجرا مقصر نیستی! ...
حالا می‌خواهم حقیقت را بگویم، من از نگاه کردن به چهرۀ حقیقت نمی‌ترسم: او مقصر همه چیز است، فقط او! ...
 
.V
دختر مهربان انقلاب می‌کند
اختلاف نظرها اینطور شروع شد: ناگهان این فکر از ذهن همسرم گذشت که وسائلی را که برای گرو گذاشتن نزد ما می‌آوردند به مصلحت خودش و اغلب بیشتر از قیمت اصلی ارزیابی کند؛ یک یا دو بار حتی تمایل داشت با من در این مورد جر و بحث کند. من اما اجازه ندادم نظرم را تغییر دهد. در این هنگام باید شیطان بیوۀ ناخدا را پیشم می‌فرستاد.
بیوۀ پیرِ ناخدا یک مدال آورده بود، یک هدیه از شوهر مرده‌اش، البته "یک یادگاری گرانقیمت". من برای آن سی روبل به او دادم. بیوۀ پیر نالان و گریان خواهش می‌کرد که لطفاً از مدالش خوب نگهداری شود، او می‌خواهد حتماً آن را چند روز دیگر از گرو درآورد؛ طبیعیست که من به او قول دادم. خلاصه، بعد از پنج روز بیوۀ پیر دوباره آمد و خواهش کرد که مدال را با یک دستبند که حداکثر هشت روبل ارزش داشت مبادله کند؛ البته من موافق این مبادله نبودم. احتمالاً او در آن روز چیزی در چشمان همسرم خوانده بود؛ زیرا پس از گذشت چند روز دوباره آمد ــ من در آن هنگام در خانه نبودم ــ و همسرم مدال را با دستبند مبادله کرده بود.
من از این موضوع در همان روز مطلع می‌شوم و با او در این باره با ملایمت صحبت می‌کنم، اما بُرنده و منطقی. او بر روی تخت نشسته بود، به زمین نگاه می‌کرد و با انگشت شست پای راست بر روی فرش نقاشی می‌کشید (این کار عادت مشخصه‌اش بود). لبخندی که بر روی لب‌هایش بازی می‌کرد معنای خوبی نمی‌داد؛ در این وقت بدون آنکه صدایم را بالا ببرم به او توضیح می‌دهم که این کار به پول من مربوط می‌شود، و من این حق را دارم که زندگی را با چشمان خودم ببینم، و من وقتی او را به خانه‌ام آوردم هیچ چیز را از وی پنهان نکرده بودم.
ناگهان او در حالی که تمام بدنش می‌لرزید از جا می‌جهد، و شروع می‌کند ــ شما حدس می‌زنید که شروع به چه کاری کرد ــ مانند دیوانه‌ها شروع می‌کند با پاهایش به زمین کوبیدن؛ او در آن لحظه مانند یک حیوان بود، مانند یک حیوان خشمگین. من از تعجب خشکم زده بود؛ هرگز انتظار دیدن یک چنین صحنه‌ای را نداشتم. اما کنترل خود را از دست ندادم، پلک نزدم و مانند قبل با صدای آرامی توضیح دادم که ادامه همکاری در کسب و کارم با او را فسخ می‌کنم. او با صدای بلند به من خندید و بعد خانه را ترک کرد.
اما او مطلقاً حق نداشت خانه را ترک کند: این بین ما توافق شده بود. او نزدیک غروب به خانه بازگشت؛ من هیچ کلمه‌ای نگفتم.
او صبح زودِ روز بعد خانه را ترک می‌کند؛ صبح زودِ روز دیگر هم همینطور. من مغازه را می‌بندم و پیش عمه‌ها می‌روم. از زمان عروسی به بعد با آن‌ها معاشرت نکرده بودم؛ نه من اجازه داده بودم که آنها پیش ما بیایند و نه ما پیش آنها رفته بودیم. در آنجا مشخص می‌شود که همسرم اصلاً پیش آنها نبوده است. عمه‌ها با علاقه به حرف‌هایم گوش می‌دادند و به ریشم می‌خندیدند و می‌گفتند: "حقتونه!" اما من برای چنین تمسخرهایی آماده بودم. در این فرصت عمۀ جوانترِ باکره بیست و پنج روبل رشوه گرفت و من به او قول بیست و پنج روبل دیگر هم دادم. این عمه دو روز بعد پیشم آمد و گزارش داد: "یک افسر بنام ستوان جفیموویچ، رفیق سابق هنگ خودتان، در این ماجرا دست دارد." من خیلی شگفتزده شدم. این جفیموویچ بیشتر از همه در هنگ به من آسیب رسانده بود؛ این انسان گستاخ یک ماه قبل به این بهانه که می‌خواهد چیزی گرو بگذارد پیش من بود و سعی کرد، من هنوز این را دقیقاً به یاد دارم، با همسرم رابطه برقرار کند. من آن زمان به او نزدیک شدم و به او فهماندم که با توجه به روابط گذشته‌مان نباید دیگر جسارت کند و به آستانه محل کارم قدم بگذارد؛ من با این حال اما به هیچ چیز خاصی فکر نمی‌کردم، فقط او را مرد گستاخی به حساب می‌آوردم. اما بعد عمه به من اطلاع می‌دهد که همسرم با این مرد گستاخ حتی قرار یک رانده‌وو گذاشته است و یکی از آشنایانِ سابق عمه‌ها، فردی به نام جولیا سامسونوونا، یک بیوه، و علاوه بر آن بیوۀ یک سرهنگ، همه چیز را برای این ملاقات برنامه‌ریزی کرده است؛ "و همسر شما برای دیدن رفیق سابق جنابعالی پیش این خانم می‌رود."
خلاصه، این جریان برای من سیصد روبل هزینه برداشت، در عوض اما بعد از دو روز به من این امکان داده شد که در زمان دیدار همسرم با جفیموویچْ در اتاق مجاورْ پشتِ یک دربِ نیمه‌باز بایستم و اولین گفتگویِ در خلوتِ آن دو را استراق‌سمع کنم. شب گذشته در بین من و همسرم یک بحث کوتاه درگرفت که برایم خیلی مهم بود.
همسرم دوباره نزدیک غروب به خانه آمد، بر روی تخت نشست، من را با تمسخر نگاه کرد و دوباره شروع کرد به بازی کردن با پای کوچکش بر روی فرش. همانطور که به او نگاه می‌کردمْ ناگهان برایم روشن می‌شود که او در این ماه آخر، یا به عبارت بهتر در چهارده روز گذشته، نه تنها شخصیت معمولی‌اش را نشان نداده، بلکه یک شخصیت کاملاً غریبه برخلاف شخصیت اصلی‌اش را نشان داده است: او ناگهان موجودی کاملاً وحشی و پرخاشگر، من نمی‌خواهم بگویم موجودی بی‌شرم، در هر صورت اما موجود افسار گسیخته‌ای شده بود که شدیداً آرزوی طوفان می‌کرد، و آن را حتی رسماً فرامی‌خواند. اما طبیعت ملایمش مانع او می‌گشت. وقتی یک چنین موجود ملایمی شروع به انقلاب می‌کند و پا را از هر معیاری فراتر می‌گذارد، آدم می‌تواند همیشه ببیند که او با این کار به خودش خشونت می‌کند و برایش ناممکن است بتواند پاکی و شرم ذاتی‌اش را کاملاً سرکوب کند. به همین دلیل است که چنین طبیعت‌هائی چنان آسان از تمام مرزها عبور می‌کنند که آدم نمی‌تواند به چشم‌هایش اصلاً باور کند. برعکس یک روح ذاتاً فاسد همیشه در چنین مواقعی می‌داند که چگونه خود را کنترل کند؛ او این کار را زشت‌تر انجام می‌دهد، اما با یک رفتار خوبِ ساختگی، و برای نشان دادن برتری‌اش به خود این اجازه را می‌دهد که خود را با شما بسنجد.
او ناگهان با چشم‌های شعله‌ور از من می‌پرسد: "آیا این حقیقت دارد که شما را از هنگ بیرون کردند، چونکه شما از روی بزدلی از انجام یک دوئل طفره رفتید؟" 
"بله، این حقیقت دارد. دادگاه از من خواست از هنگ استعفا دهم، گرچه من قبلاً خواستار جدا شدن از هنگ شده بودم."
"آیا شما را به دلیل بزدلی اخراج کردند؟"
"بله، این در حکم دادگاه آمده بود. من اما از انجام دوئل بخاطر بزدلی طفره نرفتم، بلکه نمی‌خواستم در برابر قضاوت ظالمانه تسلیم شوم: من باید با کسی دوئل می‌کردم که اصلاً به من توهین نکرده بود. شما باید بدانید که قیام بر علیه چنین ظلمی و آمادگی برای رویاروئی با تمام عواقب آنْ شجاعتی بزرگتر از هر دوئلی می‌طلبد."
من نتوانسته بودم خودم را کنترل کنم و کلماتِ آخرم مانند تلاشی برای توجیه کردن به گوش می‌آمد؛ اما به نظر می‌رسید که همسرم فقط انتظار شنیدن آن را می‌کشید تا برای تحقیر کردنم شروع به خندیدن کند.
"آیا این حقیقت دارد که سپس شما سه سال تمام مانند یک بی‌خانمان در خیابان‌های پترزبورگ ول می‌گشتید، برای ده کوپک از مردم التماس می‌کردید و حتی گاهی در زیر میزهای بیلیارد شب را به صبح می‌رساندید؟"
"من می‌خواهم بیشتر از این بگویم: من حتی اغلب در پناهگاهِ شبانۀ افرادِ بی‌خانمان شب را می‌گذراندم. بله، این حقیقت دارد: من بعد از ترک کردن هنگ شرمندگی زیادی تجربه کردم و در اعماق فرو رفتم؛ اما از نظر اخلاقی هرگز غرق نگشتم، زیرا من خودم بیشتر از همه از کارهایم متنفر بودم. این فقط یک سستی در اراده و ذهنم بود که ناشی از وضعیت ناامیدانه‌ام می‌گشت. حالا همه آنچیزها را پشت سر گذاشته‌ام ..."
"بله، حالا شما یک شخصیت هستید، یک سرمایه‌دار!"
این ظاهراً یک کنایه به صندوق وامدهی بود. من اما دوباره کنترل خود را بدست آورده بودم. من می‌دیدم که او هنوز انتظار شنیدن توضیحات تحقیرآمیز بیشتری از من دارد، من اما این لطف را به او نکردم. خوشبختانه در همان لحظه یک مشتری زنگ می‌زند، و من به اتاق دیگر می‌روم. دیرتر، بعد از یک ساعت، زمانیکه او برای بیرون رفتن لباس پوشیده بود، ناگهان در برابرم ظاهر می‌شود و می‌گوید:
"اما چرا شما قبل از ازدواج از آن هیچ چیز نگفتید؟"
من پاسخی به او نمی‌دهم، و او می‌رود.
در روز بعد من در آن اتاق مجاور، در پشت یک درب نیمه‌باز ایستاده بودم و گوش می‌دادم که سرنوشتم چه تصمیمی می‌گیرد؛ من هفت‌تیرم را در جیب داشتم. همسرم کمی شیک‌تر از همیشه لباس پوشیده و پشت میز نشسته بود، در حالیکه جفیموویچ در تلاش بود تا خود را در زیباترین نور ظاهر سازد. و شما چه فکر می‌کنید؟ (این به افتخار خودم گفته می‌شود!) درست همانطور شد که من ناخودآگاه از پیش حدس زده و پیش‌بینی کرده بودم. من نمی‌دانم که آیا خودم را به اندازه کافی واضح بیان می‌کنم.
جریان اینطور اتفاق افتاد: من یک ساعت تمام گوش دادم، و یک ساعت تمام دوئلِ بین یک زن بسیار نجیب و والا و یک مرد فاسد، کسل‌کننده، کم فکر و با نگرشی سطحی بطول انجامید. و من کاملاً مبهوت از خود می‌پرسیدم: از کجا فقط این موجود ساده‌اندیشِ مهربان و اکثراً چنین خاموش تمام این کلمات و معلومات را دارد؟ حتی شوخ‌ترین نویسنده کمدی هم نمی‌توانست این صحنۀ مملو از تمسخر و تحقیرِ مقدس را اختراع کند. چقدر الهام در تمام کلمات و اظهار نظراتش وجود داشت، پاسخ‌های سریعش چقدر هوشمندانه بودند، چه قضاوت‌های عادلانه و درستی می‌کرد! و با این حال این ساده‌اندیشی دخترانه! او اظهارات عاشقانه، ژست‌ها و درخواست‌های مرد را تمسخر می‌کرد. مرد ظاهراً با این قصد آمده بود تا جریان را پخته نگشته بقاپد، و انتظار چنین مقاومتی نداشت؛ حالا او مانند یک سگِ پشمالویِ خیس شده آنجا ایستاده بود. در ابتدا می‌توانستم فکر کنم که این حرف‌ها از طرف همسرم فقط عشوه‌گری باشد، "عشوه‌گریِ موجودی فاسد اما متفکر که می‌خواهد از این طریق خواستنی‌تر به نظر آید." اما نه: حقیقت مانند خورشیدِ شفاف می‌درخشید، و تمام تردیدها باید کنار می‌رفتند. همسرم فقط بخاطر نفرت از من که خودش آن را به خود قبولانده بود و در ارتباط با بی‌تجربگی‌اش به این رانده‌وو تن درداده بود؛ اما وقتی در مقابل واقعیت ایستاد ناگهان چشم‌هایش گشوده گشتند. او در دل‌پریشانی‌اش به دنبال راهی بود تا به نحوی و به هر قیمتی به من توهین کند؛ و با این حال در لحظۀ سرنوشت‌ساز از این کار کثیف منصرف می‌شود. مگر ممکن است که این جفیموویچ یا کس دیگری مانند او بتواند همسر بی‌گناه و پاکم را که آرمانش را در قلب داشت بفریبد. برعکس، مرد در نزد همسرم فقط تمسخر برانگیخت. تمام صداقت وجودی همسرم خود را آشکار ساخت، و بی‌میلی‌اش را به شکل طعنۀ گزنده نشان داد. همانطور که گفتم، این انسان ابله عاقبت مانند یک پودل خیس گشته آنجا ایستاده و تارومار گشته بود، طوریکه من می‌ترسیدم، شاید این مرد بخواهد از روی میلِ لجام گسیختۀ انتقام به همسرم توهین کند. و این را دوباره به افتخار خودم می‌گویم: من این صحنه را تقریباً بدون تعجب کردن می‌شنیدم. من در واقع چیزی را که کاملاً برایم آشنا بود دوباره پیدا کرده بودم، و فقط برای یافتن دوبارۀ آن به آنجا رفته بودم. در اصل وقتی به آنجا رفتم، گرچه هفت‌تیر را هم در جیب گذاشته بودم، اما به هیچیک از اتهامات فکر نمی‌کردم. این تمام حقیقت است! مگر می‌توانستم از همسرم اصلاً انتظار دیگری داشته باشم؟ مگر در غیراینصورت او را دوست می‌داشتم، برایش ارزش قائل می‌گشتم و با او ازدواج می‌کردم؟ اوه، من می‌دیدم که چه زیاد همسرم از من نفرت دارد، اما همزمان می‌دیدم که چه پاک و بی‌گناه است. من ناگهان صحنه را پایان می‌دهم، به این شکل که در را باز می‌کنم. جفیموویچ از جا می‌جهد؛ من دست همسرم را می‌گیرم و از او می‌خواهم با من بیاید. جفیموویچ خیلی زود دوباره بر خود مسلط می‌شود و بلند می‌خندد:
"اوه، من نمی‌توانم بر خلاف حقوقِ مقدسِ شوهر هیچکاری انجام دهم، فقط او را با خود ببرید! ــ و می‌دانید، گرچه یک انسان شایسته نمی‌تواند با شما دوئل کند، اما من به احترام خانم در اختیار شما هستم. اگر که شما فقط این ریسک را بکنید ..."
من همسرم را لحظه‌ای در آستانه در نگاه می‌دارم و می‌گویم: "می‌شنوی؟!"
در مسیر رفتن به خانه هیچیک از ما کلمه‌ای صحبت نکرد. من بازویش را گرفته بودم و او اجازه می‌داد که هدایتش کنم. او حتی بطرز وحشتناکی مضطرب بود، و تا رسیدن به خانه مضطرب هم باقیماند. در خانه بر روی یک صندلی نشست و نگاه خیره‌اش را به من دوخت. او بطور غیرعادی رنگ‌پریده به نظر می‌آمد؛ البته لبخند تمسخرآمیزی بر روی لبانش مشغول بازی بود، اما بطور عجیبی رسمی و ستیزه‌جویانه نگاهم می‌کرد و به نظر می‌رسید که جداً معتقد است که من فوری با هفت‌تیر به او شلیک خواهم کرد. من هفت‌تیر را ساکت از جیب خارج ساخته و روی میز قرار می‌دهم. حالا او متناوباً به هفت‌تیر و به من نگاه می‌کرد. (لطفاً به این موقعیت توجه کنید: این هفت‌تیر برای او آشنا بود. من این هفت‌تیر را هنگام راه‌اندازی صندوق وامدهی‌ام تهیه کرده بودم، و همیشه پُر از فشنگ و آماده شلیک بود. زمانیکه شرکت را تأسیس کردم، تصمیم گرفتم که نه سگی بزرگ و نه خدمتکاری قوی هیکل مانند خدمتکاری که برای مثال موزر دارد نگه دارم. زیرا که در پیش من آشپز درب محل کار را باز می‌کند. اما با این حال صاحب یک شرکتِ وام‌دهنده اجازه ندارد از محافظت خود کاملاً چشم‌پوشی کند؛ به این خاطر من این هفت‌تیر پُر از فشنگ و آماده شلیک را داشتم. همسرم از همان ابتدا برای هفت‌تیر از خود علاقه نشان داد، و من می‌بایست به او سیستم و طرز کار آن را توضیح دهم؛ من حتی یک بار او را متقاعد ساختم که با این اسلحه به سمت یک هدف شلیک کند. من از شما خواهش می‌کنم به تمام این جزئیات توجه کنید). ساعت یازده شب شده بود و من خود را بسیار ضعیف احساس می‌کردم، بنابراین بدون توجه بیشتر به نگاه‌های آشفته‌اش با لباس نیمه از تن درآورده بر روی تخت دراز می‌کشم. او هنوز تقریباً یک ساعت بی‌حرکت بر روی صندلی‌اش می‌نشیند، سپس چراغ را خاموش می‌کند و با لباس بر تن بر روی کاناپۀ کنار دیوار دراز می‌کشد. این برای اولین بار بود که او کنار من بر روی تختخواب دراز نکشید. لطفاً این پیشامد را هم به‌خاطر بسپارید ...
 
.VI
یک خاطرۀ وحشتناک
حالا این خاطرۀ وحشتناک ...
بین ساعت هفت و هشت صبح، هنگامی که اتاق از نور خورشید روشن شده بود از خواب بیدار گشتم. با سرعت و کاملاً هوشیار از خواب بیدار گشتم و فوری چشم‌هایم را گشودم. او در کنار میز ایستاده بود و هفت‌تیر را در دست داشت. او متوجه نمی‌شود که من بیدارم و او را زیر نظر دارم. ناگهان می‌بینم که او با هفت‌تیر در دست به سمت من می‌آید. من خیلی سریع چشم‌هایم را می‌بندم و وانمود می‌کنم که خوابم.
او به کنار تختخوابم می‌آید و خود را بر روی من خم می‌سازد. من هر حرکت او را می‌شنیدم؛ یک سکوت مرگبار حاکم بود، و من این سکوت را می‌شنیدم. چیزی بدنم را می‌لرزاند و من ناگهان کاملاً بر خلاف میل چشم‌ها را می‌گشایم. او مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کرد و هفت‌تیر کاملاً چسبیده به شقیقه‌ام قرار داشت. نگاهمان با هم برخورد می‌کنند. ما فقط برای کسری از یک ثانیه همدیگر را نگاه کردیم. من تمام نیروی روحم را جمع کردم و خودم را مجبور ساختم چشم‌ها را ببندم و آنها را دیگر باز نکنم و خودم را اصلاً حرکت ندهم، هر اتفاقی که می‌خواست بیفتد می‌توانست بیفتد.
واقعاً این اتفاق هم می‌تواند بیفتد که یک انسانِ محکم به خواب رفته ناگهان چشم‌ها را می‌گشاید، حتی سرش را برای لحظه‌ای بالا می‌برد و به اطراف اتاق نگاه می‌کند، سپس اما سرش را دوباره روی بالش قرار می‌دهد و به خواب می‌رود، بدون آنکه بعداً این موضوع را به یاد آورد. وقتی من، بعد از آنکه نگاهمان با هم برخورد کرد و من هفت‌تیر را در کنار شقیقه‌ام احساس کردم و چشم‌هایم را ناگهان دوباره بستم و بی‌حرکت مانند یک انسانِ خوابیده آنجا دراز کشیده بودم، او می‌توانست واقعاً تصور کند که من خوابیده‌ام و هیچ چیز را ندیده‌ام، حتی بیشتر از این، او نمی‌توانست تصور کند فردی چنین ماجرائی را ببیند و بتواند در لحظه‌ای که مرگ تهدیدش می‌کند چشم‌هایش را دوباره ببندد.
بله، این کاملاً باورنکردنی بود. اما همسرم می‌توانست همچنین حقیقت را حدس بزند؛ این فکر در همان لحظه از ذهنم گذشت. چه طوفانی از افکار و احساسات در آن لحظۀ کوتاه در روحم برپا بود! زنده باد الکتریسیتۀ افکار بشری! در این صورت (من به خودم گفتم) اگر او حقیقت را حدس زده باشد و بداند که من نخوابیده‌ام، بنابراین من باید با آمادگی‌ام برای پذیرش مرگ او را خلع‌سلاح کرده باشم و انگشت او قادر به چکاندن ماشه نخواهد بود. بله تصمیم قطعیِ قبلی او می‌توانست در اثر این برداشتِ غیرمنتظره خُرد گردد. به عقیدۀ من کسی که بر لبه یک پرتگاه ایستاده است احساس می‌کند که این پرتگاه او را به خود جذب می‌کند. من اطمینان دارم بسیاری از خودکشی‌ها و قتل‌ها فقط به این خاطر رخ داده‌اند، زیرا که مجرم قبلاً هفت‌تیر را در دست داشته است. بله این هم نوع دیگری از یک چنین پرتگاهیست، یک پرتگاه با شیبی 45 درجه‌ای که باید آدم به پائین آن سُر بخورد، و چیزی آدم را مجبور می‌سازد که ماشه را بچکاند. فقط این آگاهی که من همه چیز را دیده، همه چیز را می‌دانم و در سکوت انتظار مرگ با دستان او را می‌کشمْ می‌توانست هنوز او را در این شیب تند متوقف سازد.
سکوت ادامه پیدا میکند، و ناگهان در کنار شقیقه و کنار موهایم سردیِ لمس آهن را احساس می‌کنم. من می‌خواهم به شما، مانند در مقابل خدا، اعتراف کنم: من اصلاً امیدی نداشتم، و شانس زنده ماندم یک به صد بود. چرا من مرگ را چنان آرام پذیرفتم؟ در اینجا من از شما می‌پرسم: وقتی می‌بینم فردی را که می‌پرستم هفت‌تیر را بر علیه من بلند کردهْ دیگر زندگی چه ارزشی می‌توانست هنوز برایم داشته باشد. بعلاوه من با تمام نیروی روحم احساس می‌کردم که در این لحظه میان من و او یک جنگ درگرفته بود، یک دوئل وحشتناک بر سر مرگ و زندگی، در میان او و بزدلِ دیروزی‌ای که رفقایش او را به این خاطر از هنگ اخراج کرده بودند. من این را می‌دانستم، و او هم اگر فقط حدس می‌زد که من خواب نبودم باید این را می‌دانست.
شاید من در آن لحظات این افکار را اصلا نداشتم، شاید الان فقط اینطور به نظرم می‌رسد، اما باید به ناچار اینطور رخ داده باشد.
شما دوباره از من سؤال خواهید کرد: چرا سعی نکردم او را از این جنایت بازدارم؟ بله، من دیرتر وقتی هربار با یک لرزش سرد در پشتم به این لحظه فکر می‌کردم این را هزار بار از خودم پرسیدم. اما در آن زمان روحم خود را در تاریک‌ترین ناامیدی می‌یافت: من هلاک می‌گشتم، من خودم هلاک می‌گشتم، بنابراین چطور می‌توانستم هنوز یک روح دیگر را نجات دهم؟ و چرا شما فکر می‌کنید که من بخواهم در آن زمان اصلاً یک نفر را نجات دهم؟ چه کسی می‌تواند بداند که من در آن لحظات چه احساسی داشتم؟
هوشیاری من اما بیدار بود، این هوشیاری به معنای واقعی در من می‌جوشید، ثانیه‌ها می‌گذشتند و سکوت مرگبار ادامه داشت؛ او هنوز در کنارم ایستاده و روی من خم شده بود ــ و ناگهان پرتوی از امید در من نفوذ می‌کند! من سریع چشم‌هایم را می‌گشایم. او دیگر در اتاق نبود. من بلند می‌شوم؛ من پیروز شده بودم، و همسرم برای همیشه شکست خورده بود!
من به اتاق دیگر به سمت میز چای می‌روم. سماور همیشه در پیش ما در اولین اتاق قرار داشت، همسرم عادت داشت خودش چای را در استکان بریزد. من بی‌صدا پشت میز صبحانه می‌نشینم و او استکان چای را به دستم می‌دهد. من تقریباً بعد از پنج دقیقه به همسرم نگاه می‌کنم. او به‌ طرز وحشتناکی رنگ‌پریده بود، حتی رنگ‌پریده‌تر از دیروز، و مستقیم به من نگاه می‌کرد. و ناگهان، ناگهان، وقتی متوجه می‌شود که من به او نگاه می‌کنمْ بر روی لب‌های رنگ‌پریده‌اش لبخند ضعیفی جست و خیز می‌کند و در چشم‌هایش یک پرسش نگران‌کننده به حرکت می‌افتد. بنابراین او هنوز مشکوک بود و از خود می‌پرسید: "آیا او آن را می‌داند یا آن را نمی‌داند؟ آیا او آن را دیده یا آن را ندیده است؟" من بیتفاوت به کناری نگاه می‌کردم.
بعد از صبحانه صندوق پول را قفل می‌کنم، به بازار می‌روم و یک تختخواب آهنی و یک پردینۀ اسپانیائی می‌خرم. بعد از بازگشت به خانه می‌گذارم تختخواب و پردینه را در اتاق قرار دهند.
تختخواب آهنی برای همسرم در نظر گرفته شده بود، اما من کلمه‌ای از آن به او نگفتم؛ او اما بدون کلام و توسط این تختخواب فهمید که من همه چیز را دیده و همه چیز را می‌دانم و دیگر در این مورد اجازه تردید ندارد. شب هفت‌تیر را طبق معمول روی میز قرار می‌دهم. او بی‌صدا بر روی تختخواب جدیدش دراز می‌کشد: رابطۀ زناشوئی ما از هم جدا شده بود. ــ همسرم شکست خورده اما هنوز تبرئه نشده بود. او در خواب شروع به هذیان‌گویی می‌کند، و در صبح دچار بیماری حصبه می‌گردد و بستری گشتنش شش هفته طول می‌کشد.
 
.VII
یک رویای خودخواهانه
لوکرژا همین الان به من توضیح داد که او نمی‌خواهد دیگر بیشتر پیش من بماند و بلافاصله بعد از مراسم خاکسپاریِ بانوی مهربان خواهد رفت. من همین الان به مدت پنج دقیقه در حالت زانو زده دعا خواندم، گرچه قصد اولیه من یک ساعت دعا کردن بود. من باید مدام فکر کنم و فکر کنم؛ در سر بیمار من فقط افکار بیمار می‌جنبند ــ دعا کردن گناه است! این خیلی عجیب است که من احساس خواب‌آلودگی نمی‌کنم: وگرنه همیشه در هنگام یک درد بزرگ، دردی بسیار بزرگ، وقتی اولین فوران‌های درد تمام می‌شوندْ فرد دردمند دلش می‌خواهد بخوابد. این کاملاً طبیعیست، وگرنه توان دیگر کفایت نخواهد کرد ... من بر روی کاناپه دراز می‌کشم، اما بیدار می‌مانم ...
*
... ما شش هفته تمام روز و شب از همسرم مراقبت می‌کردیم: من، لوکرژا و یک پرستار آموزش دیده از بیمارستان که استخدام کرده بودم. من بخاطر هزینۀ درمان هیچ کوتاهی نمی‌کردم، حتی مایل بودم برایش تا آنجا که ممکن است هزینه کنم. من گذاشتم که او توسط دکتر شرویدر معالجه شود و برای هر ویزیت ده روبل به او می‌پرداختم. وقتی او دوباره بهوش آمد سعی کردم تا حد امکان در برابرش کمتر ظاهر شوم. در ضمن چرا حالا دارم در این مورد صحبت می‌کنم؟ وقتی او از بستر بیماری برخاست، ساکت در پشت میز مخصوصی که در اتاق قرار داشت و من در آن زمان برایش تهیه کرده بودم نشست ... بله، این حقیقت دارد، ما هر دو ساکت بودیم؛ یعنی، ما بعداً شروع به صحبت کردیم، اما فقط در مورد چیزهای کاملاً بی‌اهمیت. من عمداً سعی می‌کردم تا حد امکان کم صحبت کنم، اما دقیقاً متوجه شدم که او چون نیازی به گفتن کلمات اضافی ندارد بسیار خوشحال است. این برای من حتی خیلی طبیعی به نظر می‌رسید، من به خودم می‌گفتم: "او بیش از حد شوکه شده و بیش از حد شکست خورده است، و من باید به او زمان دهم تا فراموش کند و به محیط خو گیرد". بنابراین ما هر دو ساکت بودیم، من اما هر لحظه در ذهنم خود را برای آینده آماده می‌ساختم. من این تصور را داشتم که او هم با همین افکار درگیر بود؛ من اغلب سعی می‌کردم حدس بزنم که او در آن لحظه به چه چیزی می‌تواند فکر کند.
هنوز باید این را هم بگویم: البته هیچ انسانی نمی‌تواند تصور کند که من در طول بیماری او چه سختی‌ای را تحمل کردم؛ من اما فقط در درون خود می‌نالیدم و حتی در مقابل لوکرژا بسیاری از آه کشیدن‌ها را پنهان می‌ساختم. من اصلاً نمی‌توانستم باور و تصور کنم که او بدون مطلع گشتن از همه چیز خواهد مُرد. اما وقتی خطر از بین رفت و او شروع به بهبود گذارد من آرام گشتم، من هنوز آن را دقیقاً می‌دانم، بطور غیرعادی سریع آرام گشتم. و خیلی بیشتر از آن: من تصمیم گرفتم آیندۀ خودمان را به تعویق اندازم، و بگذارم همه چیز تا زمانی که هنوز ممکن است در همان مسیر قدیمی پیش برود. بله، زیرا آن زمان اتفاق عجیب و خاصی برایم رخ می‌دهد، من نمی‌توانم نام دیگری بر آن بگذارم: من پیروز شده بودم، و معلوم گشت که فقط فکر کردنِ به آن برایم کاملاً کافیست. تمام زمستان به این ترتیب می‌گذرد. من خوشحال‌تر از همیشه بودم، و این حالت در تمام طول زمستان ادامه داشت.
لطفاً توجه کنید: در زندگی‌ام یک ماجرای وحشتناک و از خارج به من تحمیل گشته وجود داشت که من را تا آن زمان، یعنی، تا فاجعۀ مربوط به همسرم، روز و شب، هر ساعت و دقیقه افسرده می‌ساخت؛ منظورم بی‌حرمتی و اخراجم از هنگ است. خلاصه: یک بی‌عدالتی ظالمانه بر من روا شده بود. البته من بخاطر شخصیت غیرقابل تحمل و شاید هم اندکی مضحکم چندان محبوب نبودم؛ گرچه اغلب اتفاق می‌افتد که آنچه برای کسی ارجمند به نظر می‌رسد و آن را بعنوان مقدسترینش در قلب حفظ می‌کند و گرامی می‌داردْ برای همسایگانش به دلایلی مضحک به نظر آید. حتی در مدرسه هم هرگز مرا دوست نداشتند. من همیشه و همه‌جا نامحبوب بودم. لوکرژا هم نمی‌تواند مرا دوست داشته باشد. اما ماجرای در هنگ دارای یک شخصیت کاملاً تصادفی بود، گرچه همچنین آن هم از جهاتی نتیجۀ عدم محبوبیتم به شمار می‌آید. من فقط به این خاطر به آن اشاره می‌کنم، زیرا چیزی غم‌انگیزتر و غیرقابل تحمل‌تر از نابود گشتن توسط یک پیشامد غیرمنتظره نمی‌تواند وجود داشته باشد، توسط پیشامد غیرمنتظره‌ای که می‌توانست به همان راحتی رخ ندهد، توسط یک زنجیرۀ تأسف‌بار از شرایطی که می‌توانست به همان راحتی خود را مانند یک ابر محو سازد. این بخصوص برای یک انسان باهوش تحقیرآمیز است. جریان به این شکل بود:
این ماجرا در تئاتر اتفاق افتاد. من در زمانِ یک استراحتِ میانپرده به بوفه رفتم. افسر سواره‌نظامی به نام (آ...) که ناگهان در کنار بوفه ظاهر گشته بود در گفتگو با دو افسر سواره‌نظام دیگر و در حضور همۀ افسران حاضر و بقیه حضار تعریف کرد که کاپیتانِ هنگ پیاده‌نظام، بیسومژو، همین الان در راهرو رسوائی به بار آورد و احتمالاً مست است. چیز بیشتری در این باره صحبت نشد، زیرا (آ...) اشتباه کرده بود: بیسومژو اصلاً مست نبود و رسوائی هم در واقع رسوائی نبود. افسران سواره‌نظام حرف را به موضوعات دیگری کشیدند و جریان با این کار پایان یافته به نظر می‌رسید. اما در روز بعد این جریان در هنگ ما به گوش همه رسید، و بلافاصله گفته شد که من، تنها افسر حاضر از هنگ پیاده‌نظام که در آنجا حضور داشتم با افسر سواره‌نظامی که به کاپیتانمان بیسومژو توهین کرده بود به مقابله برنخاسته‌ام. چرا باید چنین کاری انجام می‌دادم؟ اگر او چیزی بر علیه بیسومژو داشت بنابراین این اما یک موضوع شخصی بین آن دو بود؛ چرا من باید در این میان دخالت می‌کردم؟ اما افسران ما معتقد بودند که این موضوع به هیچ‌وجه شخصی نبوده بلکه به تمام هنگ مربوط می‌شود؛ اما از آنجا که من بعنوان تنها نمایندۀ هنگ حضور داشتم، بنابراین به این خاطر به تمام افسران حاضر در کنار بوفه و بقیۀ حضار نشان داده‌ام که در هنگ پیاده‌نظام افسرانی وجود دارند که در رابطه با شرافت شخصی و شرافت هنگ حساسیت اندکی دارند. من نمی‌توانستم موافق با این دیدگاه باشم. بعد به من اینطور فهمانده شد که اگر بخواهم به خاطر توهینی که به فرماندۀ هنگ شده با (آ ...) برخورد کنم بنابراین می‌تواند همه چیز دوباره درست شود. من اما نمی‌خواستم این کار را بکنم. من به شدت عصبانی بودم، و خودداری من بسیار مصممانه و غرورآمیز به گوش می‌رسید. من پس از آن بلافاصله تقاضای استعفا کردم. این تمام داستان است. من هنگ را با غرور و سری بالا نگهداشته ترک کردم، اما از درون شکسته بودم و قدرت اراده و ذهنم ناگهان فلج شده بود. بعد چنین اتفاق می‌افتد که شوهرخواهرم در مسکو تمام دارائی‌های ما و همینطور سهم من را که مبلغ زیادی هم نبود تباه می‌کند؛ بنابراین من بدون یک سکۀ هالر در خیابان مانده بودم. بله من می‌توانستم یک شغل خصوصی اختیار کنم، اما این کار را نکردم: من نمی‌توانستم انیفورم درخشندۀ افسری را با انیفورم یک مأمور راه‌آهن عوض کنم. اگر قرار به سقوط کردن است، بنابراین سقوطی عمیق، اگر قرار بر شرمندگی‌ست، بنابراین بزرگترین شرمساری؛ هرچه بدتر بهتر: این انتخاب من بود. سپس آن سه سالی رسیدند که من هنوز امروز هم با وحشت آنها را به یاد می‌آورم؛ همچنین خاطرۀ پناهگاهِ شبانه برای بی‌خانمانان در بازار یونجه نیز بخشی از آن است. یک سال و نیم پیش پدرخواندۀ پیر و ثروتمندم در مسکو فوت کرد و برای من و دیگر فرزندخوانده‌هایش سه هزار روبل به ارث گذاشت. این سرنوشتم را رقم زد. من تصمیم گرفتم یک بنگاه وامدهی تأسیس کنم و توسط آن زندگی‌ام را بگذرانم، بدون آنکه مجبور به تحقیر خود در برابر انسان‌ها باشم: به این ترتیب می‌توانستم پول بدست آورم، سپس یک خانۀ شخصی بخرم و دور از خاطرات قدیمی یک زندگی جدید شروع کنم. این برنامۀ من بود. با این وجود افکارِ مربوط به گذشتۀ تاریک و آبروی برای همیشه از دست رفته هر ساعت و هر دقیقه عذابم می‌دادند. من در این زمان ازدواج می‌کنم. واقعاً نمی‌توانم بگویم که آیا این یک تصادف بود یا نه. به هر حال با آوردن همسرم به خانه فکر می‌کردم که در او یک دوست پیدا کرده‌ام؛ و من به یک دوست بیشتر از هر چیز دیگری نیاز داشتم. در عین حال آن زمان هم می‌دانستم که باید این دوست را ابتدا آماده سازم، آموزش دهم و حتی شکستش دهم. آیا اصلاً می‌توانستم به این دختر شانزده ساله که هنوز تمام پیشداوری‌های همسالان خود را دارا بود چیزی توضیح دهم؟ چطور می‌توانستم برای مثال بدون کمکِ تصادفیِ ماجرایِ با هفت‌تیر او را متقاعد سازم که من بزدل نیستم و حکم صادر گشته از سوی رفقای هنگ بر علیه من ناعادلانه بوده است؟ اتفاقاً این ماجرایِ با هفت‌تیر درست در زمان مناسب رخ داد. در نتیجۀ مقاومتم در برابر هفت‌تیری که به سویم نشانه گرفته شده بود انتقام تمام گذشتۀ تاریکم را گرفتم؛ و گرچه هیچکس از این ماجرا آگاه نشد اما همسرم از آن مطلع گشت؛ این برای من معنای همه چیز داشت، زیرا او خودش همه چیز من بود، تمام امید آینده‌ام! او تنها انسانی بود که می‌خواستم در کنارم داشته باشم؛ من می‌خواستم او را به دوستی با خودم آموزش دهم و به هیچ انسان دیگری نیاز نداشتم. حالا حقیقت برای او روشن شده بود. به هر حال او پذیرفته بود که با رفتن به سمت دشمنانم بد و عجولانه رفتار کرده است. این افکار مرا به وجد می‌آوردند. حالا دیگر نمی‌توانستم در چشم‌هایش بعنوان یک فرد فرومایه ظاهر شوم، بلکه حداکثر می‌توانستم بعنوان یک فرد عجیب دیده شوم؛ و یک فرد عجیب هم پس از تمام اتفاقاتی که رخ داده‌اند نمی‌تواند برایم چندان ناخوشایند باشد: عجیب بودن بارِ سنگینی نیست و گاهی شخصیت زن را به خود جذب می‌کند. خلاصه، من تلاش می‌کردم که حل موضوع را تا جائیکه ممکن است به تأخیر اندازم: زیرا فعلاً آنچه اتفاق افتاده بود برای آرامشم کاملاً کافی بود و تصاویر و مطالب زیادی برای رویاهایم به من می‌داد. بدی ماجرا این است که من یک رویاپردازم: مادیات برایم کافی بود، در باره همسرم اما فکر می‌کردم که او می‌تواند هنوز انتظار بکشد.
*
به این نحو زمستان در تنش و انتظاری دائمی گذشت. وقتی او در پشت میز کوچکش می‌نشست من دوست داشتم مخفیانه نگاهش کنم. او گلدوزی می‌کرد، همچنین گاهی از شب‌ها کتاب‌هائی را که در کمد من پیدا می‌کرد می‌خواند. او تقریباً هرگز خانه را ترک نمی‌کرد. من هر روز بعد از شام او را در ساعت گرگ و میش مدت کوتاهی بیرون می‌بردم، اما در طول این پیاده‌روی‌های کوتاه مانند قبل کاملاً ساکت بودیم. من تلاش می‌کردم اینطور وانمود کنم که ما ساکت نیستیم، بلکه به دوستانه‌ترین شکل با هم صحبت می‌کنیم؛ اما، همانطور که گفته شد، ما هر دو طوریکه انگار قرار قبلی گذاشته‌ایم از به کار بردن کلمات بیهوده پرهیز می‌کردیم. من این کار را عمداً می‌کردم تا به او زمان دهم. با این حال یک چیزی عجیب است: در طول تمام زمستان حتی یک بار هم متوجه نگشتم که او من را تقریباً هرگز نگاه نمی‌کند، در حالی که من اما با کمال میل او را پنهانی تماشا می‌کردم. من فکر می‌کردم که این بخاطر خجالتی بودن اوست. زیرا او پس از بهبودْ بسیار خجالتی، ملایم و ضعیف به نظر می‌رسید. من همیشه به خودم می‌گفتم: "نه، فقط صبر کن، او یک روز ناگهان خودش پیش تو خواهد آمد."
این فکر به من لذت می‌بخشید و من نمی‌توانستم در برابر آن مقاومت کنم. می‌خواهم به آن بیفزایم که من گاهی خودم را تحریک می‌کردم و روح و ذهنم را به حدی می‌رساندم که در من چیزی مانند یک احساس خصمانه بر علیه همسرم به جنبش می‌افتاد. مدت درازی به این نحو گذشت. اما این احساس نتوانست در روحم ریشه دواند و به یک تنفر بر علیه همسرم رشد کند. من خودم هم احساس می‌کردم که این در واقع یک بازی بود. حتی در آن زمان، وقتی تخت و دیوار چوبی اسپانیائی را خریدم و به این ترتیب پیوند زناشوئی‌مان را گسستم هم نمی‌توانستم او را بطور جدی برای یک جنایتکار به حساب آورم. و نه به این خاطر چونکه من جنایت او را سهل‌انگارانه قضاوت کرده بودم، بلکه چون بلافاصله در روز اول، هنوز قبل از آنکه تخت و دیوار چوبی خریداری شودْ قصد داشتم او را کاملاً ببخشم. این در یک کلام فقط یک بوالهوسی بود، زیرا در غیر اینصورت من دیدگاه‌های اخلاقی سختگیرانه‌ای دارم. برعکس: او در چشم‌هایم بقدری شکست خورده، له شده، نابود گشته بود که من گاهی احساس همدردی با او می‌کردم، گرچه باید اعتراف کنم که فکر تحقیر کردنش هم برایم رضایت خاصی فراهم می‌کرد. این فکرِ نابرابر بودنِ ما برایم خیلی جذاب بود ...
من در این زمستان به عمد چند کار خوب انجام دادم. من بدهی دو بدهکار را بخشیدم و به یک زن فقیر وام بدون وثیقه دادم. اما به همسرم هیچ چیز از آن نگفتم، زیرا من این کار را نکردم تا همسرم از آن مطلع شود؛ اما زن فقیر خودش آمد و متواضعانه از من تشکر کرد. به این ترتیب همسرم از این موضوع مطلع گشت؛ حتی به نظرم رسید که او بخاطر این موضوع خوشحال شده بود.
سپس بهار آمد؛ اواسط آپریل بود و خورشید پرتوهای خیره‌کننده‌اش را از پنجره در اتاق‌های ساکت ما پرتاب می‌کرد. چشم‌های من هنوز در واقع بسته بودند و ذهنم کور بود. این چشم‌بندِ وحشتناک و شوم در مقابل چشم‌ها! چطور شد که این چشم‌بند ناگهان افتاد و من همه چیز را کاملاً درک کردم؟ آیا این یک تصادف بود؟ آیا زمان محقق شده بود؟ یا اینکه این یک پرتو خورشید بود که در ذهنِ کُند شده‌ام ناگهان احساس پیش‌بینی کردن را بیدار می‌ساخت؟ نه، این احساسِ پیش‌بینیِ بطورِ ناگهانی بیدارگشته نبود، بلکه زنده گشتن رگ خاصی بود که تا آن زمان خود را فلج می‌پنداشت؛ این رگ ناگهان شروع کرد به لرزیدن، به زنده گشتن و روشن ساختن روح کُند شده و غرور شیطانی من. این چنان ناگهانی و غیرمنتظره رخ داد که من انگار ضربه سختی به سرم خورده باشد شوکه شدم. این در یک غروب اتفاق افتاد، حوالی ساعت پنج بعد از ظهر ...
 
.VIII
چشم‌بند می‌افتد
دو کلمه قبل از شروع. همین یک ماهِ پیش بود که متوجهِ به فکر فرو رفتن عجیب همسرم شدم؛ این دیگر سکوت نبود، این غرق شدن در فکر بود. من کاملاً ناگهانی متوجه آن شدم. او در آن زمان بر روی پارچۀ سوزن‌دوزی خم شده بود و آگاه نبود که او را تماشا می‌کنم. ناگهان متوجه می‌شوم که او چه لاغر و باریک شده است، چقدر صورتش رنگ‌پریده و لب‌هایش چقدر خالی از خونند ــ تمام اینها و به فکر فرو رفتنش مرا به شدت ترساندند. من قبلاً متوجه شده بودم که او گاهی، بخصوص شب‌ها سرفه‌های خشکِ عجیبی می‌کند. من بلافاصله بلند شدم و بدون آنکه چیزی به او بگویم به سرعت نزد دکتر شرویدر رفتم.
روز بعد دکتر شرویدر به خانه ما آمد. همسرم خیلی تعجب کرده بود و گاهی به من نگاه می‌کرد و گاهی به دکتر.
همسرم با لبخند مرموزی به دکتر گفت: "من کاملاً تندرستم."
شرویدر او را آنطور که ضروری بود بطور دقیق معاینه نکرد (این پزشکان هم گاهی در نتیجۀ تخیل زیاد کمی بی‌دقتی می‌کنند). دکتر به من در اتاق کناری گفت که این از عواقب بیماری او می‌تواند باشد و خیلی خوب خواهد بود اگر همسرم بتواند به یک استراحتگاه ساحلی یا حداقل استراحتگاه تابستانی برود. بنابراین دکتر واقعاً هیچ چیز نگفت، بجز اینکه دلیل آن ضعف و چیزی مانند این است. بعد از رفتن شرویدر همسرم نگاه جدی‌ای به من انداخت و ناگهان دوباره گفت:
"من کاملاً تندرستم."
به محض گفتن این حرف صورتش از خجالت کاملاً سرخ گشت. بله، این ظاهراً از شرم بود. آه، حالا آن را می‌فهمم: او به این خاطر که من هنوز شوهرش هستم و از وی مراقبت می‌کنم خجالت می‌کشید، انگار که هنوز من شوهر واقعی‌اش هستم. من اما آن زمان این را درک نکردم و سرخ شدن را از فروتنی‌اش به حساب آوردم. (بله، من هنوز چشم‌بند را در مقابل چشم‌هایم داشتم!)
پس از یک ماه، در یک روز آفتابیِ ماه آوریلْ حدود ساعت پنج عصر در اتاقم نشسته بودم و موجودی صندوق را می‌شمردم. او در اتاق دیگر پشت میز کوچکش نشسته بود و خیاطی می‌کرد. ناگهان می‌شنوم که او آرام، کاملاً آرام شروع به آواز خواندن کرد. این دریافتِ جدید تأثیر تقریباً تکانده‌ای بر من گذاشت که هنوز هم نمی‌توانم آن را کاملاً درک کنم. من تا آن زمان تقریباً هرگز آواز خواندنش را نشنیده بودم، حداکثر در اولین روزهای بعد از ازدواج، زمانی که ما هر دو هنوز شاد بودیم، با هفت‌تیر به هدف شلیک می‌کردیم و غیره. صدایش در آن زمان قوی، زیبا و صاف بود؛ در واقع او کاملاً درست نمی‌خواند، اما بسیار دلنشین می‌خواند. حالا ترانۀ کوچکش خیلی ضعیف بود ــ من نمی‌خواهم بگویم که ترانه اندوهگین بود (او یکی از این ترانه‌های عاشقانه را می‌خواند): اما صدایش طوری به گوش می‌رسید که انگار چیزی در او ترک خورده یا پاره شده باشد، که انگار قدرت ندارد، که انگار خودِ ترانۀ کوچک بیمار است. او کاملاً آهسته آواز می‌خواند، و ناگهان در هنگام یک نُتِ بلند صدایش قطع می‌شود ــ یک چنین صدای بینوایی، صدا چنان سوزناک بود که باید قطع می‌گشت! او سرفه می‌کند، و پس از صاف کردن گلویش دوباره کاملاً آرام و به سختی قابل شنیدن شروع به آواز خواندن می‌کند ...
مردم احتمالاً به هیجان من خواهند خندید، اما هیچکس هرگز نمی‌تواند درک کند که چرا این هیجان بر من چیره گشت! نه، این هنوز احساس همدردی با او نبود، این کاملاً چیز دیگری بود. در ابتدا، حداقل در دقایق اول، من بدون هیچ درکی در برابر این واقعیتِ تازه ایستاده بودم؛ من متعجب و وحشتزده بودم، این یک احساس عجیب، غیرمعمول و بیمارگونه بود، تقریباً چیزی شبیه به حس کینه‌ورزیِ افسار گسیخته‌ای که در من به جنبش افتاده بود: "او آواز می‌خواند و آن هم در حضور من! آیا من را تقریباً فراموش کرده بود؟"
در ابتدا کاملاً متحیر در جایم نشسته باقی‌ماندم، سپس ناگهان از جا جهیدم، کلاهم را برداشتم و بدون آنکه بدرستی بدانم که چه کاری می‌خواستم انجام دهم از خانه خارج گشتم. لوکرژا در کنار در کتم را به من داد.
من بی‌اختیار از او پرسیدم: "آیا همسرم آواز می‌خواند؟" لوکرژا من را درک نمی‌کرد و ابلهانه به من خیره شده بود؛ احتمالاً من برای او هم واقعاً غیرقابل درک بودم.
"آیا او اولین بار است که آواز می‌خواند؟"
لوکرژا پاسخ داد: "نه، وقتی شما در خانه نیستید، اغلب آواز می‌خواند."
من هنوز می‌توانم همهچیز را دقیقاً به یاد آورم. من از پله‌ها پائین رفتم، داخل خیابان شدم و بدون آنکه بدانم چه پیش می‌آید براه افتادم. من تا گوشه خیابان رفتم و مستقیم به روبرویم نگاه می‌کردم. مردم از کنارم می‌گذشتند؛ به من تنه می‌زدند، من هیچ‌چیز نمی‌دیدم و هیچ‌چیز نمی‌شنیدم. من یک درشکه را فراخواندم و به درشکه‌چی گفتم که باید من را به سمت پُل پلیس در پترزبورگ براند؛ چرا، نمی‌دانم. اما فوری از این تصمیم منصرف گشتم و به درشکه‌چی بیست کوپک بخشیدم.
من در حالیکه کاملاً بی‌معنی و آشفته در برابر صورت درشکه‌چی می‌خندیدم گفتم: "این پول برای آن است که من تو را بیهوده فراخواندم". در قلبم ناگهان احساس لذتِ غیرقابل وصفی صعود می‌کند.
من برمی‌گردم و با قدم‌های سریع به سمت خانه می‌روم. صدای ترکخورده و غمگین دوباره در روحم می‌پیچد. نفسم می‌گیرد. چشم‌بند می‌افتد، چشم‌بند از چشمم می‌افتد! وقتی او در حضورم شروع به خواندن کرد، بنابراین مرا از یاد برد ــ این همان چیزی بود که ناگهان بسیار شفاف در برابر چشم‌هایم دیدم و مرا وحشتزده ساخت. قلبم چنین احساس می‌کرد. اما احساس لذت روحم را پُر ساخت و بر وحشت پیروز گشت.
آه این کنایۀ سرنوشت! هنوز این احساس لذت تمام زمستان در روحم بود، چیز دیگری از این احساس نمی‌توانست در روحم زندگی کند؛ من خودم در تمام این زمستان کجا بودم؟ آیا من اصلاً با روحم یکی بودم؟ من با عجله از پله‌ها بالا رفتم. اینکه آیا من بطور طوفانی یا خجالتی داخل اتاق گشتم را دیگر نمی‌دانم. من فقط هنوز می‌دانم که تمام کف اتاق در زیر پایم تاب می‌خورد، طوریکه انگار توسط امواج حمل می‌گردم. وقتی داخل اتاق شدم، او هنوز در جای قبلی‌اش نشسته بود، با سری خم کرده بر روی پارچۀ سوزن‌دوزی؛ اما دیگر آواز نمی‌خواند. او نگاه بی‌تفاوتی به من کرد؛ این در واقع نگاه نبود، بلکه فقط یک ژست کاملاً مکانیکی بود، گویی که یک فردِ بی‌تفاوت وارد اتاق شده بود.
من مستقیم به سوی او رفتم و کاملاً نزدیکش نشستم. احتمالاً مانند دیوانه‌ها دیده می‌گشتم. او نگاه سریعی به من انداخت و وحشت‌زده به نظر می‌آمد. من دستش را گرفتم، من دیگر نمی‌دانم به او چه گفتم، یعنی، چه می‌خواستم به او بگویم، زیرا نمی‌توانستم حتی عاقلانه صحبت کنم. صدایم پاره می‌گشت و نمی‌خواست از من اطاعت کند. من حتی نمی‌دانستم باید به او چه بگویم. بنابراین در حال تلاش برای نفس کشیدن در کنار او نشستم.
من با لکنت زبان ناگهان خیلی ابلهانه گفتم: "می‌خواهی کمی با هم حرف بزنیم ... می‌دانی ... خب چیزی بگو!" چطور می‌توانستم در این وقت چیز معقولی هم بگویم؟ او دوباره وحشت‌زده گشت؛ به من نگاه کرد و فوق‌العاده شوکه شده از ترس با حرکت سریعی خود را از من عقب کشید. ناگهان چشم‌هایش حالتی سختگیرانه و حیرت به خود گرفتند. بله، این یک حیرتِ شدیدِ کاملاً ویژه‌ای بود. او با چشم‌های گشاد شده به من
نگاه می‌کرد. من از این شدت، از این شدتِ حیرت مانند خُردشده‌ها بودم. نگاه حیرت‌زده‌اش از من می‌پرسید: "تو هنوز عشق می‌خواهی؟ عشق؟" او ساکت بود، من اما در نگاهش همه‌چیز را می‌خواندم، همه‌چیز را. همه‌چیز در من می‌لرزید، و من به پای او افتادم. بله، من واقعاً در مقابل پاهای او دراز کشیدم. او سریع از جا جهید، اما من با قدرتی غیرعادی هر دو دستش را محکم گرفتم و مانع رفتنش شدم.       
من ناامیدی‌ام را کاملاً درک می‌کردم، آه من آن را درک می‌کردم! و با این حال ــ شما به سختی می‌توانید آن را باور کنید ــ و با این حال قلبم از یک لذت وصف‌ناپذیری چنان پُر بود که فکر می‌کردم هر آن می‌تواند بشکند. من کاملاً مستْ پاهایش را می‌بوسیدم. بله، من سعادتمند بودم، بی‌اندازه و بینهایت سعادتمند بودم، گرچه در این حال از تردیدِ خودم هم خبر داشتم. من می‌گریستم، زبانم گرفته بود و نمی‌توانستم هیچ‌چیز بگویم. وحشت و حیرت در او توسط یک نگرانی سرکوب می‌شوند و یک پرسش مضطربانه حایگزین می‌گردد؛ او بسیار عجیب و حتی جنون‌آمیز به من نگاه می‌کرد، بالاخره خواست همه‌چیز را درک کند و لبخند زد. او از اینکه من پاهایش را می‌بوسیدم بسیار شرمنده بود و آنها را مرتب عقب می‌کشید؛ اما من سپس محل‌هایی را می‌بوسیدم که پاهایش قبلاً قرار داشتند. او این را دید و ناگهان از خجالت شروع به خندیدن کرد (آیا می‌دانید وقتی آدم از خجالت می‌خندد چگونه به گوش می‌رسد؟). او دچار یک حملۀ هیستری می‌شود، من می‌دیدم که چطور دست‌هایش می‌لرزیدند، اما این برایم مهم نبود و مدام زمزمه می‌کردم که دوستش دارم و از زمین بلند نخواهم شد: "اجازه بده لباست را ببوسم ... بگذار تمام عمر ستایشَت کنم ..." من دیگر نمی‌دانم، دیگر نمی‌توانم هیچ‌چیز را به یادآورم ــ ناگهان او سخت می‌گرید و تمام بدنش به لرزش می‌افتد. این یک حملۀ وحشتناک هیستری بود. او را بیش از حد ترسانده بودم.
من او را حمل می‌کنم و بر روی تختش قرار می‌دهم. او پس از تمام شدن حملۀ هیستریْ خود را کمی بالا می‌کشد و می‌نشیند، دست‌هایم را می‌گیرد و می‌گوید: "بس کنید، خود را شکنجه ندهید، آرامش‌تان را حفظ کنید!" او بطرز وحشتناکی اندوهگین بود، کاملاً نابودگشته بنظر می‌رسید و مدام گریه می‌کرد. من تمام غروب در کنارش ماندم و ترکش نکردم. من مرتب به او می‌گفتم که می‌خواهم با او به یک تفرجگاه ساحلی در بولونی سفر کنم، و در واقع فوری، چهارده روز دیگر؛ و لحن ترک‌خوردۀ صدایش را متوجه شده‌ام، و می‌خواهم بنگاه وامدهی را ببندم و به دوبرونراوو بفروشم، و بعد یک زندگی جدید آغاز خواهد گشت؛ اما مهمتر از همه باید فوری به بولونی سفر کنیم! او وحشتزده به من گوش می‌داد. به نظر می‌رسید که وحشتش مدام در حال افزایش است. من اما به وحشت او اهمیت نمی‌دادم، فقط یک آرزوی شکست‌ناپذیر داشتم، در برابر پاهایش دراز بکشم، محل‌هائی که پاهایش قبلاً قرار داشتند را ببوسم و او را ستایش کنم. من مرتب تکرار می‌کردم: "من از تو دیگر هیچ‌چیز درخواست نخواهم کرد، تو دیگر احتیاج نداری به من هیچ پاسخی بدهی، دیگر احتیاج نداری اصلاً به من توجه کنی، فقط به من اجازه بده که از یک زاویه تو را تماشا کنم، با من مانند مِلکت رفتار کن، مانند سگ کوچلویت ..." او می‌گریست.
او کاملاً غیرارادی ــ چنان غیرارادی که شاید خودش هم اصلاً متوجه نگشت که چطور آن را می‌گوید ــ از دهانش خارج می‌شود: "و من قبلاً فکر کردم که شما من را کاملاً تنها خواهید گذاشت". و این مهمترین و شوم‌ترین چیزی بود که من در این غروب از او شنیدم، در واقع تنها چیزی که من کاملاً درک کردم. این کلمات قلبم را حقیقتاً سوراخ کردند، این کلمات همه‌چیز را برایم توضیح می‌دادند! اما تا زمانیکه من او را در پیش خود و در برابر چشم‌هایم داشتم نباید امیدم را از دست می‌دادم؛ هنوز هم غیرقابل وصف سعادتمند بودم. من در این غروب او را بطرز وحشتناکی خسته کرده بودم، من این را کاملاً می‌دیدم، اما فکر می‌کردم که براحتی موفق خواهم شد همه‌چیز را جبران کنم. وقتی شب فرارسید او کاملاً خسته بود. من از او خواهش کردم که بخوابد، و او هم واقعاً فوری به خواب رفت. من انتظار داشتم که در خواب هذیان بگوید، او واقعاً هذیان هم گفت، اما نه چندان شدید. من در طول شب هرلحظه بیدار می‌شدم، با دمپائی آهسته کنار تختش می‌رفتم و به او نگاه می‌کردم. وقتی موجودِ بیمارِ بیچاره را بر روی تختِ باریک فلزی‌ای که برای سه روبل خریده بودم دراز کشیده می‌دیدمْ دست‌هایم را از ناراحتی به هم می‌فشردم. من در برابر او زانو می‌زدم، اما جرأت نمی‌کردم در حالی که او خواب بود (یعنی برخلاف میل او!) پاهایش را ببوسم. من سعی می‌کردم دعا کنم، اما همیشه دوباره فوری بلند می‌شدم. لوکرژا چند بار از آشپزخانه آمد و با تعجب فراوان من را نگاه کرد. من به او گفتم بهتر است برای خوابیدن برود؛ فردا اما "چیزی کاملاً جدید" شروع خواهد شد.
من خودم هم کورکورانه، دیوانه‌وار و متعصبانه به آن باور داشتم. من از شادی کاملاً سرمست بودم! من فقط انتظار فرارسیدن صبح را می‌کشیدم. من با وجود تمام علائم هشداردهندهْ به امکان وقوع یک فاجعه فکر نمی‌کردم. گرچه چشم‌بند افتاده بود اما هنوز عقل سلیم را بدست نیاورده بودم؛ و این وضعیت مدت درازی ادامه داشت، تا به امروز! چطور می‌توانستم آن زمان عاقلانه فکر کنم: او هنوز زنده بود، او در برابرم دراز کشیده بود و من در برابرش ایستاده بودم. "او فردا از خواب بیدار خواهد گشت، من همه‌چیز را به او خواهم گفت، و او همه‌چیز را درک خواهد کرد!" من آن زمان اینطور تصور می‌کردم، بسیار روشن و بسیار ساده؛ و به همین دلیل هم اینقدر سرمست بودم! اما بیشتر از هرچیز فکرِ سفر به بولونی من را سرمست می‌کرد. من فکر می‌کردم که بولونی نجات‌دهنده است و همه‌چیز را حل خواهد کرد. من با هیجانِ دیوانهکننده‌ای منتظر فرارسیدن صبح بودم.
 
.IX
حالا آن را خیلی خوب درک می‌کنم
بله کل ماجرا چند روز پیش رخ داد، پنج روز پیش، فقط پنج روز پیش، سه‌شنبه گذشته! نه، نه، اگر همسرم فقط یک لحظه صبر می‌کردْ می‌توانستم بی‌گمان تمام ابرهای تاریک را پراکنده کنم! آیا مگر او کاملاً آرام نگشته بود؟ زیرا در روز بعد او به من گوش می‌داد، گرچه با کمی تردید، اما با لبخندی بر لب‌ها ... در تمام مدت، در تمام پنج روز مردد بود یا خجالت می‌کشید ... همچنین در این بین ترس هم بود، حتی ترسی بزرگ. من نمی‌خواهم آن را انکار کنم، نمی‌خواهم مانند یک دیوانه مخالفت کنم: او از من می‌ترسید؛ چطور باید اما از من نترسد؟ خیلی وقت بود که ما با هم غریبه شده بودیم، ما از عادت داشتن به همدیگر کاملاً دست کشیده بودیم، و ناگهان این پیشامد غیرمنتظره ... من اما به ترس او توجه نمی‌کردم، من توسط چیزهای جدیدی که در آینده باید می‌درخشیدند کاملاً کور شده بودم! بله این درست است، این بدون شک درست است که من آنجا یک اشتباه کردم. شاید حتی اشتباهاتی زیاد. بعد از فرا رسیدن صبح، وقتی ما هر دو از خواب بیدار شدیم، من بلافاصله در اوایل صبح (این در روز چهارشنبه بود) مرتکب یک اشتباه بزرگ گشتم: من می‌خواستم او را فوراً با خودم دوست کنم. من بیش از حد عجله کردم، بدون فکر عمل کردم، اما اعتراف لازم بود؛ این همچنین خیلی بیشتر از آن بود که آدم اعتراف می‌نامد! من چیزهائی را به او گفتم که در تمام عمر از خودم هم پنهان نگهداشته بودم. من بسیار صریح به او گفتم که تمام زمستان فقط به این فکر کرده بودم که او مرا دوست می‌دارد، که من به عشق او اصلاً شک نمی‌کردم. من برایش توضیح دادم که بنگاه صندوق وامدهی فقط نتیجۀ کاهش نیروی اراده‌ام بود، ایده خود من از به خود تازیانه زدن و خودبزرگ‌بینی بود. من به او توضیح می‌دهم که آن زمان در کنار بوفه در تئاتر واقعاً مانند یک بزدل رفتار کرده بودم، که باید آن را بحساب حساسیت اغراق‌آمیزم گذاشت: محیط، تماشاگرانِ در کنار بوفه من را گیج ساخته بودند؛ من از خودم می‌پرسیدم که آیا این مضحک به نظر نمی‌رسد اگر بخواهم چنین ناگهانی پا پیش بگذارم؟ من از دوئل نمی‌ترسیدم، بلکه از امکان مسخره به نظر رسیدن ... اما دیرتر نمی‌خواستم به آن اعتراف کنم و به این خاطر خود و دیگران را عذاب دادم؛ همینطور او را هم آن زمان عذاب دادم، اصلاً من فقط به این خاطر با او ازدواج کردم تا بتوانم عذابش دهم. من در واقع تمام مدت مانند یک تب‌زده صحبت می‌کردم. او حتی دست‌هایم را گرفت و از من خواهش کرد حرف نزنم: "شما مبالغه می‌کنید ... شما خودتان را شکنجه می‌دهید ..." و سپس دوباره شروع کرد به گریستن و تقریباً دوباره دچار تشنج گشت. او مدام از من خواهش می‌کرد که لطفاً دیگر در این باره حرف نزنم و اصلاً دیگر در این باره فکر نکنم.
من اما اصلاً یا تقریباً اصلاً به خواهش کردن‌هایش گوش نمی‌کردم: بله من به بهار می‌اندیشیدم، به سفر به بولونی! آنجا خورشید می‌درخشید، خورشید جدید ما! من با او فقط از آن صحبت می‌کردم. من می‌خواهم بعد از بستن بنگاه وام‌دهی و فروش آن به دوبرونراوو تمام دارائیم را، من اینطور به او گفتم، به فقرا ببخشم و برای خودم فقط سه هزار روبلی را که زمانی از پدرخوانده‌ام به ارث بردم و برای محل کسب و کارم سرمایه‌گذاری کردم نگهدارم؛ ما با این پول می‌توانیم به بولونی سفر کنیم، سپس اما به خانه برگشته و یک زندگی پرمشغلۀ جدید را شروع خواهیم کرد. این نقشه همینطور ماند، یعنی، او برخلاف این نقشه هیچ‌چیزی نگفت. او فقط لبخند زد. او احتمالاً بیشتر بخاطر احساس لطیفش لبخند زد تا من را نرنجاند. بله من می‌دیدم که این بحث‌ها در باره آیندۀ ما او را تحت فشار قرار داده و برایش ناخوشایند بودند؛ فقط فکر نکنید که من چنان ابله و خودخواه بودم که نتوانم متوجه این موضوع شوم. من همه‌چیز را خیلی واضح می‌دیدم و همه‌چیز را بهتر از هر کسِ دیگر می‌دانستم. بله من از وضعیت ناامیدکننده‌ام آگاه بودم!
من مرتب از خودم و از او صحبت می‌کردم. همچنین از لوکرژا. من برایش تعریف کردم که گریه کرده بودم ... آه، من صحبت را به چیزهای دیگر هم کشاندم و تلاش می‌کردم در مورد چیزهای خاصی سکوت کنم. گاهی اوقات او حتی سرزنده‌تر می‌گشت و با علاقه به من گوش می‌داد؛ من هنوز می‌توانم به خوبی آن را بخاطر آورم! چرا شما به من می‌گوئید که من کور بوده و در توهم خود هیچ‌چیز ندیده‌ام؟ فقط اگر این یک اتفاق نمی‌افتاد می‌توانست همه‌چیز درست شود. او سه روز قبل برایم تعریف کرد که در این زمستان چه کتاب‌هائی خوانده است، و وقتی صحنه‌ای از ژیل بلاس با اسقف اعظم از گرانادا نوشتۀ آلن رنه لوساژ را به یاد آورد از صمیم قلب خندید. صدای خنده‌اش چه دلچسب و کودکانه بود! او در اویل ازدواجش اینطور می‌خندید ــ این فقط یک لحظۀ کوتاه بود! ــ من چقدر آن زمان خوشحال بودم! و چقدر مضطرب! بله او به هر حال در این زمستان بسیار آرامش و شادی یافته بود، وگرنه نمی‌توانست در بارۀ این صحنه بخندد! در نتیجه او قبلاً کمی خود را آرام ساخته و واقعاً باور کرده بود که من او را راحت خواهم گذاشت. "و من قبلاً فکر کردم که شما من را کاملاً راحت خواهید گذاشت" ــ این را او سه‌شنبه گفته بود. آه، این کلمات واقعاً شایستۀ یک دختر شانزده ساله است! او واقعاً باور داشت که همه‌چیز به همین شکل باقی خواهد ماند؛ او پشت میز خودش و من پشت میز خودم، و به این نحو تا شصت سالگی! اما من می‌آیم و حقوق شوهری می‌طلبم، و شوهر به عشق نیاز دارد! آه این سوءتفاهم، آه توهم من!
این هم یک اشتباه بود که من با چشمانی لبریزِ از لذت او را تماشا می‌کردم؛ من باید خودم را کنترل می‌کردم، زیرا که لذت بردنم او را به وحشت می‌انداخت. من همچنین خود را واقعاً کنترل کردم و دیگر پاهایش را نمی‌بوسیدم. یک بار هم به او نشان ندادم که من شوهرش هستم ــ من اصلاً به آن فکر نمی‌کردم، من فقط می‌خواستم او را ستایش کنم! اما من نمی‌توانستم همیشه ساکت باشم، من باید کمی صحبت می‌کردم! من ناگهان به او گفتم که از صحبت کردن با او لذت زیادی می‌برم، که من او را بطور غیرقابل مقایسه‌ای تحصیل‌کرده‌تر و از نظر فکری تکامل یافته‌تر از خودم می‌دانم. صورت همسرم دوباره سرخ می‌شود و خجالت‌زده می‌گوید که من اغراق می‌کنم. در این وقت نتوانستم خود را اصلاً کنترل کنم و بطور ابلهانه‌ای به او گفتم که اخیراً چقدر شادمان بودم، وقتی ایستاده در پشتِ در اتاق به دوئلش گوش دادم، دوئل پاکی با مرد خام؛ چقدر زیاد از ذهن خوبش، شوخ‌طبعی درخشانش و همزمان از ساده‌لوحی کودکانه‌اش لذت بردم. او وحشت‌زده می‌شود و دوباره با لکنت زبان چیزی از اغراق‌آمیز بودن می‌گوید؛ اما ناگهان صورتش تیره می‌گردد، او صورت خود را با دست‌هایش می‌پوشاند و شروع می‌کند به هق هق کردن ... حالا من اصلاً دیگر نمی‌توانستم خود را کنترل کنم: من دوباره جلویش به زمین می‌افتم، شروع به بوسیدن پاهایش می‌کنم، و دوباره یک تشنج مانند سه‌شنبه بدنبالش می‌آید. این دیشب بود. و صبح روز بعد ...
صبح روز بعد؟ مرد دیوانه، اما این صبح همین امروز بود، کاملاً بتازگی!
با دقت گوش کنید: وقتی ما امروز صبح زود (یعنی بعد از تشنج دیروز) در کنار میز چای همدیگر را دیدیم، من بخاطر آرامشش کاملاً شگفت‌زده بودم ... بله، جریان اینطور بود! من اما تمام شب را بخاطر ماجرای دیروز در وحشت سپری کردم. ناگهان او به سمتم می‌آید، خود را در برابرم قرار می‌دهد، کف دست‌هایش را به هم می‌چسباند (این ابتدا امروز صبح زود اتفاق افتاد!) و می‌گوید که او یک جنایتکار است، و اینکه به خوبی می‌داند که جنایتش تمام زمستان او را عذاب داده است و هنوز هم او را عذاب می‌دهد ... و اینکه بسیار قدردان سخاوت من است ... "من برای شما یک زن وفادار خواهم شد، من به شما احترام خواهم گذاشت ..." من در این وقت مانند دیوانه‌ها از جا جهیدم و او را در آغوش گرفتم! من او را بوسیدم، صورتش را با بوسه پوشاندم و لب‌هایش را مانند شوهری بوسیدم که زنش را بعد از یک جدائی طولانی می‌بوسد. و چرا فقط امروز رفتم، هرچند فقط برای دو ساعت ... برای گرفتن پاسپورت؟ ... آه خدای من! کاش فقط پنج دقیقه زودتر برمی‌گشتم! ... و حالا این جماعت در برابر درب خانه ما ایستاده‌اند، و همه من را بسیار عجیب نگاه می‌کنند ... آه خدای من!
لوکرژا می‌گوید ــ (من حالا نمی‌خواهم بگذارم که این لوکرژا به هیچ قیمتی از پیشم برود، او همه‌چیز را می‌داند، تمام زمستان را آنجا بود و همه‌چیز را دیده است، می‌تواند بعداً همه‌چیز را برایم تعریف کند) ــ وقتی من برای گرفتن پاسپورت رفته بودم او برای پرسیدن چیزی از بانوی مهربان داخل اتاق خوابمان شده بود؛ و در این هنگام دیده است که تصویر مقدس مادر خدا از زیارتگاه بیرون آورده شده و بر روی میز قرار دارد؛ خانم مهربان اما در برابر آن ایستاده بود و اینطور دیده می‌گشت که انگار همین الان دعا خوانده است. "بانوی مهربان، آنجا چه می‌کنید؟" ــ "چیزی نیست، لوکرژا، می‌تونی بری." ــ "صبر کن، لوکرژا." ــ او به سمت لوکرژا می‌رود و او را می‌بوسد. ــ "خانم مهربان، آیا شما حالا خوشحالید؟" ــ "بله، لوکرژا." ــ "خانم مهربان، شما باید از آقا مدت‌ها پیش تقاضای بخشش می‌کردید. خدا را شکر که با هم آشتی کردید." ــ "خوب است لوکرژا. حالا برو لوکرژا." همسرم با این سخنان چنان لبخند عجیبی می‌زند که لوکرژا بعد از ده دقیقه دوباره به اتاق برمی‌گردد تا ببیند حال خانم مهربان چطور است: او تکیه داده به دیوار ایستاده و سر را در دست‌ها نگه داشته بود. به این شکل متفکرانه آنجا ایستاده بود. و چنان در فکر فرو رفته بود که اصلاً متوجه نمی‌شود که من در اتاق کناری ایستاده‌ام و او را نگاه می‌کنم. من می‌دیدم که چطور لبخند می‌زند؛ او آنجا ایستاده بود، به چیزی فکر می‌کرد و لبخند می‌زد. من مدتی او را تماشا کردم، سپس بی‌صدا چرخیدم و بیرون رفتم؛ او خیلی عجیب به نظرم می‌رسید. ناگهان شنیدم که یک پنجره باز شد. من دوباره فوری به اتاق برگشتم و گفتم: "خانم مهربان، هوا در بیرون خیلی سرد است، نکند که سرما بخورید!" و ناگهان دیدم که چطور او بالای لبه پنجره می‌رود. او در حالیکه تصویر مقدس را در دست داشت بر روی لبه پنجرۀ بازْ راست ایستاده و پشتش به من بود. قلبم از زدن می‌افتد، من فریاد زدم: «خانم مهربان، خانم مهربان!» او صدایم را شنید، می‌خواست به سمت من برگردد، اما برنگشت، بلکه یک قدم به جلو برداشت، تصویر مقدس را محکم‌تر به قلب فشرد و ــ از پنجره سقوط کرد!"
من فقط می‌دانم که وقتی به جلوی خانه رسیدم بدن همسرم هنوز گرم بود. عمیقترین تأثیری که بر من گذاشته شد این بود که همه به من نگاه می‌کردند. ابتدا آنها فریاد می‌کشیدند، ناگهان همه ساکت می‌شوند و برایم جا باز می‌کنند: در این وقت او را با تصویر مقدس می‌بینم. من هنوز فقط بطور مبهم به یاد می‌آورم که ساکت به سمت او رفتم و مدتی طولانی به او خیره شدم. همه دورم را گرفتند و چیزی به من گفتند. لوکرژا هم آنجا بود، من اما او را ندیدم. من فقط می‌توانم یک مرد کوتاه قامت را به یاد آورم که مرتب فریاد‌زنان مرا مخاطب قرار می‌داد: "فقط یک مشت خون از دهانش جاری شد، فقط یک مشت ..." و او یک سنگفرش با چند ردیف خون را نشان می‌داد. به نظرم می‌رسد که من خون را با انگشت لمس کردم؛ انگشتم را به خون لکه‌دار کردم، سپس به انگشت نگاه کردم (این را هنوز دقیقاً به یاد دارم)؛ مرد کوتاه قامت اما هنوز بیوقفه فریاد می‌کشید: "یک مشت، یک مشت!"
من خشمگین فریاد کشیدم: "چی، یک مشت خون؟" مردم می‌گویند که من با دستان بالا برده به او حمله کردم ...
این دیوانگی‌ست! یک سوءتفاهم! باورنکردنی! امکان‌ناپذیر!
 
.X
فقط پنج دقیقه تأخیر
یا شاید هم نه؟ آیا این را امکان‌پذیر می‌دانید؟ آیا می‌توانید بگوئید که این می‌تواند ممکن باشد؟ چرا این زن مرد؟
آه حرفم را باور کنید، من این را کاملاً می‌فهمم؛ اما این پرسش هنوز باقیست که چرا همسرم فوت کرد. او از عشق من وحشت داشت و بطور جدی از خود می‌پرسید: آیا باید آن را قبول کنم یا نباید قبول کنم؟ همسرم این پرسش را نتوانست تحمل کند و مرگ را ترجیح داد. بله، من می‌دانم، من این را می‌دانم، دیگر لازم ندارم فکر خود را درگیر آن کنم: او به من بیش از حد قول داده بود، و این فکر که نتواند به قولش عمل کند او را به وحشت انداخت ــ این کاملاً واضح است. در اینجا برخی انگیزه‌های کاملاً وحشتناک وجود دارند.
اما این پرسش ــ بخاطر چه او مرده است؟ ــ هنوز باز است. این پرسش در مغزم می‌کوبد و چکش می‌زند. من واقعاً می‌توانستم او را کاملاً راحت بگذارم، اگر همسرم واقعاً می‌خواست که او را راحت بگذارم. اما او خودش هم به آن اعتقاد نداشت، جریان این بود! نه، نه، من دروغ می‌گویم، اصلاً به این دلیل نبود. خیلی ساده، چون او باید با من صادق می‌بود؛ اگر می‌خواست من را دوست داشته باشدْ بنابراین باید من را با تمام قلب و وجودش دوست می‌داشت و نه آنطور که می‌توانست یک تاجر را دوست داشته باشد. اما او بیش از حد پاک و عفیف بود که من را آنطوری دوست داشته باشد که برای یک تاجر می‌توانست کفایت کند، بنابراین او نمی‌خواست من را فریب دهد، نمی‌خواست بجای عشقِ کاملش فقط نیمی یا یک چهارم از آن را به من بدهد. افرادی مانند او بیش از حد صادق‌اند، جریان این است! من می‌خواستم به او روزی یک دیدگاهِ گسترده و فراگیر تعلیم دهم، آیا هنوز آن را به یاد دارید؟ یک فکر عجیب ...
یک چیز را مایلم بدانم: که آیا او برایم احترام قائل بود؟ من نمی‌دانم که آیا او برایم احترام قائل بود یا نه؟ من فکر نمی‌کنم که برایم احترام قائل بوده باشد. این اما عجیب است: در طول تمام زمستان یک بار هم به ذهنم خطور نکرد که او تحقیرم می‌کند! من حتی برعکسِ آن را قبول داشتم و تا آن لحظه که او من را با حیرتِ شدیدی نگاه کردْ هنوز هم قبول داشتم. بله، با یک حیرتِ شدید. آن موقع فهمیدم که او من را حقیر می‌شمرد. من آن را یک بار برای همیشه و برای تمام ابدیت درک کردم! آه، کاش مرا تحقیر می‌کرد، او می‌توانست حتی تمام عمر تحقیرم کند، به شرطی که فقط زنده می‌ماند، او باید زندگی می‌کرد! او همین صبح زود در این اطراف قدم می‌زد و هنوز صحبت می‌کرد. من اصلاً نمی‌توانم درک کنم که او چطور توانست خود را از پنجره به بیرون پرتاب کند! چطور می‌توانستم پنج دقیقه قبل از آن انتظار این کار را داشته باشم؟ من لوکرژا را صدا می‌زنم. حالا به هیچ قیمتی نمی‌گذارم لوکرژا از اینجا برود، به هیچ قیمتی!
کاش می‌توانستیم ما هنوز همدیگر را درک کنیم. ما در زمستان نسبت به همدیگر بسیار غریبه شده بودیم، آیا نمی‌توانستیم دوباره به همدیگر عادت کنیم؟ چرا نمی‌توانستیم یک زندگیِ مشترکِ جدید داشته باشیم؟ بله من سخاوتمندم، و همسرم هم سخاوتمند بود ــ و نقطه تماس می‌توانست اینجا باشد! هنوز فقط چند کلمۀ دیگر، هنوز چند روز دیگر ــ حداکثر دو روز ــ و او می‌توانست همه چیز را درک کند.
بیشتر از هرچیز این فکر من را افسرده می‌سازد که این فقط یک تصادف، یک تصادف معمولی، وحشیانه و کور بود! این واقعاً آزاردهنده است! فقط پنج دقیقه، من فقط پنج دقیقه دیر آمدم! اگر فقط پنج دقیقه زودتر برمی‌گشتمْ بنابراین آن لحظه مانند یک ابر می‌گذشت و او آن را دیگر به خاطر نمی‌آورد. و بالاخره می‌بایست زمانی همه‌چیز را درک کند. و حالا ــ این اتاق خالی، و من دوباره تنها هستم. آونگ ساعت تاب می‌خورد و تیک تاک می‌کند، هیچ‌چیز آونگ را لمس نمی‌کند، هیچ‌چیز آونگ را متأسف نمی‌کند. من کاملاً تنها هستم، هیچکس را ندارم ــ این بدبختی من است!
من در اتاق مدام در حال قدم زدنم. من می‌دانم، من می‌دانم، شما اصلاً لازم نیست آن را به من بگوئید: این به نظر شما احتمالاً مسخره می‌آید که من تصادف را مقصر می‌دانم، که من از پنج دقیقه شکایت دارم؟ اما این خیلی واضح است! شما فقط فکرش را بکنید: همسرم حتی چند خط از خودش باقی‌نگذاشت، یک یادداشت با چند کلمۀ کوتاه؛ همانطور که همه کسانیکه خودکشی می‌کنند از خود باقی‌می‌گذارند: "هیچکس در مرگ من مقصر نیست". آیا اصلاً به آن فکر نکرد که ممکن است برای لوکرژا مشکل ایجاد شود، او با همسرم تنها بود، بنابراین می‌توانست گفته شود که او همسرم را از پنجره به بیرون هل داده است! و این امکان وجود داشت که واقعاً او را به اداره پلیس ببرند، اگر تصادفاً چهار شاهد از پنجره‌های ساختمانِ کناری و از حیاط نمی‌دیدند که چگونه همسرم با تصویر مقدس در دست بر روی لبه پنجره ایستاده و خود را به پائین پرتاب کرده بود. این فقط یک تصادف است که مردم این صحنه را دیدند. نه، این فقط یک لحظه بود، لحظه‌ای که او به خود پاسخگو نبود ... یک فکر خارق‌العادۀ ناگهانی! مگر چه اشکالی دارد که او در مقابل تصویر مقدس دعا کرده است؟ این بدان معنا نیست که او با تصمیمِ به خودکشی دعا کرده بود. کل تمام آن لحظه شاید فقط ده دقیقه طول کشیده باشد؛ وقتی او کنار دیوار ایستاده و سرش را به دست‌هایش تکیه داده بود و لبخند می‌زد ــ در این لحظه شاید تصمیم خود را گرفته باشد. این فکر ناگهان در مغزش جرقه زد، سرش گیج رفت و او نتوانست مقاومت کند.
این یک سوءتفاهم آشکار بود ــ شما می‌توانید آنچه را که می‌خواهید بگوئید. با من می‌شد هنوز زندگی کرد. و شاید هم از کم‌خونی بود؟ شاید علت صرفاً کم‌خونی او بود که انرژی زندگی‌اش را خسته ساخته بود؟ او در زمستان خسته شده بود، ماجرا این بود ...
من خیلی دیر آمدم!!!
چقدر او در تابوت لاغر است، چقدر بینی کوچکش نوک تیز است! مژه‌ها مانند تیرهای کوچک قرار دارند. چقدر عجیب سقوط کرده است ــ هیچ جای بدنش کبود نشده و هیچ عضوی نشکسته است! فقط این یک "مشت خون". یعنی تقریباً یک قاشق‌دِسِرخوریِ پُر. یک لرزش درونی. الان یک فکر عجیب به ذهنم خطور کرد: آیا امکان دفن نکردنش وجود دارد؟ زیرا اگر او را با خود ببرند، بنابراین ... آه نه، این تقریباً ناممکن است که او را ببرند! و اما خیلی خوب می‌دانم که باید او را ببرند ــ من اصلاً دیوانه نیستم، من خیال‌بافی نمی‌کنم، برعکس: ذهن من هرگز مانند حالا چنین روشن و بیدار نبوده است. اما حالا حالم چطور است: من دوباره در خانه تنها هستم، در هر دو اتاقم، دوباره کاملاً تنها با اشیاء به گرو گذاشته شده. من خیال‌بافی می‌کنم، بله این هذیان است! من او را تا حد مرگ آزار دادم، جریان این است!
حالا قوانینِ شما برای من چه اعتباری دارند؟ من چه احتیاجی به آداب و رسوم شما، زندگی شما، دولت و دین شما دارم؟ فقط قاضیِ شما باید من را قضاوت کند، فقط من را مقابلِ دادگاهِ خود ببرید، به دادگاهِ عمومیِ خود ــ من اما همیشه خواهم گفت که هیچ‌چیز را تأیید نمی‌کنم. قاضی به من دستور خواهد داد: "ساکت شوید، افسر!" من با صدای بلند به او پاسخ خواهم داد: "تو اصلاً این قدرت را نداری که من از تو اطاعت کنم! چرا یک قانونِ کورِ طبیعت چیزی را شکست که برایم باارزش‌ترین بود؟ حالا قوانین شما به چه درد من می‌خورد؟ من اجتماع شما را ترک می‌کنم!" آه، برای من همه‌چیز بی‌اهمیت است!
او کور است، او کور است و مُرده و نمی‌تواند هیچ‌چیز بشنود! تو اصلاً نمی‌دانی من با چه بهشتی تو را احاطه کرده بودم. بهشت در روح من بود، من آن را در اطراف تو کاشته بودم! بسیار خوب، تو من را دوست نداشتی ــ این هنوز هیچ مهم نبود. همه‌چیز می‌توانست آنطور که تو می‌خواستی باقی‌بماند: من تو را راحت می‌گذاشتم. کاش با من مانند یک دوست رفتار می‌کردی، کاش همه‌چیز را به من می‌گفتی ــ سپس می‌توانستیم هر دو خوشحال باشیم، بخندیم و با خوشحالی به چشم‌های همدیگر نگاه کنیم. و به این ترتیب زندگی ما ادامه میافت. و اگر عاشقِ شخص دیگری می‌شدی ــ این هم مورد قبولم واقع می‌گشت. تو می‌توانستی با او بروی و بخندی، و من از سمت دیگر خیابان می‌رفتم و شماها را با چشم‌هایم همراهی می‌کردم ... آه، همه‌چیز می‌توانست مورد قبولم باشد، همه‌چیز، اگر او فقط یک بار دیگر چشم‌هایش را می‌گشود! برای یک لحظه، فقط برای یک لحظه! اگر او دوباره مانند قبل به من نگاه می‌کرد، مانند زمانیکه در برابرم ایستاده بود و قسم خورد که برایم همسری وفادار خواهد بود! سپس می‌توانستم همه‌چیز را فقط با یک نگاه به او بگویم!
ای طبیعت! ای قوانین کور! انسان‌ها بر روی زمین تنها هستند ــ فاجعه این است! مسافرِ قهرمان در آهنگ قدیمی روسی می‌پرسید. "آیا آنجا در میدان هنوز یک روح زنده وجود دارد؟" همچنین من، فردی که قهرمان نیست، به دوردست فریاد می‌زنم، اما کسی به من پاسخ نمی‌دهد. گفته می‌شود که خورشید به جهان جان می‌بخشد. اما فقط به خورشید وقتی در حال طلوع کردن است نگاه کنید: آیا او یک جسد نیست؟ همه‌چیز مرده است. همه‌جا مرده‌ها افتاده‌اند. انسان‌ها تنها هستند و در اطراف‌شان سکوت است ــ این زمین است! "انسان‌ها، همدیگر را دوست بدارید!" ــ چه کسی این را گفته است؟ این پیشنهاد کیست؟ آونگ بدون احساس و چندش‌آور تاب می‌خورد و تیک تاک می‌کند. ساعت دو بامداد. کفش‌های کوچک جلوی تختش قرار دارند و انتظار او را می‌کشند ...نه، کاملاً جدی، وقتی فردا او را ببرند، بعد من باید شروع به چکاری کنم؟